ری و روم و بغداد (۴۹)
https://www.youtube.com/watch?v=XQ8jMXcR4w4
واقعیت تا زمان مشاهده، در هالهای از ابهام قرار دارد و تنها با بازکردن در جعبه مشخص میشود. اروین شرودینگر
خانمها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام میکنم. این مطلب به یک موضوع واحد نمیپردازد. مثل خیالات آدمی که ری و روم و بغداد را درمینوردد و دَم به دَم حالی به حالی میشود؛ دَرهم و بَرهم، پیچیده، ازهمپاشیده و همراه با استعاره است. مطالب پراکنده است و بهم ربط ندارد. تنها ممکن است یادآور این یا آن خاطره و سرگذشت باشد. همین و بس.
بتدریج بخشهای دیگر تدوین میشود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوءقصد به مظفرالدینشاه در پاریس
۱۱ مرداد ۱۲۷۹شاه و همراهانش بر حسب دعوت وزیر خارجه دولت فرانسه، مسیو دلکاسه، عازم دیدن «ورسای» شدند. در کالسکه اول ژنرال «پاران» فرانسوی، مهماندار، و اتابک، صدراعظم، و حکیمالملک، وزیر دربار، سوار بودند. ناصرالملک و موثقالملک و یک صاحبمنصب فرانسوی در کالسکه دیگری نشسته دنبال شاه حرکت کردند. در کوچه به رسم معمول زن و مرد زیادی برای دیدن شاه جمع شده بودند و هورا میکشیدند. شاه هم با اشاره سر و دست به ابراز احساسات آنها پاسخ میگفت. کمی بعد صدای تیری برخاست و به دنبال آن فریاد حکیمالملک که با شخصی گلاویز شده بود بلند شد. همه به آن سوی متوجه شدیم. دیدیم شخصی است به سن بیست و چند سال که پهلوی کالسکه شاه ایستاده یک دستش را به دم کالسکه شاه که باز بود گرفته و در دست دیگر تپانچهای را روی سینه شاه گذاشته میخواست شلیک کند. حکیم الملک، دست او را گرفته سخت فشار داد، در نتیجه دست این جوان را از روی سینه شاه دور کرده و سر طپانچه را به هوا نگاه داشت و خودش هم برخاسته میان شاه و آن مرد که «فرانسوا سالسون» نامیده میشد حایل گردید. جوانک که وضع را چنین دید هرچه زور آورده خواست با دست دیگرش دست عمویم را بفشرد، بلکه بتواند خود را از دست او رهایی بخشد ممکن نشد. وقتی که از سوءقصد نسبت به شاه مأیوس شد، تپانچه را طوری گرفت که روبهرو چانه حکیم الملک، رسید و خواست آتش بکند، ولی نتوانست. خلاصه، ضارب را به زمین انداختند و غائله خوابید. شاه به کالسکهچی گفت: «بدون معطلی به ورسای برو.» کالسکهچی هم به سرعت اسب را راند. ژنرال «پاران»، که مهماندار ما بود، از این واقعه هم ابراز تأثر کرد و هم اظهار خوشوقتی؛ تأسف او از آن جهت بود که این واقعه در کشور فرانسه برای شاه ایران رخ داده بود و خوشوقتیاش از آن بابت بود که شاه به سلامت از این مهلکه جان به در برده بود. روز بعد روزنامهها و مجلات پاریس این واقعه را به تفصیل و با آب و تاب بسیار شرح دادند.
۲۵ مهر ۱۳۳۲، شماره ۷ مجله خواندنیها، بیشتر پرداخته است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قتل فریدون زرتشتی
یکی از مشروطهخواهان زرتشتی؛ فریدون پارسی یزدی بود که در تهران تجارتخانه داشت. وی را ۱۷ دی ۱۲۸۶ خورشیدی در خانه خود جلوی چشم همسر و فرزندانش به قتل میرسانند. همان ایام روزنامه صوراسرافیل مطلبی بدین مضمون نوشت: یک دسته از اشرار که برای کشتن مشروطهخواهان مأموریت داشتهاند، با قمه وغداره آن انسان بیگناه را در خانهاش کشتند و صاحبان وجدان را متأثر نمودند. به خواست خدا در سایه مجلس مقدس شورا، عنقریب، مرتکبین گرفتار و قصاص خواهند شد. شمار بسیاری از مسلمانان در مجلس ختم فریدون پارسی شرکت نمودند و احساس تاسف و همدردی خود را ابراز کردند. فردای آن روز هم گروه کثیری از مردم جلوی مجلس رفتند و خواستار مجازات قاتلان شدند. معلوم شد ضاربین از غلامان دربار و همان کسانی هستند که واقعه میدان توپخانه را ایجاد کرده اند و خلاصه به تحریک محمدعلی شاه این جنایت انجام شدهاست. آنان کمی بعد توسط عدلیه دستگیر میشوند. مشروطهخواهان، اعدام قاتلان فریدون پارسی را طالب بودند اما آخوندها درانداختند که طبق قوانین فقه شیعه نمیتوان مسلمانی را به جرم قتل زرتشتی مجازات کرد. حداکثر مجازات پرداخت دیه است. مشروطهخواهان اما، کوتاه نیامدند. شمار زیادی از مردم نیز، مجازات آنان را درخواست میکردند. القصه، دو لایحه برای مجازات قاتلان تهیه و به وزارت عدلیه و حکومت ارسال میگردد. یحیی دولتآبادی مینویسد که از مجتهدان مجلس در خواست میشود که مجازات قاتلان را تعیین کنند. سید عبدالله بهبهانی اظهار میدارد که مجتهدان در بیرون از مجلس تصمیم گرفتهاند که محکومان را شلاق بزنند و سپس به مدت ده سال در قلعه کلات زندانی کنند. صورت حکم را مینویسند و اعضای هیئت روحانی مجلس هم آن را امضا میکنند و برای اجرا به وزیر عدلیه میفرستند. شگفتا که مسببین آن قتل فجیع را نه در رابطه با کشتن فریدون پارسی (زرتشتی)، بلکه به علت ایجاد بلوای میدان توپخانه و قتل و زخمیکردن مردم مسلمان، مجرم میشمارند! خلاصه، قاتلان را به وزارت عدلیه میآورند و جمعیت زیادی آنجا حاضر میگردند. به هر یک از محکومان سیصد ضربه شلاق میزنند و به گردن هر یک از آنان زنجیر میبندند (که در تصویر ضمیمه دیده می شود) و برای زندانی شدن به قلعه کلات در خراسان میفرستند. از شروع عصر صفوی تا آن روز، این اولین باری بود که مسلمانانی را برای قتل یک زرتشتی - یک گبر - مجازات میکردند. اجرای این حکم به مذاق امثال شیخ فضلالله نوری خوش نیامد و به شدت برآشفتند که با انجام این مجازات، قانون قصاص اسلامی نقض شدهاست. گویا میرزا حسن رشدیه هم بنوعی در آن ماجرا درگیر میشود، وی در جناح روحانیون مشروطه خواه و از جمله کسانی بود که از تساوی حقوق مردم دفاع میکرد با اینحال [گفته میشود] نمیتوانست تساوی حقوق و برابری انسانها را بدون درنظر گرفتن دین آنها بپذیرد! پس از واقعه چوب خوردن قاتلان فریدون پارسی، نامهای به محمد مهدی شریف کاشانی تاریخنویس دوران مشروطیت (نویسنده کتاب واقعات اتفاقیه در روزگار) مینویسد که براستی تاملبرانگیز است… «امروز دیدم که جمعی را در عدلیه به جرم قتل فریدون چوب میزنند. یعنی از استنطاق به مقصود نرسیده، به استعمال شلاق پرداخته اند. لازم دیدم که یکی از معجزات حقیقت اسلام را به جنابعالی که مورخ وقایع ایام این ملک هستید عرض کنم...»
گویا در همان ایام شاهزاده سالارالدوله که در عشرت آباد خانه نشین بود، وکالتنامهای به میرزا حسن رشدیه میدهد که یکی از دهاتش را بفروشد و پولش را به او برساند. مشتریهای مسلمان … زیاده بر هفت و هشت و نه هزار تومان نمیخریدند … مگر غیر مُسلم، که قیمتها را بالا میبردند. یکی از همین غیر مُسلمها، فریدون پارسی زرتشتی بود. او آن قدر قیمت را بالا برد که دیگر مشتری نماند. شاهزاده هم عَرَصه را بر میرزا حسن رشدیه تنگ میکند که زمین را به همین زرتشتی بفروشد و قباله را بنویسد. رشدیه در نامهاش مینویسد از شدت اضطراب خواب نکرده، با روح مقدس نبوی، ..... در مناجات بودم که یا رسولالله … فردای قیامت این مؤاخذه را از من خواهید کرد که تو به چه دلیل این همه اراضی را به دست زرتشتیان دادی؟ پس شرّ این آدم را از سر من رفع کن. بحمدالله صبح آن شب، خبر در شهر پیچید که فریدون زرتشتی بدان تفصیل که می گویند، مقتول شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گزارش ناراستِ دکتر سیدحسین نصر
«دفتر تاریخ شفاهی و تصویری ایران» سالِ ۲۰۰۹ و ۲۰۱۰ میلادی به مُدّتِ ۲۱ جلسه | در واشنگتن با آقای دکتر سیدحسین نصر | مصاحبه کرده است. بخشی از آن گفتگوی بلند (حدود ۷ دقیقه) به حسینیه ارشاد و دکتر علی شریعتی اشاره دارد که به نظر من گزارش ناراستی است. پُر پیداست که تنها با این قسمت پر حرف و حدیث، نمیتوان در مورد دکتر نصر داوری کرد. و زحمات و کارهای فکری ایشان را نادیده گرفت. آقای نصر میگویند: «من تماسم با مرحوم شریعتی بیشتر توسط حسینیه ارشاد بود. یک کسی به نام آقای همایون آمد این حسینیه را درست کرد؛ و چهار نفر را به عنوان رایزنهای اصلی، مشاورین اصلی این مرکز انتخاب کرد. مرکب از مرحوم مطهری، خود بنده، شریعتی و یک کسی به نام شاهچراغی که یک حجتالاسلام بود... سازمان امنیت پشتیبانی بسیار بسیار قوی از شریعتی میکرد. برای اینکه او عضو سازمان[ساواک] بود. به احتمال خیلی قوی به نحوی یا همکاری یا عضویت داشت. در این شکی نبود...حتی وقتی که ممنوعالدرس شد، سازمان امنیت به دانشگاه فردوسی دستور داده بود که حقوقش را بدهد. بعد هم که او را به تهران آوردند، مشاور وزیر علوم بود و هیچ کاری نمیکرد ولی حقوق خیلی خوب میگرفت.... یک شب شب عاشورا بود و من و مرحوم مطهری و دکتر اسماعیل یزدی(برادر دکتر ابراهیم یزدی)... ما سه تایی، رفتیم برای اینکه شب عاشورا را در حسینیه ارشاد بگذرانیم. رفتیم تو نشستیم، حالا پُر پُر. پُر پُر و آن بالا شریعتی دارد سخنرانی میکند و یک سخنرانی خیلی خیلی تند کرد در مدح چهگوارا و گفت حضرت امام حسین در واقع چهگوارای عصر خودشون بودند و چهگوارا امام حسین عصر خود. یک همچین چیزی گفت. [این را که گفت آقای مطهری با آرنج به پهلوی من زد] من هم اصلاً از جایم بلند شدم و گفتم جای من اینجا نیست. ایشون هم گفت من هم همینطور. آمدیم بیرون. آقای همایون در اتاق جلویی نشسته بود، در دفتر. ما فوراً یک کاغذ گرفتیم استعفا دادیم. دوتایی با هم یک کاغذ را امضا کردیم. هر چقدر ایشان اصرار کرد گفتیم که نه اینجا جای ما نیست و آمدیم. اصلاً رابطه من با حسینیه ارشاد تمام شد. مال آقای مطهری هم همینطور... چند روز بعد جلسهای تشکیل شد در وزارت دربار راجع به شریعتی و حسینیه ارشاد. آقای پرویز ثابتی که در سازمان امنیت بود، یک طرفداری عجیب و غریبی از شریعتی کرد و گفت...آنهایی که دنبال او میآیند دیگر کمونیست نیستند. من همانجا گفتم این خیلی خطرناکتر از کمونیست بودن است و اینها مخالفت شدید کردند و گزارش شدیدی برضد من به شاه فرستادند. من هم خودم رفتم دلایلم را به شاه شروع کرده بودند به ترور کردن و اینها که خانههای تیمی بهش میگفتند آن وقت خانههای اینها را در شمال گرفتند؛ و آنجا مقدار زیادی کتابهای شریعتی پیدا شد. پیدا شد و شاه دوباره من را خواست. گفت شما راست میگفتید. این آقا در واقع ایدئولوگ این گروههای… آن وقت که نمیگفتند گروهگ، میگفتند مجاهدین خلق… و من دادم بگیرندش....»
ــــــــــــــــــــــــ
متاسفانه آقای سیدحسین نصر گزارش ناراست میدهند. هیأت مؤسس حسینیه ارشاد فقط و فقط افراد زیر بودند : محمد همایون، ناصر میناچی و دکتر عبدالحسین علی آبادی. الباقی قصه است. ایشان ازجمله دوستداران هانری کربن بودند که به باطنیگری (در اسلام) تمایل داشت و مخالف سرسخت امثال دکتر شریعتی. آقای نصر باید چنین داوری کنند. البته آنچه گفتم از کارهای ارزنده ایشان نمی کاهد. و من به تحقیق و تتبع ایشان احترام میگذارم. دکتر نصر فیلسوف و متأله سنتگرای ایرانی و استاد دانشگاه جرج واشینگتن است.به سنتگرایی و احیا سنت نبوی تعلق خاطر دارد. در این زمینه به پژوهش دست زده و ترجمه زیبا و دقیقش از قرآن کریم به زبان انگلیسی را هم که بیش از ۱۰ سال کار برده؛ انتشارات هارپر، از بزرگترین و معتبرترین ناشران کتب علوم انسانی در آمریکا سال ۲۰۱۵منتشر کرده است. سید حسین نصر، نبیره شیخ فضلالله نوری است. او در آغاز فیزیک خواند اما بعداً به فلسفه و تاریخ روی آورد. از ۱۳۴۷ تا ۱۳۵۱ ریاست دانشکده ادبیات و سپس معاون دانشگاه تهران بود و در سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۴ ریاست دانشگاه صنعتی آریامهر (دانشگاه صنعتی شریف امروز) را برعهده داشت و در بنیانگذاری دانشگاه صنعتی اصفهان همکاری کرد. از مسؤولین انجمن شاهنشاهی فلسفه بود و در سال ۱۳۵۷ مسئولیت دفتر مخصوص شهبانو فرح پهلوی را هم برعهده گرفت. آقای نصر در تصوف مهمترین پیرو طریقت مَریَمیّه (منشعب از شاذلیه) به حساب میآید. یادآوری کنم که رساله دکتری وی «نظر متفکران اسلامی دربارهٔ طبیعت» برنده جایزه سلطنتی کتاب شدهاست. سید حسین نصر متأثر از آرای رنه گنون و فریتهوف شوان است. به برتراند راسل و بویژه هانری کربن تعلق خاطر دارد. ایشان همچنین، عضو و رئیس شاخه مریمیه از عرفان متصوفه شاذلیه و قائل به خرد جاویدان (حکمت خالده) است که شرح آن در این مختصر نمی گنجد. آقای نصر از شاگردان برجسته جرج سانتایانا تاریخنگار علوم و فیلسوف مشهور اسپانیایی هم بوده و تحت تاثیر او با آثارِ یکی از مهمترین نویسندگانِ سنتگرایِ معاصر، رنه گنون، همچنین فریتهوف شوان و تیتوس بورکهارت آشنا شد و به فلسفه سنّتی بیش از پیش دلبسته شد. ایشان مجموعه آثار سهروردی و ملاصدرا و متون ابن عربی، ابن سینا و بیرونی را تصحیح کردهاست. یکی از کتب وی (سه حکیم مسلمان) به بررسی اجمالی اندیشههای ابن سینا، سهروردی و ابن عربی میپردازد. از دیگر آثار او جلالالدین رومی، شاعر و حکیم والامقام ایرانی ، همچنین پژواک در فضای تهی (اهمیت خلاء در هنر اسلامی) است که توسط نادر شایگانفر به فارسی ترجمه شده است. جناب نصر که خودشان از مسؤولین انجمن شاهنشاهی فلسفه بودند، مورد اعتماد شاهنشاه و به نوعی سفیر ایشان و در سال ۱۳۵۷ در گرما گرم انقلاب، مسئولیت دفتر مخصوص شهبانو فرح پهلوی را هم برعهده گرفت، به انسان فرزانه و شریفی چون دکتر علی شریعتی که عمری با دستگاه ستم و روحانیون مرتجع درافتاد و ۶۰۰ شب و روز در سلول انفرادی کمیته مشترک ضدخرابکاری بود تهمت ساواکی میزند!او که میگفت: آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهیم که مخالف را و حتی دشمن فکری خویش را به خاطر تقدس آزادی، تحمل کنیم. و تنها به خاطر اینکه میتوانیم، او را از آزادی تجلی اندیشهی خویش و انتخاب خویش، با زور، باز نداریم، و به نام مقدسترین اصول، مقدسترین اصل را که آزادی رشد انسان از طریق تنوع اندیشهها و تنوع انتخابها و آزادی خلق و آزادی تفکر و تحقیق و انتخاب است، با روشهای پلیسی و فاشیستی پایمال نکنیم، زیرا هنگامی که «دیکتاتوری» غالب است، احتمال اینکه عدالتی در جریان باشد، باوری خطرناک و فریبنده است و هنگامی که سرمایهداری حاکم است، ایمان به دموکراسی و آزادی انسان یک سادهلوحی است. و اگر به تکامل نوعی انسان اعتقاد داریم، کمترین خدشه به آزادی فکری آدمی و کمترین بیتابی در برابر تحمل تنوع اندیشهها و ابتکارها یک فاجعه است... او برخلاف مدعیانش با دَغل و ناراستی میانه ای نداشت و مردم او را دوست داشتند. چون نه به آنان پشت کرد و نه دروغ گفت. شور و ایستادگی آن آموزگار مهربان و هوشیار هنوز هم در خاطرهها باقی است و نوکران ارتجاع و استعمار اگرچه بیش از ۳۰ سال است پشت سرش صفحه میگذارند و هرکدام به نوعی مزّه میریزند نتوانستند و نمیتوانند از محبوبیت وی بکاهند. چراغ حقیقت در طوفانِ کشمکشها نخواهد مُرد و بر چهره معصومش شکنی و غبار نخواهد نشست.
آیا دکتر شریعتی گل بی عیب و بری از خطا بود؟ ابدا
آن زمان که در حسینیه ارشاد سخنرانی میکرد نیز، شنیده میشد که دین در حوزه اندیشه و عوالم قلبی و عاطفی مردم ایران جای پا دارد و خواهد داشت. آیا او میدانست چنانچه دین از حریم خصوصی و نیاز درونی انسانها پایش را به حریم عمومی و صحنه روزانه زندگی و روابط سیاسی، دراز کند به حقهبازی بدَل خواهد شد، رنگ خرافات خواهد گرفت و نظام سیاسی را تحت تاثیر قرار میدهد و در آنصورت هیچ خدایی را بنده نیست؟ میدانم که نمیتوان از سکویی که امروز ایستادهایم به وقایع دیروز نگاه کنیم. گذشته را نه میتوان برگرداند و نه میتوان تغییر داد. آبیست که ریخته و جمع بشو نیست. اما حالا فکر میکنم چقدر اشتباه میکردیم. توجه نداشتیم که در جامعهای مثل ایران، حرکت سیاسی بدون تکیه بر حرکتی اجتماعی، فکری، فرهنگی و بدون حرکتی در جهت زیرسؤال بردن ارزشهای متداول و موجود، حتماً به جیب کسانی خواهد رفت که دارای پیشینه تاریخی و پایگاه اجتماعی و دارای پروژه سیاسی هستند. آنزمان، نه دکتر شریعتی و نه هیچکس دیگر، تصور نمیکرد رنج و شکنج مردم ستمدیده ایران در آینده ملاخور شده و باز هم و باز هم با بگیر و ببند روبرو خواهیم شد. دکتر شریعتی دغدغه آزادی داشت اما او و هیچکس دیگر برتر از سؤال نیست. تطابق تخیل و «امر واقع» را در شماری از آثارش میتوان دید. برای مثال «حسن» و «محبوبه» او، واقعی نبود. چرا؟ چون «حسن آلادپوش و محبوبه متحدین او»، به مسیر دیگری رفتند. این به کنار، «نامه به سرسیداحمدخان» و «گفتگو با گیوز» [اهل توگو!]، همچنین شخصیت «شاندل» و... واقعیت نداشت. یعنی چنین نامهای اصلاً کسی به سرسیداحمدخان ننوشته و «میسیو گیوز»ی نبوده که [در زندان سیته فرانسه در زیرزمینی از قصرهای قدیمی با فضای باز و تعدادی ستون] با وی گفتگویی صورت گیرد...(...)
«شاندل» هم جز خود دکتر شریعتی، کس دیگری نبود. وی بارها و بارها (به ویژه در گفتگوهای تنهایی) از شاندل نقل قول میآورد و از «دفترهای سبزش» میگوید. یکبار او را فرانسوی تبار و زاده الجزایر معرفی کرده و بار دیگر فرانسوی و تونسی نامیدهاست! واقعش شاندل به عنوان یک نویسنده اصلاً وجود خارجی نداشت و بیشتر ترجمان خود دکتر شریعتی بود به ویژه که شاندل la chandelle در لغت به معنی شمع است و شمع تخلص خود وی. دکتر شریعتی تحت تاثیر نیکوس کازانتزاکیس هم بود، «کازانتزاکیس»ی که خودش از نیچه و هومر و برگسون و زوربا، و از هجوم ترکان عثمانی به جزیره کرت، تاثیر گرفته بود. در رمانهای کازانتزاکیس (سرگشته راه حق، برادرکشی، مسیح باز مصلوب و در گزارش به خاک یونان)، «زرو زور و تزویر»، «مذهب علیه مذهب» و «عرفان و عدالت و آزادی» برجسته شدهاست. (مارکس هم در دین و دولت و سرمایه به نوعی به زر و زور و تزویر گوشه زدهاست.)
دکتر شریعتی با استبداد زیر پرده دین و با ستم و سرکوب، هیچ میانه نداشت و حکومت روحانیون را برنمیتافت، اما توصیفش از امام و رهبر و ولی در کتاب «امت و امامت» و...به کام مرتجعین خوش آمد. وی در وصیتنامه خودش با اشاره به «تکرار و تقلید و ترجمه» میگوید از این سه «ت» همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دوتای دیگر، تقیزاده و تاریخ. واقعش حرف او در مورد سیدحسن تقیزاده قابل دفاع نیست. همچنین در مورد تاریخ. «تاریخ» حکم آینه دارد هر آینه. به مثابه داستان آزادیست و مگر میتوان از شأن آن کاست؟ اگر با تاریخ آشنا بودیم، سربداران خراسان را به عرش نمیبردیم. سربدارانی که وقتی به قدرت رسیدند به صغیر و کبیر رحم نکردند و دشنه را به مصاف دلیل فرستادند. از یازده امیر سربدار، ده تن از آنان در جدال بر سر قدرت و تصفیههای درونی به قتل رسیدند. اگر با تاریخ آشنا بودیم «زوایای خشن و خونین سربداران را هم چه در جنگ قدرت و چه در آمیختگی دین و دولت و در جاری کردن قوانین شرعی فقهی و کشتار بیرحمانه زنان بینوای تنفروش و...» میدیدیم. از زاویه ضدیت با ارتجاع و استبداد، او را هم باید نقد کرد. اگر دادههای دکتر شریعتی از درس و تحصیلش دقیقتر بیان شده بود، اگر نمیگفت که جامعهشناسی یا اسطورهشناسی خوانده (که نخوانده بود)، و اگر لازم نمیدید برای تحقیر بازجویان، به «دو دکترا» اشاره نموده و بزرگنمایی کند، زبان کسانیکه به امتناع انصاف و واقعبینی افتاده و در مورد امثال وی بد را بدتر میبینند، و به جای تکیه بر محکمات، متشابهات را برجسته میکنند، بسته میشد. برای داوری پیرامون آن انسان شریف، کسانی شایستهاند که همچون خود او مدتهای مدید در سلول زندان بوده و بازجویی پس دادهاند، آخوندهای عمامه دار و بی عمامه که «هنر» ی جز هیستری ضدمذهبی ندارند و در مورد امثال او نیز، بیحرفیهایشان را با پُرحرفی جبران میکنند، مادون فهم شرایطی هستند که بر زندانیانی چون او حاکم بود. با تاکید دوباره که هیأت مؤسس حسینیه ارشاد فقط افراد زیر بودند : محمد همایون، ناصر میناچی و دکتر عبدالحسین علی آبادی اضافه کنم که هیچوقت، هیچ جا، دکتر شریعتی چه گوارا و امام حسین را اینهمانی نکرده و شایسته نیست استاد ارجمندی چون دکتر نصر، گزارش ناراست بدهند. چه فایده دارد که آدمی جهانی را ببرد اما خود را ببازد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
استخاره محمدعلیشاه برای بهتوپبستن مجلس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزنامه ملانصرالدین و آخوند خراسانی
در روزگاری که حتی تصور برخورد با مرتجعین هم ناممکن جلوه میکرد، روزنامه ملانصرالدین نقش مهمی در بیداری مردم و جنبش مشروطه ایران داشت. میرزا علیاکبر صابر با نام مستعار هوپهوپ در آن، اشعار انتقادی خود را منتشر میکرد و کاریکاتورهای آن که از جمله به دست عظیم عظیمزاده و... کشیده میشد از شاهکارهای کاریکاتور سیاسی و اجتماعی بود.
زمان مشروطه...امثال آخوند ملا محمد کاظم خراسانی و آیت الله نائینی و شیخ محمد اسماعیل محلاتی...سفره شان را جدا کردند و با فاصله گیری از محمد علیشاه جانب مشروطه خواهان را گرفتند و ایرادات فقهی علمایی چون شیخ فضل الله نوری و ملاقربانعلی زنجانی و سید کاظم یزدی را هم که میگفتند « اگر کسی از مسلمین سعی در این باب نماید که ما مسلمانان، مشروطه شویم، این سعی و اقدام اضمحلال دین، و چنین آدمی مرتد است»، به گوششان نرفت و نوشتند: به عموم ملت ایران، حکم خدا را اعلام میداریم: «الیوم بذل جهد در استحکام و استقرار مشروطیت به منزله جهاد در رکاب امام زمان ارواحنا فداه و سر مویی مخالفت و مسامحه به منزله خذلان و محاربه با آن حضرت صلوات الله و سلامه علیه است.»
حالا آیا همه کسانی که به جای سلطان و رعیت، دم از مشروطه و ملت میزدند و میگفتند: «مشروطه عین اسلام و اسلام همان مشروطه است»، از موضع ترقی خواهی جانب امثال صوراسرافیل و ستارخان را می گرفتند یا نه، موضوعی جداست... تکفیرنامه اصحاب قلم و افرادی چون جلیل محمدقلیزاده (سردبیر ملانصرالدین) را نه شیخ فضل الله نوری و ملاقربانعلی زنجانی مشروعه خواه، بلکه آیت الله محمد کاظم خراسانی (صاحب کتاب ارزشمند کفایه الاصول) و آیت الله عبدالله مازندرانی مشروطه خواه مُهر زدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گربه شرودینگر Schrödinger's cat
آزمایش فرضی که از آن صحبت میکنم سالیان دور از سوی فیزیکدان اتریشی، اروین شرودینگر، مطرح شده و نخستین تلاش مکانیک کوانتوم برای ورود به فرهنگ عام است. پارادوکس یا نقیضنمای شرودینگر (آزمایش فکری موسوم به گربه شرودینگر)، پاسخ به چالشهایی بود که توسط انیشتن و همکارانش در رابطه با فیزیک کوانتم طرح میشد. برای انیشتین آسان نبود بپذیرد قوانین طبیعت بر اساس احتمالات باشد. آزمایش مزبور بدین ترتیب است که گربهای را [در عالم فرض] داخل یک جعبه قرار میدهیم که هیچ نوع ارتباطی با بیرون جعبه ندارد. داخل این جعبه ساعتی هست که بر اساس زمانبندیای که شده، قرار است به یک محفظه رادیو اکتیو برخورد بکند و ماده رادیو اکتیو را منتشر نماید. درون جعیه یک ظرف محتوی سیانور (ظرف پر از اسید هیدروسیانیک) هم هست که بر اثر برخورد ماده رادیو اکتیو با آن می تواند بشکند، فعال شود و درجا گربه را بکشد. از آنجا که عمل رادیو اکتیویته بر اساس قوانین احتمالات صورت میگیرد و معلوم نیست کدام یک از اتمها واپاشیده میشود، نمیتوان با قطعیت گفت گربه زنده است یا مُرده. پس، تنها راه پی بردن به جواب، این است که در جعبه را باز کنیم و مشاهده کنیم. تا پیش از آن بر اساس قوانین کوانتایی و تفسیر کوپنهاگی آن، که در پی معنای آزمایشها و نتایج آن است، در یک حالت دوگانه مرگ و زندگی گربه قرار داریم. سوپر پوزیشن یا برهمنهادهشدن دو حالت متفاوت کوانتومی. در حالت کلاسیک، برای مثال وقتی سکهای را به هوا پرتاب میکنیم شیر میآید یا خط. اما در فیزیک کوانتومی سکه میتواند بطور همزمان، در دو حالت شیر یا خط باشد. تنها راهی که میتوانیم دریابیم سکه شیر است یا خط، مشاهده مستقیم است. آزمایش گربه شرودینگر نشان داد که عمل مشاهده – اندازهگیری – چقدر میتواند درپیامد آزمایش تأثیر بگذارد؛ بنابراین خود آزمایشگر میتواند خودش را مقصر بداند که گربه را کشته، یا شادمان باشد که گربه را زنده میبیند. درواقع این تعامل یا برهمکنش آزمایشگر و آزمایششونده است که در پیامدهای آزمایش تأثیر میگذارد. این از نتایج فیزیک کوانتمی با تفسیر کپنهاگی آن است. تفسیر کپنهاکی یکی از تفسیرهای مکانیک کوانتومی است و در پی یافتن پاسخ این پرسش است که «آزمایشهای پیچیده و شگفتانگیز و نتایج آنها واقعاً چه معنایی دارند؟» خلاصه کنم واقعیت با بازکردن در جعبه مشخص میشود. بعبارت دیگر تا زمان مشاهده در هالهای از ابهام قرار دارند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جداشدن از یک تشکیلات سیاسی هویت نیست
جدا شدن از یک تشکل میرای سیاسی؛ «هویت» نیست، مگر اینکه جداشونده، از متدولوژی، نوع داوری، و سبک کار آن فرقه هم، بالکل، جدا شود. از آن گفتمان، تمام و کمال، فاصله بگیرد و خودش را دوباره بازتعریف کند. در غیر اینصورت حتماً و حتماً به مدار دافعه میافتد و هیچ حرف تازهای نخواهد داشت. در همین رابطه داستان بظاهر کودکانه بُزبُز قندی یا شَنگول و مَنگول که در فولکلور همه ملل موجود است، نکتهها در بردارد. بزی که سه بزغاله داشت برای تهیهٔ غذا از خانه بیرون میرود و به آنان سفارش میکند که در این مدت مبادا در را به روی احدی باز کنید. هر کسی در میزند اول از او بخواهید دستش را از زیر در نشان دهد. فقط اگر رنگ دستش مثل مادرتان سفید بود در را باز کنید. در این مدت گرگ گوش ایستاده بود و نقشه میریخت...(و بالاخره توانست شنگول و منگول را با خود ببرد، اما بعد بز با وی گلاویز شده و آن دو را از شکم گرگ بیرون میکشد). مضمون داستان ورا تر از به رنگ بره در آمدن گرگ، سرشاخ شدن بُز با وی و رهایی بره هاست. زیستن هرچند کوتاه مدت در شکم گرگان، میتواند بخشی از سلولها و آنزیمهای شکم آنان را به برهها بخوراند و در سیستم و کارکردشان تغییراتی ایجاد کند. ظاهراً برّهها رها شده و از شکم گرگ رستهاند [جدا شدهاند] اما و چه امای بزرگی، سایه گرگ در تمام حرکات و سکناتشان پیداست. بعد از خلاص شدن، تازه نوبت گندردایی است وگرنه عملکرد گرگانه، از رفتار و کردار قربانی (حتی وقتی دیگر در شکم گرگ نیست) دست برنمیدارد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook