دکتر سیروس سهامی، جغرافیدان، نویسنده و استاد ارجمند دانشگاه، که سالها به بند کشیده شد و آزار دید، به میهمانی خاک رفت. (۸ بهمن سال ۱۳۹۹)
آموزگار فرزانه و فرهیخته دکتر سیروس سهامی، جغرافیدان، نویسنده و استاد دانشگاه، در تاریخ ۱۳۱۴ در بندر انزلی از استان گیلان واقع در شمال ایران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در نوشهر، رشت و انزلی به پایان برد و دوران متوسطه را در دبیرستان فردوسی انزلی گذراند. در سال ۱۳۳۳ سال پایانی دوره متوسطه را شاگرد دبیرستان نوربخش رشت بود. دورهٔ متوسطه را با شاگرد اولی در رشته ادبی استان گیلان که در آن هنگام مشتمل بر شهرستانهای زنجان و اراک نیز بود سپری کرد. سپس دانشجوی رشته تاریخ و جغرافیا در دانشسرایعالی تهران شد و تحصیلات دانشگاهی خود را در سال ۱۳۳۶، با رتبه شاگرد اولی به پایان برد. یک سال در دبیرستانهای لنگرود و دو سال در دبیرستانهای انزلی معلم بود و به تدریس تاریخ و جغرافیا و ادبیات فارسی اشتغال داشت تا سرانجام زمان اعزام شاگردان اول دانشگاهها به خارج فرا رسید. در سال ۱۳۳۹، ایشان برای ادامه تحصیل به کشور فرانسه بورسیه شد و دکترای خود را در رشته جغرافیا با درجه «بسیار خوب» از :دانشگاه کِلرمون فِران» اخذ کرد و سپس به وطن بازگشت و خدمات فرهنگی خود را در انزلی دنبال کرد. در مهرماه ۱۳۴۵، به استادیاری دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد منصوب شد، اما در ۱۳۵۰، در جریان جشنهای پنجاهمینسال سلطنت پهلوی، به سبب تعلقات فکری خود و آرمانخواهی، یک سال از خدمات دانشگاهی معلق بود. در اسفند ماه ۱۳۵۷، بلافاصله پس از انقلاب به ریاست دانشگاه فردوسی مشهد برگزیده شد، اما در ۱۳۵۸ از این مقام استعفا کرد و بار دیگر از کار تدریس در این دانشگاه معلق گردید. در فروردین ماه ۱۳۶۱، در بندر انزلی دستگیر و به مشهد برده شد. این بار او را به پانزده سال حبس محکوم کردند. او چهارسالونیم را در زندان مشهد گذراند. عسل پوشان سرکهفروش، که دشنه را به مصاف کلام فرستادند، مادون تر از آن بودند که قدر انسان فرهیخته و شریفی چون دکتر سیروس سهامی را بشناسند. راست میگوید بزرگمهر حکیم:
«کارهای زمانه میل به ادبار دارد. چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی. افعال ستوده و اقوال پسندیده، مدروس گشته، عدل ناپیدا، جور ظاهر، لوم و دنائت مستولی، کرم و مروّت متواری، دوستیها ضعیف، عداوتها قوی، نیکمردان رنجور و مستذل، شریران فارغ و محترم، مکر و خدیعت بیدار، وفا و حرّیت در خواب، دروغ مؤثر و مثمر، راستی مهجور و مردود، حق منهزم، باطل مظفر، مظلوم محق ذلیل، ظالم مبطل عزیز، حرص غالب، قناعت مغلوب، عالم غدار، زاهد مکار... »
کلیله و دمنه، تصحیح عبدالعظیم قریب، صفحه ۵۶
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یاداشتی از دکتر سیروس سهامی
در سیکل دوم دبیرستان بودم که خیزش بزرگ مردم ایران به منظور استیفای حقوق و کسب حیثیت ملیِ از کف رفته، به رهبری پیشوای روشنضمیر، دکتر محمد مصدق آغاز شد. ملتی عزم جزم کرده بود از زیر سلطه دردبار بیگانه و حقارتِ خوگرفتن به استبدادی مزمن، کمر راست کند. انزلی در آن هنگام، نظیر بسیاری از شهرهای دیگر، یک پارچه شور و التهاب بود(...) ضربه مرگبار کودتای مرداد ۱۳۳۲ فرود آمد و مانعی سترگ در برابر رشد سیاسی مردم ایران شد(...) با دهانی گشوده از حیرت و حسرت، خبرِ واژگونیِ حکومت ملی دکتر محمد مصدق را شنیدم. «برنامه طلوع آفتاب گفتی بار دیگر به تعویق افتاده بود»(...) در آبان ۱۳۳۹ عازم پاریس و یک سال بعد راهی کِلرمون فِران شدم. در دانشکده ادبیات و علوم انسانی این شهر استادی آشنا به مسایل شمال ایران، راهنمایی پایاننامهام را در رشته جغرافیا دربارهٔ «اقتصاد روستایی و زندگی دهقانی در گیلان» بر عهده گرفت...خلاصهای از این رساله در ۱۹۶۵، از سوی «انتشارات دانشگاهی فرانسه PUF»، در پاریس به چاپ رسید. تابستان ۱۳۴۳ به ایران بازگشتم و به جای اشتغال در دانشگاه مشهد که در آزمون استادیاری جغرافیای آن پذیرفته شده بودم، به تدریس در دبیرستانهای انزلی گمارده شدم. معلوم شد از نظر مقامات امنیتی مسئلهدار هستم. به ساواکِ رشت احضار و به حمایت از پارهای از جریانات سیاسی وابسته به جبهه ملی ایران متهم شدم. سرانجام با گذشت دو سال، در مهرماه ۱۳۴۵ در دانشکده ادبیات و علوم انسانی مشهد به تدریس پرداختم. فضای دانشگاه جو ملتهبی بود که خودکامگی و وابستگی حکومت را برنمیتافت. قشرهای پیشرو دانشجویی برای کسب آزادی و برقراری عدالت اجتماعی درگیر مبارزه بیامانی بودند. حکومت به گروه نسبتاً جوانی که به عنوان معلم به تازگی وارد نظام دانشگاهی ایران شده بود...به دیده بیاعتمادی مینگریست. در جریانات سیاسی سال ۱۳۵۰ که عدهای از مبارزان دانشگاه مشهد (زنده یادان حمید توکلی، بهمن آژنگ، سعید آریان، سوالونی و ….) دستگیر و بعدها اعدام شدند، دستگاه دست به تصفیه استادان دانشکده ادبیات مشهد زد، زنده یاد دکتر علی شریعتی، من و سه تن از همکاران... از کار برکنار شدیم...
زمانی که «سونامی» انقلاب اتفاق افتاد و تمامی حجم خیابانها را انبوه جمعیت پر کرد، من بناگاه خود را «گاوروش» میان سالی یافتم که سرود خوانان نام «ولتر» و «روسو» بر لب داشت و در پشت سنگرهای مبارزه مردمی به گردآوری پوکههای خالی سرگرم بود. در جریان انقلاب، واحدهای متعدد وابسته به دانشگاه مشهد، مرکز تجمع جمعیت و آغازگر بسیاری از حرکتها بود(...) در آغاز اسفند ماه ۵۷، وزیر علوم وقت تلفنی از من خواست اداره دانشگاه مشهد را بر عهده بگیرم...با قبول مسئولیت دانشگاه در آن دوران طوفانی، برای خود یک لشکر زرهی دشمن تراشیدم. در نیمه دوم سال ۱۳۵۸، با استقرار شوراها از مسئولیت اداره دانشگاه کناره گرفتم... «جامعه» نهادی دموکراتیک بود که هرگونه تعین و تبعیض سیاسی، قومی، مذهبی، جنسی و مانند آن را مردود میشمرد و دانشگاه را محل تعاطی اندیشههای ناهمگرا میدانست. شمار قابل توجهی از اعضای هیئت علمی به این جریان دموکراتیک پیوستند تا بعدها پارهای از آنها از عرصه دانشگاهها برای همیشه رانده شوند. در فروردین ماه ۱۳۶۱ به یک «گفتمان فوق دکتری» در [زندان] وکیل آباد مشهد فراخوانده شدم که دوره آن چهار سال و نیم به درازا انجامید. یکی از بندیان به محض برخورد با من گفت: «بچهها! اگر تردید دارید که اینجا دانشگاه است، این هم رئیسش!» در تمامی این مدت از بیماری تنفسی و بعدها قلبی رنج بردم... در انتهای تابستان ۱۳۶۵ سلامتم به کلی از دست رفت. مرا به آغوش گرم خانوادهای فرستادند که به گفته آن بزرگ، بهآذین، «ارکانش هر دم در خطر فروریختن بود». اکنون بیشتر اوقاتم به کارِ گِلِ ترجمه میگذرد که به خروس اخته کردن «ملا» بیشباهت نیست! مثل آن است وقت آن رسیده باشد که با ذکر این سخن از آندره مالرو در کتاب «فاتحان»، قال این مقال را بکنم: «یک زندگی به هیچ نمیارزد، اما هیچ چیز ارزندهتر از یک زندگی نیست».
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطره دستگیری و زندان
۲۱ فروردین ماه ۱۳۶۱، مرا... در خانهٔ مسکونیم در بندرانزلی دستگیر کردند و فردای دستگیری، دستبند به دست شب هنگام، دیر وقت، به مرکز اطلاعات سپاه در بولوار ملکآباد [مشهد] تحویل دادند. بعد از ظهر فردای آن روز شکنجهٔ با شکوه بسیار برگزار شد. مرا که قادر به راه رفتن نبودم به سلولی منتقل کردند که اغلب حاضران در آن در وضعیتی به مراتب وخیمتر از من قرار داشتند و چهاردستوپا راه میرفتند. چند روز بعد که قادر به راهرفتن شدم مرا به همراه دو تن از یاران دانشگاهیم به تکسلولیها منتقل کردند. کف تکسلولی عامدانه خیس شده بود. به نحوی که ما قادر به گذاشتن کیف همراهمان در جای خشکی نبودیم. تلاش ما برای خشککردن کف سلول به جایی نرسید و مجبور شدیم به یاری وسایل خودمان کف سلول را تا حدودی قابل سکونت کنیم. مدتی بعد ما را به همراه تعداد کثیری از دیگر زندانیان ساکن تک سلولیها به زندان وکیل آباد منتقل کردند و در قرنطینهٔ دم در ورودی زندان جای دادند و چند روز بعد موهایمان را از ته تراشیدند و وارد حیاط زندان مان کردند. یک دم سکوت بر قرار شد... مطمئن بودم که همسرم، آسیمهسر همه جا در پی محل نگاهداری من است. بعدها به من گفت روزی گذارش به اطلاعات سپاه افتادهاست. در آن جا مادون انسانی با نام مستعار «برادر حامد» چنان با لگد به جانش افتادهاست که به نحو خطرناکی پخش زمین شده، پس از دور شدن این موجود پست، پاسدار جوانمردی به او نزدیک شده و گفتهاست: «خواهر! او را هنوز به زندان وکیل آباد منتقل نکردهاند. شماره تلفنتان در انزلی بدهید. من زمان انتقالش را به زندان به شما اطلاع خواهم داد». این نیک مرد به وعدهٔ خود وفا کرده و زمان انتقالم را به زندان به اطلاع خانوادهام رساندهاست … ماه هابعد روزی در حیاط زندان کیفرخواست دادگاه را مشتمل بر ۹ مادهٔ مجرمانه به دستم دادند که نیمی از آن به فعالیت من در یک واحد صنفی، یعنی «جامعهٔ مستقل هیئت علمی دانشگاه فردوسی مشهد» مربوط میشد که اصولاً جرم محسوب نمیشد. «جامعه» در آن هنگام با بیش از ۱۵۰ عضو تشکیل میشد که از هر گزندی مصون مانده بودند و به کار تدریس خود ادامه میدادند...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تألیف و ترجمه
آثار (و ترجمههای)دکتر سیروس سهامی تا آنجا که بیاد دارم:
سرود آدمک لوزیتانیائی،پتر وایس، ترجمه به اتفاق ابوالقاسم پرتوی
زندگی و آثار داستایوسکی، لئونید گروسمان
وصیتنامه اسپانیائی، آرتور کوستلر
یک زندگی، سرژ گرفتو
تولستوی از نگاه خود و معاصرانش
ساعت سر مستی، هیوبرت ریوز، ترجمه به اتفاق رضا فرنود
گورکی، کنستانتن فدین
اقتصاد روستایی و زندگی دهقانی در گیلان (به زبان فرانسوی)، انتشارات دانشگاهی فرانسه
سرزمین گیلان، الکساندر خودزکو
بستر جغرافیایی تاریخ ایران
اقتصاد چین، یان دلین
جغرافیای کم رشدی، ایو لاکست
مطالعاتی دربارهٔ جغرافیای شمال ایران، گزاویه دپلانول
ممالک کم رشد، ایو لاکست
جهان سوم، ادمون ژوو
جغرافیای انسانی، ماکس دروئو
جغرافیای جمعیت، پیر ژرژ
تحلیل جغرافیایی، اولیویه دولفوس
شهرها و روستاها، ژان برنار شاریه
فضای جغرافیایی، اولیویه دولفوس
جغرافیای نو، پل کلاوال، ناشر مترجم، مشهد، ۱۳۷۳
ژئوپولیتیک اقلیتها، پیر ژرژ
هند، سرزمین آزمونهای دشوار، ژان فرانسوا دوران داستس
تاریخ جغرافیا، پل کلاوال
جغرافیا چیست؟، ژاک شبلینگ
وضعیت جهان سوم، نوریا بادیا- لووراس، به اتفاق فروزان خزائنی
فضای جهانی، اولیویه دولفوس
نقشه جدید جهان، اولیویه دولفوس
از ژئوپولیتیک تا چشماندازها، فرهنگ جغرافیا، ایو لاکست
...
دکتر سیروس سهامی، سرود آزادی اثر «پُلالوار» را هم ترجمه کردهاست.
نامت رامی نویسم! بر دفترهای دبستانم بر میز مدرسه، بر درختان بر شنها، بر برفها نامت را مینویسم. بر همهٔ صفحات خوانده شده بر همهٔ صفحات نا نوشته بر سنگ، بر خون، بر کاغذ یا بر خاکستر نامت را مینویسم. بر تصاویر طلایی بر سلیح رزم آوران بر دیهیم پادشاهان نامت را مینویسم برجنگلها، بر صحراها بر آشیانه پرندگان و برگلبرگهای طاووسی بر انعکاس صدای کودکیم نامت را مینویسم بر شگفتیهای شبانه برنان سپید روزانه بر فصلهای نامزدی نامت را مینویسم بر کشتگاهان، بر افق بر بال و پر پرندگان بر آسیاب سایهها نامت را مینویسم بر نفس سحرگاهان بر دریا و بر کشتیها بر کوهساران جنون زده نامت را مینویسم بر کف ابرها بر عرق توفانها بر باران غلیظ بی طعم نامت را مینویسم بر شکلهای درخشنده بر ناقوسهای رنگ بر حقیقت طبیعی نامت را مینویسم بر رهکورههای خواب آلوده بر جادههای گشاده بر میدانهای لبالب نامت را مینویسم بر چراغی که برمیافروزد بر چراغی که میمیرد بر آوار خانههای برآمده ام نامت را مینویسم بر سگ دلهٔ مهربانم بر گوشهای برافراشته و بر پاهای ناآزموده اش نامت را مینویسم بر آستانهٔ درگاهم بر اشیائ آشنای همه روز بر موج موج شعلهٔ متبرک نامت را مینویسم بر همهٔ پیکرهای تفویض شده بر پیشانی رفقایم بر آغوشی که گشوده میشود نامت را مینویسم بر دریچهٔ شادمانیهای نا منتظر بر لبان مراقب آن سوی مرزهای سکوت نامت رامی نویسم بر پناهگاههای ویرانم بر چراغهای در هم شکستهام بر دیوارهای دلتنگی نامت را مینویسم بر غیبت بدون تمایل بر انزوای برهنه بر راه پلههای مرگ نامت را مینویسم برسلامت بازگشته بر خطر از سر گذشته بر امید بی خاطره نامت را مینویسم باهمهٔ توانمندی یک واژه زندگی را دو باره آغاز میکنم من برای شناختن تو برای نامیدن تو به دنیا آمدهام آزادی!
نامه دکتر علی شریعتی به دکتر سیروسسهامی
ما دو تا ماهی بودیم توی دریای کبود - خالی از اشکهای شور از غم بود و نبود
خندهمان موجها را تا ابرها میبرد...
گریهمان لبهای دشمن را به خنده میگشود …
همیشه نوک میزدیم به حبابهای بزرگ!
تا که مرغ ماهی خوار آمد و، جفتم و برد
دلش آتش بگیره دل اون خونه خراب - حالا نوبت منه سایهاش افتاده رو آب!
ای خدا یادش نره که یک ماهی این پایین منتظره
نمیخوام تنها باشم ماهی دریا باشم - نمیخوام که پس از این توی قصهها باشم!
آری «جفت من»! این است سرنوشت ما که به حبابهای بزرگ نوک میزدیم! و اکنون فاصله مان در مکان از چند گام بیشتر نمیشد از چند هزار کیلومتر کمتر نیست و فاصله مان در زمان که از چند ساعت بیشتر نمیشد اکنون آنچنان که پیداست از چند سال کمتر نخواهد بود!
بیماریام تشدید شدهاست و خطرناک و سخت مُسری. فعلا در خانه بستریام معاینات و آزمایشات پیدرپی میکنند تا برای معالجهام تصمیم بگیرند. تا حالا که بلاتکلیف ماندهام و خانه نشین. به علت اختلاف نظر اطبای معالج است نه تشخیص درد که در شیوه درمان.
متخصصان امراض روحی متفقاند که برای معالجه قطعی تنها راه این است که بروم خارج و معتقدند که یک روز ماندنم در اینجه مصلحت نیست، درست برخلاف نظر اینها جراحها و بیطارها میترسانند که حرکت از اینجا خطرناک است و کسالتم را تشدید میکند در عین حال خودشان باز بر سر نحوه معالجهام در داخل اختلاف نظر دارند. جراحها میگویند باید در بیمارستان پهلوی بستری شوم و تحت عمل جراحی قرار بگیرم و پنهان نمیکنند که عمل آسانی هم نخواهد بود و پس از عمل باید برای مدتی طولانی در قزل حصار که آسایشگاه مسلولین است دوران نقاهت را بگذرانم تا حالم سرجایش بیاید و اطبای بیماری عمومی سبکتر میگیرند و پیشنهاد کردهاند که باید از محیطهای شلوغ و آب و هواهای سنگین شهرها دور باشم و در یکی از نقاط دور و آرام و بی دردسر مدتی به استراحت مطلق بپردازم.
به هر حال هر چه پیش آید خیر است و به رضای خداوند راضیام. از آنچه بر پیشانی ما نوشتهاند گریزی نیست و چارهای جز صبر و شکر، نه!
خوشبختانه خدا که دندان دهد نان دهد وقتی درد هم میدهد صبرش را هم میدهد و من، به لطف او، اکنون که همه خبرها ناگوار است و هر روز ناگوارتر، از این که سلامتم و شاید حیاتم در خطر است چندان بیمناک نیستم، شاید یکی از عوامل تسلیتم این باشد که این بیماری نه نفرین آسمان است و نه تصادف زمین بلکه گناه خود من است و کیفر زندگیام به خصوص که این اواخر بی نظمی زندگی و به هم خوردن قاعده خواب و خوراک و فشار کار فوقالعاده و بدتر از همه افراط در سیگار و آن هم با شکم خالی و ناشتا! بیشتر از همیشه شده بود و پیداست که چنین وضعی آن هم با این آب و هوای مرطوب و سرد و خانه بی نور ما که به قول ولایتیها ما «پشت به قبله» است و به تعبیر امروزیها «رو به مغرب»، آدم را پاک از پا میاندازد یا تیمارستانی میکند یا بیمارستانی یا چون من در وسط راه هر دو!
روزهایم در سکوت خانه میگذرد و شبهایم در خلوت خیالاتی دردناک البته نه برای خودم که برای خانودهام، بچههایم، خواهرانم و برادرانم و مادر داغدارم و پدر پیرم که از هیچ کدام از پسرانش چیزی ندید و هر کدام به گونهای مایه رنج اویند چنان که میدانی و میشناسی. برادر بزرگترمان که در چنگال فقر جان میکند و از نعمت تحصیل محروم شد و کوچکتری که کارش به فساد و تباهی و پوچی کشید و من که این چنین فلک زدهام و با اینکه همه امیدش به من بود که خودم آدمی شوم و مایه سرافرازی او یاری آن دو برادر و کمکی به خواهرانم و خانوادهام و خویشاوندان و اقوام کارم به جایی کشیدهاست که آنها خود را فراموش کردهاند و به درد من میاندیشند و اینده من که سرنوشت چه بازی خواهد کرد!
و من و خواهران و برادران و پدر و مادر و همه اقوام باز شدهایم یک تن و همه تن، یک چشم و در انتظار تو پسر عموی گرامی که مگر تو به داد ما همه برسی که همه درها به رویمان بستهاست و جز خوشبختی تو تسکینی نداریم.
به قول آن شاعر کویر – که نامش را هم فراموش کردهام – در بستر بیماری افتادهام و شبهای درد را بی آنکه بنالم تحمل میکنم و در سکوتی که تا انتهای دنیا دامن کشیدهاست و شبی که بر سر عالم خیمه زدهاست تنها چشم به در دوختهام و در انتظار. انتظار چندان است که هر لحظه صدای پای مرگ را میشنوم که از کوچه ما میگذرد و در خانهای را میزند و من هر بار با ناباوری است که میبینم صدای در خانه من برنخاست!
پسر عموی عزیز! ما را فراموش مکن که به یاد تو محتاجیم اگر بتوانی از خوراکت هم بزن و چیزی برای ما پس انداز کن که زندگی ما هر روز سخت تر میشود و قیمتها گران تر! خداحافظت علی
از نامه دکتر سیروس سهامی به من (۱۲/۵/۲۰۲۰)
«دوست دیریافتهٔ نازنینم، منتگزار مهرتان هستم. بانوانی که در جریان «انقلاب فرهنگی» دستگیر و محبوس و از دانشگاه مشهد اخراج شدند، عبارتاند از خانم دکتر زهرا امین زاده[بارفروشی]، دکتر زهرا فاضل و دکتر نوشین داودی… سعهٔ صدری را که در این مورد ازیاد رفته نشان میدهید تحسین میکنم و تندرستی و سرافرازیتان راآرزو دارم …»