خاطرات خانه زندگان (۵۰)
روح یک ملت ماشین نیست که با هندل و پیستون حرکت کند
پیش از انقلاب شرایط متفاوت بود. در آن دوران ارزشهای روشنگرانه شور و شیفتگی بهمراه داشت و برخلاف شرایط کنونی شاهد مرگ جریان روشنفکری نبودیم و فرهنگ و اخلاق بردگی در سراسر جهان سیطره نداشت.
هنوز به قول نیچه خدا نمرده بود و شاهد مرگ معنا و پوچ انگاشتن همه چیز نبودیم، آنزمان دوستیها هم معنا داشت چون جامعه و ارزشها پا در هوا نبود.
خاطرات خانه زندگان (۴۹)
گرچه تیر از کمان همیگُذرَد از کماندار بیند اهل خرد
تنها افراد اطلاعاتی مثل «نورمن شوارتسکف» به ایران نیامدند، «هوارد باسکرویل» را هم داریم. معلم آمریکایی که در تبریز تاریخ عمومی درس میداد و با عمله استبداد میانه نداشت. تفنگ بدست گرفت و به مشروطهخواهان پیوست و با گلوله دشمنان آزادی بر زمین افتاد. مردم تبریز در تشییع جنازه باسکرویل سنگ تمام گذاشتند و شیخ محمد خیابانی از او به نیکی یاد کرد.
خاطرات خانه زندگان (۴۸)
کاپیتولاسیون (قضاوت سپاری) Capitulation
متاسفانه ژورنالیسم مبتذل سیاسی که از مؤثرترین فریبکاریهای رسانهای است، ژورنالیسمی که در بسیاری از مواقع از دانش سیاسی تهیست، بسیاری از ما را سر کار گذاشته و با سطحینگری خو دادهاست. بیشتر «فَست فود»های فیسبوکی و تویتری را گاز میزنیم و حال میکنیم. واقعش دید و نگاه ما کمسو شدهاست...
در این قسمت به کاپیتولاسیون اشاره نموده و توجه همه زندانیان سیاسی را به اینگونه مباحث جلب میکنم.
خاطرات خانه زندگان (۴۷)
با کشتن «طِیّب»، دوره امثال او به سر رسید
پیش از داستان طِیّب میخواهم به یک «روحانی» که مورخ ارجمند عباس اقبال آشتیانی وی را به درستی قسیالقلب و سنگدل خواندهاست، اشاره کنم.
نام وی «سید محمد باقر شفتی» است که تأکید داشت اقامه حدود شرعی بر مجتهدین واجب است و از همین رو احکام را خود صادرکرده، اجرا هم مینمود. حدودی که به دست خودش اجرا شده، بیش از ۱۰۰ مورد است.
خاطرات خانه زندگان (۴۶)
حقیقت تمامیت است Das Wahre ist das Ganze
برای بررسی هر قضیهای (از جمله قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲) نباید کمر آن را گرفت و باید کل روند حرکت را در نظر داشت، حقیقت تمامیت است و شناخت هر چیز باید شناخت یک تمامیت باشد. رژیم شاه با اعدام طیب و حاج اسماعیل رضایی القا میکرد که گویا اعتراض به خودکامگی و حکومت برآمده از کودتا آبشخوری جز امثال رمضان یخی و مصطفی زاغی و هفت کچلون نداشتهاست...
خاطرات خانه زندگان (۴۵)
چرا ما به چیزهایی که توجه میکنیم، توجه میکنیم؟
در مورد جمعبندی مسأله انحراف [مجید] شریفواقفی و اعدام انقلابی او... گاهی به فکر فرو میروم که آیا طرح گرایشات نامطلوب خودم در جلسات گروهی انتقاد از خود، چنین سرنوشتی را برای شخص من در بر نخواهد داشت؟ (از یاداشتهای بهرام آرام)
خاطرات خانه زندگان (۴۴)
ارزش و اهمیت پرسش بالاتر از پاسخ است
همه ما در برابر سرگشتگی در زمان حال، سروقت گذشته میرویم و تلاش میکنیم از میان ظواهر به چیزی واقعی برسیم. انگار در جستوجوی علتِ این سرگشتگی هستیم و در پی «آنات وجود» و به قول ویرجینیا وولف به دنبال «لحظات بودن» Moments of Being خویشیم.
چرا چنین است؟ چون بخشی از وجود رازآمیز هر کدام ما با خاطراتمان عجین شده، تنها باید آن خاطرات محبوس را از بندی که در واقع قسمتی از خود ماست آزاد کرد و صدایش را شنید. صدایی که با صدای روزانه ما یکی نیست.
خاطرات خانه زندگان (۴۳)
آزاداندیشی جوهر اخلاق است
دی ماه سال ۵۵ «جیمی کارتر» با شعار «حقوق بشر» در ایالات متحده به ریاست جمهوری رسید. این سیاست از مهمترین رهنمودهای Trilateral Commission (کمسیونِ نخبگانِ آمریکا، اروپا و ژاپن) بود که از سال ۵۲ زمام امور را در دست داشت.
بر اساس جمعبندی کمسیون سه جانبه، برژینسکی نظریه پرداز آن میگفت اعتراض مردم تحت ستم در جوامعی مثل ایران شرایط انفجاری پدید آورده و تنها راه کنترل اوضاع، کوشش برای انداختن تحول از مسیر آشوب و هرج و مرج به مسیر انتقال منظم است.
سیاست حقوق بشر کارتر ابزار پیشبُرد همین خط بود که میبایست در کشورهایی مثل ایران و نیکاراگوئه زمان سوموزا در دستور کار قرار گیرد...
خاطرات خانه زندگان (۴۲)
حس مقدم بر اندیشه و مغز است
در نیمه قرن نوزدهم قشون روس به ترکمنها هجوم آورد و آنان را لت و پار کرد. در قصهها آمده که از ترکمنها سئوال شد چه تعداد از شما را روسها کشتند؟ جواب میدهند ۵ نفر.
با تعجب میپرسند ولی صحبت از چندین و چند هزار است چرا میگوئید پنج نفر؟
ترکمنها جواب میدهند بله، درست است چندین و چند هزار نفر کشته شدند اما آنها را دوباره مادران زائیدند. ولی آن ۵ نفر، دیگر زائیده نشدند.
خاطرات خانه زندگان (۴۱)
گِردِ آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار میبینم
بهغلط تصور میشود همه کسانیکه تیرباران و حلقآویز شدند میبایست تا آخرین لحظه حیات سر موضع و سرود خوان باشند و چنین هم بودند که اعدام شدند.
واقعش اینطور نیست اما این مسأله چیزی از معصومیت و مظلومیت شهیدان نمیکاهد و از قضا بیشتر و بیشتر استبداد زیر پرده دین را زیر سئوال میبَرد. چرا؟ چون نشان میدهد که حتی به کسانیکه خودشان آنان را تواب و نادم مینامیدند هم رحم نکردند و همه را از دم تیغ گذراندند.
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
خاطرات خانه زندگان (۴۰)
یاد آن شب که صبا در ره ما گل میریخت
ساکم را گرفتند و باز کردند. ظرفی فلزی درون ساک توجهشان را جلب کرد. فوراً آنرا به اتاق نگهبانی برده و دو نفر کنار من ایستادند تا فرار نکنم. نمیدانم به کجا زنگ زدند. کمی بعد دو نفر آمدند و مرا داخل کیوسک برده و با میلهای، دور و بر ظرف چرخاندند و بعد در آن را یواش یواش باز کردند. تا باز شد همه با هم با صدای بلند خندیدند. چون آن یَقلوی، پر از آبگوشت بود...
خاطرات خانه زندگان (۳۹)
روز روشن گرفته شمع به دست
در بیابان که آفتاب کجاست
مادرم دم در گفت صبر کن، صبر کن. رفت کاسه آبی را که داخل آن یک برگ سبز انداخته بود آورد و بعد از رفتنم روی زمین ریخت و ایستاد و ایستاد و ایستاد تا از پیچ جاده گذشتم. پدرم با من راه افتاد و تا دم اتوبوس آمد. خواهش کردم پدر جان شما بروید. ماشین راه افتاد و من برای پدرم دست تکان دادم. اشک در چشم و لبخند بر لبش با هم حرف میزدند...
خاطرات خانه زندگان (۳۸)
قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست
دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. اصلا نمیدانستیم کامیون دارد کجا میرود. چشمانمان را هم بسته بودند. یکجا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشمبندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین. آمدیم بیرون.
حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمیشناسم.
پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد.
خاطرات خانه زندگان (۳۷)
آدمی شایسته نیست که ابزار کس دیگری قرار بگیرد
واقعش زندگی آزمایشی بیش نیست و ما روی یک پُل هستیم...
آنچنان که در یک قطعه آوازی «کانتاتا» Cantata اثر باخ آمده روزها مثل آب جوشندهای که از چشمهها بیرون میجهد از زندگی میگریختند و بیش از هر زمانی حس میکردم که زندگی آزمایشی بیش نیست. دستها و چشم هایمون را بستند و ماشین به طرف در خروجی راه افتاد. احساس عجیبی داشتم بخصوص که نمیدانستیم ماشین دارد کجا میرود. یاد بچهها بودم و توی راه مدام میگفتم آیا این روزهای غم انگیز خواهد گذشت؟ آیا روزی میرسد که شلاقها به داس و قلم تبدیل شود؟ آیا واقعاً آنطور که اشعیای نبی گفته بود روزی شمشیرها غلاف خواهد شد؟
خاطرات خانه زندگان (۳۶)
حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود
همین طور که لباس میشستیم من و دوستم را از زیر هشت صدا زدند. نگهبان گفت بروید توی بند بی سر و صدا وسائلتون را جمع کنید ار اینجا منتقل میشوید. پرسیدیم کجا؟ گفت نمیدونم.
یکی آمد درگوشش چیزی گفت و نگهبان هم با ما داخل بند آمد و اشاره کرد عجله کنیم. دویدم لباسهای خیس و شستهشده را جمع کردم تا ببرم، گفت خودت را معطل نکن. نمیزارند ببری. بزار همون جا توی طشت.
با نگاههای گویا و خموش زندانیان از قصر رفتیم. بیشترشان بعد از انقلاب جان باختند.
خاطرات خانه زندگان (۳۵)
وقتی همه یک نوع میاندیشیم، هیچ یک از ما نمیاندیشد
در بازنگری عملیات مسلحانه که دهه پنجاه علیه رژیم سلطنتی روی داد، گاه بیاختیار دچار مکث شده، به فکر فرو میرویم و از خودمان میپرسیم این یا آن عملیات چه ضرورتی داشت؟ و آیا به این میارزید که انسانهای از خودگذشته و فداکار جان ببازند و یا به شکنجه های هولناک مبتلا گردند و احیاناً این یا آن عابر بیگناه هم آسیب ببینند؟
اصلاً چرا باید فرزندان مردم خانه و کاشانه و درس و مشق و زندگی راحت خود را رها کنند و به آب و آتش بزنند؟ اگر استبداد، حرف اول را نمیزد، به این گزینه ها کشیده میشدند؟
خاطرات خانه زندگان (۳۴)
درنگ کن درنگ کردنى، روشن میگردد تاریکى
در اين قسمت داستان سپاسگويان (گروه سپاس) را شرح میدهم. منظور از گروه سپاس، ۶۶ نفری هستند که بهمن ۵۵ با عفو ملوکانه آزاد شدند. افراد مزبور در جریان جشنی که ساواک به همین مناسبت در زندان راه انداخت، «سپاس سپاس اعليحضرتا» گفتند. تلویزیون چند بار این مراسم را نشان داد. از ميان گروه سپاس برخی اکنون در قيد حيات نيستند. بین آنان کسانی را میشناسیم که هيچوقت از مبارزه باز نايستادند و حتی پس از انقلاب زندانی شدند. برخی هم پی کار خود رفتند و چه بسا پشيمانند که از افسون زندگی و حقههای ساواک، رودست خوردند.
خاطرات خانه زندگان (۳۳)
ذهن ظرفی نیست که باید پر شود، بلکه آتشی است که باید افروخته شود
پس لرزههای به اصطلاح «تحولات درونى سازمان مجاهدین»، مسیر تاریخ ایران را بنفع جریان راست ارتجاعى تغییر داد و در زندان هم روی تنظیم رابطهها اثر ویران کننده گذاشت.
الان میفهمیم که ملاخورشدن انقلاب بزرگ ضد سلطنتی، حوادثی چون سی خرداد سال پرابتلای ۱۳۶۰، پرپرشدن پاک ترین جوانان این میهن، و جنایاتی که در زندان به نام اسلام و انقلاب روی داد فقط به نتایج کنفرانس گوادلوپ و نقشه های شوم امثال برژینسکی، مربوط نبود، ریشه در مسائل و درگیریهای زندان شاه نیز داشت.
خاطرات خانه زندگان (۳۲) ای چنگ ناله برکش و ای َدف خروش کن
مسئولین زندان اجازه دادند بچه ها در حیاط بند دور هم حلقه بزنند و عید را گرامی بدارند. محمود دولت آبادی خالق کلیدر یک آواز زیبای سبزواری سر داد و همه کف زدیم. ناگهان عده ای بلند شدند، رفتند آنطرفتر و بلندبلند صلوات فرستادند و الله اکبر و یا حسین گفتند و فاتحه مراسم عید خوانده شد. من ترس برم داشت. ترس از چی؟ از مجهول، از فردا و فردا ها...
خاطرات خانه زندگان (۳۱)
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما میگذرد
پیش از اعدام ساسان صمیمی، کیوان (برادرش) او را دیده بود. ساسان گفته بود به نفی مبارزه مسلحانه رسیده و به ضرورت مبارزه سیاسی اعتقاد دارد. من وصیتنامه ساسان را هنوز پیدا نکرده ام اما گفته میشود همین موضوع را در وصیتنامه خودش هم نوشته و در دادگاه نیز بیان کرده که ضبط شده است. ساسان چیزی بدین مضمون گفته بود که مبارزه مسلحانه و الزامات آن، کار را به ترور و شکنجه میکشاند و از هردو بخش مذهبی و غیرمذهبی سازمان نمونه هایی آورده بود.
خاطرات خانه زندگان(۳۰)
هر چیز و هر امری در «شدن» خود است که «حقیقت» مییابد
برخلاف کسانیکه خویشاوند وقار و فروتنی بودند برخی بوی کبر و بوی حرص و بوی آز، از سخن گفتنشان هم پیدا بود. انگار از دماغ فیل افتاده بودیم و ناسلامتی زندانی سیاسی هستیم.
در زندان البته بودند کسانیکه پویایی و آگاهی، و فرهنگ بحث و نقد را نمایندگی میکردند ولی بیشتر مان خودبین و خودرأی بودیم. یاد نگرفته بودیم مثل ۵ انگشت دست که با هم فرق دارند اما کنار هم حیات کاملی را تشکیل میدهند، همدیگر را درک کنیم و در دیگری و دیگران هم، خودمان را ببینیم و حس کنیم.
خاطرات خانه زندگان (۲۹)
ای روشنی صبح به مشرق برگرد / ای ظلمتِ شب، با من بیچاره بساز
گاهی آدم دوتا و چند تا ست. هم، توی راهرو کمیته نشسته بودم و هم، با مرغ خیال به این دیار و آن دیار میرفتم و به این خاطره و آن خاطره پر میکشیدم. صدای فریاد، فریادهای زیر شکنجه قطع نمیشد و از خودم میپرسیدم آیا قدرت، توجیه کننده حق است؟
آیا راست است که پنجه های طبیعت به خون آلوده شده و «طبیعت از چنگ و دندان، خونین است؟»
Nature, red in tooth and claw
خاطرات خانه زندگان (۲۸)
اینجا «جلجتا» ست، جائی که مسیح را به صلیب کشیدند
دستور داد گیوه ام را درآورم. کمی تخت لاستیکی آن را نگاه کرد و با قاشق روی میزش چند بار به آن کوبید. بعد گفت برو اون طرف این پاپوشت رو چند بار بزن به زمین ببینم. محکم کوبیدم زمین. داد زد یواش، یواش... خیالش که تخت شد آهسته گفت اگر این کفشت بو دار باشه اونجا که میری چوب تو آستینت میکنند. شایدم چوب را یه جای دیگه هم بکنند. دلم میخواست بزنم توی صورتش. از شرّش میترسیدم.
خاطرات خانه زندگان (۲۷)
بادها میوزند و برگها فرو میریزند
در بخش پیش به موضعگیری ناهماهنگ مسئولین امنیتی رژیم شاه در مورد بیزن جزنی و هشت زندانی دیگر که آنها را خودشان کشته بودند پرداخته و به دیدار دوست مهربانی اشاره کردم که بازیهای روزگار یا به قول امانوئل کانت «مکر عقل» او را به گردنه های سخت زندگی انداخت و چون برگ خزان از بیداد زمان پژمرد. دیدار او پاک مرا دگرگون کرد...
در این قسمت به طیف زندانیان سیاسی دوران شاه پرداخته و اشاره کوتاهی هم به سید باقر امامی (نورو) و دکتر اپریم اسحاق خواهم داشت.
خاطرات خانه زندگان (۲۶)
به من بگو ستارگان و آفتاب دروغند ولی نگو که عشق وجود ندارد
در آستانه انقلاب بزرگ ضدسلطنتی سال ۵۷، در بیرون زندان از چریک های فدایی خلق (همچنین مجاهدین وفادار به خط حنیف) عملاً جز چند تیم سیاسی – نظامی باقی نمانده بود و این انقلاب بود که سبب ساز تشکل دوباره آن دو سازمان در بیرون زندان شد.
آنچه گفتم واقعی است حتی اگر انکار شود. بهرام قبادی و تقی افشانی از کادرهای اولیه جنبش فدایی صحیح ترین توضیح را در این زمینه دارند. بر اعضای قدیمی مجاهدین هم پوشیده نیست. بعد از برادرکشی سال ۵۴ (مشخصاً از اواسط آن سال) دیگر چیزی از سازمان باقی نمانده بود. هرکس جز این بگوید به واقعیت گرد و خاک پاشیده است.
خاطرات خانه زندگان (۲۵)
من اینجا ایستاده ام، بدون اینکه کار دیگری از من ساخته باشد
لحظه لحظه آنروز یادم هست. کتاب «تاریخ جهان نو» نوشته «رابرت روزول پالمر» دستم بود و داشتم از قضا زندگی مارتین لوتر را میخواندم. ناگهان یکی روزنامه اطلاعات را پرت کرد روی کتاب. با تعجب نگاه کردم دیدم استوار احمدلو و پاسبان نظری هستند. نظری با نگاه معنی دار و فاتحانهای گفت اون کتابا بیانداز دور. روزنامه را وردار بخون.
بعد روزنامه های باقی مانده را به اتاقهای دیگر هم پرت کردند و سریع رفتند. رفتارشان کمی غیرعادی بود.
خاطرات خانه زندگان (۲۴)
نامش بر برف نوشته بود. خورشید ذوبش کرد و آب آن را با خود برد.
در قسمت بیست و سوم «خاطرات خانه زندگان» با اشاره به قتل ۹ نفر از زندانیان سیاسی زمان شاه (۲۹ فروردین سال ۵۴)، با خانم میهن قریشی (میهن خانم، همسر خوب و باوفای بیژن جزنی)
صحبت کرده ام. از شما دعوت میکنم به این گفت و شنود توجه بفرمائید.
خاطرات خانه زندگان (۲۳)
بجز به حلقه عشاق روزگار مَبر- بجز به کوی خرابات آشیانه مکن
جسد «کاروکی» در حالیکه سوخته بود در جنگل پیدا شد و حکومت وقت یعنی دولت «جومو کنیاتا» به شدت زیر سئوال رفت.
کاروکی منتقد دولت و شخص رئیس جمهور بود.
من فراز و نشیب زندگی «جومو کنیاتا» را دنبال میکردم. او در آغاز مترقی بود، رویکرد انقلابی داشت و برای نسل جوان کنیا اسوه و معلم انقلاب بود. برای استقلال کنیا رنجها برد. اما هوادارانش او را باد کردند و خودش هم هوا برش داشت.
به مرور متکبر و مرتجع شد تا جایی که برای دوستان دیروزش تله گذاشت و به دروغ آنان را نوکر استعمارگران معرفی کرد تا بتواند تحقیر شان کند و جانشان را بگیرد. ادعا میکرد ﺧﺘﻨﻪ زﻧﺎن ﯾﮏ ﺳﻨﺖ آﻓﺮﯾﻘﺎﯾﯽ و ﮐﻨﯿﺎﯾﯽ اﺳﺖ و هیچکس (از جمله کلیسا) حق ندارد به آن متعرض شود. پز ضدمذهبی هم میداد.
خاطرات خانه زندگان (۲۲)
چرا به جای آنکه اصلاً هیچ چیزی نباشد چیزی وجود دارد؟
اگرچه روشنفکر در ذهن ازمابهتران پرمدعا یک «فحش» است و بار منفی دارد اما به معنی واقعی کلمه روشنفکر پرومته است. نور را از آسمان به زمین میآورد. از «زئوس» و پادوها و عقاب شکنجه گرش نمیترسد و رنج و عذاب او را به جان میخرد.
در زندان شاه زندانیان بسیاری تحصیلکرده و با کلاس بودند. برخی در دانشگاههای خارج هم درس خوانده و یکی دو زبان هم میدانستند. زندانیان زمان شاه جسور و مبارز و خاکی هم بودند اما (وچه امای بزرگی) زندانیان معدودی بودند که به معنی واقعی کلمه عنصر روشنفکری داشتند. من تو او ما شما ایشان همه شامل همین حکم بودیم. بسیاری از مجاهدین و مبارزین که شکنجه هم شدند و به ستمگران نه گفتند و خود را به آب و آتش هم زدند اما فاقد عنصر روشنفکری بودند.
خاطرات خانه زندگان (۲۱)
هیچ کس شراب نو را در مشک کهنه نمیریزد
اومدم نماز بخونم نتونستم.
ایمانم ضرب دیده بود. حالا میدیدم خدا هم برتر از سؤال نیست.
رو به کتاب عطرآگین «کیمیای سعادت» اثر امام محمد غزالی آوردم. نمیخواستم موضع «دیوید هیوم» (فیلسوف اسکاتلندی و از پیشروان مکتب تجربهگرایی) را داشته باشم که تا دم مرگ به خدا دهن کجی کرد. همچنین دوست نداشتم دمدمی مزاج شده و به شک ابتر «روژه مارتن دوگار» دچار شوم.
خاطرات خانه زندگان (قسمت ۲۰)
مردم غریبه نیستند، غریبه اجنبی است
گزارش خروشچف در زمان خودش مثل بمب صدا کرد و بیشتر از فروریزی دیوار برلن غبار و آوار داشت. پسلرزه هایش تا همین الآن باقی است.
در زندان دو زرهی و قزل قلعه و... زندانیان سیاسی که از گزارش وی مات و متحیر شده بودند ابتدا آنرا به توطئه سازمان «سیا» ربط دادند اما واقعیت سرسخت تر از آن بود که میپنداشتند. همه عجب عجب میگفتند.
انگار به قول نیمایوشیج که در نامه به جلال آل احمد نوشته بود:
از در و دیوار چیزهای عجیب و غریب میبارید.
خاطرات خانه زندگان (قسمت ۱۹)
تاریخ ایران با افسانه و شایعه همراه است
کودک بودیم و بزرگترین غم زندگیمان، شکسته شدن نوک مدادمان بود. خوشدلی مون هم داشتن سوتکی که با آن هی سوت بزنیم و سوت بزنیم. یه برگ از درخت میکندیم میگذاشتیم رو دستمون با اون یکی دست محکم میزدیم روش میترکید. شعر میخوندیم و صفا میکردیم:
گل گل، گل اومد، کدوم گل ؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه ! کدوم کدوم شاپرک ؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده...
خاطرات خانه زندگان (۱۸)
هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است
علی معماریان گفت: پدرم روی پاکی و شرافت خودش به قاتلین زندانیان سیاسی اعتماد کرد و مرا در اختیار آنها گذاشت. دلم میسوزد. نه برای خودم. برای آن پدرم. پدر نازنینم. میدانم طاقتش طاق میشود وقتی مرا تیرباران کنند.
خاطرات خانه زندگان (قسمت هفدهم)
زندان قزل قلعه با حوض و بید مجنونش
قزل قلعه مرا بیاد زندان لشکر دو زرهی میاندازد که تیمور بختیار فرمانده آن بود و امثال «وارطان» و «شاهرخ مسکوب» در آنجا شکنجه و بازجویی میشدند. جایی که «کریمپور شیرازی» اسیر بود. جایی که «مرتضی کیوان» و «سرهنگ سیامک» و «دکتر حسین فاطمی» و...را تیرباران کردند.
خاطرات خانه زندگان (قسمت شانزدهم)
زندگی فراتر از سرکوبگرانش خواهد زیست
هیچکس تافته جدابافته و برتر از پرسش نیست. حتی خدا هم برتر از پرسش نیست تاچه رسد به راهبران و کسانیکه از رنج اسیران و خون شهیدان سپر میسازند تا پشت آن خود را بری از پرسش و حسابرسی نشان دهند. تا مرز بین دوست و دشمن و انتقاد و رذیلت را در هم آمیزند.
نه مقاومت زیر شکنجه، نه سابقه سیاسی، نه شهرت و محبوبیت بین عوام، نه حسن نیت تنها، نه ایستادگی در برابر جباران، نه حساسیت شاه و شیخ و امپریالیستها روی یک نیرو، هیچکدام ملاک حقانیت نیست.
پل صراط، چگونگی برخورد یک نیرو با مخالف خویش است. با مقوله آزادی است. با آزادی مخالف. چگونگی برخورد با مخالف خویش.
آنجا است که هرکسی، هر گروه و سازمانی امتحان خویش را پس میدهد.
خاطرات خانه زندگان (قسمت پانزدهم)
آیا نقش بند حوادث ورای چون و چراست؟
در ایام تاجگذاری اعلیحضرت سرلشکر فرسیو به زندان قصر میآید و با بیمحلی زندانیان روبرو میشود.
حتی وقتی به اتاق (پرویز نیکخواه و دوستانش) میرود و به آنان میگوید: «شما خواهش یا درخواستی ندارید؟»
«پرویز نیکخواه» با تمسخر میگوید: «چرا، چرا ما امروز آبگوشت پختهایم میتوانید میهمان ما باشید.» دیگر زندانیان نیز تیمسار را تحویل نمیگیرند.
فرسیو پس از بازدید زندان قصر گفته بود: «زندان باید دو سر داشته باشد: گورستان و تیمارستان. اینها پیرهاشان باید روانه گورستان شوند و جوانانشان سر از تیمارستانها در آورند.» با اشارت او تبعید زندانیان به شهرهای دور دست کلید خورد.
خاطرات خانه زندگان (قسمت چهاردهم)
مشکل جامعه ایران با گرفتن قدرت سیاسی حل نخواهد شد
از زندانیان رژیم پیشین خیلیها بعد از انقلاب تیرباران شده یا در درگیریهای مسلحانه جان باختند، تعدادی با ستمگران مبارزه میکنند، شماری زندانبان و بازجو شدهاند، بعضی به مرگ طبیعی درگذشتهاند. برخی زندگی عادی خودشان را دارند و به چیز دیگری کار ندارند. باقی هم با رنج و افسوس میبینند که شاهان و شیخان جدیدی کفش و کلاه کرده و از راه میرسند.
خاطرات خانه زندگان (قسمت سیزدهم)
«مراد برقی» و «سرکار استوار» در زندان قصر
زندانیان سیاسی تماماً در فدا و پاکبازی خلاصه نمیشدند و اینجور نبود که ذکر و فکرشان فقط و فقط ایستادگی و مقاومت باشد. البته با نیت پاک مبارزه با اختناق، خود را به آب و آتش زده و پیشرو و پیش آهنگ بودند اما گرد و خاک جامعه ستم زده خودشان بر آنها نیز نشسته بود و تافته ای جدا بافته نبودند و بیشتر آنان چنین ادعایی هم نداشتند.
خاطراتِ خانه زندگان (قسمت دوازدهم)
کمون زندانیان سیاسی هم «شورای نگهبان» داشت
در آغاز همه نیروهای عدالت طلب و آزادیخواه هدف مشترکی داشتند و آن مبارزه با سرکوب و استبداد بود اما دیری نپائید که بسوی هم خنجر کشیدند و هرکدام عَلم انقلاب را بلند کرد و روضه مردم خواند و دیگری را مقصر دانست...
در دهه پرابتلای شصت بهترین فرزندان ایران در مصاف با همدیگر در خون خویش غلطیدند و هرکدام خود را هابیل و دیگری را قابیل پنداشت...
...
از میان زندانیان رژیم شاه بازجویان قهاری برخاست که امثال عضدی و حسین زاده به گردشان هم نمیرسیدند و شیطان باید پیششان لنگ میانداخت.
روز از نو، چشمبند از نو
خاطرات خانه زندگان (قسمت یازدهم)
زندان قصر یکی از ارکان تاریخ معاصر ایران است
زندان قصر تنها یک زندان سیاسی نیست. بخش عمدهای از تاریخ اجتماعی ایران نیز در آن شکل گرفتهاست.
در دوره استبداد صغیر که با به توپ بستن مجلس توسط محمد علیشاه آغاز گردید و با فتح تهران توسط مشروطه خواهان پایان یافت و همچنین بعد از کودتای ۱۲۹۹، که رضا خان (رضا شاه بعدی) به میدان آمد و قوای قزاق به تهران ریختند و خیلیها دستگیر شدند ـ زندانیان را به پادگان عشرتآباد و یا باغشاه میبردند، اما بعد از ساخته شدن زندان قصر زندانیان غالباً در آنجا زندانی شدند.
خاطرات خانه زندگان (قسمت دهم)
یک مثقال عمل، یک خروار تحلیل نیاز دارد
فرزندان فداکار مردم ایران پاک و پاکبازند. از الماس هم پاکتر و برنده ترند اما الماس میتواند از الماسیّت بیافتد.
الماس یکی ازگونهها یا بهتر بگویم یکی از آلوتروپهای کربن است که در فشارهای بالا پایدار است.
نیروی انقلابی مثل الماس پاک و برنده است اما متاسفانه مثل الماس شدیداً به ناخالصیها وابستهاست. حتی وجود مقادیر جزئی ناخالصی مانند نیتروژن میتواند خواص الماس را بسیار تغییر دهد و آنرا از الماسیّت بیاندازد.
همه ما با کبر و غرور و با «خود خدابینی» خلوص خود را از دست دادهایم.
آلوده به کبر و غرور شدهایم و به همین دلیل چشم داریم و نمیبینیم. تیغیم و نمیبریم. ابریم و نمیباریم.
خاطرات خانه زندگان (قسمت نهم)
اسلحه باید حرمت کتاب را حفظ کند
بند چهار موقت زندان قصر، پر از یاد و خاطره است. خیلیها به این بند آمدند و رفتند. خسرو گلسرخی، هم همین جا بود. بند مزبور پیشتر حوض کوچکی داشت، روزی خسرو با یکی از زندانیان لب آن حوض نشسته بود و با اشاره به موج کوچکی که در آب نمایان بود گفت زندگی آدمی مثل این موج میماند. مثل این موج... خسرو خوبان در همین بند بچههای گروه ابوذر را دید، سرودهای مجاهدین را شنید و همین جا پای صحبتهای «کاظم ذوالانوار» نشست. او را از همین بند صدا زدند و بردند. وقتی میرفت زندانیان طبق معمول آن روزها، با صدای بلند فریاد زدند: «اتحّاد، مبارزه، پیروزی»
خاطرات خانه زندگان (قسمت هشتم)
تجارب شخصی هم بُعد اجتماعی و تاریخی دارد
سیاست استبدادی رژیم گذشته چنان خود را به همه چیز تحمیل کرده بود که همه چیز سیاسی شده بود. ادبیّات و شعر و داستان هم به طور واکنشی سیاسی شده بود.
اگر در شعر و قصّهای به توپ و تفنگ و مسلسل اشاره میشد، آن شعر و قصه بیمحتوا هم که بود، حرف نداشت.
این کژاندیشی از یکسو زائیده استبداد بود، استبدادی که خود را بر شعر و ادبیّات هم تحمیل میکرد و از سوی دیگر به «تفنگ زدگی» و این دیدگاه برمیگشت که قدرت سیاسی فقط و فقط از لوله تفنگ بیرون میآید و بس
خاطرات خانه زندگان (قسمت هفتم)
فانتزی بخشی از واقعیّت است
در بند ما، کسی به درستی نمیدانست دیکتاتوری پرولتاریا چی هست و چی نیست. با زیر و بم ماجرای «کمون پاریس» هم کمتر کسی آشنایی دقیق داشت و هیچکس متن کامل مانیفست مارکس و انگلس را نخوانده بود. امپریالیسم، نُقل هر مجلسی بود امّا غالب ما با این مقوله آشنایی دقیق و همه جانبه نداشتیم و نمیدانستیم خوردنی است یا پوشیدنی.
مقولات دینی هم اینگونه بود. در آن بند هیچکس مضمون مباحثی چون قصاص را کند و کاو نمیکرد و روی آن دقیق نمیشد و چند و چون آنچه اقتصاد اسلامی نامیده میشد روشن نبود.
حوادث واقعه و باز بودن باب اجتهاد حلواحلوا میشد امّا هیچکس به فراست نمیافتاد که چرا، در منابع فقهی از سطوح اولیه مثل «لمعه» و «شرایع» و «مکاسب» تا کتب اجتهادی بالاتر چون «حدائق» و «جواهر» و... به اندازه یک ورق راجع به حقوق بشر بحث نشده است.
زندانیان سیاسی زمان شاه فرزندان مردم ایران بودند و بیشتر آنان همه چیز خود را در طبق اخلاص گذاشتند و از جان و جوانی خود گذشتند امّا انگار همه سوار قطاری بودند که معلوم نبود کجا میرود.
خاطرات خانه زندگان (قسمت ششم)
کتاب حوادث همیشه از نیمه آن باز میشود
«بزرگ علوی» در کتاب«پنجاه و سه نفر» نوشته است:
«زندان قصر جای مخوفی است. دیوارهای عظیم و متعّدد و کریدورهایی که زندان را احاطه کرده در تازه وارد چنین تاثیر میگذارد که انگار کسی که به دام این زندان افتاده است هیچ وقت رها نمیشود.»
واقعش من احساس بزرگ علوی را نداشتم. همیشه فکر میکردم که این نیز بگذرد. حالا هم با همین «ایدئولوژی» از پس هر غم و شادی برمیآیم. نه فقط غصه های حقیر، بلکه شادیهای حقیر هم میتواند آدمی را زمینگیر کند. بگذریم.
بین راه پاسبان گفت پس جنابعالی سیاسی تشریف دارین. باباجان چقدر شما بلانسبت خر هستید. برای چی و برای کی خودتون را به دردسر میاندازین؟ کی میگه دست شما درد نکنه هان؟ کی میگه؟شما که زندونی نمیکشین از من بپرس تا بهت بگم کی زندانی میکشه. پدر و مادر بیچاره شماها. اونا هستند که از غصّه شماها دق میکنند و زودهنگام پیر و زمینگیر میشند.
خاطرات خانه زندگان (قسمت پنجم)
کاش زندگی هم دنده عقب داشت.
نمیدانم چرا دلم شور میزد. ناگهان در سلّول باز شد و نگهبان اومد داخل سلّول و دیوارها را چک کرد. متاسفانه چند روز پیش من زیر یک زیلو یک سنگ کوچک اندازه یک ناخن پیدا کرده و لبش را سائیده بودم به زمین تا نیز بشود و کنار دیوار نوشته بودم:
«این شبهای ظلمانی سپری میشود و آفتاب توحید خواهد دمید.» ...
روز بعد یکی آمد در سلول و منو صدا زد. چشمانم را با دستمال محکم بست و با خود برد. به کجا؟ نمیدانم. این مجهول همیشه رنج آور بود. نمیدانستی کجا و برای چی ترا میبرند... مرا وسط حیاط گذاشت و گفت تکان نخور. یک کسی آمد و یک چیزی مثل افسار انداخت گردنم و با خودش کشید. بدون یک کلمه حرف زدن. برد نزدیک حوض. بعد یکی دو نفر به زیر باسن و زانوهایم تند و تند شلاق میزدند و مرا میدواندند. یکیشون پشت سرهم با حالت مسخره تکرار میکرد: این شبهای ظلمانی سپری نمیشود. نمیشود. میشود؟ نحیر نمیشود...
گفت باید چهار دست و پا راه بری حیوون و سوارم شد. سوار شد و گفت الله الصمد را تفسیر کن. آخرش هم مجبورم کرد چندین بار بلند عرعر کنم و بگویم گه خوردم، گه خوردم...
خاطرات خانه زندگان (قسمت چهارم) درخت آلو را نمیشه به شمشاد پیوند زد
سرم سیاهی میرفت و تا به سلّول رسیدم افتادم زمین. درد و کوفتگی آزارم میداد. هرکاری کردم دراز بکشم نشد. درد نمیگذاشت. مثل سجده نماز، سرم را بر زمین گذاشتم و با دستهایم شکمم را محکم گرفتم تا به خیال خودم درد کاهش یابد.دقایقی بعد با ترس و لرز بلند شدم در زدم امّا جوابی نشنیدم. انگار همه جا سوت و کور بود. آواز حزین یک زن از سلّولهای دیگر به گوش میرسید. خیلی حزین.
نمیدانم چه مدّت گذشت که در باز شد و شخص سیاه چهره و آبله رویی گفت کاسهات را بیار تا بهت سوپ بدم. لیوانت را هم بده. گفتم خیلی خیلی درد دارم. گفت میری میشاشی خوب میشه. کاسه و لیوانت را بیار. گفتم کاسه و لیوان ندارم. گفت داری. گفتم اینجا از بس تاریکه چیزی دیده نمیشه.نگاهی به توری فلزی بالای در انداخت و گفت لامپ این سلّول انگار سوخته. بعد چراغ قوّهاش را انداخت و گفت اوناهاش. کنار پتو. بردار بیار...
خاطرات خانه زندگان (قسمت سوّم)وقتی آدمی به دیدار خویشتن میرود
شرح دادم که با دلی شکسته از مشهد راهی گلپایگان شدم و پس از چندی به اهواز رفتم اما در آنجا با ابتلائات فراوان روبرو گشتم.
به روزمرّهگی و روزمرگی افتاده و به بدن خودم نیز بیاحترامی کردم. قبله و آمالی جز هوسهای خویش نداشتم و این چشم و آن ابرو مرا به دنبال خود میکشید و به رکوع و سجود وامی داشت. برده تنم بودم و تاب تحمل آن نماز و نیاز پر رنگ و ریا را نداشتم...غروب یک روز بارانی، کتاب زندگیم ورق تازه خورد.غروب چهارشنبه سوّم بهمن سال ۱۳۵۲ با برادرم از خیابانی میگذشتیم که باران تندی باریدن گرفت. با چند عابر دیگر دویدیم به سمت یک قهوه خانه تا خیس نشویم. تلویزیون سیاه و سفیدی روشن بود و کرامت الله دانشیان داشت سخن میگفت...
خاطراتِ خانه زندگان (قسمت دوّم)آیا اشیاء هم حرف میزنند؟
بعد از سخنرانی در جمع دانشجویان و اساتید دانشگاه، دوستانم پیغام دادند مأمورین ساواک به خوابگاه دانشجویان آمده و سراغ تو را گرفتهاند، و از اتاق تو هرچه کتاب و عکس بوده، بردهاند، مبادا آفتابی شوی.
در اتاقم علاوه بر کتب امانتی، و چند عکس (از سمپوزیوم لیزر، که سال ۱۳۵۰در اصفهان برگزار شد و بسیاری از فیزیکدانان جهان از جمله چارلز تاونز، پروخورف، سرجیو پورتو، دکتر علی جوان، دکتر فیروز پرتوی و خیلیهای دیگر... شرکت نمودند)، مقاله دستنویسی داشتم در مورد «اردا ویرافنامه» The Book of Arda Viraf و میترسیدم گم و گور شود.
ارداویرافنامه که بعدها وبال گردنم شد و به کمیته مشترک ضدخرابکاری که برسیم، شرح خواهم داد...
خاطراتِ خانه زندگان (قسمت اوّل)
ستمدیدگان گناهی ندارند. تقصیر از ستم است
من پیش و بعد از انقلاب زندانی سیاسی بودم. البتّه دستگیریام در رابطه با هیچ گروه و حزب و سازمانی نبود و هم پرونده نداشتهام. در زمان شاه در خمین و خوانسار و اهواز و تهران (کمیته مشترک، قصر، اوین) و مشهد (در وکیل آباد و یکی دو جای دیگر) زندانی بودم.بعد از انقلاب هم در گلپایگان و دارون و خوانسار و تهران (محل دادستانی انقلاب، اوین، قزل حصار) و در اصفهان (دستگرد، زندان سپاه و هتل اموات)... زندانی کشیدم.به زندان (زنده دان)، پیشتر در مقالاتم اشاراتی کردهام. امیدوارم بتوانم روزگار سپری شده را به تصویر کشم و آنچه را دیگران نگفتهاند نیز بگویم...