جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ / Friday 22nd November 2024

 

 

غبارزدایی از آینه‌ها
وقایع ۲۸ مرداد سال ۳۲، به روایت دکتر غلامحسین صدیقی


 

خانم‌ها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگ‌ورز، در این شبِ سردِ مه‌آلود که به‌قول تَنسَر Tansar - در نامه به گُشْنَسپْ (شاه طبرستان) ـ تمیز حقیقت از میان برخاسته و سیرت انسانی رها گشته‌است، به شما سلام می‌کنم. سلامی پُر از شور و امید. خواهران و برادران عزیز، آنچه در ویدئوی ضمیمه قرائت می‌کنم روایت دکتر غلامحسین صدیقی است از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲، ایشان استاد دانشگاه تهران و وزیر پست، تلگراف و تلفن (در دولت اول) و وزیر کشور و نایب نخست‌وزیر (در دولت دوم) دکتر محمد مصدق و از آورندگان دانش جامعه‌شناسی به ایران و از بنیانگراران مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی (وابسته به دانشگاه تهران) بود. وی همچنین سال‌ها در هیئت امنای بنیاد فرهنگ ایران عصویت داشتند.
 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
 
ساعت شش و نیم صبح روز چهارشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، خشنودیان تلفونچی خانه جناب آقای دکتر مصدق، با تلفن خبر داد که «آقای نخست‌وزیر فرمودند، پیش از رفتن به وزارتخانه، به اینجا بیایید.»
من در ساعت شش و پنجاه دقیقه با اتومبیل وزارتی(با ابراهیم‌خان همایون، راننده وزارت کشور) حرکت کرده، در ساعت ۷ صبح به اتاقی که هیئت وزیران در آنجا تشکیل می‌شد، وارد شدم. تیمسار سرتیپ تقی ریاحی، رئیس ستاد ارتش و سرکار سرهنگ حسینقلی اشرفی، فرماندار نظامی در آن اتاق بودند. بعد از تعارفات، آقای حاج محمدحسین راسخ افشار، از وجوه بازرگانان وارد شدند و با ایشان راجع به مساعدت به بازماندگان شهدای ۳۰ تیر ۱۳۳۱ و مشکلی که بر اثر اوضاع مجلس شورای ملی در این باب پیش آمده بود، مذاکره می‌کردند که آقای نخست‌وزیر مرا احضار فرمودند. به اتاق معظم‌له رفتم.
[دکتر مصدق] گفتند: «چون شاه از کشور تشریف برده‌اند و لازم است تکلیف قانونی وظایف مقام سلطنت معین شود، من با جمعی از آقایان صاحب اطلاع شور کردم. رأی آقایان این است که شورای سلطنتی به وسیله مراجعه به آراء عمومی تشکیل شود. شما به فرمانداران تلگراف کنید که از محل مأموریت خود خارج نشوند؛ و آنان که به مرخصی رفته‌اند، به محل خدمت خود مراجعه نمایند تا پس از دادن دستور مراجعه به آراء عمومی، این کار را انجام دهند.»
گفتم: «چون مقررات مربوط به رفراندوم در این باب باید به تصویب هیئت وزیران برسد، بهتر آن است که امروز عصر آن را در هیئت دولت مطرح کنیم و پس از آنکه هیئت دولت آن را تصویب کردند، فوراً تلگراف مخابره شود.»
فرمودند: «چون تأخیر در کار مصلحت نیست، بهتر است امروز تلگراف کنید.»
گفتم: «اگر این کار فوریت دارد، دستور فرمایید امروز پیش از ظهر، جلسه هیئت وزیران تشکیل شود.»
فرمودند: «هنوز شور من با آقایان تمام نشده و آقایان نیز مطالعات و مشورت خود را تمام نکرده‌اند. شما تلگراف را مخابره کنید؛ آقایان تا امروز عصر کار خود را تمام می‌کنند و نتیجه را عصر به اطلاع هیئت دولت می‌رسانیم. اگر آن را قبول کردند، بعد دستور اجرای مراجعه به آراء عمومی داده می‌شود؛ اگر نه، این تلگراف «کان لم یکن» خواهد بود و هر تصمیم که هیئت دولت اتخاذ کرد، به آن عمل می‌کنیم.»
من چون بیان معظم‌له را صحیح دیدم، برخاسته، بیرون آمدم و مقارن ساعت ۸، به وزارت کشور وارد شدم و آقای خواجه نصیری، رئیس اداره کارگزینی و آقای داناپور، رئیس اداره انتخابات را خواستم و دستور تهیه تلگراف را، چنان‌که با آقای نخست‌وزیر مذاکره شده بود، به ایشان دادم و گفتم دستور اجرای رفراندوم، در صورت تصویب هیئت وزیران، به وسیله تلگراف بعد به استانداری‌ها و فرمانداری‌ها ابلاغ خواهد شد. ضمناً به تیمسار سرتیپ ریاحی، رئیس ستاد تلفن کردم که اداره بی‌سیم ارتش، تلگراف مربوط به حضور فرمانداران و بخشداران را در محل خدمت مخابره کنند.
ایشان گفتند: «فوراً دستور خواهم داد.»
سپس به آقای شایان، فرماندار تهران و معاون استانداری تلفن کردم که به وزارت کشور بیایند. ایشان پس از چند دقیقه حاضر شدند. گفتم: «چون در نظر است به زودی رفراندومی صورت گیرد، شما فهرست اسامی اشخاصی را که باید برای تشکیل حوزه‌ها و نظارت و اجرا دعوت شوند، تهیه بفرمایید و سعی کنید حتی‌المقدور نام صالح‌ترین اشخاص ثبت شود.» آقای شایان رفتند.
من آقای دکتر جواد اعتماد، رئیس دفتر را خواستم که کارهای فوری را بیاورند که [در این لحظه] آقای شجاع ملایری، رئیس اداره آمار و بررسی‌ها وارد اتاق شدند و گفتند: «آقای رحیمی لاریجانی الان از بیرون آمده‌اند و می‌گویند که در میدان سپه، دسته‌ای از مردم «زنده‌باد شاه» می‌گویند و شعارهایی بر ضد دولت می‌دهند. من نیز، عده‌ای پاسبان را که در دو کامیون شهربانی سوار بودند دیدم که آن‌ها هم دست‌ها را تکان داده، با آن دسته هماهنگی می‌کردند.»
من به آقای شجاع ملایری گفتم: «یکی از اتومبیل‌های سرویس را سوار شوید و به میدان سپه بروید و اوضاع آنجا را ببینید و به من اطلاع دهید.»
اتفاقاً دو راننده اتومبیل‌های سرویس، هیچ‌کدام نبودند و کلید اتومبیل‌ها هم نزد دانایی بود… و آقای شجاع ملایری نتوانست آن کار را انجام دهد.
در این موقع به سرتیپ «مدبر»، رئیس شهربانی تلفن کردم و گفتم: «به من این‌طور گزارش می‌دهند، جریان امر چیست» و چون هماهنگی پاسبان‌ها را به وی گفتم، با لحن استفهام و تعجب گفت: «چی؟ پاسبان‌ها؟ …» و بر من معلوم شد که او از این واقعه اطلاع داشت و تجاهل می‌کرد؛ یا اینکه واقعاً بی‌اطلاع بود. به هر حال، اگر به واقع از پیشامد بی‌خبر بود، این امر هم در جای خود موجب تعجب است.
رئیس شهربانی گفت: «حالا تحقیق می‌کنم و نتیجه را به عرض می‌رسانم.»
گفتم: «فوراً موضوع را تحقیق کنید و نتیجه اقدام را به من اطلاع دهید؛ ولی او، بعد خبری به من نداد!»
در این وقت تیمسار ریاحی به من تلفن کردند که بنا به امر جناب آقای نخست‌وزیر دستور فرمایید که حکم تیمسار سرتیپ «شاهنده» را به سمت رئیس شهربانی صادر کنند. من دانستم که اوضاع شهربانی خوب نیست و عمل پاسبان‌ها به اطلاع نخست‌وزیر رسیده‌است… تأخیر اجرای دستور رئیس دولت و تأمل در آن را جایز ندانسته، به رئیس کارگزینی گفتم، فوراً ابلاغ سرتیپ شاهنده را به ریاست شهربانی کل کشور صادر کند و آن را به افسری که از ستاد برای گرفتن آن می‌آید، بدهد تا وی آن را به سرتیپ شاهنده برساند. رئیس کارگزینی ابلاغ را تهیه کرد و من آن را امضاء کردم و سرگرد «یارمحمد صالح»، آجودان رئیس ستاد ارتش آن را گرفت و رفت.
در اثنای این احوال خبر رسید که در چند جای شهر، دسته‌های دویست و سیصد نفری، با همکاری افسران و سربازان، با کامیون‌ها و وسائل ارتشی، به تظاهرات ضد جناب آقای دکتر مصدق و دولت پرداخته، به نفع شاه و به مخالفت با رئیس دولت شعار می‌دهند و نیز خبر رسید که جمعی به تلگرافخانه هجوم برده، می‌خواهند تلگرافخانه را اشغال کنند و دسته‌ای دیگر، در حدود سیصد نفر از خیابان باب همایون، به مقابل وزارت دادگستری و از آنجا به میدان جلوی وزارت کشور و بازار آمده‌اند. جمعی در سه چهار کامیون نشسته، شعار می‌دادند و به آهستگی حرکت می‌کردند و عده‌ای مردم سر و پابرهنه، به دنبال و پیرامون آن‌ها می‌دویدند و فریاد می‌کردند و به نفع شاه شعار می‌دادند.
یک کامیون پاسبان هم با آن‌ها بود که در سر پیچ خیابان جلوی وزارت کشور به طرف مشرق پیچیده، برابر در استانداری تهران توقف کرد. تظاهرکنندگان به طرف مغرب متوجه شدند و به راه خود به صورت پراکنده ادامه دادند. چون من خود این منظره را از پنجره اتاق وزارت کشور دیدم، به فرماندار نظامی تلفن کردم و از او – سرهنگ اشرافی – پرسیدم که، «علت این اغتشاش و بی‌نظمی چیست و چرا حرکت این دسته‌ها را مانع نمی‌شوید؟»
او در جواب گفت: «ما به سربازان خود اطمینان نداریم. عده‌ای را که برای جلوگیری تظاهرات این دسته‌ها می‌فرستیم با آن‌ها همراه می‌شوند.»
من یقین کردم که نقشه‌ای در کار است و کسانی هستند که بازیگر و بازی گردانند.
در همین وقت (ساعت ۱۱ صبح) آقای نخست‌وزیر با تلفن به من گفتند: «با مطالعاتی که کرده‌ام، مقتضی است دستور بدهید ریاست شهربانی کل را به تیمسار سرتیپ «محمد دفتری» بدهند و فرمانداری نظامی هم به عهده او واگذار شده‌است و او فعلاً در شهربانی است.»
من با اینکه از تغییر فوری تصمیم قبلی راجع به سرتیپ شاهنده و انتخاب سرتیپ دفتری و صدور این دستورهای متناقض، در چنان اوضاع و احوال متعجب و متوحش شدم، ناچار، به ملاحظاتی که در چنین اوقات رعایت آن واجب است، به رئیس کارگزینی دستور دادم ابلاغ را تهیه کند و پس از امضاء آن به ایشان گفتم بفرستند، ابلاغ مربوط به سرتیپ شاهنده را بگیرند و خواستم با سرتیپ دفتری با تلفن صحبت کنم.
سرتیپ مدبر جواب داد و گفت: «سرتیپ دفتری حال آمده‌اند و مشغول معرفی رؤسا به ایشان هستم…»
بعد شهردار تهران، آقای دکتر سیدمحسن نصر به من تلفن کرد و به فرانسه گفت که جمعی به شهرداری هجوم آورده و فعلاً در دالان و سرسرا هستند و سربازان اقدامی نمی‌کنند. من آنچه را که فرماندار نظامی گفته بود به وی گفتم و دستور دادم که با تدبیر و رفق، هرچه می‌دانند و می‌توانند بکنند و از تجاوز به اتاق‌ها و دفاتر، با وسایل داخلی و خارجی جلوگیری نمایند… در این موقع بار دیگر تظاهرات در مقابل وزارت کشور تکرار شد و مقارن ظهر، جمعیت که در این وقت [شمار آن] به حدود ۵۰۰ تن رسیده بود، داخل اداره تبلیغات شد. عده‌ای از آنان به اتاق‌ها رفته، دفاتر و اوراق را بیرون ریختند…
ساعت ۱۳ (آخر وقت اداری) خبر دادند که جمعی، تلگرافخانه و مرکز تلفن کاریر را اشغال کرده‌اند. با [رسیدن] این خبر وجود نقشه منظم، محقق گشت و [اینکه] در شهربانی هم جنبشی  [علیه آنان] نیست. من به آقای نخست‌وزیر تلفن کردم و جریان اوضاع را گزارش دادم و گفتم: «امر بفرمایید، به هر ترتیب که ممکن باشد، مرکز بی‌سیم و اداره رادیو را حفظ و مراقبت کنند؛ زیرا، اگرچه تلگرافخانه اشغال شده‌است، و اگر تظاهرکنندگان به مرکز بی‌سیم و اداره رادیو رخنه کنند، عمل آن‌ها موجب تشنج و اختلال نظم فوری در سراسر کشور خواهد شد.
از ساعت یازده و نیم تا سیزده [یک بعپ از ظهر]، که به سبب انقضای وقت اداری خطر هجوم مرتفع گردید، سه بار تظاهرکنندگان به طرف وزارت کشور آمدند و هر بار ستوان دوم حجت و پنج پاسبان مأمور وزارت کشور، در وزارتخانه را بستند و در پلکان خارج، با تدبیر آن‌ها را دور کردند.
آقایان سعید سمیعی، معاون وزارت کشور و سیدغلامحسین کاظمی، مدیر کل امور شهرداری‌ها و علیرضا صبا، مدیرکل اداری و دکتر جواد اعتماد، رئیس دفتر وزارتی از ساعت ۱۲ به بعد، چندبار به من گفتند که خوب است شما از وزارتخانه به خارج بروید. گفتم برخلاف؛ در چنین حال من باید تا آخر وقت، و اگر لازم شد، پس از آن در وزارتخانه بمانم و محل خدمت خود را ترک نکنم. آقای صبا، در حدود ساعت ۱۳:۳۰ و آقای سمیعی در ساعت ۱۴، پس از دیدن من و خداحافظی، از وزارتخانه خارج شدند و من تا ساعت ۱۴:۳۰ همچنان به اتفاق آقایان کاظمی و دکتر اعتماد در وزارت کشور، در اتاق وزارتی ماندیم. در ساعت مذکور، چون توقف در وزارتخانه سودی نداشت، گفتم ماشین بیاورند که به خانه آقای نخست‌وزیر بروم. آقای دکتر کاظمی و ابراهیم‌خان، راننده اتومبیل وزیر کشور گفتند چون آوردن اتومبیل وزارتی در برابر در وزارت کشور و باز کردن در، ممکن است خطراتی داشته باشد، بهتر است اتومبیل شهرداری‌ها را به درِ وزارت بهداری ببرند و از داخل حیاط وزارت کشور به وزارت بهداری وارد شوید و از آنجا عازم خانه آقای نخست‌وزیر شوید.
در ساعت ۱۴:۴۵ دقیقه، سوار اتومبیل شدم و ابراهیم‌خان بسته پرونده و کیف مرا برداشت و پهلوی راننده نشست. [اتومبیل] از خیابان جلیل‌آباد (خیام) وارد خیابان سپه شد. بعد از خیابان شاهپور و شاهرضا، به خیابان پهلوی رسیدیم. مقصود من از اطاله راه این بود که وضع شهر و مردم را در این خیابان‌ها ببینم؛ ولی در مسیر خود، به دسته و جماعتی برنخوردم.
در سر پیچ خیابان شاهرضا به پهلوی، به اشاره افسر شهربانی، که چندین پاسبان و سرباز با وی بودند، راننده، اتومبیل را نگاه داشت. چهل پنجاه نفر تماشاچی هم در اینجا مجتمع بودند. پس از آنکه افسر مرا شناخت، به راه افتادیم و داخل خیابان انستیتو پاستور شدیم و سر پیچ آن خیابان، به خیابان کاخ رسیدیم. در اینجا تانک و سرباز متوقف بود. سربازان مانع پیشرفت شدند. ستوان دوم جوانی از ارتش پیش آمد. ابراهیم‌خان مرا معرفی کرد و گفت می‌خواهند به خانه جناب آقای نخست‌وزیر بروند.
افسر با ادب به من گفت: «عبور وسائط نقلیه از این محل ممنوع است.»
گفتم: «پیاده می‌شوم و این چند قدم را پیاده می‌روم»، و کیف را به دست گرفته، به ابراهیم‌خان گفتم: «بسته پرونده‌ها را به خانه ما بدهید و بروید»، و خود به طرف خانه آقای نخست‌وزیر روان شدم. مقابل خانه آقای حشمت‌الدوله والاتبار که رسیدم، صدایی شنیدم که گفت: «آقای وزیر، آقای وزیر…» سر را بلند کرده، دیدم آقای حشمت‌الدوله [ابوالفتح میرزا حشمت‌الدوله والاتبار، شاهزاده قاجار]، در لباس خانه، پشت پنجره طبقه دوم ایستاده. سلام کردم.
گفتند: «آقای وزیر کشور، به آقای دکتر مصدق بگویید که یک اعلامیه بدهند که ما با شاه مخالفت نداریم.»
گفتم: «آقای نخست‌وزیر با شاه مخالفتی ندارند که چنین اعلامیه‌ای بدهند.»
گفتند: «این اعلامیه را بدهند، مفید است.»
دیدم گفتگو فایده ندارد. گفتم بسیار خوب و خداحافظی کردم.
در دو طرف خانه آقای دکتر مصدق، با کمی فاصله از آن و در سر پیچ‌های نزدیک خانه در خیابان کاخ، سربازان با چند تانک و کامیون متوقف بودند. چون وارد اتاق نخست‌وزیر شدم، چند دقیقه از ساعت ۱۵ گذشته بود. [در آنجا] دیدم جمعی، همه در حال انتظار و تفکر نشسته‌اند.
آقای نخست‌وزیر پرسیدند: «چه خبر دارید؟»
گفتم: «اوضاع خوب نیست؛ ولی ناامید نباید بود.»
آقای دکتر حسین فاطمی گفتند: « «چه باید کرد؟»
گفتم: «لابد دستورهای لازم از طرف جناب آقای نخست‌وزیر داده شده، ولی فعلاً آنچه بر هر چیز مقدم است حفظ مرکز بی‌سیم و رادیو است که باید به وسیله یک عده سرباز و افسری لایق و مطمئن صورت گیرد.»
آقایان گفتند: «وضع شهر چطور است؟»
گفتم: «چندان خوب نیست؛ زیرا هر چند عده مخالف قلیل است، ولی چون افسران و سربازان با تظاهرکنندگان همکاری می‌کنند، دفع آنان مشکل است و بر تجری آنان افزوده شده و معلوم نیست آیا برای ستاد ارتش و فرمانداری نظامی انتخاب چند افسر مورد اطمینان و با تدبیر در چنین وقت میسر است، تا به این اوضاع خاتمه دهند!»
آقای دکتر فرمودند: «به رئیس ستاد دستور داده‌ام.»
دکتر فاطمی گفتند: «حالا ببینیم سرتیپ دفتری چه می‌کند.»
در این وقت زنگ تلفن پهلوی تختخواب آقای نخست‌وزیر صدا کرد. حضار از جای برخاستند و به اتاق‌های دیگر رفتند. پس از آنکه مکالمه تلفنی آقای نخست‌وزیر تمام شد، من وارد اتاق معظم‌له شدم و پیغام حشمت‌الدوله را رسانیدم.
فرمودند: «حالا رئیس ستاد به من تلفن می‌کرد و او نیز همین مطلب را می‌گفت و سرتیپ دفتری هم همین پیشنهاد را کرده. به ایشان گفتم: من با شاه مخالفتی ندارم که اعلامیه صادر کنم.»
گفتم: «اتفاقاً همین جواب را من به آقای والاتبار[ابوالفتح میرزا حشمت‌الدوله، شاهزاده قاجار] دادم.»
بعد به اتاقی که هیئت وزیران در آن تشکیل می‌شد، رفتم. مهندس کاظم حسیبی، متفکر در گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود. آقایان دکتر سیدعلی شایگان و مهندس سیداحمد رضوی در اتاق متصل به آن، روی فرش دراز کشیده بودند. آقای دکتر حسین فاطمی روی صندلی، رو به روی مهندس حسیبی نشسته بود. من پهلوی او نشستم. چون هر دو، ناهار نخورده بودیم، (دیگران در اتاق پایین غذا خورده بودند) مشهدی مهدی، گماشته آقای دکتر، نان و کره و مربا و چای آورده، یک لقمه خوردیم، لقمه دوم را که به دهن گذاشتیم، صدای هیاهو و جنجال در رادیوی اتاق مجاور، که محل کار دکتر ملک‌اسماعیلی، معاون نخست‌وزیر بود، شنیده شد. برخاسته و به آن اتاق رفتم. معلوم شد مخالفین اداره رادیو را اشغال کرده‌اند.
مدتی صداهای عجیب و غریب، که حاکی از کشمکش در استودیو بود، شنیده می‌شد. بعد چند دقیقه صدا قطع شد، سپس دوباره هیاهو درگرفت و بعد سکوتی شد. سپس تا چند دقیقه صفحه سرود شاهنشاهی متوالیاً صدا می‌کرد. بعد نطق [مهدی] میراشرافی و مهدی پیراسته را شنیدیم.
در این وقت گفتند حال آقای نخست‌وزیر به هم خورده. جمعاً به اتاق ایشان رفتیم و دیدیم به شدت گریه می‌کنند.
گفتیم: [جریان] «چیست؟»
معلوم شد به ایشان تلفن زده‌اند که مخالفین، دکتر فاطمی و دکتر کریم سنجابی را دستگیر کرده و کشته‌اند. من گفتم: «آقای دکتر فاطمی اینجاست و دکتر سنجابی هم دستگیری‌اش به همین قرینه قطعاً دروغ است و این اخبار برای آزار شماست.»
ایشان را به زحمت ساکت کردیم و نشستیم و رادیو را باز کردیم. احمد فرامرزی نطق می‌کرد (حدود چهار بعد از ظهر بود)
گفتم: «آنچه من از ساعت یازده، از آن می‌ترسیدم و در فکر آن بودم و به آقای نخست‌وزیر هم تلفن کردم و نباید بشود، شده‌است و قطعاً [وضع] شهرستان‌ها هم مختل خواهد شد …! صدای تیر و تفنگ و توپ متناوباً شنیده می‌شد. تلفن صدا کرد. خواستیم برخیزیم؛ آقای نخست‌وزیر گفتند: «بمانید»، و منگنه پای تلفن را فشار دادند تا ما هم صدای طرف مقابل را بشنویم. سرتیپ ریاحی رئیس ستاد بود. گزارش داد که، «بلوا کنندگان نقاط حساس شهر را گرفته و مرکز بی‌سیم را اشغال کرده‌اند. خوب است اعلامیه دستور ترک مقاومت صادر بفرمایید.»
آقای نخست‌وزیر گفتند: «آقا، چه اعلامیه‌ای؟»
سرتیپ ریاحی با حالت گریه‌گونه‌ای، با کلام مقطع گفت: «جناب آقای نخست‌وزیر، مصلحت در این است و حالا تیمسار سرتیپ فولادوند به خدمت جنابعالی می‌آیند. قول ایشان را مانند قول یک مشاور بپذیرید.»
ما از این نحوه بیان دانستیم که ستاد ارتش را نیز اشغال کرده‌اند و سرتیپ ریاحی گرفتار است و این مطالب را به دستور دیگران می‌گوید.
صدای تیر و تفنگ و گلوله توپ که تقریباً از بیست و پنج دقیقه قبل، یعنی از حدود ساعت شانزده شنیده می‌شد، رو به شدت و توالی نهاد. ما از اتاق نخست‌وزیر به خارج می‌رفتیم که اطلاعی از بیرون کسب کنیم. بار دیگر که به اتاق آقای نخست‌وزیر وارد شدیم، آقای دکتر حسین فاطمی آمدند و گفتند: «آقا، به خانم من خبر داده‌اند که مرا کشته‌اند و او حالش به هم خورده. من به خانه خود می‌روم»، و خداحافظی کرد و با آقای سعید فاطمی، خواهرزاده خود که ساعتی پیش به خانه نخست‌وزیر آمده بود، بیرون رفت.
سرهنگ عزت‌الله ممتاز، فرمانده تیپ کوهستانی، که مأمور حفظ انتظام و دفاع در پیرامون خانه نخست‌وزیر بود، وارد شد و به نخست‌وزیر گفت: «قوای مخالفین رو به تزاید است و من مصمم هستم، همان‌طور که به من مأموریت داده شده‌است، تا پای جان وظیفه سربازی خود را انجام دهم.»
بیان این افسر، در چنین وقت، با وضع خاصی که او مطلب خود را ادا کرد، تأثیر عجیبی در حضار نمود. همگان او را تحسین کردند و او خارج شد.
شلیک تیر شدت یافت و گلوله‌ای به پشت در شمالی بالای سر آقای نخست‌وزیر خورد. ایشان با تذکار حضار برخاسته، روی صندلی[ای] که در سمت شرقی اتاق بود نشستند و ما همه، نزدیک به هم و فشرده، در طرف مغرب و جنوب غربی، پیش ایشان نشسته بودیم.
در ساعت شانزده و چهل دقیقه، بار دیگر سرهنگ ممتاز وارد شد و گفت: «دو تانک «شرمن» را که قوی‌تر از تانک‌های ما است و در برابر کلانتری خیابان پهلوی بود، مخالفین تصاحب کرده و به طرف ما آورده‌اند. با این حال، مقاومت مشکل است؛ ولی من مأموریت خود را، تا جان دارم، انجام می‌دهم و شرف سربازی خود را حفظ می‌کنم.»
چون سلام نظامی داد و خواست برود، آقای نخست‌وزیر، که روی صندلی نشسته بودند، او را به نزدیک خود خواندند و در آغوش گرفته و بوسیدند و او بیرون رفت.
در حدود ساعت ۱۶:۴۵ دقیقه، سرتیپ فولادوند وارد اتاق شد و روی صندلی عسلی پهلوی تختخواب نشست و گفت: «با وضع فعلی، ادامه تیراندازی دو دسته نظامیان به یکدیگر بی‌نتیجه است و موجب اتلاف نفوس می‌شود و برای جنابعالی و آقایان، خطر جانی دارد. اعلامیه‌ای صادر بفرمایید که مقاومت ترک شود.»
آقای نخست‌وزیر فرمودند: «من در اینجا می‌مانم. هرچه می‌شود بشود. بیایند و مرا بکشند.»
سرتیپ فولادوند از جا برخاست و ایستاده، با حال مضطرب‌گونه‌ای گفت: «آقا! جنابعالی به فکر ساکنین و آقایان باشید. جان این‌ها در خطر است.. !.»
و چون در این وقت شلیک تیر تقریباً متوالی بود، او پس از هر صدایی، سراسیمه، حرکتی مخصوص که دور از تصنع نبود، می‌کرد و قول قبل خود را، با تغییر کلمات تکرار می‌نمود. بالاخره [سرتیپ فولادوند] گفت: «من چه کاری بود که کردم. کاش این مأموریت را قبول نمی‌کردم»؛ و باز مصرانه، تقاضای صدور اعلامیه مطلوب را تجدید کرد.
آقای مهندس رضوی گفت: «آقا، اعلامیه‌ای می‌نویسیم و خانه را بلادفاع اعلام می‌کنیم.»
آقای دکتر مصدق پذیرفتند و آقایان مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس احمد زیرک‌زاده، به اتاق دیگر رفتند و آقای مهندس رضوی، اعلامیه‌ای قریب به این مضمون نوشتند: «جناب آقای دکتر مصدق خود را نخست‌وزیر قانونی می‌دانند. حال که قوای انتظامی از اطاعت خارج شده‌اند، ایشان و خانه ایشان بلادفاع اعلام می‌شود. از تعرض به خانه معظم‌له خودداری شود.»
اعلامیه قطعاً مفصل‌تر از این بود؛ ولی همین‌قدر از مفاد آن به خاطر من مانده‌است. البته آن اعلامیه را به موقع خود انتشار داده‌اند
پس از قرائت متن اعلامیه و قبول آقای نخست‌وزیر، آقای مهندس رضوی و دکتر شایگان و محمود نریمان و مهندس زیرک‌زاده آن را امضا کردند و به سرتیپ فولادوند دادند. مقارن ساعت ۱۷، آقای مهندس رضوی برای آنکه سربازان مخالف تیراندازی را موقوف کنند، ملحفه روی تختخواب آقای نخست‌وزیر را برداشت و بیرون برد و به سربازان داخل حیاط داد که آن را روی بام نصب کنند.
تیراندازی پس از تسلیم اعلامیه و برافراشتن پارچه سفید، همچنان به شدت از طرف مخالفین دوام داشت و ظاهراً اصرار به گرفتن اعلامیه برای تضعیف قوای مدافع و تشجیع قوای مهاجم و شاید انتشار آن به خاطر تسلیم طرفداران دولت در تهران و شهرستان‌ها بود و بر طبق نقشه، مهاجمین بایستی به کار خود ادامه دهند تا به آن نتیجه برسند که بعد رسیدند.
بعد که در باشگاه افسران، من و آقای دکتر شایگان از سرتیپ فولادوند پرسیدیم: «پس چرا بعد از صدور اعلامیه، تیمسار دستور ترک تیراندازی ندادند؟» خنده‌ای کرد و گفت: «در آن وقت اوضاع چنان درهم و برهم بود که کسی به دستورکسی گوش نمی‌کرد!»
چون چند دقیقه گذشت و شلیک تفنگ و توپ، به جای تخفیف، شدت یافت، آقای مهندس رضوی که بیش از همه در جنبش و کوشش بود، بار دیگر پارچه سفیدی از روی تشک آقای نخست‌وزیر برداشت و بیرون برد و به سربازان داد که آن را در محلی که مورد نظر باشد، برافرازند. از سه طرف شمال و شرق و جنوب، به اتاق آقای دکتر مصدق تیر تفنگ و توپ می‌خورد. در این وقت بر همه حضار روشن بود که قصد مهاجمین تصرف خانه و… است! دو سه بار به آقای دکتر پیشنهاد شد که همگی برخاسته، از این اتاق که مخصوصاً هدف تیر است، بیرون برویم.
ایشان گفتند: «من از جان خود گذشته‌ام. قتل من امروز برای مملکت و ملت مفیدتر از زندگانی من است و از اینجا خارج نمی‌شوم. خواهش می‌کنم، آقایان به هر جا می‌خواهید بروید.» همه گفتیم ما حاضر به ترک جنابعالی نیستیم و همین‌جا می‌مانیم.
گلوله توپ دو جای دیوار ایوان جنوبی جلوی اتاق را خراب کرد و گلوله‌ای از سمت مغرب از پنجره اتاق هیئت وزیران گذشته، به در آهنی بسته اتاق ما خورد و صدای شدیدی کرد.
آقای نخست‌وزیر چند دقیقه قبل، طپانچه خود را از زیر بالش برداشته در گنجه نهاده بودند. آقای نریمان گفتند: «چرا ما نشسته‌ایم که رجاله‌ها بیایند و ما را بکشند؟ ما خودمان خود را بکشیم.»
من گفتم: «این عمل، به تصور اینکه دیگران ما را خواهند کشت، به هیچ وجه صحیح و معقول نیست.»
گفتند: «پس من اسلحه خود را چه کنم؟»
گفتم: «آن را در گنجه اتاق جناب آقای دکتر بگذارید.»
آقای دکتر برخاستند و با کلید در گنجه را باز کردند و طپانچه را در آنجا گذاشتند، در را بستند و به جای خود نشستند.
طرز نشستن ما در اتاق، کاملاً بی‌اعتنایی ما را به مرگ نشان می‌داد؛ زیرا حضار همگی در سه طرف اتاق، که بیشتر مورد خطر بود، نشسته بودند. آقای دکتر روی تختخواب، مهندس کاظم حسیبی و نریمان در طرف شمال و مهندس رضوی و دکتر شایگان و مهندس سیف‌الله معظمی و مهندس احمد زیرک‌زاده در سمت مغرب. من و ملکوتی، معاون نخست‌وزیر و دبیران منشی نخست‌وزیر و کارمند نخست‌وزیری، روی درگاه جنوبی، یعنی همان طرف که گلوله توپ دو جای دیوار را سوراخ کرده بود، نشسته بودیم و گلوله متوالیاً به دیوارها و آهن شیروانی می‌خورد.
مهندس رضوی گفت: «آقا! حالا که کشته می‌شویم، چرا اینجا بمانیم که به دست رجاله بیافتیم. از اینجا بیرون برویم؛ شاید هم راه نجاتی پیدا شد.
این حرف هرچند بی‌اثر نبود، ولی به نتیجه مطلوب نرسید. من گفتم: «آقایان! ممکن است ما قبل از آنکه مخالفین به اتاق وارد شوند، زیر آوار سقف و دیوار برویم. لااقل از اینجا که بیشتر مورد اصابت گلوله است، برخیزیم و به زیرزمین یکی از اتاق‌های مجاور برویم.»
در این وقت همه به یکباره از جا برخاستند و پیش رفتیم و آقای نخست‌وزیر را هم بلند کردیم. آقای بشیر فرهمند، رئیس اداره تبلیغات، با یکی دو نفر دیگر که در اتاق مجاور بودند، چون از عزیمت ما مطلع شدند، در جانب غربی را باز کردند و به طرف آقای نخست‌وزیر آمدند. آقای بشیر فرهمند دست ایشان را گرفته، می‌بوسید و به شدت گریه می‌کرد. این منظره رقت‌انگیز که محرک عاطفه تحسین و اعجاب بود، چند لحظه طول کشید. آن دو سه تن آقایان از در غربی خارج شدند و ما، با آقای دکتر و سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت‌الله دفتری و سروان داورپناه، از در شرقی بیرون رفتیم و از اتاق دیگر گذشتیم و از پلکان پایین رفته، به جای اینکه در زیرزمین متوقف شویم، همچنان به حرکت ادامه داده، از در جنوبی طبقه تحتانی عمارت مشرف به دیوار شرقی، وارد حیاط شدیم. در اینجا سه سرباز خون‌آلود به جمع ما پیوستند. نردبانی در پای دیوار بود؛ آن را بلند کردیم و روی دیوار گذاشتیم. سربازان (مدافع) داخل حیاط و شاید خارج آن، ما را می‌دیدند و هر آن، بیم آن می‌رفت که سربازانی که در خارج و در محل «اداره همکاری ایران و آمریکا» (باغ آقای دکتر مصدق که در اجاره آن اداره بود) بودند، ما را هدف تیر خود قرار دهند. باری، اول، یکی دو نفر به بالا رفتند و از روی دیوار به خانه همسایه (متعلق به آقای ناصری آملی)، فرود آمدند.
...
کسانی که عصر روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ از خانه آقای دکتر مصدق با هم بیرون آمدند و به خانه همسایه (آقای ناصری آملی) رفتند، عبارت بودند از:
جناب آقای دکتر محمد مصدق، آقایان محمود نریمان، نماینده مجلس شورای ملی، مهندس سید احمد رضوی، نماینده و نایب رئیس مجلس، دکتر سیدعلی شایگان، نماینده مجلس، مهندس سیف‌الله معظمی[گلپایگانی]، وزیر پست و تلگراف و تلفن، مهندس احمد زیرک‌زاده، نماینده مجلس، مهندس کاظم حسیبی، نماینده مجلس، جمال ملکوتی، معاون [اداری] نخست‌وزیر، دبیران، منشی نخست‌وزیر، خازنی، کارمند نخست‌وزیری، دکتر غلامحسین صدیقی، وزیر کشور و نایب نخست‌وزیر، علی دفتری، سرهنگ عزت‌الله دفتری، سروان ایرج داورپناه و سه نفر سرباز مجروح.
...
بعد آقای دکتر را به بالا فرستادیم و کسانی که به پایین رفته بودند، ایشان را به آهستگی از دیوار فرود آوردند. بعد، همگی حتی سه سرباز، وارد خانه همسایه شدیم.
این خانه متعلق به مرحوم ندیمی بود و در همین سال ۱۳۳۲ آن را به آقای ناصری آملی مازندرانی فروخته بود.
چون توقف در آن خانه، که کسی در آن حضور نداشت، به مصلحت نبود، پس از ملاحظه وضع دیوار، تختخواب چوبی شکسته‌ای را که در پای دیوار شرقی حیاط بود، به دیوار شرقی آن خانه تکیه دادیم و یک یک، با زحمت از دیوار بالا رفتیم و به آن طرف جستیم و از راهرو، به طرف شمال خانه متوجه شدیم. عده‌ای زن و بچه در این خانه بودند. مرد خانه، آنان را دور کرد و ما پس از دو سه دقیقه تأمل و مطالعه وضع حیاط، چون خروج از در خانه صلاح نبود، مصمم شدیم که آنجا نیز از دیوار بالا برویم؛ ولی این دیوار مرتفع بود. در گوشه شمال شرقی حیاط، به ارتفاع دو متر، دریچه‌ای بود که ارتفاع دیوار را به دو قسمت منقسم می‌کرد. با زحمت، اول خود را به دریچه رساندیم و از آنجا به بالای دیوار که منتهی به بام کوچکی می‌شد، رفتیم. در اینجا آقای دبیران به پشت بام خانه مجاور، یعنی سومین خانه، که اهل آن روی بام فرش انداخته و چای می‌خوردند، رفت و کت خود را درآورد و به صورت یکی از افراد آن خانه، تسبیح به دست گرفت و پیش آنان نشست. بام مذکور به دیوار باغ گودخانه آقای هریسچی، بازرگان آذربایجانی منتهی می‌شد. ارتفاع دیوار از بام، تا کف باغ از سه متر بیشتر است. ما، شاخه چنار نزدیک دیوار را پیش کشیده، تنه درخت را که چندان قوی نبود، گرفتیم و از آن، به داخل باغ فرود آمدیم.
در این خانه، تنها مستخدمی ساکن بود که ما را شناخت و به هدایت او، از حیاط وارد بنای شمالی باغ شدیم و در طبقه زیرین جانب شمال شرقی خانه آقای دکتر مصدق قرار گرفتیم (نزدیک به ساعت ۱۸). آقای مهندس کاظم حسیبی و کارمند نخست‌وزیری و سروان ایرج داورپناه، در باغ نماندند و به جای دیگر رفتند. آقای مهندس احمد زیرک‌زاده، هنگام نزول از دیوار باغ به زمین‌خورد و پایش به شدت آسیب دید و درد گرفت، چنان‌که تمام شب او از درد، و ما از این پیشامد ناراحت و در زحمت بودیم. مستخدم مذکور که اهل آذربایجان بود، فوراً به صاحب خانه (در شمیران) تلفن کرد و جریان واقعه را به او خبر داد. آن مرد خیراندیش مهربان به وی گفت: «آقایان شب را مطمئن در خانه من که متعلق به خودشان است بمانند. جان و مال من فدای دکتر مصدق»!
صدای تیر و توپ پیوسته تا مقارن ساعت نوزده شنیده می‌شد. من به خانه خود تلفن کرده، رضا گماشته‌ام جواب داد. به او گفتم: «من سالم و در جای امن هستم. مطمئن باش.»
خانم من با مادرم و فرزندانم، از اول مرداد به زاگون بالای فشم رفته بودند
در این وقت که هوا به تدریج تاریک می‌شد، ما از پنجره جنوبی زیرزمین متوجه نور تیره‌فام و سپس شعله‌های آتش شدیم که در امتداد جنوب غربی باغ، یعنی خانه آقای دکتر مصدق، زبانه می‌کشید. حالت غریبی به همه ما دست داد و خیالات پریشان و افکار دردناکی از خاطر ما می‌گذشت که وصف آن کار آسانی نیست.
آقای دکتر مصدق به پای پنجره رو به جنوب زیرزمین آمدند. من در سمت چپ ایشان ایستاده بودم. آنچه بیشتر این منظره را غم‌افزا و اَلَم‌انگیز می‌نمود، مشاهده حالت وقار و تمکین پیرمردی بود که پهلوی من ایستاده بود و لهیب آن شعله‌های دودآمیز را که از خانه و مسکن او برمی‌خاست، به چشم می‌دید!
شاید در حدود یک دقیقه، آقای دکتر و من، پشت پنجره دود و شعله را نظاره می‌کردیم. سپس آقای دکتر، با بغض گریه در گلو، به من گفتند: «آتش‌سوزی خانه مهم نیست؛ من از روی آن زن که امشب سجاده ندارد که روی آن نماز بخواند، شرمنده‌ام.. !.»
آتش‌سوزی خانه رئیس و پیشوای ما، تا مقارن ساعت ۹ شب ادامه داشت و از آن به بعد تا صبح، ریزش آب روی آتش و دیوار و آهن و شیروانی شنیده می‌شد!
اتاق و خانه‌ای که ما در آن مقیم بودیم، وضع عادی نداشت. بیشتر اثاث‌البیت را جمع کرده بودند. تنها مسکن زیرزمین مانند ما، فرشی داشت، آن هم شاید برای همان مستخدم. جمع ما به دو دسته تقسیم شد؛ یک دسته در طبقه بالا در محوطه دهلیز (هال) خانه، روی فرش استراحت کردند و آقای دکتر و مهندس معظمی و من در اتاق پایین نشستیم. مستخدم یک تشک و متکا برای آقای دکتر آورد و ایشان بدون روپوش، با همان لباده بلند معمولی خود دراز کشیدند و من و مهندس معظمی، گاه به طبقه بالا پیش رفقا می‌رفتیم.
سه سرباز خون‌آلود که همراه ما بودند و به پای یکی و انگشت دیگری تیر خورده بود، در یکی از اتاق‌های طبقه پایین استراحت کردند. چون در آن خانه غذایی نبود، آن شب هیچ‌کس شام نخورد و من در آن جمع تنها کسی بودم که آن روز ناهار هم نخورده بودم. قدری نان سنگک نیم‌خشک در بشقاب زیرزمین بود. آقای دکتر شایگان که مانند من معده‌شان را عمل جراحی کرده‌اند، آن را دیدند و چند لقمه از آن برداشتند، چند لقمه هم نصیب من شد.
پیشامد بسیار غریب و نامنتظر و فکر عواقب و تأثیرات مختلف آن در شؤون کشور و مداخله سیاست خارجی در پدیدآوردن آن اوضاع و احوال، چنان همه را مشغول کرده بود که همه شب را با فکر و تحسر گذراندیم. در حدود نیمه‌شب بود که زنگ در صدا کرد. مستخدم رفت و در را باز کرد. معلوم شد مأمورین کارآگاهی هستند که می‌خواهند برای بازرسی وارد خانه شوند.
مستخدم به آن‌ها گفت: «صاحب خانه نیست و در اتاق‌ها بسته‌است و من در این خانه تنها هستم.»
کارآگاهان با بیان و وضع ساده مستخدم و شاید برای رعایت ماده (۹۲) اصول محاکمات جزایی، از تفحص در خانه منصرف شده و پی کار خود رفتند.
ساعتی بعد بار دیگر زنگ صدا کرد. مأمورین آتش‌نشانی برای بردن آب آمده بودند. مستخدم ناچار اجازه داد که بیایند و با ظرف‌های خود آب ببرند و این کار تقریباً دو ساعت ادامه داشت.
در اثنای شب، مشورت می‌کردیم که چه باید کرد؟
آقای دکتر مصدق گفتند: «چون از نیمه‌شب مدتی گذشته و در خیابان‌ها کسی نیست و از شر رجاله آسوده هستیم و قطعاً فردا خانه‌های این اطراف را تفتیش خواهند کرد، بهتر آن است که برخیزیم و از خانه خارج شویم و خود را به مأمورین فرمانداری نظامی معرفی کنیم.»
گفته شد: «بدون آنکه فرمانداری ما را احضار کرده باشد، ضرورت ندارد که ما خود را در اختیار آن مأمورین قرار دهیم.»
گفتند: «من چون خانه و مسکنی ندارم و نمی‌خواهم اسباب زحمت صاحب این خانه، یا اشخاصی دیگر فراهم شود، این کار را می‌کنم.»
پس از مدتی بحث و مشاوره، چون معلوم نبود فردا چه می‌شود، تصمیم گرفتیم که صبح پس از انقضای ساعت مقرر حکومت نظامی، هر کس راه خود را در پیش گیرد و آقای دکتر به اتفاق مهندس معظمی، به خانه مادر آقای مهندس که نزدیک است، بروند.
دکتر گفت: «تا ببینیم چه پیش می‌آید و حاکمان امور چه نظر دارند و چه می‌خواهند بکنند.»
شب ما، بدین منوال گذشت. چند دقیقه به ساعت پنج صبح مانده، من به خانه تلفن کردم. رضا گفت: «دیشب ساعت دو بعد از نصف شب، کارآگاهان به خانه آمدند و در اتاق‌ها گشتند و خواستند در دفتر را که قفل بود، بشکنند و داخل شوند. با اصرار من که کسی در آن نیست، منصرف شده و رفتند.»
در ساعت پنج، همه به حیاط آمدیم و جز سه تن سرباز که در آنجا ماندند تا لباس‌های خود را بشویند و بعد به خارج بروند، بقیه به صورت دسته‌های دو سه نفری، پس از خداحافظی از آن مستخدم، که مهربانی را با یک نوع خشونت ناشی از ترس جمع کرده بود، از در باغ (نه از در داخل بنا) خارج شدیم. سرهنگ علی دفتری و سرهنگ دوم عزت‌الله دفتری و ملکوتی با هم رفتند. نریمان و مهندس رضوی و مهندس زیرک‌زاده، که نمی‌توانست به دو پا راه برود و سخت در زحمت بود، همراه شدند. من با آقای دکتر و مهندس معظمی بودم. چون نخواستم آن پیرمرد محترم را در آن حال تنها بگذارم، به خانه مادر آقای مهندس معظمی وارد شدم. آقای دکتر شایگان نیز، که مانند من نخواست دکتر را رها کند، به ما ملحق شد. مادر آقای مهندس و اهل خانه به ییلاق رفته بودند و آنجا جز مستخدم کسی نبود. ما به مهمانخانه در طبقه دوم رفتیم و آقای مهندس تلفن کردند و خانم برادرشان (میرزا حسن‌خان) آمدند و صبحانه آماده کردند و خوردیم.
آقای مهندس آمدند و گفتند: «در رادیو اعلام شده‌است که آقای دکتر محمد مصدق باید در ظرف ۲۴ ساعت خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنند.»
آقای دکتر گفتند: «با این خبر، من به فرمانداری نظامی خواهم رفت؛ چون اگر دولت فعلی دولت قانونی نباشد، عملاً دولت است.»
پس از مذاکره و مشاوره، رای ما بر این شد که ساعت هشت آقای مهندس معظمی، آقای مهندس جعفر شریف امامی، شوهرخواهر خود را با تلفن به این خانه بخوانند و به وسیله ایشان، کیفیت کار به مقامات مربوط اطلاع داده شود. ضمناً آقای مهندس معظمی در تلفن به ایشان بگویند که یک دست لباس خود را برای او (ولی در واقع برای آقای دکتر مصدق) همراه بیاورند. چند دقیقه پس از ساعت هشت، آقای مهندس شریف امامی آمدند. برخورد ایشان ظاهراً ملایم، ولی دور از تعجب و کراهت از اینکه ما، در آن خانه هستیم، نبود.
آقای دکتر گفتند: «من می‌خواهم خود را به فرمانداری نظامی معرفی کنم.»
مهندس شریف امامی گفت: «من ممکن است حالا پیش سرلشکر زاهدی بروم و با او مذاکره کنم تا ترتیب کار را بدهند که بدون خطر از اینجا حرکت کنید.»
من گفتم: «چون آقای دکتر ۲۴ ساعت وقت دارند و گرفت و گیر از ساعت هشت بعد از ظهر شروع می‌شود، بهتر آن است که فعلاً به هیچ وجه اقدامی نشود. در ساعت پنج و نیم یا شش بعدازظهر، آقای مهندس شریف امامی، محل توقف و تصمیم آقای دکتر را به اطلاع سرلشکر زاهدی برسانند و وسایل را طوری فراهم کنند که آقای دکتر در ساعت هشت و نیم بعدازظهر، مصون از تعدی رجاله، به فرمانداری نظامی یا محل دیگر که معین خواهد شد، بروند.»
آقایان همگی این رای را، که من به مصلحتی داده بودم، پسندیدند.
احتمال ضعیفی بود که اوضاع دیگرگون شود؛ و در آن‌صورت، گرفتاری ما به نفع کودتاچیان تمام می‌شد.
آقای دکتر مصدق، لباسی را که آقای شریف امامی آورده بودند، پوشیدند و گفتند: «این لباس برای من گشاد است. لباسی بخرید که تنگ‌تر و پارچه‌اش معمولی باشد نه به این خوبی.»
آقای شریف امامی رفتند و ساعتی بعد مراجعت کردند و لباسی آوردند و گفتند: «حالا که من می‌آمدم، افسری اسلحه دستی برهنه در دست، در این کوچه می‌گشت و احتمال قوی می‌رود که به زودی به اینجا بیاید.»
گفتیم: «اگر کسی آمد که آقای دکتر در اینجا هستند و او به وظیفه خود عمل خواهد کرد؛ و اگر تا ساعت پنج و نیم مأموری نیامد، به شما تلفن خواهیم کرد که بر طبق تصمیم مذکور عمل بفرمایید.»
آقای شریف امامی گفتند: «پس من می‌روم. اگر تصمیمتان تغییر نکرد، آقای مهندس معظمی در ساعت پنج و نیم به من تلفن کنند، تا با سرلشکر زاهدی مذاکره کنم.»
سپس خداحافظی کردند و رفتند و من به خانه خود تلفن کردم. شخص ناشناسی که بعد معلوم شد عشقی کارآگاه (معروف!…) شهربانی است، جواب داد.
گفتم: «رضا.»
گفت: «بلی، جانم!. چه می‌فرمایید؟»
گفتم: «با رضا کار دارم.»
گفت: «من رضا هستم، چه می‌فرمایید؟»
گفتم: «شما رضا نیستید.»
گفت: «من رضا هستم؛ شما کجا تشریف دارید…»
من گوشی را روی تلفن گذاشتم. از حضور او در خانه و خبر قبلی که رضا داده بود، یقین کردم که متولیان امور قصد بازداشت مرا نیز دارند. این مطلب را به اطلاع آقایان رسانیدم. پس از بحث این‌طور نتیجه گرفتیم که نقشه وسیعی در میان است!
خانم برادر آقای مهندس معظمی، غذای متنوع پرتکلفی تهیه کردند و ما، در ساعت چهارده، ناهار خوردیم و به دولت صاحبخانه و خاندان او دعا کردیم. اتفاقاً خانه‌ای که ما در آن ساکن بودیم، قبلاً متعلق به آقای دکتر مصدق بود و ایشان به ما گفتند که به دستور خود من آن را ساخته‌اند و بعد آن را به مبلغ شانزده هزار تومان فروختم. این تصادف خالی از غرایب نبود که خانه قدیم خود دکتر، در چنین روزی، پناهگاه او و ما شود.
وقت ما، با مذاکرات سیاسی و پیش‌بینی وقایع می‌گذشت و منتظر ساعت موعود بودیم که به آقای شریف امامی تلفن کنیم. ساعت پنج و ربع بعدازظهر، در زدند. مستخدم در را باز کرد و پس از چند لحظه برگشت و به آقای مهندس گفت که، «کارآگاهان برای تفتیش خانه آمده‌اند.» به خوبی معلوم بود که مهندس معظمی بسیار ناراحت شده که کارآگاهان به آنجا آمده‌اند و سخت در فکر بود.
ما گفتیم، «بسیار خوب، کار خود را بکنند.»
مأمورین مذکور که سه نفر بودند، از طبقه پایین شروع به بازرسی کردند و به بالا آمدند و در اتاق بالا را دیدند و در اتاق مهمانخانه را که در آن بودیم، باز کردند.
مأمور مقدم، مردی قدبلند و لاغر، چون چشمش به ما افتاد، قدمی به عقب رفت و در را کمی پیش کشید. در این وقت آقای دکتر مصدق روی تشک دراز کشیده بودند و دکتر شایگان و من، رو به روی هم، روی صندلی نشسته بودیم و مهندس معظمی، دم در ایستاده بود و همه، ظاهراً در کمال آرامی بودیم.
من به آن‌ها گفتم: «آقایان چه می‌خواهید؟ آیا مأمور بازداشت هستید؟»
آنکه جلوتر بود، با اشاره تصدیق کرد.
گفتم: «مأمور بازداشت کدامیک از ما هستید؟»
گفت: «بازداشت همه آقایان.»
گفتم: «آقای مهندس معظمی را هم باید بازداشت کنید؟»
گفت: «آقای دکتر معظمی؟»
گفتم: «آقای مهندس معظمی، وزیر پست و تلگراف.»
گفت: «بلی!»
وضع و حال کارآگاهان نشان نمی‌داد که از بودن ما در آن خانه اطلاع قبلی داشته باشند. (به وسیله تلفن‌های متعدد یا امر دیگر؟) و وسایل نقلیه نداشتند و سربازانی نیز با آنان همراه نبودند. دو نفر از آنان در خانه ماندند و یک نفر به خارج رفت که به فرمانداری نظامی اطلاع دهد و وسیله نقلیه تهیه کند. او پس از چند دقیقه با اتومبیلی مراجعت کرد.
ما برخاستیم و از مهمانخانه به طبقه پایین آمدیم و آقای مهندس معظمی تلفنی به خانه شریف امامی زدند (ساعت پنج و نیم) و واقعه را اطلاع دادند.
من نیز به خانه خود تلفن زدم. صدای رضا بود. تا صدای مرا شنید با خشونت و درشتی پرسید: «آقا! شما کجا هستید؟ چرا محل اقامت خود را نمی‌گویید!»
با این لحن مکالمه حس کردم که او تنها نیست و پای تلفن مراقب او هستند.
گفتم: «ما حالا با جناب آقای دکتر مصدق به فرمانداری نظامی می‌رویم. مقصود این بود که تو مطلع باشی.»
گفت: «بسیار خوب. راحت.. !.»
آقای دکتر شایگان نیز تلفنی به منزل خود کردند و خواستند به فرانسه صحبت کنند [که] کارآگاه گفت: «آقا خواهش می‌کنم فارسی بگویید!»
خانم آقای دکتر معظمی از خارج داخل خانه شد و مهندس، خانم را به من معرفی کردند. البته خانم منقلب و متوحش بودند، اما خویشتنداری می‌کردند!
در این وقت آقای دکتر مصدق با لباس معمولی خود برخاستند و از بالا به پایین آمدند. چون به پیچ پلکان رسیدند، خانم مهندس معظمی که چشمش به آقای دکتر افتاد، با تعجب و حیرت، دست به طرف پیشانی خود برد و گفت: وای… آقای دکتر مصدق!… و بی‌اختیار به گریه افتاد و به طرف آقای دکتر مصدق رفت و دست ایشان را گرفت و بوسید و صدایش به گریه بلند شد! (خانم مهندس معظمی حامله و شاید پابه‌ماه بود)
حال رقت‌آمیز دردناکی برای حضار پیش آمد! آقای دکتر هم حالش متغیر شد. بیم آن می‌رفت که در چنین وقتی پیشامدی کند و حرکت ما به تأخیر افتد و بیرون خانه، رجاله مطلع شوند و کار به فساد انجامد. خانم را به کناری بردیم و زیر بازوی آقای دکتر را گرفتیم و به راه افتادیم. اتومبیل سواری نسبتاً کوچکی (مرسدس بنز) حاضر کرده بودند و شش تن می‌توانستند در آن بنشینند؛ ولی ما چهار تن و سه تن کارآگاه و راننده، به زحمت و فشرده در آن نشستیم و به طرف شهربانی حرکت کردیم.
شهر هنوز وضع عادی نداشت و در مردم اضطراب و وحشت‌زدگی و حالت کنجکاوی دیده می‌شد. در بعضی جاها، دسته‌های چند نفری متوقف بودند و اتومبیل ما، احیاناً با عده خارج از معمول که در آن سوار بودند و سرعت فوق‌العاده که داشت، جلب توجه می‌کرد و کارآگاهان، هر جا که توقف و تانی پیش می‌آمد، پیوسته تکرار می‌کردند: «برو!»
من راننده اتومبیل را شناختم؛ جوانی بود به نام غلامرضا مجید (رئیس باشگاه ببر). او، هنگامی که من در کلاس پنجم دبیرستان نظام، زبان فرانسه درس می‌دادم (سال‌های تحصیلی ۱۳۱۹–۱۳۲۳) در آن دبیرستان دانش‌آموز بود. دانش‌آموزی کودن و بی‌کاره. به آقایان گفتم: «اتفاقاً من آقای راننده را می‌شناسم. ایشان در دبیرستان نظام شاگرد من بوده‌اند و مقدر این بود که شاگرد، استاد خود را هنگام بازداشت به شهربانی ببرد!»
او برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «والله من داشتم می‌رفتم. یکی از آقایان رسید و به من گفت می‌خواهیم آقایان را به شهربانی ببریم، شما بیایید و من آمدم و تقصیری ندارم.»
گفتم: «مقصود تقصیر نبود، بلکه ذکر این تصادف بود.. !.»
بعدها شنیدم که این جوان حق‌ناشناس کذاب، به این مکالمه کوتاه که شش تن دیگر [هم] آن را شنیدند، شاخ و برگ‌ها داده و داستان‌سرایی کرده‌است! پناه بر خدا از دنائت بعضی مردم…
در وسط راه، چون مردم متوجه اتومبیل ما می‌شدند و ممکن بود، ما [و] به خصوص آقای دکتر مصدق را بشناسند، یکی دو نفر از کارآگاهان کلاهی را که من به دست داشتم، گرفتند و به آقای دکتر گفتند: «خوب است جنابعالی این کلاه را به سر بگذارید که شناخته نشوید.»
آقای دکتر به شدت آن را رد کردند و گفتند: « «لازم نیست!»
اتومبیل به در دوم شهربانی رسید. جمعی بیرون و داخل ایستاده بودند و ظاهراً چون گرفت و گیر بسیار بود و بازداشت‌شدگان را به آنجا می‌آوردند، به تماشا (!) مشغول بودند. ما وارد محوطه شدیم و اتومبیل مقابل پلکان دالان شهربانی و فرمانداری نظامی ایستاد.
پیاده شدیم. جمعی که ما را شناخته بودند، به ما نزدیک شدند و با بی‌نظمی، به دنبال ما به راه افتادند. آقای دکتر مصدق پیش و ما پشت سر معظم‌له بودیم. چون خواستیم از پلکان بالا برویم، یکی از میان جمعیت دست زد و چند تن، به تقلید از وی متابعت کردند. من پشت کردم و به سرهنگ دومی، افسر شهربانی که نزدیک بود، با لحنی محکم و نسبتاً شدید و آمرانه گفتم: «هیچ می‌دانید ما در کجا هستیم و شما چه مسئولیت سنگینی به عهده دارید؟ این بی‌نظمی چیست و شما اینجا چه‌کاره‌اید؟
او فوراً به عقب برگشت که از پیش آمدن و فشار تماشاگران و تظاهر آنان جلوگیری کند؛ و کرد، و ما با این وضع و حال و مسلط بر اعصاب، با چهره و سیمای مصمم، از خطر غوغا جستیم!
ساعت هفده و پنجاه دقیقه بود که وارد اتاق سرتیپ فرهاد دادستان، فرماندار نظامی شدیم و روی صندلی نشستیم. آقای دکتر مصدق در وسط و دکتر شایگان و من در دو طرف ایشان و مهندس معظمی روبه‌رو.
 سرتیپ دادستان به ستاد ارتش تلفن کرد و بعد به سرهنگ انصاری، معاون فرمانداری نظامی و افسران دیگر دستورهایی داد و به یکی از آن‌ها گفت: «مأموریت شما مهم است، البته متوجه هستید!»
آمد و رفت در این محل بسیار بود و جمعی نیز در راهرو قدم می‌زدند. در حدود ساعت شش و هجده دقیقه، ما را از فرمانداری حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند. از پلکان پایین آمدیم، سرلشکر نادر باتمانقلیچ که به ریاست ستاد ارتش رسیده‌است، بازوی آقای دکتر مصدق را گرفته بود. هنگامی که خواستیم سوار اتومبیل شویم، شخصی با صدای بلند، بر ضد ما شروع به سخنگویی و شعاردهی کرد. سرلشکر باتمانقلیچ با اخم و تشر گفت: «خفه شو! پدرسوخته.. !.»
او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی، از راه خلوت، میان دو صف سرباز به باشگاه افسران رسیدم و وارد باشگاه شدیم. ما را به طبقه دوم بردند. عده کثیری از افسران، که از بازنشستگان ارتش و ژاندارمری نیز در میان آنان دیده می‌شد، در مدخل راهرو جمع بودند. سرتیپ فولادوند و سرهنگ نعمت‌الله نصیری رئیس گارد سلطنتی، که به درجه سرتیپی رسیده بود، با ما همراهی می‌کردند. چون از میان دو صف افسران، به اتاقی که سرلشکر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند، رسیدیم، سرلشکر در لباس نظامی، با پیراهن یقه باز تابستانی کرم‌رنگ (بدون کراوات) آستین کوتاه و شلوار تابستانی افسری و زلفان اندکی ژولیده، پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متاسفم که شما را در اینجا می‌بینم. حالا بفرمایید در اتاقی که حاضر شده‌است، استراحت بفرمایید.»
سپس رو به ما کرد و گفت: «آقایان هم فعلاً بفرمایید یک چایی میل کنید تا بعد.. !.»
و با ما دست داد و ما به راه افتادیم.
سرهنگ باتمانقلیچ و سرتیپ نصیری و سرتیپ فولادوند و سرهنگ ضرغام، آقای دکتر را به طبقه پنجم باشگاه به اتاق شماره ۸ و دکتر شایگان را به اتاق شماره ۹ و مهندس معظمی را به اتاق شماره ۷ و مرا به اتاق شماره ۱۰ روبه‌روی [اتاق] آقای دکتر بردند.
سرلشکر باتمانقلیچ که آقای دکتر را به اتاق رسانید، برگشت و به ما گفت: «وسایل راحت آقایان فراهم شد. هرکدام از آقایان هرچه می‌خواهید بفرمایید بیاورند.»
بعد رو به من کرد و گفت: «با آقای دکتر هم قوم و خویش هستیم!… (از راه خانم شاهزاده مادر ابوالقاسم‌خان صدیقی)
سرتیپ فولادوند به من گفت: «شما چه می‌خواهید؟»
گفتم: «وسایل مختصر شست و شو که باید از خانه بیاورند و یکی دو کتاب.»
سرتیپ نصیری گفت: «من هرچه بخواهید خودم برای جنابعالی فراهم می‌کنم. هرچند با وجود سابقه قدیم، شما می‌خواستید مرا بکشید!»
از این گفته تعجب کردم و از اظهار خدمت ایشان تشکر نمودم و به اتاق خود رفتم. اتاق‌های ما تلفن داشت. آقای دکتر مصدق با تلفن خود خواستند به محلی تلفن کنند و احوال اعضای خانواده خود را بپرسند. مرکز داخلی باشگاه تلفن را وصل کرد. پس از پایان مکالمه، مأمورین به اتفاق سرتیپ فولادوند آمدند و سیم تلفن‌ها را قطع کرده، تلفن‌ها و کلید درها را بردند. ساعت هشت با هم شام خوردیم و ساعت نه و نیم، چون خسته بودیم، برای خواب آماده شدیم.
تازه روی تختخواب رفته بودم که در باز شد و سرتیپ فولادوند پیش آمده، گفت: «حاضر شوید که از اینجا به جای دیگر بروید!»
برخاستم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم (در ساعت ۲۲). آقای دکتر شایگان هم حاضر شدند. من از سرتیپ فولادوند پرسیدم که: «آیا می‌توانیم با آقای دکتر مصدق خداحافظی کنیم؟»
گفت: «نه!»
گفتم: «از آقای معظمی چطور؟»
گفت: «نه…»
دکتر شایگان و مرا سوار جیبی کردند، که دو سرباز در عقب آن با تفنگ نشسته بودند و سرهنگ محمد انصاری هم با سختی در سمت راست من نشست. ساعت ۲۲ و چند دقیقه، وارد شهربانی، در قسمت فرمانداری نظامی شدیم و ما را به اتاق شماره ۱۸ بردند. چون تختخواب و وسایل آن حاضر نبود، سرهنگ ضرابی دستور داد تخت از اتاق دیگر و وسایل تختخواب از باشگاه افسران آوردند و من و دکتر شایگان ساعت یازده چراغ را خاموش کرده، خوابیدیم…!
...
روایت مزبور در کتاب «یادنامه دکتر غلامحسین صدیقی» (همه هستی‌ام نثار ایران). گردآوری و تنظیم پرویز ورجاوند، ثبت شده‌است.
«خَسن و خُسین هرسه دختر مغاویه»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گزیده‌ای از تکذیبیه دکتر غلامحسین صدیقی
در خصوص شرکت در کودتای ۱۸ تیرماه ۱۳۵۹ نوژه
پس از درج خبر دستگیری دکتر غلامحسین صدیقی در رابطه با کودتای نوژه؛ (روزنامه کیهان ۲۱ تیر ۱۳۵۹، روزنامه‌های صبح آزادگان و اطلاعات و... ) ــ ایشان تکذیبیهای با لحن تند نوشتند که فقط در روزنامه جمهوری اسلامی (یکشنبه ۲۹ تیرماه ۱۳۵۹) به چاپ رسید.
بخشهایی از آن تکذیبیه را اینجا می نویسم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
«خَسن و خُسین هرسه دختر مغاویه»
۳۱ روز بود که در ۶۳ کیلومتری تهران به فیض صحبت «خير جليس في الأنام» به کتاب پناه برده بودم. عصر جمعه بیستم تیر خبرهایی دربارهٔ حادثه شام روز پیش شنیدم. عصر شنبه ۲۱ ناگهان دخترم با یکی از منسوبان و یکی از دوستان با حالی درهم و خسته آمدند، چون از حالشان و حادثه مذکور پرسیدم چند کلمه گفتند و چند روزنامه صبح و عصر را پیش من گذاشتند، چشمم به فوق‌العاده اطلاعات افتاد، در صفحه اول زیر عنوان «سرلشگر … و غلامحسین صدیقی دستگیر شدند» ! باز هم در همان صفحه اول جای دیگر این خبر به نظر رسید: «عصر دیروز یک مقام آگاه در کمیته مرکزی اعلام کرد که غلامحسین صدیقی یکی از رهبران جبهه ملی در رابطه با کودتای نافرجام دستگیر شده‌است، غلامحسین صدیقی هم اکنون در بازداشت بسر می‌برد و تحقیق از وی آغاز شده‌است» !...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پس از خواندن این مطلب در روزنامه‌های پایتخت (که توسط نمایندگان خبرگزاریهای خارجی به خارج از کشور نیز نقل شد) اول امری که بی‌اختیار با حیرت و حسرت و توجه به وضع و حال و کار و جایگاه خود و حضور حاضران به خاطر گذشت، قول معروف «خَسن و خُسین هرسه دختر مغاویه» بود، سپس که فکر از زیربار حمله و تکان وارد مجالی یافت و بی‌اختیار چشمم دیگربار به نام روزنامه‌ها افتاد، «اطلاعات»، «صبح آزادگان»، «جمهوری اسلامی»... براستی غم در غمم فزود. من که همواره با احترام خاص به مقام و اعتبار مطبوعات نگریسته‌ام با دیدن آنها با خود گفتم آیا این است رسم دادن «اطلاعات»؟ و این است شیوه «آزادگان»؟ و در آخر آیا این است وظیفه روزنامه‌ای که نام «جهوری اسلامی» بر خود نهاده‌است؟ آیا مسؤولان محترم روزنامه اطلاعات نه از اشتباه و نظایر ممتاز خود در جهان بلکه حتی از سنت مطلوب دقت در کسب خبر مطبوعات پیش و صدر مشروطیت مانند [روزنامه‌های] اختر و حبل‌المتین و تربیت و پرورش و کاوه … بی خبراند؟ آیا مباشران روزنامه آزادگان به ریشه و تاریخچه و مفاد اجتماعی و اخلاقی و فلسفی نامی که اختیار کرده‌اند آگاهی دارند؟ آیا اداره کنندگان روزنامه جمهوری اسلامی (ارگان حزب جمهوری اسلامی) به کلمه «اسلامی» که پس از گفتگوهای بسیار به جمهوریت افزوده شده‌است اندیشیده‌اند و مسؤولیت بزرگ و وسیع و بسیار سنگین دینی و تاریخی و جهانی حال و آینده خود را حس می‌کنند؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غاض الوفاء و غاض العذر و انفجرت – مسافة الخلف بین القول و العمل …[وفا اندک شده و فروکش کرده و خیانت و پیمان‏شکنی فراوان و لبریز گشته و مسافت بین گفتار و کردار فراخ گشته است]
در خرداد ۱۳۴۲ در بازداشتگاه قزل قلعه چند روز پس از واقعه فجیع ۱۵ خرداد با پیشنهاد جناب آقای مهندس مهدی بازرگان و قبول اصولی نگارنده و موافقت بعدی جناب آقای دکتر یدالله سحابی و جناب آقای داریوش فروهر و جناب آقای علی اردلان و جناب آقای حسین شاه حسینی و آقایان ابراهیم کریم آبادی و دکتر یوسف جلالی موسوی و ابوالفضل قاسمی و شادروان سید محمد علی کشاورز صدر و عده‌ای دیگر (جمعآً ۲۳ تن بودیم) قرار شد با اخباری که جسته گریخته به ما رسیده بود در نامه‌ای به عمل حکومت اعتراض کرده آن را بر وفق اصول قانون اساسی و بر اساس موازین اخلاقی محکوم سازیم. همه می‌دانند که اگر من در جمع مذکور اول کس در اخذ این تصمیم نبودم (البته چنانچه گذشت، فکردهنده جناب مهندس بازرگان بود…) از موثرترین آنان بودم و در پی مخالفتی که همان‌جا در تصویب این امر از جانب چند تن روی داد پس از رهایی از بازداشتگاه با اعلام رسمی از جبهه ملی دوم که بنا بر خواهش مکرر جناب آقای داریوش فروهر (و همفکری بعدی جناب آقای الهیار صالح که به وسیله آقایان فروهر و کریم آبادی در کاشان حاصل آمده بود) در تاریخ ۲۲ تیر ۱۳۳۹ تأسیس کرده بودم کناره‌گیری کردم. من از خرداد سال ۱۳۳۳ به بعد که از بازداشتگاه لشکر دو زرهی آزاد شدم به رغم پیشنهادهای مکرر اصحاب دولت در آن دستگاه غیرقابل دفاع، هیچ مقام غیر علمی نپذیرفتم و در حکومت جناب آقای مهندس بازرگان هم به شهادت معظم‌له و جناب آقای دکتر یدالله سحابی از قبول شغل‌های پیشنهادی خودداری کردم… و بی تاسف صریح و آشکار می‌گویم
هنیئا لأرباب النعیم نعیمُهم [گوارا باد برای صاحبان نعمت، نعمتهایشان]
و به کسانی که بی روی و ریا و با صدق و صفا به خدمت مردم و جامعه پرداخته و می‌پردازند درود می‌فرستم.
هر آنکو بپالود از ریمنی
منش مهدی عصر پنداشتم…
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگارنده رهبر هیچ گروه سیاسی نیست. در مورد نخست‌وزیری «احتمالی» هم خبرگزار روزنامه نامبرده فرق بین امکان و احتمال را در نظر نگرفته‌است.
آرزوی من بنا به تربیت پدری و دلبستگی به فرهنگ پر ارج وطن عزیزم ایران که حقوق آن بر ذمه من ثابت است همواره استقلال کشور و آزادی واقعی هموطنان و اجرای عدالت اجتماعی بوده‌است.
شبی چو باد سحر نهم به دامن دشت
مگر نشانی از آن صبح آرزو طلبم
با اینهمه با توجه به نقائص و ضعف‌هائی که لابد به مقتضای طبع بشری در من وجود دارد به رغم «قولهای بی بازپرس و فعلهای بی بازخواست» صاحب خبر «روزنامه صبح آزادگان» و قضاوت‌های «خبرگزار» جمهوری اسلامی که حقا قضاوتهای قاضی حمص و بلخ و سدوم را به یاد می‌آورد و مطالب منقولش در نامربوط بودن به سؤال و جواب کیخسرو افراسیاب می‌ماند به اقتضای آن صوفی آزاده می‌گویم خوشا شهری که من بدش باشم!
اگر بیغاره رانی و بدگویی بیجا تنها در مورد یک تن باشد در خور چشم‌پوشی است ولی اگر این کار شیوه و مذهب مختار شود حس مضحک و شرم و قباحت از میان می‌رود. جدول ارزشها دگرگون می‌گردد و رذایل مقام فضایل را می‌گیرد و آنگاه می‌باید با غمی گلوگیر و دردی اندیشه سوز بر عقل و اخلاق و علم و هنر گریست.
از خدا جوییم توفیق ادب!
والسلام علی من سمع الحق فاجاب و استجاب.
غلامحسین صدیقی
جملات درون کروشه [ ]، افزوده من است.
 
 
آخرین سخنرانی دکتر غلامحسین صدیقی/ ۱۳۵۸
در سالروز درگذشت جهان پهلوان غلام‌رضا تختی در قبرستان ابن بابویه شنبه ۱۵دی ماه ۱۳۵۸
سروران بزرگوار، دوستان گرامی، هموطنان ارجمند،
این قطعه خاک در بسیط زمین و اقطار ربع مسکون به وجه خاص مورد اعزاز و تکریم و منظور نظر گوینده حقیر است!
اینجا مزار شیخ صدوق ابوجعفر محمدبن علی بن حسین بی موسی بن بابویه قمی محدث و فقیه بزرگ شیعی قرن چهارم، متوفی به سال ۳۱۸ هجری قمری صاحب تصنیفات مشهور در فقه و حدیث است.
اینجا قرارگاه شاعر بی‌قرار بخون تپیده میرزاده عشقی است.
اینجا حکیم بلندهمت وارسته زواره‌ای میرزا ابوالحسن جلوه (متولد در ذیقعده ۱۲۳۸ ه‍.ش در احمدآباد کجرات – متوفی در ذیقعده ۱۳۱۴ ه‍.ش در تهران) آرامگاه دارد.
اینجا نویسنده و لغوی بزرگ، شاعر بدیع بیدار توانا، علی‌اکبر دهخدا، یار دیرین و تأیید کننده راه و رسم مصدق، خفته‌است؛ استاد گرانمایه‌ای که در سن ۷۴ سالگی با تن رنجور در شدت سرما او را به فرمانداری نظامی بردند و سپس خسته و نیم جان بازگردانده، در برف یخ‌بندان به پشت در خانه‌اش، بی‌آنکه اهل خانه را خبر کنند، انداختند و رفتند؛ بزرگواری که هنوز گوش‌های ما به نشید نغز و فصل‌الخطاب فکرت افزای حشمت‌آمیز اوست:
ای مردم آزاده کجائید کجائید
آزادگی افسرد بیایید بیایید
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانند
مقصود از آزاده شمایید شمایید
بسیار مفاخر پدرانتان و شمار است
کوشید که یک لخت بر آنها بفزایید
بس عقده گشودید باعصار و کنون هم
این بسته گشائید که بس عقده گشائید
اینجا آرامگاه کشته‌شدگان سی‌ام تیر ۱۳۳۱ است که پایداری و وقار و تحمل و جان‌بازی ایشان همگان را به شگفتی واداشت و درحالی‌که از هر طرف آواز احسنت می‌شنودند، با تیر نابکاران بخاک افتادند و با خون خود نوشتند: «یا مرگ یا مصدق!» مصدق بزرگ، رهبر عالی‌قدر و سرور دوستان وفادار ما که آخرین وصیتش خفتن در همین مطاف است.
هرچه بکوشم که حدیث تو نگویم
ز اول سخنم نام تو اندر دهن آید!
ینجا تربت دکتر حسین فاطمی است که با آخرین پیام دشمن شکار خود به همه درست همّت و ثبات آموخت و با مرگ جان‌گدازش چه خون که در دل یاران مهربان انداخت!
اینجا آخرین پایگاه آزادی‌خواه راستین، کوشا و دلیر، محمد اسماعیل کریم‌آبادی است.
اینجا خفتن‌گاه فقید کرم و وفا، حاج محمد حسن شمشیری است؛ رادمردی که در یکی از ماه‌های پایان عمر پرثمر خویش، با سؤالی حسرت‌آمیز به من گفت: آقا بیش از پنجاه سال است که سخن از «آزادی» می‌شنویم و در راه رسیدن به آن می‌کوشیم، آیا عاقبت به آن خواهیم رسید؟
گه عقل همی گفت که ای طبع تو کم نال
گه صبر همی گفت که ای آه تو مخروش (سنائی).
تا بپالاییم صافان را ز دُرد
چند باید عقل ما را رنج برد! (مولوی).
اینجا پدر و مادر و خواهر و بیست و پنج تن از خویشان و منسوبان من آرمیده‌اند.
این نفس جان دامنم بر تافتست
بوی پیراهان یوسف یافتست
کز برای حق صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش‌حالها ! ...
باری، اینجا گورخانه مرد امروز ما «جهان‌پهلوان غلام‌رضا تختی» است!
به ببینید که در این گوشه خاک مقدس که سر فخر بر آسمان می‌ساید چگونه محمد و علی و حسن و حسین و رضا گردآمده‌اند!
حاضران ارجمند! شما در اینجا در پیرامون خود این خموشان سخنگو را که نام ارجمندشان زیب دفتر زندگانی و زندگان حقیقی است، با هزاران تن که صدها سالست روی در نقاب خاک کشیده‌اند بی تذکّر و تذکار نام، با دیده دل می‌بینید یا در عالم خیال به خاطر روشن‌بین می‌آورید که سعدی آسان بشما می‌گویند:
خاک راهی که برو می‌گذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود! (سعدی)
سر بر آر از گلشن تحقیق تا در کوی دین [حق]
کشتگان زنده بینی انجمن در انجمن! (سنایی).
راستی در اینجا چه مایه فضایل اخلاق و ادب و علم و هنر باید جست!
در این روزگار و در هر روزگار، در این آموزشگاه بزرگ، بصورت دلگیر و بمعنی روحانی، از پیران و جوانان در خاک خفته، چه درس‌های فزاینده و پاینده آزادگی و مردانگی و شهامت، حتی شهادت، باید آموخت! چه عظمت و حشمتی در این خاک نهفته، نه بل پدیدار، و چه قدرت و بی‌نیازی در این ضعف و سکنت ظاهری نهان، نه بل آشکار است! فاعتبروا یا اولی الابصار!
ما اگر از کردار چنین مردان، راه حسن عاقبت را نیاموزیم و حماسه قوت و اقتدار معنوی را در کتاب اندوه‌شکن حیات آنان نخوانیم، یا این معنی را از صحایف ایام در نیابیم، از گرانجانی و کورذهنی، زندگان عقل مرده خواهیم بود!
امروز، ما پس از دوازده سال در این مکان معلّی به منظور گرامی‌داشت یاد «غلام‌رضا تختی جهان‌پهلوان» که نام ایران محبوب را در ورزشگاه‌های بین‌المللی بلندآوازه ساخت، فراهم آمده‌ایم و همه درحالی‌که چشم بر تربت عزیز او داریم، یک‌دل و یک‌زبان به ستایش صفات و فضایل او همداستانیم.
پهلوان ما در شهریور ۱۳۰۹ ه‍.ش در خاندانی متوسط در خیابان خانی‌آباد دیده به جهان گشود. تحصیلات دبستانی و دبیرستانی را در تهران به پایان رسانید و با دلبستگی وافر روی به ورزش آورد و بسیار زود به میدان کشتی آمد و بر حریفان چیره گشت. در سالهای ۱۳۳۶ و ۱۳۳۷ و ۱۳۳۸ پهلوان کشور شناخته شد. چند بار در المپیک‌ها قهرمان دوم کشتی آزاد المپیاد گردید تا در المپیاد ۱۳۳۵ (۱۹۵۶ م) در ملبورن بر جمیع حریفان فائق آمد و پرچم افتخار ایران را به اهتزاز درآورد. در سال ۱۳۳۷ (۱۹۵۸ م) در توکیو قهرمان اول وزن هفتم کشتی آزاد آسیا شد و در سال ۱۳۳۸ (۱۹۵۹ م) در مسابقات کشتی جهانی در تهران قهرمان اول وزن هفتم جهان گردید و در سال ۱۳۴۰ (۱۹۶۱ م) در یوکوهاما (ژاپون) دیگربار قهرمان اول وزن هفتم جهان شد.
منظور جامعه ورزشکاران ایران که مزایای خَلقی را با مکارم خُلقی همراه می‌خواهند و با ترتیب چنین اجتماع والائی همت گماشته‌اند، بیشتر یادآوری یا عرضه‌داشت خصلت‌های معنوی تختی است. شما به اینجا آمده‌اید که با حضور خود این ارزش‌های عالی را تقدیر و تأیید کنید. اکنون دیگر سخن در نیروی جسمانی او محلی ندارد.
تهمتن فروخفت در تیره خاک
کنون روز ناورد و پیکار نیست
تختی ادامه‌دهنده سنت‌های نیکوی اخلاقی پهلوانان بزرگ ما، همچون پهلوان محمود خوارزمی معروف به پوریای ولی (م ۷۲۲ ه‍.ق) و در قرن اخیر حاج سید حسین شجاعت معروف به رزاز متوفی در نهم اسفند ۱۳۲۰ ه‍.ش که در همین سرزمین آرمیده‌است، بود. پهلوان ما مردی آزاده و جوانمرد و فروتن و بردبار و محبوب و مهربان و راستگو و درستکار و بی‌آلایش و بزرگ‌منش و قانع و پایدار در دوستی و جامع زورمندی و بی‌آزاری و از دوروئی دور و بری بود. با صفای باطن در حمایت از مظلومان و مستمندان می‌کوشید.
او انسانی روشن‌اندیش و آزادی‌خواه و طالب عزت ملی و بلندنامی ایران بود و به همین سبب مجذوب شهامت و حُسن سیاست و روشن‌بینی و خلوص نیت پهلوان سیاسی عصر «دکتر محمد مصدق» شد. در سال ۱۳۳۹ رسماً به «جَبهَه ملی دوم ایران» پیوست و در واقعه زلزله بوئین زهرای قزوین با کوشش‌های جبهه ملی در تخفیف رنج مردم مصیبت زده با نیت خدمت به خلق، نه مردم‌فریبی، همکاری مؤثر نمود و برای درخواست کمک به میان هم‌شهریان خود رفت و میلیون‌ها بسود آسیب‌دیدگان گردآورد. در دی ماه ۱۳۴۱ [۴ لغایت ۱۱ دی‌ماه] در کنگره جبههٔ ملی عضویت یافت. اما آنگاه که راستی زشت می‌شود، دروغ باید زیبا شود [از فیلم دیمیتریوس و گلادیاتورها] در قحط سال مردمی و مردانگی، آن شیفتگی و این دلبستگی در آن ایام، که روزگار محنت عقل اخلاقش باید خواند، سرآغاز درد و بی‌بلائی شد که بر او وارد کردند و درست در همین کشاکش آزمون بود که جوهر شهامت اخلاقی و قدرت معنوی او به نحو شایسته و زیبنده جلوه‌گری نمود.
آزادمرد ما که یک چند در آزادی ظاهری تا پایان زندگی بر سر پیمان خود با مردم و جَبهَهٔ ملی پایدار ماند.
از عهدة عهد اگر برون آید مرد
از هرچه گُمان بَری فزون آید مرد (مولوی)
رنج دید و تحمل کرد و در تقدم فضایل بر رذایل و مبارزه با شرّ، عاقبت جانش را در این راه گذاشت ….
مرگ، ناگهان تختی را در سن ۳۷ سالگی ربود و ما را از ثمرات وجود آن جوانمرد آراسته به سجایای اخلاقی و طینت پاک و فطرت عالی محروم ساخت و این امر مایهٔ تاسف همگان شد، ولی به حقیقت چه بسا کیفیت زندگی به حساب می‌آید نه کمیت آن.
گر عمر تو باشد به جهان تا سیصد
افسانه شمر زیستن بی مر خود
باری چو فسانه می‌شوی ای بخرد
افسانه نیک شو نه افسانه بد! (باباافضل کاشانی)
جهان آزمایش شایستگان است.
هر خسی از رنگ گفتاری بدین ره کی رسد
درد باید عمر سوز و مرد باید گام‌زن!
آری! درد باید عمر سوز و مرد باید گام‌زن!
للّهِ دَرُّ النائِباتِ فَّإنُّها
صَدَأ اللِّئام و صیقَلُ الأحراَر
آفرین بر درد بادا، زآنکه درد آرد پدید
مردم کم‌مایه را زآزاده بر وجه حَسَن.
آفرین طرفه معجونی است محنت زانکه هست
فضل و سالاریّ مردم مرتهن اندر محن
(غلام‌حسین صَدیقی)
تختی نسبتاً جوان‌سال بود و از دانش بهره وافر نداشت، لکن در اخلاق به حدّ والائی رسیده بود. یک لحظه بیاندیشیم که چنین مردی که داعیهٔ آموزگاری نداشت، در سیره و شیوه زندگی به ما چه می‌آموزد:
گذشته از صفات و فضایل شخصی و اجتماعی که در گفتار و رفتار و کردار تختی ظهور می‌نمود و نیاز به ذکر شواهدی از آنها نیست، او در سیاست مردی آزادی‌خواه و پیرو دکتر مصدق و تابع اصول درهم فشردهٔ افکار آن بزرگمرد بود، افکاری که در جَبهَه ملی دوم ادامه و گسترش یافت و طرفدارانش در راه تحقق آن با دستگاهی که به گفته سروسالارش بازنمای ظلم و فساد و اختناق بود درافتادند و با ایمان به اینکه در وصول به شاهد مقصود: کشید باید رنج و چشید باید درد، بارها و سال‌ها رنج را خریدار آمدند، آزارها دیدند و محنت‌ها کشیدند و نسبت به آراستن فروع و ضایع ساختن اصول همواره در مقام اعراض و اعتراض پایدار ماندند و اندیشهٔ رشید آزاد خود را مستمراً به نحو خستگی‌ناپذیر به سوی کمال مقدور ساختند. تختی در این مراحل با اخلاص عمل گام برمی‌داشت.
در حادثه دردناک و خونبار پانزدهم خرداد ۱۳۴۲ که ما در بازداشتگاه قصر و قزل‌قلعه گرفتار بودیم و فریاد اعتراضمان علیه ستمکاری‌ها و نابسامانی‌ها بلند بود، تختی درست در این هنگام با عضویت در هیئت اجرایی موقت، وظایف دشوار خود را با شایستگی انجام می‌داد و هیچ‌گاه قصور و فتوری در روش مبارزهٔ او روی ننمود. بسیار بجاست که این روش ستودهٔ آموزنده در ثبات قدم و کوشش و امیدواری و حتی از خودگذشتگی مورد تکریم و ادامه و تعقیب واقع شود ….
وقت آن است که در این دقایق عزیز و مکان مقدس وقت را غنیمت شمرده از اینجا با خلوص نیت و تعظیم و احترام به پیران و جوانانی که دلهایشان آکنده از مهر ایران است بگویم:
سلام بر آنانکه می‌دانند والاترین و زیباترین و دلاویزترین و جنبش‌انگیزترین و شوق‌آمیزترین مفهومی که بشریت در عالم هستی و تاریخ طولانی پرفراز و نشیب خود به آن پرداخته و در درک آن کم و بیش کوشیده، مفهوم «حق» است، با اعتقاد راسخ به اینکه: «آخر چیره نبود جز که خداوند حق»
سلام بر پویندگان راه صلاح و راستی، آنانکه در طول صد سال اخیر آرامش و آسایش را بر خود حرام کردند و جان گرامی را در رسیدن به مطلوب به چیزی نشمردند، کشته شدند و اکنون چه بسا از نام و خاکشان اثری پدیدار نیست!
سلام بر مبارزان که دیو استبداد و خودکامگی را بهر صورت و در هر جا بزانو درآوردند و پشتیبان و پناهگاه «آزادی» که آنرا پر ارج‌ترین و گرانمایه‌ترین مواهب می‌شمردند شدند.
سلام بر آنان‌که به مظاهر انسانیت و ارزش آدمی احترام می‌گزارند.
سلام بر پیروان عدل و انصاف که دربارهٔ دوست و دشمن با رعایت اصل مردانگی داوری کرده و می‌کنند.
سلام بر آنان‌که بزرگ نمودن خود را در کوچک کردن دیگران نمی‌دانند!
سلام بر آنان‌که حوادث را دیگرگون جلوه نمی‌دهند، به کتمان حق نمی‌پردازند، حق می‌گویند و تمامی حق را می‌گویند و جز حق نمی‌گویند و مردم عامی را که ذهن آسان‌پذیر دارند، اغراء به جهل نمی‌کنند!
سلام بر آنان‌که از تعصب گریزانند و آن را استعفای از تعقل می‌شناسند و از سَموم روانکاهِ حقیقت اوبارِ آن بلای دهشت‌ناک می‌گریزند!
سلام بر آنان‌که با باطل همه جا و همه وقت و بهر صورت می‌ستیزند و این ستیزگی را تکلیف اخلاقی و مردمی خود می‌شمارند!
سلام بر آنان‌که از اهواء و اغراض پست، به حد امکان دوری جسته آن را نوعی بیماری روحی دانسته با داروی راحت‌رسان عقل به درمان آن می‌کوشند!
سلام بر آنان‌که چشم حق‌بین و گوش حق‌شنو و ذهن خبرگیر و حق‌جوی خود را بکار می‌اندازند
الَّذین یَستمِعُونَ القَولَ فَیَتَّبِعُونَ اَحسَنَهّ (زمر: ۱۸)
 
  

░▒▓ همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است: 
...
همنشین بهار 
 
 

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook