انقلاب بهمن و عقاب جُور
عقاب جُورگشاده است بال بر همه شهر
...
حیدربابا، آغاجلارون اوجالدی
آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدی
توْخلیلارون آریخلییب، آجالدی
کؤلگه دؤندی، گوْن باتدی، قاش قَرَلدی
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
توْخلیلارون آریخلییب، آجالدی
کؤلگه دؤندی، گوْن باتدی، قاش قَرَلدی
قوردون گؤزی قارانلیقدا بَرَلدی
حیدر بابا درختانت قد کشید
اما دریغ که جوانانت را قد خمید
برهها را لاغری آمد پدید،
ظلمت شب به روشنی چیره شد
چشمان گرگ در سیاهی خیره شد
«انقلاب بزرگ ضدِ سلطنتی» دوستِ نازنینی بود، بود. برایِ دیدارش و اینکه همنشین و همراهش باشیم سر از پا نمیشناختیم... برای زنده ماندنش خود را به آب و آتش زده، زندانها و شکنجهها را با آغوش باز میپذیرفتیم و هیچ «خارِ مُغیلان»ی جلودارمان نبود. به او عشق میورزیدیم...
برایش اشک میریختیم، شعر و طرح و تابلو و فیلم و نمایشنامه و سرود... و قصه و آهنگ و ترانه میساختیم. زیبا و نازنین بود، امّا... امّا، افسوس که چهرهِ پاک و معصومش را دُمَلِ چرکینِ بیداد، آلود و از ریخت انداخت. بعضی وقتها نمیشود به آن نگاه کرد.
ای آبِ زلال، بعد از گذشتن از هزار رود خشک به تو رسیدم...تو که مُرداب نبودی. چگونه باورکنم «زیباترین دروغ جهان» بودی؟
شبی که آوای نی تو شنیدم، چو آهوی تشنه پی تو دویدم. دوان دوان تا لب چشمه رسیدم، نشانه ای از نی و نغمه ندیدم...
چند در آتش نشستی همچو عود
چند پیش تیغ رفتی همچو خود
ای دوست... چرا سَر از عهد بوق درآوردی؟ چرا به داغ و دَرفش کشیده شدی؟ تو با چشمبند و دستبند چه نسبتی داشتی؟ چرا خونِ آن همه جانِ شیفته را بر زمین ریختی؟... نه، نه «این»، تو نیستی. بَر سَرت چه آمد ای یار؟ کجا غیب ات زد؟ من از این خستهام که میبینم تیرگی هست و شب چراغی نیست.
دلم میخواهد دوباره در آغوشت گیرم و سَر بَر شانههایت بگذارم...«روزهایِ قدسیِ ایثار» را به یادت آوَرم. خاطرت هست کرور کرور مردم، مردمِ ایران، برای دیدارت سر و دست میشکستند و حتا مرگ را به هیچ میگرفتند؟
گرچه بر ما ریخت آب و گِل شکی
یادمان آید از آن ها چیزکی
یادت هست ترس و سکوت و مرگ مرده بود و مُحال هم سر تسلیم فرود آورد؟
خاطرات عمر رفته در نظرگاهم نشسته... سال ۱۳۵۳ بود. در سلول انفرادی کمیته مشترک ضد خرابکاری از شدت درد و تنهایی به خود میلرزیدم و خدا خدا میکردم دوباره به «اتاقِ تمشیت» نروم، طاقتم طاق شده بود.
کودکِ درونم زمزمه میکرد: یه شب ماه میاد...یه شب مهتاب، ماه میآد تو خواب...
خودم را دلداری میدادم روزگاری خواهد رسید که مشعل توحید بر شبهای سیاه بتابد. خواهد تابید... یه شب ماه میاد...یه شب مهتاب...
چه میدانستم جای یگانگی و برابری و آزادی، دروغ و دوگانگی و بیداد مینشیند... چه میدانستم آسمانی که غرق ستاره بود، پُر از ظلمات میشود. چه میدانستم هرکه سوار است بی رحمانه میتازد...چه میدانستم خدا و پیامبر و ائمه اطهار هم،کنار داغ و درفش مینشینند...
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون...
آخ...کاش پیش از انقلاب مُرده بودم...این را نه از سرِ یأس، از سرِ درد میگویم.
ای آبِ زلال، بعد از گذشتن از هزار رود خشک به تو رسیدم... دلم میخواهد دوباره در آغوشت گیرم و سَر بَر شانههایت بگذارم... هنوز و تا همیشه خاطرهات زنده است و هرز رفتن آنهمه فداکاری و ازخودگذشتگی و ضربه هولناکی که از هر سو به اعتمادِ مردم ستمدیده وارد شد، نفسِ ایستادگی در برابر ستم را زیر سئوال نمیبَرد...
باور ندارم جهل و تیرگی عمرِ جاودان دارد، باور ندارم اصالت با تاریکی است...
شبهای سیاه سپری خواهد شد. رُوَيْداً يُسْفِرُ الظَّلَامُ
درنگ کن، درنگکردنی، روشن میگردد تاریکی.
...
در گستره تاریخ، ابرهای سیاه، حرف آخر را نمیزند و اصالت با پلیدی و تاریکی نیست.
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
باید با همه اندوه در خانه دل و جان، به بهار اقتدا کرد و همچون حافظ، فرمانروای بی همتای غزل و شور که در اوج حمله مغول، یورشهای امیر تیمور و کشاکشهای آل مظفر، از غلبه بر تاریکی سخن میگفت، در اوج سیاهیها نیز مشعل امید برافروزیم. امید به کهن سالی درد و رنج انسان است.
این مباحث تا بدینجا گفتنیست
هرچه آید زین سپس بنهفتنیست
تا به دریا سیر اسب و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
در این زمینه
پانویس
تمشیت در اصل، مأخوذ از مشی بمعنی جاریکردن و روانکردن است.
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook