خاطرات خانه زندگان (قسمت هفتم)
فانتزی بخشی از واقعیّت است
...
- خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
- در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
- «خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
در قسمت پیش با اشاره به پیشینه زندان تاریخی قصر که البتّه اکنون به باغ - موزه تبدیل شده، شرح دادم که وقتی از کمیته مشترک به قصر منتقل شدم، مرا از زندانیان دیگر که باهم آمده بودیم جدا کردند و به زندان عادی، بندی که پیشتر امثال «رمضان یخی» و نوچههایش آنجا بودند، فرستادند.
رمضان یخی که نام واقعیاش «حسین اسماعیلپور» بود خیلی پیشتر، در همان بند بود. میگفتند شکم «طیّب» را سفره کرده و طیّب رضایی هم به دماغ او چاقو زده بود.
خلاصه، من به زندان عادی افتادم و آنجا با گیر و پیچهایی روبرو شدم تا بالاخره قرار شد به بند ۴ موقّت که آنزمان حکم قرنطینه را داشت بروم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب سمور گذشت و لب تنور گذشت
با یک مامور به سرسرای قرنطینه رسیدم و آنجا استوار جوانی بعد از طّی تشریفات گفت شما به این بند میروید. إن شاء الله آزاد میشوید و سر زندگیتان برمیگردید و ما هم خوشحال میشویم.
تا وارد بند شدم، بچهها (زندانیان) دورهام کردند و روبوسی شروع شد. هیچکدام برایم آشنا نبودند امّا انگار سالهاست همدیگر را میشناختیم. برایم چای آوردند و اولیّن بار در لیوان تمیز نوشیدم. گرچه کاسه کمیته و آن لیوان چرک سیاه زندان رمضان یخی (زندان عادی) هم، خودش عالمی داشت.
شنیدم بقیّه زندانیان حمّام هستند و ده دقیقه دیگه میرسند. هوا آفتابی بود و با بچهها آمدیم توی حیاط.
کلّی هندوانه اون گوشه بود و یکی داشت قسمتی از پوستشان را میتراشید. پوست هندوانه عایق است وقتی میتراشند از همانجا گرمای داخلش میزند بیرون و خنک میشود.
ناگهان سید محمّد تقی طباطبایی همان روحانی خوب زابلی را که در کمیته مشترک همسلّولم بود دیدم. حوله سفیدی روی سرش انداخته بود و همراه کسانیکه حمّام بودند به طرف حیاط میآمد. دویدم او را بغل کردم و هردو خیلی خوشحال شدیم و چاق سلامتی کردیم. او بعد از انقلاب نماینده مردم سیستان شد و همانطور که پیشتر گفتم در انفجار ۷ تیر سال ۶۰ تکه پاره گشت.
...
کمی بعد یکی از پشت، گوشم را گرفت و پیچاند. برگشتم دیدم «طیّب سیادتی» است. همان دانشجوی کردی که در کمیته مشترک شوک الکتریکی شده بود. پاهایش را گرفتم و از زمین بلند کردم و هردو خندیدیم.
گفتم طیّب، شب سمور و لب تنور گذشت. بگذرد این روزهای تلختر از زهر.
سکوت پرمعنایی کرد که یعنی کجا گذشته؟...
از دیگر همسلولّیهایم (یوسف کشیزاده، علیرضا جلوخانی آبکناری و سلیمان تیکان تپه)، کسی خبر نداشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ممنوع، خودش ممنوع است
یکی از زندانیان مقررّات بند را برای من شرح داد و گفت ما اینجا کمون و زندگی جمعی داریم. بعضیها هرهفته ملاقاتی دارند ولی تعدادی شهرستانی هستند از بندرعباس، فریمان، بوشهر، آستارا و جاهای دیگه که سالی دو یا سه بار بیشتر ملاقات ندارند.
در کمون لباسهای نو را که از بیرون میرسد (غیر از لباسهای زیر که نباید عمومی باشه) یک جا نگه میداریم و به هرکس نیاز دارد میدهیم. میوهها را هم همین طور.
پول را نمیتوانیم یک جا جمع کنیم چون پلیس حساّس میشه. به طور مساوی در لباسهای متعدّد در هر اتاق پخش میکنیم و مسؤول خرید، از آنجا برمیداره و برای کل بند هرچه لازم است میگیرد.
او با اشاره به ساعات سکوت که باید در طول روز رعایت بشه تا همه برای مطالعه تمرکز داشته باشند، یک شلنگ متصّل به لوله آب را که در حیاط به درختی آویزان بود نشان داد و گفت بعد از ورزش اگه کسی خواست میتونه آنجا دوش کوچکی بگیره. البتّه آب گرم نداریم ولی خب، هوا هم که حالا سرد نیست. هفتهای یکبار همه را حمّام میبرند که بیرون این بند است.
گفت به نوبت همه «کمون یار» میشوند. یعنی در بند کارگری میدهند. شماهم نوبتتان میرسد.
قدیمترها بین زندانیان سیاسی مذهبی اسم کارگر بند «فضّه» بود و روز کارگری به شوخی و جدّی گفته میشد: «امروز نوبت کار با فضّه است.» اشاره به زمان حضرت علی.
ما به جای کارگر فعلاً میگیم «مُقسّم» یا شهردار. چون مسؤولین زندان روی کلمه کارگر، حساّس هستند. میگند ممنوعه.
یک زندانی که بعداً فهمیدم به بچه ها زبان فرانسه درس میداد. گفت:
آقا جان چیچی ممنوعه؟ ممنوع، خودش ممنوع است.
Il est interdit d’interdire.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بگو و گرنه حسینی را صدا میزنیم!
در این فاصله یکی از بچهها منو صدا زد و برد داخل اتاق شماره ۳ و گفت محمّد جان میدونم خسته هستی امّا اگه به ما کمک کنی خوبه. پرسیدم چکار کنم؟
کیسه خیلی بزرگی پر از حبّه قند جلویم گذاشت و گفت قندهای این کیسه را دونه دونه بشمار، چون باید بدونیم چندتاست تا وقت تقسیم بین بچهها اشتباه نشود. گفتم چشم و شروع به شمردن کردم.
شمردم شمردم شمردم . مگه تموم میشد، تا ۴۰۰۰ حبّه قند شمردم و دستم از کار افتاد. یکمرتبه دیدم تعدادی از بچّهها منو نگاه میکنند و غش غش میخندند. یکی داد زد باباجان سرکارت گذاشتند. اومد کیسه را جمع کرد و کلّی خندیدیم. گفت همیشه با تازه واردها اینکار را میکنیم.
این شوخیها، هم درس آموز بود هم فضای بند را شاداب میکرد.
شنیدم یکی از بچهها (رضا توکل) را به این دلیل بازداشت کرده بودند که کتاب «فونتامّارا» نوشته «سیلونه» را به چند نفر داده بود، بازجو به او گفته بود چرا نرفتی بوستان سعدی را بخوانی و تبلیغ کنی. پس معلوم میشه کلّهات بوی قرمه سبزی میده...
حسابی بهش گیر داده بودند.
...
رضا از فکر بازجوییاش بیرون نمیآمد و میگفت شبها خواب منوچهری(منوچهر وظیفه خواه)، بازجو را میبینم که برایم بوستان سعدی میخواند.
بچهها سر به سرش گذاشته و یکروز به او گفته بودند رضا بازجویی داری برو در اتاق شماره سه، دو نفر آمدهاند با شما کار دارند. پرسیده بود منوچهری است؟ گفتند نمیدونیم. سر یکی شون طاسه.
دو تا از بچهها (که یکیشون طاس بود)، عینک میزنند و به او میگویند:
رضا خان هویّت شما محرز است. توضیح بده فونتامّارا چیست؟
رضا گفته بود قبلاً هم نوشتهام که فونتامّارا رُمانی است که سال ۱۹۳۰ منتشر شده و دربارهٔ دهقانان یک روستا در جنوب ایتالیا است. داستان جمع کوچکی است که به میان روستائیان میروند و به آنان میگویند نشریه دهقانی منتشر کنید و مطمئن باشید فاشیسم در ایتالیا ماندگار نیست. اینا را که برای شما گفتم پشت جلد کتاب نوشته شده است. (البته آن دهکده خیالی است.)
تا این را میگوید از او با توپ و تشر میپرسند: تو چه رابطهای با آن جمع خرابکار ایتالیایی که بین روستائیان رفتند داشتی؟ یالله بگو و گرنه حسینی را صدا میزنیم و با دستگاه آپولو طرفی...
رضا با ترس و لرز جواب میدهد منکه اصلاً آنزمان به دنیا نیامده بودم. فونتامّارا مال سال ۱۹۳۰ است...
آن دو زندانی (مثلاً بازجو) میزنند زیر خنده و رضا هم دوازاریش میافته و نفس راحتی میکشه.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«محمّد جودو» به مجاهدین میپیوندد
به اتاقی افتادم که «غلامحسین کرباسچی» نیز آنجا بود. میگفتند سال ۵۲ هم دستگیر شده و ۶ ماه زندانی کشیده است.
یکبار از زیر هشت صدایش زدند چون در نامه به پدرش آیت الله محمّدصادق کرباسچی آیاتی از قران نوشته و وی را به استقامت و بردباری دعوت نموده بود.
بعد از انقلاب نماینده آیت الله خمینی در ژاندارمری بود و مدّتی نیز به استانداری اصفهان منصوب گردید و بعد شهردار تهران و دبیر کل حزب کارگزاران سازندگی شد.
طلبه جوانی به نام علی عُرفا و «محمّد داودآبادی» (مهرآئین) هم در همان اتاق بودند.
داودآبادی جودوکار بود و در مورد پروندهاش جز اینکه به بعضی از بچههای سازمان و غیر سازمان فنون رزمی یاد داده، چیزی بروز نمیداد. اوایل سال ۵۲ دستگیر شده بود.
میگفت اگرچه شناسنامهام صادره از قم است امّا محلاّتی هستم. در ۱۳ سالگی پدرم درگذشت و مجبور به ترک تحصیل شدم چون نون بیار خانواده بودم.
درس زیادی نخوانده بود و گویا در دبستان (کوچه حاجیها) همکلاس دکتر مصطفی چمران بوده امّا برخلاف او تحصیل را رها میکند و به بلوزفروشی و لولافروشی روی میآورد.
سال ۱۳۵۰ هم زندان بوده و یکسال و نیم حبس کشیده بود.
میگفتند از طریق «علی اکبر نبوی نوری» به مجاهدین پیوسته و برای آنها در خانهای واقع در خیابان قصر الدشت کلاسهای رزمی برگزار کرده و شاگردان زیادی از مجاهدین و غیر مجاهدین داشته است از جمله: علیرضا زمردیّان، محمّد مفیدی، وحید افراخته، محسن خاموشی، باقر عباسی، سعید صفّار، جواد منصوری، عزّت شاهی، احمد احمد، علیرضا سپاسی...
داودآبادی تعریف میکرد در کمیته مشترک با «بیژن هیرمنپور» (که در رابطه با فدائیان خلق دستگیر شده بود) همسلّول بودم. میگفت او چشمش درست نمیدید. تقریباً نابینا بود و با اینحال خیلی زیاد شکنجهاش کردند. آنقدر زیاد که من به گریه افتادم.
...
داودآبادی به «محمّد جودو» شهره بود و چون با موتور به اطراف شهر جنس میبرده و میفروخته و موتورسوار خوبی بوده، به او «محمّد موتوری» هم میگفتند.
در زندان قزل قلعه به زندانیان، کاراته یاد میداده و در همان قرنطینه هم با بعضی از بچّهها از جمله «محمّد سمیعی» و «عباّس همایوننژاد» فنون رزمی کار میکرد. عباّس همایوننژاد، اردیبهشت ۶۱ در درگیری جان باخت. مجاهد بود.
در اتاق ملاقات یکبار با محمد داودآبادی کنار هم افتادیم. همسرش با دو پسربچه به دیدنش آمده بود. یکی یازده دوازده ساله مینمود و دیگری شش هفت ساله. اسم یکیشون ناصر بود.
داودآبادی شیفته محمّد حنیفنژاد بود و از او به نیکی تمام یاد میکرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وحید افراخته برای محمد جودو پاپوش میدوزد
«وحید افراخته» که دستگیر شد در آغاز خیلی او را زدند.
بعد که درهم شکست و به خدمت ساواک درآمد، از ته و توی ماجرای گروگانگیری شهرام پهلوی نیا (پسر اشرف پهلوی و علی قوام) هم پرده برداشت و ساواک فهمید که طرح گروگانگیری از رسول مشکینفام بوده و تصمیم آن در جلسهای با شرکت محمّد حنیفنژاد، محمّد سیدّی کاشانی، علی اکبر نبوی نوری و چند نفر دیگر، قطعی و نهایی شده است.
مشخص شد در آن عملّیات که پیش از ظهر اوّل مهر سال ۱۳۵۰ در فیشرآباد (تقاطع خیابان طالقانی - سپهبد قرنی فعلی) روی داده، محمّد داودآبادی نقش داشته ولی حنیفنژاد عمداً آن عملیات را به گردن گرفته بوده که رّد گم کند.
(وقتی مامورین ساواک حنیفنژاد را به شهرام نشان میدهند، قد بلند حنیف و چهره وی که گویا کمی شبیه داودآبادی بوده است، شهرام را به اشتباه میاندازد و تأئید میکند بله، او بود که مرا میخواست به داخل ماشین ببرد.)
...
در حالیکه وحید افراخته با ساواک همکاری میکرد و زندانیان زیادی را به کمیته میکشید و امثال داودآبادی را هم مجدداً زیر تیغ میبرد و برای شکنجه بیشتر صمدّیه لباف به منوچهری خط میداد، تقی شهرام و مریدانش در نشریه «باختر امروز»که در اختیار آنان بود (شهریور ۵۴، شماره ۶۷، صفحه سوّم) از«خیانت صمدّیه لباّف» دم میزنند که گویا مجاهد وحید افراخته و مجاهد محسن خاموشی را به رژیم لو داده است !
پیشتر هم تقی شهرام در پاورقی شماره یک کتاب «اعلام مواضع» (ایدئولوژیک) آنچه را ساواک از پرونده صمدّیه دقیق نمیدانست با این توجیه که واقعه مورد اشاره لورفته است، برجسته کرد.
ساواک با استناد به جمله زیر (در بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک) صمدیه را به زنجیر کشید و...
صمدّیه لباف «به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه نظامی از جمله شرکت در واقعه اتفاّقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال جستجوی مواد مخدّر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشت محکوم به اعدام خواهد شد...»
...
دور برداشتن جریان راست ارتجاعی که بیدلیل نیست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«ماشین پا»ی خیابان فیشرآباد، تیر میخورد
قرار میشود اصغر بدیع زادگان که استاد دانشگاه بود، ماشینی را کرایه کرده، در اختیار تیم عمل کننده بگذارد. «محمّد سیّدی کاشانی» (بابا) فرمانده صحنه و مسلّح به مسلسل باشد. علی اکبر نبوی نوری هم سلاح کمری داشته باشد و یکی دو نفر دیگر هم هوای صحنه را داشته باشند تا محمّد داودآبادی شهرام را به محض پیاده شدن از اتومبیلش در فیشرآباد بگیرد و به داخل ماشینی که به فرودگاه برده میشد، بکشاند و بعد با هواپیمای ویژهای به الجزایر ببرند و از او به عنوان وجه المصالحه استفاده کنند تا رژیم شاه شماری از زندانیان سیاسی را آزاد کند.
هنگام عمل، شهرام مقاومت میکند و یکی دو بار خودش را از ماشین بیرون میکشد.
فردی که در برخی منابع سیگارفروش و نگهبان ساختمان و... معرفی شده و در واقع «ماشین پا» ی محل بوده است، مداخله نموده و علی اکبر نبوی نوری به خیال اینکه آن فرد محافظ شهرام یا ساواکی است به او شلیک میکند. داودآبادی هم از پشت، کمربند شهرام را میگیرد که نتواند فرار کند، امّا کمربند پاره میشود و شهرام پهلوی نیا با صورت به زمین میخورد و قاطی جمعیّتی میشود که آنجا جمع شدهاند..
عدهای با سنگ و آجر به افراد تیم هجوم میبرند و مجاهدین صحنه را ترک میکنند و عملیات خنثی میشود.
در بولتن ویژه ساواک شماره ۸۲۲۵ (۶/۱۰/۱۳۵۰) و گزارشی که برای شخص شاه فرستاده شده، از کشته شدن آن «ماشین پا» که گویا نامش «خیرالله قربانی» بوده، صحبت شده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچکس نمیداند فردا چه خواهد کرد
از تیم عمل کننده، علی اکبر نبوی نوری در اسفند سال ۱۳۵۵ در درگیری با ساواک کشته شد. راننده تیم «حسین قاضی» هم بعد از انقلاب تیرباران گشت، «محمّد سیدی کاشانی» (بابا) با مجاهدین است امّا محمّد داودآبادی (مهرآئین) سرنوشت دیگری پیدا کرد.
وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ مَاذَا تَکْسِبُ غَدًا هیچکس نمیداند فردا چه خواهد کرد.
...
پس از برادرکشی در سازمان مجاهدین در سال ۵۴ و ضربات هولناکی که به اعتماد مردم خورد، داودآبادی در صف امثال اسدالله لاجوردی مبصر بود و از این رو به آن رو شد.
...
البتّه او پیش از اسفند ۱۳۵۶ که از زندان آزاد شد از مجاهدین کنده بود و در تقابل با آنان قرار داشت و از موضع خودش هم دفاع میکرد.
در کمیته مشترک بازجویی به نام «اسماعیلی» ضربه سختی به پشت او زده و کمرش عیب دار شده بود. برای معالجه به انگلیس میرود و برای اینکه بتواند از کشور خارج شود فامیل خودش را عوض میکند. از آن به بعد به مهرآئین مشهور شد.
...
مهرآئین در ستاد استقبال از آیت الله خمینی مسؤول یکی از بلیزرها بود. بعدها در پادگان امّام علی و ولیعصر کلاس گذاشت و به نیروهای سپاه که عازم سرکوب کردها بودند، کاراته و فنون رزمی آموخت. او در رشته جودو کمربند سبز و در رشته کاراته کمربند قهوهای داشت.
مدتّی هم محافظ محمّد علی رجایی بود. تا اینکه به اوین رفت و به قول لاجوردی به ستون دادستانی انقلاب تبدیل شد و در شعبهٔ هفت اوین حرف اوّل را میزد و خدایی میکرد.
در دستگیری مجاهدین و ضربه زدن به گروههای سیاسی نقش محوری داشت. بعد هم مدیر کّل امور عمومی و خدمات مجلس شد. مدیر کّل تربیت بدنی و تفریحات سالم بنیاد جانبازان، و فرمانده پشتیبانی کّل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی هم بوده است. دو فرزند خردسالش که به ملاقات میآمدند، بعد از انقلاب در اوین وردست او بودند. یکیشون مدتّی محافظ لاجوردی بود. هر دو پسرش در جبهههای جنگ کشته شدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قدر و اندازه پدیدهها در هندسه هستی
چندی بعد «دکتر کریم رستگار» را از کمیته مشترک به بند چهار موقّت آوردند. او را زیاد زده بودند. اگرچه شاد و بانشاط بود و دانش خودش را با دیگران در میان میگذاشت امّا انگار غمی گران بر جانش نشسته بود. گاه گوشهای مینشست و در اندوه میرفت.
قدر و اندازه پدیدهها در هندسه هستی و هدفداری پدیدهها ورد زبانش بود و آیه دوم سوره فرقان را مثال میزد:
وَخَلَقَ کُلَّ شَیْءٍ فَقَدَّرَهُ تَقْدِیرًا
(هر چیزی را آفرید و دقیقاً برای آن اندازه قرار داد...)
...
زمانی که مجدداً به کمیته مشترک فراخوانده شد از شدّت تأثر گریستم. آنروز تمام افراد بند دم در جمع شده و با وی روبوسی و خداحافظی کردند.
بعدها فهمیدم غم او در رابطه با حوادث تکان دهندهای بود که در سازمان مجاهدین میگذشت و او میدانست و به احدی نمیگفت. (منظور از حوادث تکان دهنده، تغئیر نظرگاه و مواضع ایدئولوژیک نیست که حق هر کسی است)، بیمروتی و ضربه به اعتماد مردم ستمدیده است. استثمار تشکیلاتی و ممیزی کردن دموکراسی است.
دکتر رستگار با اینکه با محمّد داودآبادی خیلی عیاق بود امّا در بند چهار موقّت به وی نیز در این مورد چیزی نگفته بود چون بعد از رفتتنش، داودآبادی بیش از پیش از مجاهدین تعریف میکرد و یکبار به من گفت اگر بخواهی به «فتحالله خامنهای بگویم در باره سازمان برایت توضیح بدهد» و این کار را کرد. نامبرده زمان کوتاهی در بند ما بود و فقط یکبار پای صحبت او نشستم.
فتحالله خامنهای (ارژنگ) سال ۴۹، با رسول مشکینفام و مرتضی(تراب) حقشناس، از طرف سازمان به دوبی رفته و رابطه با فلسطینیها در پروندهاش بود.
آنروزها داودآبادی، با مهرآئین امروز تفاوت داشت میگفت مجاهدین واقعاً جوانان پاک و صادقی هستند و من هیچ باکی ندارم که زندگیم در این رابطه به خطر افتاده است. از صمیم قلب این را میگفت و رنگ و ریایی در کارش نبود.
دکتر رستگار اوائل انقلاب با مصطفی ملایری و... یکی دو کتاب از جمله «اسلام، دین، ارکان طبیعت»، و «هفت آسمان» را منتشر نمود. بعداً راه خودش را کشید و رفت. از مجاهدین جدا شد و هم اکنون استادیار و عضو هیئت علمی دانشگاه شیراز است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر دختر بودی ترا برای پسرم میگرفتم
در بند ما مرد باشعور امّا بیسوادی هم بود به اسم «مالک»، که او را از «جزیره مینو» به تهران آورده بودند. کشاورز و دامدار بود. بردباری کافی نداشت و گاه مینشست یه گوشه و آرام آرام میگریست. به یکی از بچّهها که دست از نمازهای مستحبی نمیکشید و اهل مطالعه و ورزش هم نبود گفتم گرم گرفتن با این مرد مهربان(با مالک)، خودش نماز است و از آن ببعد پای صحبتش مینشستم و او نامههایش را میآورد تا بخوانم یا برایش بنویسم. یکبار گفت اگر دختر بودی ترا برای پسرم میگرفتم. عروسم میشدی حالا که پسری، چاره نیست. بیا جزیره مینو و دامّاد ما بشو. کلّی خندیدم. ناراحت شد گفت به حضرت حق راست میگم. راست میگم. چرا میخندی عزیز؟
کم کم خواندن و نوشتن یادش دادم و گفتم شما از جزیره مینو برای من بگو.
تا آنوقت اسمش را هم نشنیده بودم. گفت جزیره مینو در گذشته «صلبوخ» نام داشت و بین آبادان و خرمشهر واقع شده و دو شاخه اروندرود هم آن را فرا میگیرد.
سیستم آبیاری در آنجا با جزر و مّد آب انجام میشود و اصلاً نیازی به وسایل مکانیکی و تلمبه آب نداریم.
در جزیره مینو تا دلت بخواهد نخل هست و پرندگان مهاجر در آنجا کیف میکنند. البتّه گراز هم کم نداریم. نیزارهای انبوه و عجیب و غریب جزیره مینو پر از حیوانات وحشی از جمله گراز است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درخت گلابی چون بار دارد، سر به هوا نیست
«علی اسپهبدی» را هم (که بعد از انقلاب به جای داریوش فروهر وزیر کار شد) به بند ما آوردند. باسواد و بیریا بود.
یکبار صحبت از کتاب «اقتصادنا» (اقتصاد ما) اثر آیت الله محمّد باقر صدر عاملی شد. گفتم آقای اسپهبدی، کتاب اقتصادنا که حرف تازه ندارد. گفت ممکن است برای من و شما تازه نباشد امّا در حوزههای علمیّه کمتر به اقتصاد اسلامی پرداخته شده است. کتاب دیگرش هم «فلسفتنا» نام دارد یعنی فلسفه ما.
اسپهبدی در شرکت ایران کارتون با آقای عالی نسب کار میکرد. پرسیدم آیا شما مجاهد هستید؟ گفت نه، ولی آنها را کم و بیش میشناختم وگاه در جلسات نه چندان عمومیشان سخنرانی میکردم. باجناقم با محمّد حنیفنژاد و سعید محسن نزدیک بوده است و ساواک نیز میداند.
پرسیدم او هم اعدام شده؟ گفت خیر، بهمن سال گذشته دستگیرش کردهاند و احتمالاً در کمیته یا در همین قصر است.
به «عبدالرضا نیک بین رودسری» اشاره داشت که به وی عبدی هم میگفتند. من ایشان را در بند یک و هفت و هشت دیدم. بسیار انسان خوبی بود. افتادگیاش نشان میداد که برخلاف درختان بیبری چون صنوبر، او چون درخت گلابی پربار بود.
بچهها میگفتند وقتی ازدواج کرد بین او و مجاهدین فاصله افتاد و آنها در جشن عروسیاش هم شرکت نکردند. (البته چنین نبود. محمد حنیف نژاد و سعید محسن حضور داشتند)
گفته میشد آقای نیک بین، غیر از مسأله ازدواج یه جورایی موافق انحلال مجاهدین شده بود و بعد هم بالکل فاصله گرفت. من البته این را از خودشان نشنیدم. او از محمّد حنیفنژاد و سعید محسن خیلی تعریف میکرد.
...
مدتّی هم با «سید محمّد صدر» هم اتاق شدم و شنیدم برادرزاده امّام صدر و فرزند آیتالله سید رضا صدر است و دخترعمّهاش همسر سید احمد خمینی بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«آمبوغولیسم» یه چیز دیگه است!
در بند از ضعف دانش ما گاهی سوءاستفاده میشد. روزی یکی از بچهها به نام «نصرالله...» گفت محمّد، من امروز با «آمبوغولیسم» آشنا شدم و یکی از زندانیان سیاسی را با دست نشان داد (...) و گفت از او شنیدهام.
پرسیدم منظورت «امپریالیسم» است. گفت نه. ادامه دادم امپیریوکریتیسم (تجربه انتقادی)؟ و یا شاید آمپریسم» (تجربه گرایی)؟ جواب داد: نه، نه... آمبوغولیسم. خودم هم اوّل خیال میکردم امپریالیسم را توضیح میدهد ولی وی تأکید نمود آمبوغولیسم یه چیز دیگه است و در رابطه با استعمار معنا میدهد.
گفتم میتونی کمی در بارهاش بگی؟ گفت نه، راستش خیلی سخت بود ولی در رابطه با استعمار است.
متاسفانه آن فرد که درس آمبوغولیسم داده بود، خالی بندی کرده و با سوءاستفاده از آنهمه شیفتگی که برای دانستن وجود داشت درواقع نصرالله را سرکار گذاشته بود.
آن بیمایگی و بیمزّه گی به نظر فانتزی میآمد و من از خودم میپرسیدم آیا فانتزی بخشی از واقعیّت است؟
...
بعداً دانشجویی توضیح داد اگر منظور Embolism (آمبولی) است، آمبولی، گرفتگی یا بسته شدن یک رگ بر اثر حرکت یک لختهٔ خون و یا جسم خارجی دیگر در مسیر گردش خون است و به خود لخته و یا جسم خارجی هم گفته میشود و اصلاً ربطی به مباحث سیاسی و استعمار ندارد.
...
در بند ما چندین نفر هم دَم پناهگاه «شیرپلا» دستگیر شده بودند و جرمشان این بود که آگاهانه سیاسیترین رشته ورزش یعنی کوهنوردی را انتخاب کردهاند.
پناهگاه شیرپَلا در کوههای البرز در شمال تهران است. مسیر آن از سربند، پسقلعه و آبشار دوقلو میگذرد و تا قلهٔ توچال معمولاً سه تا چهار ساعت راه دارد.
بعضی از بازجوها در حوالی شیرپلا کمین میکردند و به شکار «کوهنوردان خرابکار» میپرداختند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خدا نکند شما به قدرت برسید
در بند یک روحانی بود به نام آقای صبوری (لطیفی هم او را صدا میزدند.)، کسانی بودند که در دستشویی میایستادند و ادرار میکردند. او گفته بود اینجا محیط جمعی است و صرفنظر از توهین به ما بزرگترها که جای پدر شما هستیم اینکار بهداشتی هم نیست. آن زندانی گفته بود آخوندبازی را باید کنار گذاشت. اینجا جای تعصّب مذهبی نیست حضرت آقا.
جّر و بحث پیش میآید و نمیدانم آن روحانی چکار میکند و چه حرفی میزند که گفته شد جمع، آخوند صبوری را بایکوت میکند.
احدی با او حرف نمیزد و خیلی به وی سخت میگذشت.
در بند یک نفر بود که میگفتند از فلسطین برگشته است و او با «محمود جوادیان» که اکنون مدیر حفّاری پتروپارس و مجری طرح توسعه میدان نفتی جفیر است هم اتاق بود. به همه اعتراض میکرد به چه دلیل زندان در زندان درست میکنید؟
از بایکوت کردن بچهها به شدّت عصبانی بود و میگفت چرا رعایت همدیگر را نمیکنید؟ خدا نکند شما به قدرت برسید. چشم مخالف و منتقد خود را کور میکنید.
او تأکید میکرد که به لحاظ نظری هیچ رابطهای و سنخیّتی با آخوند صبوری ندارد اما از حق او دفاع میکرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرامش و بردباری، چراغی در تاریکی
در آن بند آیت الله حسین غفاّری و پسرشان «هادی» (هادی غفاری) هم بود. آیت الله غفّاری که به مرگ طبیعی در زندان درگذشت (و هادی و خواهرشان متاسفانه اخبار غیرواقعی منتشر نمودند)، مرد خوبی بود و با اینکه کهولت سن او را کوفته بود وقت کارگری همه را پس میزد و سالن بزرگ بند موقّت را به تنهایی ته میکشید. لباسهایش را هم خودش میشست.
پسرشان هادی پر جوش و خروش بود و صمیمی امّا متاسفانه عمق نداشت و چون احساساتی بود و زود جوش میآورد، زود خوشحال میشد و زود ناراحت، قابل پیشبینی نبود.
همه کسانیکه یکمرتبه حالی به حالی میشوند همین وضع را دارند و خطرناکند.
مثل «چوب بست» ی میمانند که تخته و الوارش لق است و نمیدانی کی، ناگهان فرو میریزد.
آرامش و بردباری چراغی است در تاریکی و بسیاری از ما از دست دادهایم.
نمیخواهم و نباید با دید امروز، به وقایع دیروز بنگرم. پنهان نمیکنم که او را دوست داشتم. محمّد داودآبادی و بخصوص محمّد کجویی را... (هرچند ذرّهای، ذرّهای در راه و رسم آنان نبودم)
هر سه آدمهای خوبی بودند و من هیچ واهمهای از بیان آن ندارم. امّا افسوس...
تنها نیاّت نیکو کافی نیست.
حرکت بروز ماهیت است و آدمی میتواند به چاه بیافتد و چاه بکند با نیّت پاک. میتواند به جنایت کشیده شود و قابیل و شمر و حرمله را هم انگشت به دهان کند.
واقعیّتهای خارج از ذهن واقعی است و تمایلات شبه اومانیستی را کنار میزند.
...
زمان احکم الحاکمین بود و هست و ماهیت و ادّعاها را محک زده است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هیچ چیز و هیچکس بد مطلق نیست
مگر وحید افراخته بد بود؟ هیچ چیز و هیچکس بد مطلق نیست. وقتی وحید اعدام شد «حاجی شعبانی» (حسین علی شعبانی) پیرمرد باصفایی که با او و مجاهدین رابطه داشت (و خیلی هم شکنجه شده بود.)، در زندان قصر به شدّت گریست و گفت از همه اتفاقاتی که در کمیته روی داده و زیر سر وحید بوده باخبرم، همه را میدانم و توجیه هم نمیکنم. شهادت «محمد حسن ابراری» زیر سر اوست. وحید رفت و ابراری را لوداد. بیشتر از اینها هم میدانم امّا او واقعاً شجاع و از خود گذشته بود.
حاج شعبانی گفت اولین بار که وحید را کنار عزّت (عزّت شاهی) دیدم که سلاحش را میبست خونه خودم بود. به خدای احد و واحد قسم، به نظرم ابوذر غفاری و سلمان فارسی آمد. بال درآوردم. گفتم من دنبال شماها در آسمان میگشتم در زمین پیدا کردم. در این دوره و زمانه که هرکسی خر خودش را سوار میشود و هی میکند او در دانشگاه سال آخر بود. اطلاع دارم که از خانواده مرفهی هم بود در مشهد. مثل من ترشی فروش نبود. کم و کسری نداشت. درس و مهندسی اش را بوسید و کنار گذاشت و اسلحه برداشت. سر نترسی داشت. پاک بود.
...
«محمود عطایی» را که از گذشتههای دور با مجاهدین بوده، وحید افراخته عضوگیری کرده است کمااینکه مسؤول اوّل مجاهدین را حسین روحانی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امپریالیسم خوردنی است یا پوشیدنی؟
با هادی کتاب «جاهلیّت در قرن بیستم» اثر سید قطب را میخواندیم و نیز بخشی از تفسیر «فی ظلال القران» که دو جزء اوّل آن توسط آیتالله خامنهای ترجمه شده بود.
در کتاب سید قطب جایی به «دیکتاتوری پرولتاریا» رسیدیم و معنی دقیق آنرا نمیدانستیم. واقعش آنروز از هر که در بند پرسیدیم دیکتاتوری پرولتاریا دقیقاً چیست جز جواب کلی، نشنیدیم. تنها یکی به شوخی و جدّی گفت من نمیتونم به شما توضیح بدم. فقط میگم که کائوتسکی فهمید که دیکتاتوری پرولتاریا چیست امّا لنین محکم توی سرش کوبید و گفت مرتد توله سگ خفه شو.
از او خواهش کردم بگو. چرا نمیتونی بگی؟ گفت میخوای به من هم بگند مرتد توله سگ خفه شو؟
...
اگرچه رادیکالیسم انقلابی فداییان و مجاهدین فضای سیاسی دانشگاههای کشور را فراگرفته بود و زندان هم از این قاعده جدا نبود امّا در بند ما، کسی به درستی نمیدانست دیکتاتوری پرولتاریا چی هست و چی نیست. با زیر و بم ماجرای «کمون پاریس» هم کمتر کسی آشنایی دقیق داشت و هیچکس متن کامل مانیفست مارکس و انگلس را نخوانده بود. امپریالیسم، نُقل هر مجلسی بود امّا غالب ما با این مقوله آشنایی دقیق و همه جانبه نداشتیم و نمیدانستیم خوردنی است یا پوشیدنی.
مقولات دینی هم اینگونه بود. در آن بند هیچکس مضمون مباحثی چون قصاص را کند و کاو نمیکرد و روی آن دقیق نمیشد و چند و چون آنچه اقتصاد اسلامی نامیده میشد روشن نبود.
حوادث واقعه و باز بودن باب اجتهاد حلواحلوا میشد امّا هیچکس به فراست نمیافتاد که چرا، در منابع فقهی از سطوح اولیه مثل «لمعه» و «شرایع» و «مکاسب» تا کتب اجتهادی بالاتر چون «حدائق» و «جواهر» و... به اندازه یک ورق راجع به حقوق بشر بحث نشده است.
زندانیان سیاسی زمان شاه فرزندان مردم ایران بودند و بیشتر آنان همه چیز خود را در طبق اخلاص گذاشتند و از جان و جوانی خود گذشتند امّا انگار همه سوار قطاری بودند که معلوم نبود کجا میرود.
خاطرات خانه زندگان
سایت همنشین بهار
ایمیل
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook