ری و روم و بغداد (۴۱)
خانمها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام میکنم. این مطلب به یک موضوع واحد نمیپردازد. مثل خیالات آدمی که ری و روم و بغداد را درمینوردد و دَم به دَم حالی به حالی میشود؛ دَرهم و بَرهم، پیچیده، ازهمپاشیده و همراه با استعاره است. مطالب پراکنده است و بهم ربط ندارد. تنها ممکن است یادآور این یا آن خاطره و سرگذشت باشد. همین و بس.
بتدریج بخشهای دیگر تدوین میشود.
____________________________
میلان کوندرا نویسنده چکی در رمان «خنده و فراموشی» بدرستی مینویسد: نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت پاککردن حافظه آن است. باید کتابهایش را، فرهنگش را، تاریخش را از بین بُرد. بعد باید کسی را داشت که کتابهای تازهای بنویسد، فرهنگ تازهای جعل کند و بسازد، تاریخ تازهای اختراع کند. وی در جایی دیگر از آن رمان به نقش ایجاد بحران پشت بحران به قصد ایجاد فراموشی اینگونه اشاره میکند: «قتل عام خونین بنگلادش به سرعت خاطره هجوم روسها به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده نالههای بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا باعث شد مردم آلنده را فراموش کنند، کشتار عمومی در کامبوج صحرای سینا را از ذهن مردم زدود و غیره و غیره تا اینکه همگان میگذارند همه چیز از یاد برود.»
____________________________
بخوان و بخوان و بخوان
читайте, читайте и читайте چی تای ته، چی تای ته، ای چی تای ته - بخوان و بخوان و بخوان - ازاین کلام لنین برداشته شده بود که «اگر میخواهی به حکومت هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی، فقط یک کار بکن : بخوان و بخوان و بخوان»
هنوز هم، َبر در و دیوار کشورهائی که شوروی سابق را تشکیل میدادند، دیده میشوَد. این جمله را که بازجویان ساواک نیز روی آن بسیار َحساس بودند، دکتر شریعتی در پایان یکی از نامه هایش به فرزندش احسان آورده بود. البته وقتی بازجو میپرسد این جمله از کیست؟ آگاهانه می نویسد آلفرد زیگفرید.
____________________________
مطلق باید مُقیّد شود (کانت و خطا)
کانت فیلسوف نقادی و بزرگترین فیلسوف عصر روشنگری معتقد بود که عقل باید در فضاهایی حرکت کند که قیود و موانعی دارد. اگر همه قیود و موانع را از جلوی پای عقل برداریم به یاوه گویی میافتد و دیگر سخنان و دریافتهایش غیر قابل اعتماد است. (این را اوائل کتاب «نقد خرد محض» گفتهاست). مثال: کبوتری در هوا پرواز میکند. همین طور بالاتر که میرود هوا رقیق تر میشود و این کبوتر احساس میکند که خیلی راحت تر و سبک تر پرواز میکند و سرعتش بیشتر شده، با خودش میگوید اگر این هوا نبود دیگه چی میشد و من چه جوری پرواز میکردم. با چه سرعتی میرفتم اما نمیداند که از قضا همین هوا با همین مانعیتی که دارد پرواز را میسر میکند...
مطلق باید مقید شود تا به درد ما بخورد. رسیدن به مطلق مطلق بسیار دشوار است. صور و اضداد و قیود و موانع و حجاب ها و اعداد و اضداد وجودش برکت است.
...
قبل از کانت، فرانسیس ییکن خطاشناسی را آغاز میکند. برای خیلی ها تئوری حطا وجود ندارد. خطا را باید ارج بگذاریم نه اینکه تحقیر کنیم.
کانت یکی از محورهای تاریخ متافیزیک غربی است تا آنجا که این تاریخ را میتوان به دو دوره ماقبل کانتی و مابعدکانتی تقسیم کرد. ما چه کانتی باشیم و چه خواهان گذر از کانتیانیسم، باید کانت و تفسیرهای گوناگون آن را بشناسیم. امروز، در دوران ما، هیچ نحوه تفکر جدی نمیتواند وجود داشته باشد مگر به نحوی جدی با کانت مواجه شود.
کانت معرفت شناس نقاد با اینکه در زمانی میزیست که بر غنچه معرفت بهارها گذشته و از او عطرها تراویده بود، باز در دام اوهام زمانه افتاد و جار زد شیمی یعنی چه؟ شیمی هرگز علم نخواهد شد، منطق ارسطوئی است که حرف آخر را میزند و فیزیک نیوتونی الگوی یک علم صحیح است. امروزه هر آنچه کانت ُپزش را میداد استوار نمانده و بشر وارد وادی های تازه ای شده است. دعواهای هواداران نیوتون و لایپتنیس و انیشتین، یا جنگ و جدل های دانشمندانی که «فیزیک کوانتم» را بُت میکنند، همچنین برخوردهای طرفداران پر و پا قرص هندسه اقلیدسی، با امثال لباچفسکی و ریمان و موبیوس... همه و همه در عین تلخی، شیرین است. رهائی هندسه از اصل موضوع اقلیدس واقعه کوچکی نبود. در قرن جدید بر خلاف ادوار پیشین که روش های قیاسی را کسی بها نمیداد میبینیم آنالیز و اعمال روش قیاسی در ریاضیات، منجر به پیدایش نظریات گوناگون در فلسفه ریاضیات شده است. تاریخ علوم مالامال از این دعواهای ُپربار است... هر چیزی را در پرتو شناختن ضد آن، یا غیر آن، یا رقیب آن است که بهتر میتوان شناخت به قول مولوی: پس به ضد نور دانستی تو نور، ضد، ضد را مینماید در صدور
اگر همیشه نور بود، ما چگونه به درک تاریکی نائل نمیشدیم؟
همین جا لازم است به یکی از مهمترین تعارضهای درونی اندیشه کانتی در حوزه فلسفه اخلاق اشاره کنیم. کانت که از یک سو در آثار اخلاقی خود بر احترام به حقوق تمام انسانها و حفظ کرامت ذاتی آنها تاکید دارد و از سوی دیگر در حوزه اخلاقگذار از عقاید عامه پسند و معطوف به شرایط تاریخی را ضروری میداند، در بسیاری از موضعگیریهای خویش کاملاً تحتتأثیر شرایط زمانه خود قرار دارد و قادر به فرارفتن از آن نیست. به عنوان نمونه در رسالهای تحت عنوان نظریه و عمل با نگاهی تبعیضآمیز نسبت به زنان آنان را شهروندانی فرومایه، دارایی مردان و نابرخوردار از حق مشارکت سیاسی میداند و طبیعی است این نظر که برخلاف بدیهیترین اصول حقوق بشر و البته ناسازگار با فلسفه اخلاق کانت است، صرفاً تحت تاثیر وضعیت و زمانه آلمان اواخر قرن هجدهم بیان شدهاست
____________________________
سنگنوشتهِ بیستون
مرا زین گفتگوی عشق بنیاد - که دارد نسبت از شیرین و فرهاد
غرض عشق است و شرح نسبت عشق - بیان رنج عشق و محنت عشق
چه فرهاد و چه شیرین این بهانه است - سخن این است و دیگرها فسانه است
____________________________
نامهِ مارکس به آنن کف و آرنولد روگه
در آستان صحن علم، همچنان که در آستان صحن جهنم، شرط ورود باید این باشد: هر گونه بد گمانی باید اینجا وانهاده شود؛ هر گونه جبن باید اینجا دیگر جان داده باشد.
Qui si convien lasciare ogni sospeto;
Ogni viltà convien che qui sia morta.
Ogni viltà convien che qui sia morta.
اما اگر ساختن آینده و معین کردن همه چیز برای همه زمانها امر ما نیست، این امر کاملا واضح است که ما در زمان حاضر باید چه چیزی را انجام دهیم : من به نقد بی باکانه هر آنچه که موجود [مستقر ] است اشاره دارم ؛ بی باکانه هم از لحاظ بیم نداشتن از نتایجی که به آن باز میگردد و هم از جهت اینکه حتی اندکی هم از ستیز با قدرتهای موجود هراسان نباشد. بنابراین من از افراشتن هیچگونه پرچم جزمی حمایت نمیکنم. برعکس، ما باید تلاش کنیم تا کمک کنیم دگماتیستها گزاره ها و پیشنهاداتشان را برای خودشان روشن سازند. مارکس در نامه معروف خود به «آنن کُف» بردهداری در جنوب آمریکا را بنوعی برای پیشرفت تمدن مفید ارزیابی میکند. انگلس تسخیر شمال آفریقا را از سوی نیروهای متجاوز فرانسوی به آنها تبریک میگوید و مارکس تسخیر مکزیک توسط نیروهای متجاوز آمریکا را پیشرفت تمدن میخواند. ابراز چنین عقایدی نه تنها از جنبه انسانی آن خطاست بلکه از آن مهم تر واقعیات تاریخی بر ادعای ترقی خواهانه این تجاوزات خط بطلان میکشد.
بدگویی به اقوام اسلاو بعد از انقلابهای ۱۸۴۸
گاه فکر میکنم «امانوئل والرستاین» Immanuel Wallestein حق داشته که در کتاب Historical Capitalism به مارکس خرده بگیرد. مارکس و انگلس بعد از حوادث سالهای ۱۸۴۸ – ۴۹ میلادی فرانسه و تمدن فرانسوی را به عرش اعلا بردند و در عوض اسلاوها و اروپای شرقی ها را تحقیر کردند. ای کاش زنده میماندند و از جنایات فرانسویها و شکنجه کمونیستهای بی پناه ویتنامی با خبر میشدند.
____________________________
آیزایا برلین و آزادی منفی و مثبت
آیزایا برلین، نظریهپرداز سیاسی، به دو مفهوم و نگاه به آزادی اشاره میکند: «آزادی منفی» و «آزادی مثبت». «منفی» و «مثبت» در تفسیر او، واجد بار ارزشی نیست بلکه رویکردی سلبی و اثباتی را توضیح میدهد. از این زاویه، آزادی منفی، به مفهوم «آزادی از» و آزادی مثبت به مفهوم «آزادی در» است. «دو روی سکه»ای، برای تبیین و تدقیق یک مفهوم. آزادی منفی به این معنا که کسی یا چیزی یا قدرتی بیرونی، در کنشهای فرد دخالت بازدارنده نداشته باشد. در این برداشت از آزادی، فرد مختار است کنش خود را آن طور که مایل است پیش برد و از هر نوع دخالت بیرونی مصون باشد. به بیان دیگر، فرد هرگونه عامل بیرونی مخل کنش آزادانهٔ خود را نفی میکند و آزادی وجهی سلبی مییابد. آزادی مثبت اما ناظر به چگونگی پیش بردن کنش فردی است؛ صاحب اختیار خود بودن، و اینکه عمل فرد متأثر از اراده و تصمیم خود وی باشد. فرد از منظری عقلانی و اثباتی، آگاهانه و مختار و کارگزار و کنشگر در پی تحقق هدف خود باشد. مفهومی که حق مشارکت در قدرت عمومی را نیز در خود دارد. اینکه فرد بتواند در مقام عامل و فاعل اهداف و شیوههای رسیدن به آنها را تصور و طراحی کند. آیزایا برلین حدود آزادی فرد را وابسته به این مولفهها و عوامل میداند: تعداد امکاناتی که در برابر وی وجود دارد؛ سهولت یا چگونگی دسترسی به این امکانات؛ میزان اهمیّت این امکانات در مقایسه با یکدیگر از زاویهٔ نقشهای که شخص برای زندگانی خود دارد؛ تأثیر اعمالِ دیگران در میزان دسترسی فرد به امکانات مزبور؛ و ارزشی که نه تنها خود فرد بلکه جامعهای که او در آن زندگی میکند برای آن امکانات قائل است.
____________________________
اندک اندک جمع گرگان میرسند!
آزمایش میلیگرام و زیمباردو
گفت دانایى که گرگى خیره سر - هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ - روز و شب مابین این انسان و گرگ
اینکه مردم یکدگر را مىدرند - گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند - گرگها فرمان روایى مىکنند
گرگها همراه و انسانها غریب - با که باید گفت این حال عجیب
...
در سالهای ۷۰- ۱۹۶۰ آزمایشهای «میلگرام» و «زیمباردو»، که روانشناس رفتار اجتماعی بودند، نشان داد که در بیشتر ما یک مُفتِّش سنگدل و شقی، گوش ایستاده و منتظر ابراز وجود است! آزمایشهای مزبور، به موضوع اطاعت از قدرت یا بهتر بگویم سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته Autorité در انجام کارهایی مغایر با وجدان شخصی افراد اشاره دارد. درست است که معمولاً «حضرت سر» با دَم و دستگاهش، به سنگدلی و شقاوت دامن میزند اما در پس هر عملکرد پلید و داوری آلوده، اراده و تصمیم خود شخص وجود دارد و این توضیح وحشتناکتری است برای گرگ بودن و گرگ شدن در شرایطی ویژه!
...
آزمایش میلگرام Milgram experiment به موضوع اطاعت از قدرت یا بهتر بگویم سنجش میزان اطاعت اشخاص از اتوریته Autorité در انجام کارهایی مغایر با وجدان شخصی افراد اشاره دارد. اتوریته به مقامی نسبت داده میشود که فرد (یا افراد) تحت اقتدار از او اطاعت میکنند. اقتدار، با مسامحه رهبری.
...
جناب میلگرام آزمایشهایش را در سال ۱۹۶۱، کمی بعد از محاکمه آدولف آیشمن که در رابطه با جنایات جنگ جهانی دوم آغاز شده بود، شروع کرد. آیشمن از افسران بلندپایه حزب نازی بود، دفاعیات وی در دادگاه مبنی بر این که او در کشتار یهودیان و دیگران فقط دستور مافوق را اجرا کرده، توجه آقای میلگرام را برانگیخت. وی در کتاب خود به نام «اطاعت از قدرت» که در سال ۱۹۷۴ چاپ شد این پرسش را مطرح نمود: آیا آیشمن و همدستانش که به جنایت آلوده شدند، تنها مجری دستورات مافوق بودهاند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــ
میلگرام آزمایشش را جهت پاسخ به این سؤال طراحی کرده بود که آیا آیشمان و هزاران آلمانی دیگر که به آزار یهودیان و دیگران رضا دادند، گناهکار بودهاند یا اینکه همچون شهروندان عادی تنها از دستورها پیروی میکردند؟ این آزمایش سال ۱۹۶۱ سه ماه بعد از شروع دادگاه آیشمان، به انجام رسید. به کسانی که داوطلب آزمایش بودند، الکی گفته میشد که هدف از آزمایش، تحقیق در مورد حافظه و یادگیری در شرایط متفاوت است و اینکه آیا شوک الکتریکی باعث بهبود یادگیری میشود یا نه. چیزی در مورد هدف واقعی آن تست، به داوطلبان گفته نمیشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
آزمایش با یک قرعهکشی ساختگی میان شخص داوطلب و شخص دیگری که در واقع همدست محقق بود ولی خود را داوطلب جا میزد، شروع میشد. از داوطلب خواسته میشد که از میان دو ورقه کاغذ یکی را انتخاب کند تا نقش او در آزمایش مشخص شود که معلم باشد یا، یادگیرنده. تست کننده، یا تست شونده. از آنجایی که روی هر دو ورقه نوشته بود «معلم=تستکننده»، همدست محقق همیشه ادعا میکرد که روی ورقهش «یادگیرنده یعنی تست شونده» نوشته شده، و بدین ترتیب همیشه فرد داوطلب «معلم» انتخاب میشد. یعنی کسی که قرار بود تست کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
سپس لباس سفید آزمایشگاه را به تن اون داوطلب میپوشاندند و وی به اتاقی برده میشد که در آن فردی حضور داشت که خود را دانشمند و محقق طرح، جا میزد، در اتاق دیگری که با یک دیوار حائل از آنها جدا میشد، تست شونده نشسته بود و تظاهر میشد، آزمایشهای مربوط به یادگیری بر روی او در حال انجام است. الکی در برخی از صورتهای آزمایش، تستشونده به داوطلب میگفت که بیماری قلبی دارد.
...
نحوه انجام آزمایش اینگونه بود که معلم یک سری کلمات جفتی را از روی ورقهای که در دست دارد میخواند، مثلاً: انگور – کلنگ / عینک- زعفران / چوب لباسی- فلاکس. بعد مثلاً، معلم، حافظه یادگیرنده را با گفتن کلمه نخست هر جفت کلمه آزمایش میکرد و از یادگیرنده میخواست که از بین ۴ گزینه، جفت صحیح را انتخاب کند. مثلاً بعد از شنیدن کلمه انگور، باید میگفت: کلنگ. معلم به یادگیرنده اعلام میکند که در مقابلِ هر پاسخِ غلط، یادگیرنده را با شوک الکتریکی جریمه خواهد کرد و شدتِ این شوک هر بار بیشتر از بارِ قبل خواهد بود. در شوکِ ۱۸۰ ولتی یادگیرنده فریاد میکشد: «من دیگر نمیتوانم درد را تحمل کنم» و در شوک الکتریکی ۲۷۰ ولتی عکسالعملِ شاگرد تنها یک جیغ وحشتناک است. با بالا رفتن میزان شوک، یادگیرنده به دیوار حایل میکوبد و التماس میکند که بیماری قلبی دارم و به او شوک وارد نکند. البته در واقع این شوکها وارد نمیشد، اما معلم از آن خبر نداشت و صدای جیغ و فریاد در واقع ضبط شده بودند. اگر معلم از دادن شوک خودداری میکرد پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) او را به ادامهٔ شکنجه ترغیب میکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
به نظر شما چند درصدِ افراد حاضر بودند در چنین آزمایشی در نقشِ معلّم به افراد شوکِ مرگبارِ ۴۵۰ ولت بدهند؟ ۶۵ درصداز شرکت کنندگان حاضر شدند به دیگران شوک خیلی بالا یعنی ۴۵۰ ولتی وارد کنند. گویی نمیتوانستند که اتوریته و مقام علمی پژوهنده (پروفسورِ روانشناسی) را رد کنند. شماری از افراد از اِعمال درد به طرف مقابل، کیف هم میکردند، و با علاقه آن را انجام میدادند. آزمایشهای میلگرام نشان میدهد که اکثر انسانها ترجیح میدهند که از یک اقتدار – اقتدار به اصطلاح مشروع، اطاعت کنند تا اینکه خودشان مسئولیت اعمالشان را به عهده بگیرند. اقتدار مشروع و درواقع سلطهٔ مشروع آن است که گروه معینی از مردم، از فرمان معینی، که شخص یا اشخاص معینی میدهند، کورکورانه اطاعت کنند و آن را رضا و رغبت جلوه دهند. از نگاه و دیدگاه مریدان که به ابتذال شر خو کردهاند، اتوریته، کاریزما، خاص الخاص و 'فرهمند' است.
سال ۱۹۶۳ هانا آرنت به مقوله «ابتذال شر»، The banality of evil (بنالیتی آو ای وُل) در کتاب آیشمن در اورشلیم اشاره کردهاست. وی معتقدبود شرهای بزرگ، غالباً به وسیلهٔ مردم عادی که نظرات رهبرانشان را پذیرفتهاند به اجرا درآمده و به همین دلیل، از نظر این مردم اعمالشان رفتاری طبیعی بودهاست. بعبارت دیگر انجام کارهای هولناک به روشی منظم و سازمان یافته مبتنی بر عادیسازی است. این همان روندی است که طی آن اعمال زشت، تحقیر آمیز، جنایت بار و غیرقابل بیان به یک کار عادی تبدیل میشوند. حالا میشود علت رخ دادن فجایعی که در جنگها رخ داده، آنچه در ویتنام یا ابوغریب گذشت، یا وقایع هولناکی چون اسیرکشی سال ۶۷ را تا حدودی فهمید. همچنین وقایع سال ۷۳ در قرارگاه اشرف. مگر ممکن است که این فجایع بدون همکاری دیگران به وقوع بیپوندند؟
...
مسؤول جنایات نازیها در جنگ جهانی دوم هم فقط هیتلر و سران نازی نیستند. همه کسانیکه به وقایع اتفاقیه رضا دادند و سکوت کردند هم مقصرند. واقعاً چه میشود که در یک جامعه یا در یک تشکیلات، اکثریت از خود بیخود میشود و تحت شرایطی با اطاعت بیچون و چرا، کارها و اعمالی بر خلاف اخلاقیات خود انجام میدهد؟ در آلمان نویسندگان و روشنفکرانی مثل هاینریش بل، گونتر گراس و اووه تیم در آثار خود بارها به این مسئله اشاره کردهاند و خواستهاند با روایت داستان آنچه بر آلمانیها در دوره تسلط نازیها رفت، تفسیر خود را از قضیه بیان کنند. اما این فقط فیلسوفها و نویسندگان نیستند که درگیر یافتن پاسخ برای این معمای لاینحل شدهاند، روانشناسان شاید صلاحیتدارترین دانشمندان برای بررسی این موضوع باشند. اضافه کنم که آزمایشی ملیگرم، تنها آزمایشی روانشناسی نبود که در این زمینه انجام شد.
...
برای نمونه آزمایش زندان استنفورد The Stanford Prison Experiment
آزمایش زندان استنفورد یکی از سختترین آزمایشهای روانشناسی است که تاکنون انجام شده، در این آزمایش که به سرپرستی دکتر فیلیپ زیمباردو Philip Zimbardo در دانشگاه استنفورد در سال ۱۹۷۱ انجام شد، چندین دانشجوی سالم از نظر روانی به صورت آزمایشی نقشهای زندانی و زندانبان را پذیرفتند. نتایج آزمایش حیرتآور بود، پس از گذشت چند روز اکثر کسانیکه نقش زندانبان را پذیرفتند، رفتارهای شدید سادیستی از خود نشان دادند. آزمایش زندان استنفورد به خاطر ترس از کنترل خارجشدن وضعیت بعد از ۶ روز متوقف شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر زیمباردو و همکارانش در زیرزمین دپارتمان روانشناسی، یک زندان درست کردند و در یک روزنامهٔ محلی آگهی دادند به این مضمون که برای یک آزمایش روانشناسی، به تعدادی افراد واجدالشرایط نیاز دارند، و برای شرکت در آن، حقوق خواهند داد. از بین ۷۵ نفر که به آگهی پاسخ دادند، ۲۴ نفر که از لحاظ سلامت فیزیکی و روانی در وضعیت بسیار نرمال و خوب قرار داشتند انتخاب شدند. خود زندان در زیرزمین دپارتمان روانشناسی بود. یکی از دستیاران تحقیق، «رئیس زندان»، و خود دکتر زیمباردو، سرپرست زندان بود. وی شرط و شروط خاصی را به آزمودنیها اعلام کرد و امیدوار بود که با آنها، بتواند سردرگمی، شخصیتزدایی، و فردیتزدایی را تشدید کند.
...
شرکتکنندگان دانشجو، سفیدپوست، از طبقهٔ متوسط، بالغ (از لحاظ عقلی) و با ثبات (از لحاظ هیجانی)، بودند و هیچیک از آنها سابقهٔ زندان نداشت، و ظاهراً، همهشان به اصول و ارزشهای اخلاقی مشابهی پایبند بودند. با شیر یا خط، ۱۲ نفر زندانبان و ۱۲ نفر دیگر، زندانی شدند. زیمباردو با ادارهٔ پلیس محلی صحبت کرد، و آنها قبول کردند تا در آزمایش وی با او همکاری کنند.
...
«زندانیها» در خانههای خود در نقاط مختلف شهر نشسته بودند که یک ماشین پلیس بهطور غیرمنتظره جلوی خانهٔ تک تکشان پارک کرد، مأمورانی با لباس پلیس آنها را دستنبند و چشمبند زدند و به زندان (همان زندان مصنوعی) بردند، بازرسی بدنی کردند، مایع ضد شپش روی آنها ریختند، عکس گرفتند، انگشت نگاری کردند، لباس زندانی به آنها دادند، به جای اسم، به آنها شماره دادند، و آنها را با دو زندانی دیگر داخل سلولی با میلههای آهنی انداختند. به زندانیان روپوشهایی گل و گشاد و کلاههای تنگ داده شد تا دائم در عذاب باشند. زندانبانها زندانیها را با شماره صدا میکردند، و این شمارهها روی لباس زندانیها دوخته شده بود. یک زنجیر به پاهایشان بسته بودند تا یادشان باشد که زندانی هستند. به زندانبانها هم یونیفرمهای خاکی رنگ، باتوم، سوت، و عینکهای آینهای و اسلحه داده شد، عینکهای آینهای برای این بود که از «تماس چشمی» ممانعت شود. زندانبان ها باتوم داشتند اما چوبی بود، به آنها گفته شد که هر طور بخواهند میتوانند زندان را اداره کنند ولی حق ندارند از تنبیه بدنی استفاده کنند. آنها حق نداشتند با آنها زندانیان را بزنند. هدف از این کار این بود که زندانبانان نشان دهند که در چه مقامی هستند. به آنها لباس و شلوار خاکی شبیه به لباس زندانبانان داده شد. این لباسها از یک فروشگاه لباسهای ارتشی خریده بودند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
زیمباردو، به عنوان سرپرست زندان، به نگهبانان گفت: «میتوانید در زندانیها احساس حوصله سررفتگی، و تا اندازهای احساس ترس ایجاد کنید. میتوانید این احساس را در آنها به وجود آورید که زندگی آنها کاملاً تحت کنترل ماست، تحت کنترل سیستم، شما، و من. باید آنها را متوجه کنید که هیچگونه حریم شخصی ندارند. ما فردیت آنها را به شیوههای مختلف از آنها خواهیم گرفت. بهطور کلّی، همهٔ این کارها باید به یک حس ناتوانی و درماندگی منجر شود. تا بفهمند همهٔ قدرت دست ماست و آنها هیچ قدرتی در اختیار ندارند.»
...
روز اول حادثه اتفاق خاصی نیفتاد، اما روز دوم شورش شد. زندانیهای سلول شمارهٔ ۱، با تخت خوابهای خود درب سلول را مسدود کردند و کلاههایشان را درآوردند. آنها از بیرون آمدن امتناع کردند و هیچیک از کارهایی را که نگهبانان به آنها میگفتند انجام ندادند. نگهبانان به این نتیجه رسیدند که برای مقابله با این شورش، به تعداد بیشتری نگهبان نیاز است. نگهبانانی که در شیفتهای دیگر کار میکردند داوطلب شدند تا «اضافه کار» داشته، و به در هم شکستن شورش کمک کنند. آنها با کپسولهای آتشنشانی به زندانیان حمله کردند. یکی از نگهبانان پیشنهاد کرد که برای کنترل آنها، از تاکتیکهای روانشناسی استفاده کنند. آنها یک «سلول ویژه» درست کردند که در آن، از زندانیهایی که در شورش شرکت نداشتند، با پاداشهای مخصوصی پذیرایی میشد. مثلاً، به جای غذاهای حاضری، به آنها یک غذای بهتر داده میشد. زندانیهایی که داخل سلول ویژه بودند، حاضر نشدند غذای خوب را بخورند، زیرا میخواستند با زندانیان دیگر همانند باشند. بعد از ۳۶ ساعت، یکی از زندانیان شروع کرد به جیغ کشیدن، داد زدن، فحش دادن، طوریکه انگار کنترلش را از دست دادهاست. مدتی طول کشید تا متوجه شدند که او واقعاً در رنج است و باید مرخصش کنند. نگهبانان، زندانیان را مجبور میکردند تا شمارهٔ خود را تکرار کنند و با این کار، آنها را حفظ کنند. آنها میخواستند این ایده را در زندانیان تقویت کنند که هویت جدیدشان، یک عدد است. خیلی زود، نگهبانها از این تکرار شمارهها به عنوان روش دیگری برای اذیت کردن زندانیها استفاده کردند. هنگامی که زندانیان در شمردن اعداد اشتباه میکردند، آنها از تنبیه بدنی به صورت کلاغ پر، بشین و پاشو، استفاده میکردند. اوضاع بهداشتی به سرعت بد شد، و هنگامی بدتر شد که نگهبانان به بعضی زندانیان اجازه ندادند که دستشویی بروند؛ و به زندانیان اجازه هم نمیدادند تا سطلهای زباله و مدفوع را خالی کنند. تشک برای زندانیها کالایی بسیار ارزشمند محسوب میشد. به همین دلیل، نگهبانان برای تنبیه زندانیها، تشکهایشان را میگرفتند، و آنها مجبور میشدند روی کف سیمانی بخوابند. بعضی زندانیان را مجبور کردند تا چند ساعت برهنه بمانند. این روش دیگری برای تحقیر کردن آنها بود. روز چهارم، بعضی زندانیان در بارهٔ تلاش برای فرار صحبت میکردند. زیمباردو و نگهبانان تلاش کردند تا زندانیان را به یک ایستگاه پلیس واقعی ببرند که مکانی امن تر بود… زندانبانان هویتی به نام «هویت زندانی» را درونیسازی کرده بودند. یعنی خودشان را زندانی میپنداشتند، و در آزمایش باقیماندند. یکی از زندانیان، نسبت به نحوهٔ برخورد اعتراض کرد. نگهبانان به این اعتراض با بدرفتاری بیشتری پاسخ دادند و وقتی او از خوردن غذا امتناع کرد، نگهبانان او را داخل یک کمد، که به «سلول انفرادی» تبدیل کرده بودند انداختند (گذاشتند). بعد از آن نگهبانان، به بقیه زندانیان گفتند که با مشت به دیوارهٔ کمد بکوبند و با صدای بلند، سر او داد بکشند؛ و اگر میخواهند زندانی داخل کمد آزاد شود، باید خودشان پتوهای خود را تحویل دهند و روی تشک خالی بخوابند. همه اطاعت کردند بجز یک نفر.
...
تنها یک نفر (یکی از آن زندانیان) روی اصول اخلاقی خودش ایستاد و اعتراض کرد. بقیه همه مسخ شده و درواقع، آزمایش را به واقعیت تبدیل کردند. توجه داشته باشیم که شرکتکنندگان، بهطور اتفاقی در نقش زندانی یا زندانبان قرار داده شدند، بنابراین، هیچ چیزی در شخصیت یا بیوگرافی آنها وجود نداشت که بتواند رفتار آنها را توضیح دهد. با این که آنهایی که نقش نگهبان و زندانی را ایفا میکردند آزاد بودند تا هر طور که دلشان میخواهد رفتار کنند، اما رفتار زندانبانان خصمانه، و انسانیت زدا بود. این موضوع، به طرز اعجاب آوری، شبیه به همان چیزی است که در زندانهای واقعی میبینیم. این یافتهها نشان میدهند که خودِ موقعیت (خودِ موقعیت زندان) میتواند رفتار انسانهای عادی را خراب و در کانالی دیگر بیندازد.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
در سال ۱۹۹۲ مستندی با نام Quiet Rage: The Stanford Prison Experiment با حضور زیمباردو ساخته شد. این مستند شامل تشریح کامل این آزمایش، صحبتهای اشخاص تحت آزمون و نیز تصاویر واقعی ثبت شده طی آزمون بود. در ۲۰۰۱ هم فیلمی سینمایی با نام Das Experiment بر اساس کتابی با نام جعبهٔ سیاه ساخته شد که خود بر اساس آزمایش زیمباردو نوشته شده بود. در ۲۰۱۰ این فیلم خود مبنای فیلمی با نام The Experiment قرار گرفت.
...
دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند
ویلیام گلدینگ William gerald golding در رمان «سالار مگسها» lord of the flies که از جمله آثار برجسته کلاسیک جهان است و از آن دو فیلم سینمایی هم ساخته شده، ماجرای شگفتانگیز گروهی پسربچه را روایت میکند که برای دور ماندن از خطرات جنگ…، عازم منطقهای امن میشوند ولی سقوط ناگهانی هواپیما آنان را مجبور میکند در یک جزیره فرود آیند و آنجا (بدون مربی و پدر و مادر)، ساکن شوند. اگرچه «سالار مگسها»، شرایط اجتماعی و سیاسی زمان جنگ جهانی دوم را به تصویر میکشد، و مربوط به زمانی است که بریتانیا تحت حملات هوایی آلمان قرار داشت و بسیاری از مردم انگلیس مجبور به ترک وطن بودند… اما، گویی آینه اوضاع و احوال ما است. در آغاز بین بچهها صلح و صفا حاکم است و همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرود اما اندک اندک… اندک اندک جمع گرگان میرسند! گرگهای درون، چنگ و دندان نشان میدهند و آن بهشت زمینی را به دوزخی از آتش و خون تبدیل میکنند. جای خرد و پاک اندیشی، زشتی و پلشتی مینشیند و دوستان دیروز به زندان میافتند و شکنجه میشوند....
چرا بچههای معصوم گرگ میشوند؟ در آن جزیره که تبعیضی وجود نداشت که عاملی برای گرگ شدن و مسخ شدن باشد.
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook