جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ / Friday 22nd November 2024

 

 

ری و روم و بغداد (۴۳)

 


یک شکار‌چی در حال نشانه‌گیری به پرندگان بود و در اثر سردی هوا، چشمانش گریان می‌نمود، یکی از پرندگان گفت این باید شکار چی دل رحم و مهربانی باشد، ببین چگونه اشک از چشمانش جاری شده !؟ پرنده‌ای جواب داد به چشمان او نگاه مکن که در اثر سرما از آن آب می‌چکد، به دستانش بنگر که می‌خواهد ماشه را بفشارد و گلوله را در سینه من و تو جای دهد !

خانم‌ها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگ‌ورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام می‌کنم. این مطلب به یک موضوع واحد نمی‌‌پردازد. مثل خیالات آدمی که ری و روم و بغداد را درمی‌نوردد و دَم به دَم حالی به حالی می‌شود؛ دَرهم و بَرهم، پیچیده، ازهم‌پاشیده‌ و همراه با استعاره‌ است. مطالب پراکنده است و بهم ربط ندارد. تنها ممکن است یادآور این یا آن خاطره و سرگذشت باشد. همین و بس. اینگونه مطالب اهل خود را می‌طلبد و به کار عسل‌پوشان سرکه‌فروش که با خرد و داد بیگانه‌اند نمی‌آید. به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی:
ز ما باد بر جان آن کس درود - که داد و خِرد باشدش تار و پود
____________________________
Helix Nebula چشم زیبا، نه چشم خدا

 سحابی پیچه‌ای یا سحابی هلیکس NGC 7293، یک سحابی سیاره‌ای در صورت فلکی دلو است که توسط کارل لودیگ هاردینگ و در سال ۱۸۲۴ کشف شد. این سحابی یکی از نزدیک‌ترین و درخشان‌ترین سحابی‌های حلقوی است. این سحابی را (چشم خدا) نیز نامیده‌اند.به ابر عظیمی از غبار، گاز و پلاسما در فضاهای میان‌ستاره‌ای نبیلا Nebula گفته می‌شود. نخستین‌بار که سحابی به کمک تلسکوپ‌های کوچک دیده شد، چیزی به شکل غبار بود. از اینرو واژه Nebula (غبار=سحاب) برای آن برگزیده شد. در فضای گسترده کهکشان راه‌شیری، میلیون‌ها سحابی وجود دارد و یکی از درخشان‌ترین آنها هلیکس ان‌جی‌سی ۷۲۹۳ (Helix Nebula, NGC 7293)است که با فاصلهٔ حدود ۷۰۰ سال نوری از زمین، در راستای صورت فلکی دلو Aquarius جای دارد. هلیکس ان‌جی‌سی ۷۲۹۳ را چشم خدا Eye of God نامیده‌اند که اصلاً دقیق نیست. چشم زیبا درست‌تر و گویاتر است.
...
این چشم زیبا (هلیکس ان‌جی‌سی ۷۲۹۳) که گویی در آسمان به ما دوخته شده، نمونه درخشانی از سحابی‌های سیاره‌نماست. گازهای بیرونی این سحابی که به فضا پس‌زده شده‌اند، از زاویه‌ی دید یک ناظر، نمایی مانند یک مارپیچ مخروطی یا استوانه‌ای درست کرده‌اند. ساختار هندسی هلیکس، در نگاه نخست، ساده می‌نماید، اما پیچیده و قانونمند است.

فضای میان ستاره‌ای=Interstellar medium‎ اشاره به موادی است که در فضای بیرونی،

فاصلهٔ میان سامانه‌های ستاره‌ای را پر می‌کند و معمولاً متشکل از گاز با شکل‌های یونی
مولکولی یا اتمی به همراه غبارها و پرتوهای کیهانی است.
کهکشانِ راهِ شیری=Milky Way که منظومه شمسی در آن قرار دارد به صورت نوار
شیری‌ رنگی در پهنهٔ آسمان دیده می‌شود. این نوار در واقع از میلیارد‌ها ستاره تشکیل
شده‌‌است که (چشم غیرمسلح) قادر به تفکیک آن‌ها نیست.
پلاسما=Plasma یکی از چهار حالت اصلی ماده است. (سه حالت دیگر: جامد، مایع، گاز)
گاز یونیزه‌شده‌ای که تعداد الکترون‌های آزاد آن تقریباً برابر با تعداد یون‌های مثبت آن باشد.
سحابی سیاره‌نما=planetary nebula از گاز و پلاسما تشکیل شده
و پس از مرگ ستارگان به وجود می‌آید.
____________________________
دکتر جلال صمیمی کاشف سرچشمه‌های پرتو گاما
می‌خواستم در باره «مینوی خرد» می‌نوشتم که ناگهان قلم از دستم افتاد. نوشتن، گاه مثل گشت و گذار در یک باغ بزرگ و مصفا است. آدم اول در حاشیۀ جویباری به راه می‌افتد، به این نیت که مثلاً تا آخرش برود و چشمه‌اش را پیدا کند، اما وسط های راه یک دفعۀ پروانۀ زیبایی توجه‌اش را جلب می‌کند و بعد برای آنکه آن را از نزدیک تر تماشا کند بی اختیار به دنبالش می‌پیچد لای درخت ها و دیگر رفت که رفت...
 
____________________________
مینوی خرد
 با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردی و نسیمی و غباری و دمی است
«از همه نیکی‌هایی که به مردمان می‌رسد، خرد بهتر است، زیرا که گیتی را به نیروی خرد می‌توان اداره کرد و مینو را هم به نیروی خرد می‌توان از آن خود کرد.» 
دادِسْتان مینویِ خِرَد یا به اختصار مینویِ خِرَد کتابی به زبان پارسی میانه است که صورت پهلوی و پازند آن[اصل کتاب] و نیز ترجمه‌هایی به سنسکریت و فارسی کهن (هم نظم و هم نثر) باقی مانده‌است. این اثر به صورت مجموعهٔ پرسش‌هایی است که «دانا» نامی از مینوی خرد (روح عقل) می‌کند و پاسخ‌هایی که مینوی خرد به پرسش‌های وی می‌دهد. واژهٔ دادِستان که در نام کامل کتاب دیده می‌شود به معنی حکم، رأی یا فتواست. اثر در ۶۳ فصل (یک دیباچه و ۶۲ پرسش و پاسخ) تدوین شده‌است. مینوی خرد به دلیل اشتمال بر نکات و اشاره‌های اساطیری اهمیت دارد. زمان تألیف کتاب را به احتمال در اواخر دوران ساسانی دانسته‌اند. درین کتاب همچنین به نبردهای ایرانیان با ترکان و رومیان اشاره شده‌است. تأثیر زبان پارسی نو چه از لحاظ دستوری و چه از لحاظ واژگانی در کتاب دیده نمی‌شود. کتاب مینوی خرد را احمد تفضلی به فارسی امروزی ترجمه کرده‌است و در سال ۱۳۵۴ چاپ شده‌است.
____________________________
«ما که ایم اندر جهان پیچ‌پیچ»؟ (جبر و اختیار)
همهٔ جاندارانِ جهان، پیرو الگوهای ژنتیک رفتاری و کرداری خویش‌اند و هرگز نمی‌توانند از هیچ‌یک از آن الگوها سر باز زنند و هنجاری، رفتاری یا کرداری دیگرگونه در پیش گیرند. تنها انسان است که می‌تواند به کانونی‌ترین خواهش‌های خود «نه» بگوید و واروی روندهای زیستی خود بزید و حتی اگر بخواهد چون انسان از وجودِ خود در جهان آگاه است، می‌تواند خود را در سویی و جهان را در سوی دیگر بپندارد. این آگاهی سبب می‌شود که انسان بتواند رفتاری ابزارگونه با جهان داشته باشد و پدیده‌های آنرا در راستای رفاهِ خود جابجا و زیرورو کند و بکار گیرد. از دیدگاه تمدن‌شناسی، انسان نه با ریشه‌های برآیشی و ژنتیکِ اش، بلکه با نقش تاریخی‌اش در گره گشایی و محدودیت‌زدایی تعریف می‌شود.
...
توانایی نوآوری انسان، ریشه در ذهنِ پیوندآفرین او دارد. پیوندِ میان تنهٔ درختی که خودبخود برروی پهنای نهر افتاده بود و پل‌سازی را، می‌توان نمونه ای از این چگونگی دانست. بقول استاد ارجمند دکتر ابراهیم هرندی بسیاری از اندیشه‌های گره‌گشا و محدودیت‌زدای انسان، این گونه شکل گرفته‌است. از الهام‌گرفتن از نیشِ پشهٔ مالاریا برای ساختن اره – سوزن در جراحی گرفته تا چسبِ ضدآب با بکاربردن تکنیک‌های چسبیدنِ حلزونها و جلبکهای آبزی و ایده‌گرفتن از ساختارِ گردنِ زرافه برای مبازره با واریسِ رگهای آدمی و گرته برداری از مجرای بینی شتر برای شیرین کردنِ آبِ دریا. یکی از آخرین مشاهدات انسان از طبیعت و بهره‌وری کاربردی آن ساختنِ پدیده‌ای تازه، ساختنِ جعبهٔ سیاهِ هواپیما از روی استخوان بندیِ استوارِ سروگردنِ دارکوب است. چون این پرنده ناگزیر از نوک زدن‌های چکشیِ پیاپی بر تنهٔ چوبین درختان است، ساختارِ استخوانیِ سروگردنِ او چنان ضربه پذیر و آسیب گریز است که می‌تواند مایهٔ رشکِ همهٔ قهرمانان سنگین وزنِ بوکس جهان باشد! این ساختار، آموزه‌های گره گشایی برای مهندسان هواپیما در ساختنِ جعبهٔ سیاه کارآمد داشته‌است.
...
ذهنِ انسان را باید شگفت‌ترین برآیهٔ هستی دانست زیرا که برآیش آن، انسان را در جایگاهی خداگونه نهاده‌است و توانایی‌های بزرگی مانند؛ پنداشتن و انگاشتن به او داده‌است. این که جانوری بتواند پرتوی از پدیده‌های جهان را در گوشه‌ای از مغزِ خود پدیدآورد و هرگاه که بخواهد، آن را در دسترسِ چشمِ درون خود بگذارد، پدیده ای آنچنان شگفت است که آسان از آن نمی‌توان و نباید گذشت. این چگونگی، انسان را در بخشبندیِ زمان به گذشته و اکنون و آینده، توانمند می‌کند و توانایی بهره‌وری از گذشته را در راستای برنامه‌ریزی برای آینده در ذهن او پدیدمی‌آورد.
گرچه از قدیم و ندیم گفته‌اند اگر صد سال در مَشکی زنی دوغ، همان دوغ است، همان دوغ است، همان دوغ، ولی انسان اساساً موجودی دگرگون‌شونده است. زنجیر جبرهای فردی و اجتماعی می‌تواند حرکت آدمی را کُند کند، اما نمی‌تواند برای همیشه به او قفل بزند. البته جبرهای فردی و اجتماعی واقعی و تأثیرگذار هستند. چی مثلاً:
◄ کُدها و سازه‌های وراثتی(ژنتیکی) که از نسل‌های پیشین به ما رسیده،
◄ کُدهای ساختمان عصبی دماغی (کورتکس) که تا ده سالگی حالت مومی شکل دارد و نقش می‌پذیرد و بعدها به تدریج از این خاصیتش کاسته می‌شود،
◄ نوع ترشحات غده‌ها، ساختمان اعصاب و درجه تحریک‌پذیری و ترمز پذیری آنها
◄ و ساختمان بقیه اعضاء که تیپولوژی انسان را تشکیل می‌دهد، همه، بخشی از جبرهای فردی است که کارکردهایشان در مختصات روحی انسان تأثیر می‌گذارد و تغئیر آنها بسیار دشوار است.
◄ موقعیت طبقاتی فرد مورد نظر، بالاخره نحوه زیست آدمی در اندیشه و کاراکتر ما تأثیر دارد. امکاناتی که از جهت مالی و فرهنگی و… در دسترس داشته و آداب و رسوم و نظامات محیط جامعه‌ای که در آن بسر می‌بَرد و… یعنی عوامل مربوط به جبر اجتماعی هم، اختیار آدمی را محدود می‌کند، با این وجود، انسان اساساً (و نه مطلقاً) تغئیرپذیر است.
بفول مولوی:
این که فردا این کنم یا آن کنم؟ این دلیل اختیار است ای صنم
البته او یک جای دیگر به جبر گوشه می‌زند:
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حمله‌مان از باد باشد دم بدم
ما که ایم اندر جهان پیچ‌پیچ
چون الف از خود چه دارد هیچ هیچ
ما بنوعی در دایره جبرها بوده و هستیم. هیچ‌کس پدر و مادر و محل تولد خودش را انتخاب نکرده، اگر پدر یا مادر ما فرد دیگری را بعنوان شریک زندگی برگزیده بودند، کسان دیگری اکنون، جای من و شما بودند با نام و شکل و خصوصیات دیگری. ما در چنگال نرون‌های مغزی خودمان اسیریم که به کدام سو ما را بکشد. واقعش مسئله جبر و اختیار بزرگترین مسئله همه فیلسوفان بوده و هست و خواهد بود. ما انتخاب نکردیم که در کدام قاره و کشور و شهر و روستا به دنیا بیآییم و در چه سده و سالی. گویی در قطاری هستیم که ظاهراً خودمان سوار آن شده‌ایم اما لزوماً پیچ و تابهای مسیری که می‌رویم و گردباد یا باد و بورانی که در راه خواهد بود یا همسفران خویش را انتخاب نکردیم و احیاناً تصادف احتمالی که در راه خواهد بود یا نخواهد بود. کمی وسیعتر به این موضوع نگاه کنیم. فرض کنیم که مبدأ حیات روی زمین فقط ی تصادف خوشایند است. اما
وجود زمین و خواصی که آن را برای حیات زیستی قابل توسعه امکان‌پذیر کرده، خیلی هم تصادفی نیست. به تعادل و توازن خیلی ظریف بین «ثابت‌های طبیعت» بستگی دارد. یعنی به اختیار و انتخاب ما نیست. اگر ثابتهای طبیعت ذره ای با هم فرق داشتند، همه چیز بهم می‌خورد و هیچ سیاره ای ازجمله زمین به وجود نمی‌آمد و فرایندهای شیمیایی لازم برای حیات صورت نمی‌گرفت. توجه داشته باشیم که ما- ما انسانها – ۹۹/۹۹۹۹ درصد از عمر جهان اصلاً وجود نداشتیم که به این موضوعات پی ببریم. خوب است اینجا به جبرگرایی یا دترمنیسم Determinism هم اشاره کنیم که بر طبق آن هر رویدادی از جمله رفتارها و کنش‌های انسان، به صورت عِلّی (علت و معلول) بدست زنجیرهٔ پیوسته‌ای از رخدادهای پیشین، گویی، تعیین شده‌است. به عبارت دیگر سیستم جهان دارای نظمی عِلّی (علت و معلولی) و جبری است که سرانجام مشخصی خواهد داشت و به اصطلاح مُقدّر و دترمینه است بی‌آنکه اراده آزاد آدمی را نفی کند. جبرگرایی، برخلاف سرنوشت‌گرایی یا Fatalism، معمولاً در مقابل اراده آزاد قرار ندارد. جبرگرایی لزوماً به این معنی نیست که آدمی هیچ تأثیری بر آینده و پیشامدها ندارد. دقیق تر بگویم بنا بر جبرگراییِ مکانیستی هر رویدادی حلقه‌ای از یک زنجیرهٔ پیوسته و ناگسستنی از رویدادهای پیشین است در حالی که مدل احتمالی یا انتخابی، شرایط را این چنین در نظر نمی‌گیرد و اختیار آدمی صفر نیست.
هرچند ما در روابط با یکدیگر خود و دیگران را مختار و مسئول می‌دانیم و بر مبنای آن عمل می‌کنیم هرچند کم و بیش واقفیم که نه ما و نه دیگران هیچ‌یک «سر خود» نیستیم و به معنی واقعی کلمه استقلال عمل نداریم.
ما همه شیران ولی شیر عَلَم
حمله‌مان از باد باشد دم بدم
ینا بر جبر گرایی علمی Scientific determinism تصور ساعت گونه از جهان، جهان وابسته به قانون، پیش‌آمدهای آینده از طریق ترکیب رویدادها ست یعنی چه؟ یعنی تمامی رویدادها دارای علت و اثر می‌باشند و ترکیب دقیقی از آنها در یک زمان خاص باعث تولید یک نتیجهٔ خاص می‌شود. با یافته‌های تئوری کوانتوم و راهیابیِ اتفاق و تصادف در رویدادهای کوانتومی، گفته شد اگر رویدادهای کوانتومی، در شکل‌گیریِ ارادهٔ ما دخیل باشند، دیگر نمی‌توان گفت ارادهٔ ما از ازل معلوم است؛ و این را راهی برای بازگشت به ارادهٔ آزاد می‌دانستند؛ اراده‌ای که قابل پیش‌بینی نباشد. در این مورد، موضوعات دیگری چون تئوری بی نظمی و نظریه آشوب و.. هم مطرح‌اند که از آن می‌گذرم. تعمق در مسئله جبر و اختیار، ما را به حوزه فیزیک و دنیای شگفت الکترونها می‌کشاند. اصل عدم قطعیت هایزنبرگ که مانع از اطمینان ما از مکان الکترون‌ها می‌شود موضوع جبر و اختیار را برجسته می‌کند. همچنین اسپینترونیک (Spintronics) اسپینترونیک یا اسپین‌الکترونیک که به مطالعهٔ اسپین الکترون و گشتاور مغناطیسی مربوط به آن، اشاره دارد و در آن علاوه بر بار الکترون، اسپین نیز به عنوان یک درجه آزادی بیشتر مورد مطالعه قرار می‌گیرد
اسپین از خاصیت‌های بنیادی ذرات زیراتمی (ذرات کوچکتر از اتم) است که معادل کلاسیک ندارد و یک خاصیت کوانتومی به‌شمار می‌آید. نزدیک‌ترین خاصیت کلاسیک به اسپین اندازه‌حرکت زاویه‌ای است. هر چیزی که در این جهان مشاهده می‌کنیم دستورالعمل‌های خاصی را پیروی می‌کنند و هیچ چیزی آزاد از تأثیرات نیروهای خارجی نیست. واقعش ما در مورد وجود اختیار چیز زیادی نمی‌دانیم. کند و کاو در مورد مسئله همیشه مطرح چبر و اختیار فرصت دیگری می‌طلبد. 
از نگاه کسی که بقول ریچارد داوکینز یک نوع احساس انیشتینی دارد. قانونمندی‌ها و چرایی – نه چگونگی – چرایی رخدادها قابل تأمل است. چنین کسی به خدا، نوعی ایجاز است. ایجاذ استعاری برای بخشهای عمیق و رازآلود فیزیک که هنوز کشف حجاب نکرده.
وقتی به معنی دقیق کلمه او خود را بنده خدا – خدای مختار، دارای اختیار و جزیی از این هستی شکفت می‌داند، از حریت برخوردار است. چرا؟ چون باور دارد که از خدا آمده که مختار است پس خود وی نیز بدون اختیار نیست. اگر آدمی بر صورت خدا ساخته شده. اگر خلیفه الله است، خدا مختار است و او انسان هم اختیار دارد و مجبور مجبور نیست. در عیر اینصورت اختیار قابل اثبات نیست و ما در چنگال نرونهای مغزی خودمان اسیر و ابیریم که به کدام سو ما را بکشند.
مگر نه این است که در ماتریالیسم ما اسیر و مطیع نیروهای مادی و طبیعی هستیم؟
توجه داشته باشیم که در دل این دترمینیسم مادی و طبیعی، اختیار، بزرگترین مسئله فیلسوفان بوده و هست.
...
با علم به منشأ حیات و سه دقیقه اول آن The first three Minutes، به غبار آغازین و جنب و جوش هستی…
با علم به رشد و تکامل موجودات زنده و آنتروپی و نگانتروپی…
با علم به تغئیر و تحول در متابولیسم و فرایندهای بیوشیمیایی… و این واقعیت که مناسبات و انطباق انسان با محیط پیرامون بر پایه سیستم علائم ثانویه، یعنی قشر بالایی مغزش صورت می‌گیرد و حتی ـ
آگاهی به این مسئله که نیستی آبستن هستی است و زندگی دائم نو می‌شود، روی جبر و اختیار مکث کنیم. این مقوله زیباتر و فاخرتر از آن است که تصور می‌شود.
در قسمت دوم (از تانگوی «اُولِه گُواپّا»، تا مسئله ترموا) در دقیقه ۲۰ با اشاره به مسئله ترموا، به جبر و اختیار اشاره نموده‌ام 
____________________________
رودی دوچکه و «عنصر ذهنی» در تاریخ
آلفرد ویلی رودی دوچکه (۱۹۴۰-۱۹۷۹) از رهبران جنبش دانشجویی آلمان در دهه ۶۰ میلادی و طرفدار پیشروی در نهادهای قدرت، برای ایجاد تغییرات رادیکال در دولت و جامعه بود. این ایده ملهم از آثار آنتونیو گرامشی و مکتب فرانکفورت بود. با افزایش شهرت دوچکه در آلمان، نفرت نیروهای راست و محافظه‌کار این کشور علیه او نیز گسترش یافت و در سال ۱۹۶۸ به او گلوله زدند که گرچه کشته نشد، اما آسیب زیادی دید و باقی عمرش با مشکلات جسمی زیادی مواجه شد که در نهایت به مرگ او انجامید. پس از این سوءقصد ناآرامی‌های گسترده‌ای شهرهای برلین، هامبورگ، مونیخ و اسن را فراگرفت که تا آن زمان در جمهوری فدرال آلمان بی‌سابقه بود. شماری از معترضان از جمله با کوکتل مولوتف به مرکز رسانه‌ای «اشپرینگر» در برلین حمله کردند، زیرا رسانه‌های محافظه‌کار را عامل اصلی نفرت‌پراکنی علیه دوچکه و آماده‌سازی فضا برای ترور او می‌دانستند. مرگ دوچکه تراژیک بود و وی در میان انبوهی از مشایعت‌کنندگان به خاک سپرده شد. هابرماس فیلسوف آلمانی که زمانی با سخنانی تند از دوچکه انتقاد کرده بود، او که زمانی به رودی دوچکه انتقاد کرده بود که که در آلمان «وضعیت انقلابی» حاکم نیست و رویکرد دوچکه اراده گرایانه است و  گرایش‌های فاشیستی درون حکومت را تقویت می‌کند، حالا وی را یک «سوسیالیست واقعی» و شخصیتی فرهمند خواند که «الهام‌بخش جنبش روشنفکری» است. پس از ائتلاف احزاب دموکرات مسیحی و سوسیال دموکرات در سال ۱۹۶۶ که عملاً به تضعیف اپوزیسیون درون پارلمان آلمان انجامیده بود، رودی دوچکه در برلین با الهام از رزا لوکزمبورگ، که یکی از اندیشه‌پردازان جنبش کارگری آلمان بود، خواهان تشکیل اپوزیسیونی در بیرون از پارلمان شد. متعاقب آن شماری از روشنفکران و هنرمندان و دانشجویان آلمانی به تشکیل «اپوزیسیون بیرون از پارلمان» اقدام کردند. این جریان پیش از هر چیز خواهان اصلاحات بنیادین در جمهوری فدرال آلمان و نهادهای دولتی و قضایی بود و ساختارهای این کشور را اقتدارگرایانه می‌دانست. رودی دوچکه عملاً به رهبر معنوی این جریان اعتراضی تبدیل شد. در آن سال‌ها همچنین جنگ ویتنام یکی از موضوعات مورد اعتراض نیروهای چپ در کشورهای غربی بود. «اپوزیسیون بیرون از پارلمان» در آلمان که نیروی محرکهٔ آن جنبش دانشجویی بود، تلاش می‌کرد با راهپیمایی و اعتصاب، توجه افکار عمومی را به فعالیت‌های خود جلب کند. نقش رودی دوچکه در برگزاری «کنگره بین‌المللی علیه جنگ ویتنام، همچنین گفتگو با هربرت مارکوزه فیلسوف آلمانی و «گونتر گاوس» ژورنالیست معروف در تلویزیون آلمان، او را بیش از پیش بر سر زبانها انداخت. آن خطیب فرهنگ ورز و با سواد یکی از کنشگران اصلی جریانی بود که در آن سال‌ها به آن «چپ نو» می‌گفتند. در اندیشه‌های «چپ نو» مفهوم «طبقهٔ کارگر» به معنای سنتی آن رنگ باخته و به عنوان نیرویی رهایی‌بخش منسوخ شده بود. به باور این جریان، سرمایه‌داری پیشرفته، احزاب کمونیست و سوسیال دموکرات را در خود هضم کرده، خصلت انقلابی آنها را از بین برده و آنها را به بخشی از «وضع موجود» تبدیل کرده‌است. اما نباید «وضع موجود» را به مثابه «سرنوشت تاریخی» پذیرفت، بلکه می‌توان بر «سرنوشت» چیره گشت. در آن سال‌ها «هربرت مارکوزه»، «رژی دبره»، و «فرانتس فانون» متفکران و نظریه‌پردازان اصلی «چپ نو» به‌شمار می‌رفتند. رودی دوچکه پس از سرکوب قیام مردم مجارستان در سال ۱۹۵۶ توسط ارتش شوروی، برآشفت  و خود را هوادار «سوسیالیسم دموکراتیک» خواند. وی در آن ایام به رزا لوکزمبورگ استناد می‌کرد که کتابی دربارهٔ انقلاب روسیه نوشته و در آن از سیاست‌های رهبران حزب بلشویک در روسیه انتقاد کرده بود. دوچکه پس از آغاز تحصیلات دانشگاهی، نخست خود را منظم با اندیشه‌های مارتین هایدگر، کارل یاسپرس و ژان پل سارتر مشغول کرد و سپس به مطالعهٔ آثار دورهٔ جوانی مارکس ، هربرت مارکوزه، و دیگر اندیشه ورزان «نظریهٔ انتقادی» بود. دوچکه همانند گئورگ لوکاچ، فیلسوف مجاری، نقش زیادی برای «عنصر ذهنی» در تاریخ قائل بود؛ نقش سازمان و حزب سیاسی و حتی شخصیت انقلابی. او عیسی را شخصیتی انقلابی می‌دانست که به انسان‌ها راه رسیدن به «آزادی درون» را نشان داد. اما معتقد بود که باید این آزادی را با «آزادی برون» تکمیل کرد؛ بنابراین این سخن عیسی که گفته بود: «ملکوت من اینجهانی نیست»، به باور او یادآوری این وظیفه به بشریت است که باید جامعهٔ نیکی با واقعیت اینجهانی ساخت. دوچکه همانند چه گوارا معتقد بود که عناصر انقلابی نباید همیشه برای انقلاب منتظر وضعیت انقلابی باشند، بلکه «پیشاهنگ خلق» باید وضعیت انقلابی را با فعالیت‌های خود ایجاد کند. چه‌گوارا تصریح کرده بود که انقلاب فقط در شرایط بحران اقتصادی و آگاهی طبقاتی پرولتاریا به وجود نمی‌آید، بلکه فعالیت ذهنی می‌تواند شرایط عینی انقلاب را نیز به وجود آورد. اضافه کنم که دوچکه هرگز از ایجاد یک سازمان شبه‌نظامی «چریک شهری» در آلمان حمایت نکرد و خوب می‌دانست که فراخوان به مبارزهٔ مسلحانه، بطور قانونمند به زیرزمینی شدن می‌انجامد و پیامد آن قطع ارتباط با توده‌های مردم است.
...
دوچکه در اواخر دههٔ ۶۰ به این باور رسیده بود که طبقهٔ کارگر در جوامع پیشرفتهٔ سرمایه‌داری به مثابه «سوژهٔ انقلابی» برای ایجاد تحولات اجتماعی کارایی خود را از دست داده‌است و به دلیل بالارفتن استاندارد زندگی و تحمیق ایدئولوژیک رسانه‌ها فاسد شده‌است؛ بنابراین اکنون وظیفهٔ یک «پیشاهنگ» دانشجویی است که دانشگاه‌ها را به مراکز فعالیت انقلابی تبدیل کند. معتقد بود گرچه فاشیسم دیگر در هیئت یک حزب سیاسی جلوه نمی‌کند، اما در آموزش روزمرهٔ مردم به اقتدارگرایی همچنان زنده است.
...
رودی دوچکه یادآور جنبش‌های دههٔ ۶۰ میلادی است. جنبش‌هایی که بیش از پاسخ‌های آماده، پرسش داشتند و نیز جسارت پرسیدن. دوچکه می‌گفت: سرکوب بیرحمانه قدرتهای حاکم واقعی است امّا نمی‌توان همه شکست‌ها را به آن نسبت داد. 
____________________________
یادی از سعید سلطانپور، آن حاضرترین حضار
قبل از آنکه به خاطره خودم از آن عزیز اشاره کنم، آنچه را آقایان ناصر رحمانی‌نژاد و محسن یلفانی، هنرمندان ارجمند میهنمان و از دوستان سعید نوشته‌اند قرائت میکنم.
متن گفتار ناصر رحمانی نژاد به مناسبت بزرگداشت سعید سلطانپور، ۳۱ خرداد ۲۰۲۰
قبل از هر چیز لازم است بگویم که سعید سلطانپور، جدا از چندین سال کار مشترک تئاتر در کنار هم، از دوستان نزدیک من، و متعلق به نسلی بود که امروز گاه به تحقیر، آنان را آرمانخواه می نامند. آری، ما نسلی آرمانخواه بودیم و من شخصاً به آن می بالم و آرمانخواهی را ارزشی جاودانی می شناسم. انسان، در سراسر دوره های تاریخ، همیشه، آرمانخواه بوده است، و همین آرمانخواهی بوده که از اعصار تاریک تاریخ تا امروز را طی کرده، و تا زمانی که جهان بر نظامی برقرار نگردد که آرزوهای بشری، یعنی برابری، برادری و آزادی تحقق پیدا کند، آرمانخواهی همچنان اعتبار و ارزش انسانی و تاریخی خود را دارد. بگذار آنان که آرمانخواهی را به سخره می گیرند راه خود گیرند. سعید یکی از آن آرمانخواهانی بود که برای تحقق آن آرزوی دیرینه ی بشری همه چیزش را در طبق اخلاص گذارد. ارسطو در جایی گفته است که: افلاتون دوست من است، اما حقیقت بیشتر دوست من است. در مورد سعید سلطانپور آنقدر سخنان ستایش آمیز و قهرمانی، و گاه اغراق آمیز گفته شده که من اگر هر چه سعی کنم بیشتر و بهتر درباره ی او بگویم، باید اقرار کنم که از توانایی زبان و بیان من خارج است. بنابراین، من آنچه را که سعید بود و از سعید می شناسم و می دانم، و می دانم که حقیقت است، می‌گویم. سعید سلطانپور بی شک مبارزی بود که زندگی‌اش را وقف آرمان خود کرد. او با شعرش، با کار تئاتری اش، در تدریس به عنوان یک آموزگار، در روابط اجتماعی اش در عرصه ی جامعه، و در دوستی اش با دوستان و رفقای خود، یگانه بود و همواره از آرمان خود سخن می‌گفت و در عمل نیز نشان داد که در راه تحقق آرمان خود آماده است تا پای جان بایستد؛ همان طور که عملاً آن را ثابت کرد و در برابر نظام جنایت پیشه ی اسلامی ایستاد و یک گام در دفاع از آرمان خود عقب ننشست. سعید سلطانپور هنر خود را با مبارزه ی خود گره زده بود و هیچ یک را جدا از آن دیگری نمی دانست. او در واقع هنر را در خدمت سیاست خود قرار داد. ویژگی هم هنر و هم سیاست سعید اعتراض پرشور و خروش و خشم او بود که مخاطب را به همراهی با خود فرامی خواند. سعید در فداکاری و از خودگذشتگی نسبت به دوستان و رفقایش دست بالا را داشت. هر چه داشت با دیگران بخش می کرد، همانگونه که مهرش را. عقیده داشت «کسی که گذشت مادی ندارد، چگونه می تواند گذشت معنوی داشته باشد.» سعید در راه آزادی و بهروزی وطنش، برای به آغوش کشیدن پرنده ی خیال انگیز آزادی، همچون عاشقی جان باخته، همان طور که از او انتظار می رفت، اما دریغا که چه زود هنگام، به دست جانیان جمهوری اسلامی قربانی شد. جانیان حکومت پلید و پلشت اسلامی با اعدام سعید سلطانپور بغض و کینه ی دیرینه ی خود را با زیبایی، هنر، عشق و انسانیت به اثبات رساندند. مطمئناً داغ این جنایت شوم تا دیرگاه تاریخ از پیشانی منحوس جمهوری اسلامی زدوده نخواهد شد. سعید سلطانپور تنها استعداد و آفرینشگری نبود که جمهوری اسلامی از سرِ راه خود برداشت، چرا که حضور استعدادهایی نظیر سعید سلطانپور، اثبات هر چه بیشتر عقب ماندگی، نادانی و بلاهت تاریخی جماعت جمهوری اسلامی است. وجوه گوناگون استعداد در سعید، آمیختگی ویژه ای بهم برآورده بود: در تئاتر شاعری پرخاشگر، در شعر تصویرپردازی خشماگین، و در سیاست سودا زده‌ای بی مهابا بود. شادی با روان او باد!
...
محسن یلفانی (نمایشنامه‌نویس) |‌‌‌ به یاد سعید سلطانپور
به یاد نمی‌آورم که اوّل بار کی بود و چه وقت و کجا بود که او را دیدم. فقط می‌دانم که ناگهان با هم دوست شده بودیم. پائیز ۱۳۴۰. من هیژده سالم بود و او بیست – بیست و یک سال. تا آن وقت دوستان نسبتا فراوانی داشتم، ولی با او بود که معنا، لذّت و اهمیت دوستی را دریافتم. بی هیچ مقدمه و تلاشی حجاب خودداری‌ها و رودربایستی‌ها از میان برداشته شده بود. و حرف‌زدن و حرف‌زدن که تمامی نداشت. از پیش‌پا افتاده‌ترین خبرها تا وخیم‌ترین امور، هیچ چیز از قلم نمی‌افتاد. همه چیز برای حرف زدن و حرف زدن همان قدر مهم بود که هر چیز دیگر. یک لیوان آب زلال، یک برگ، یک ظرف بستنی – که نیازمند کمی حساب و کتاب هم بود – همان قدر موضوع و بهانۀ حرف زدن و بحث‌کردن و خاطره گفتن بود که فرمایشات احتیاط‌آمیز شاهنشاه – که هنوز حتي آریامهر هم نشده بود – یا پرچانگی‌های نخست‌وزیر که دائم دم از ورشکستگی مملکت می‌زد... سایۀ شوم کودتا هنوز و همچنان سنگینی می‌کرد. سعید سال گذشته را همراه با مادرش، که او هم آموزگار بود، با اعتصابات تاریخی معلمان گذرانده بود. اعتصابی که با وجود بر جا گذاشتن یک شهید، یک وزیر هم به کابینه تحمیل کرده بود.... با این همه سیاست هنوز دور بود. هنوز مایه و ملاط دوستی همان یک‌رنگی و یگانگی بود و نیاز به درمیان گذاشتن حس‌ها و دریافت‌ها و هم‌دلی‌ها.....
سعید شاعر بود، نه به سعی و تلاش و تقلا – اگر چه به خاطر شعر کم تقلۤا نمی‌کرد. امّا ذاتاً شاعر بود و جز از دریچۀ شعر دنیا و آدم را نه می‌دید و نه می‌نگریست. بی‌دفاع و رها و بی‌تدارک و بی‌بنیه‌ در برابر دنیا و آنچه بر آن و در آن می‌گذشت. تنها راه تعبیر و تفسیر جهان شعر بود... و تئاتر، که گویا سیستم استانیسلاوسکی رازش را دریافته و بواسطۀ یکی از اصحابش – مصطفی اسکوئی – با ما در میان گذاشته بود... سیاست همچنان دور و دور از دسترس بود و شعر سرشار از جاذبه و شگفتی و پاسخی آماده و دلنشین برای پیش‌پا افتاده‌ترین امور تا پیچیده‌ترین بغرنج‌ها و متعالی‌ترین آرزوها....
مدت‌ها، سال‌ها پیش از آنکه سیاست چنبرۀ گریزناپذیر خود را بر ذهن و روان ما تنگ کند؛ آموزه‌های شکسته-بستۀ «علمی» آینده و فردای روشن را مثل افقی در دسترس در برابرمان قرار دهد؛ مدت‌ها پیش از آنکه بی‌نیازی و بی‌خیالی جای خود را به ایمان به جبر تاریخ و تعهدات و الزامات آن بسپارد که تخطی از آنها گناهی نابخشودنی بود. شبی – آخرِ شبی – در میدان تجریش بر نیمکتی نشسته بودیم. سعید مجله‌ای در دست داشت و در آن آخرین شعرِ شاعرترین شاعر آن سال‌ها: فروغ فرخزاد. «کسی می‌آید کسی که مثل هیچ کس نیست کسی دیگر کسی بهتر کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست و سفره را می‌اندازد و نان را قسمت می‌کند و پپسی را قسمت می‌کند و سینمای فردین را قسمت می‌کند و سهم ما را هم می‌دهد...»
...
آن کس آمد. آمد و سفره را جمع کرد. و سینمای فردین را ممنوع کرد. و پپسی را حرام کرد. و سهم سعید را هم داد – چند گلولۀ آتشین بر سینۀ سپر کرده‌اش...محسن یلفانی ۳۱ خرداد ۱۳۹۹

 

 

░▒▓ همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است: 
...
همنشین بهار 

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook