انسان با زمان زندگیش چکار میکند؟
چراغ عمر نهادست بر دریچهٔ باد
بر فرازِ همه قُله ها آرامش حکمفرماست،
بر سرِ درختان
کوچکترین نسیمی حس نمیکنی،
پرندهها در جنگل خاموشاند.
تعجیل مکن، بزودی
تو هم خاموش خواهی بود.
کوچکترین نسیمی حس نمیکنی،
پرندهها در جنگل خاموشاند.
تعجیل مکن، بزودی
تو هم خاموش خواهی بود.
(گوته)
نویسنده سوئیسی ماکس رودلف فریش Max Rudolf Frisch رُمانی دارد با عنوان I'm Not Stiller (من اشتیلر نیستم) وی با این رمان، به نقد انسان معاصر میپردازد، انسانی که همه چیز دارد و هیچ چیز ندارد. سرگشته و حیران است و نمیداند چه بایدش کرد.
شخصیت اصلی رمان اشتیلر، گاه و بیگاه از خود و از دیگران میپرسد: آدمی با زمان زندگیش چکار میکند؟
...
او خود را انکار میکند. انکار میکند چون دوست ندارد آن باشد که هست یا دیگران تصور میکنند. وقتی کسی را که زمانی دوست داشت و هنوز از او دل نکندهاست، میبیند، خودش را به آن راه میزند و در برابر تعجب وی که با اسم صدایش میزند با بیتفاوتی میگوید من اشتیلر نیستم!
حتی وقتی گیر میافتد و زندانی میشود و با اسم و رسم برای بازجویی صدایش میزنند، پایش را در یک کفش میکند که بابا «من اشتیلر نیستم» و در برابر تأکید و تعجب زندانبانان، خودش را از تک و تا نمیاندازد و آرام آرام خودش هم از یاد میبَرد که واقعاً کیست و با زمان زندگیش دارد چه کار میکند.
...
گاه خود ما نیز در جلد اشتیلر رفته و برای خود و دیگران غریبه میشویم و خلاصه آن نیستیم که هستیم. در اینگونه مواقع انگار همه ما بنوعی یک اشتیلر شده و مثل او در معرض این پرسش قرار میگیریم که با زمان زندگیمان داریم چکار میکنیم؟
او خود را انکار میکند. انکار میکند چون دوست ندارد آن باشد که هست یا دیگران تصور میکنند. وقتی کسی را که زمانی دوست داشت و هنوز از او دل نکندهاست، میبیند، خودش را به آن راه میزند و در برابر تعجب وی که با اسم صدایش میزند با بیتفاوتی میگوید من اشتیلر نیستم!
حتی وقتی گیر میافتد و زندانی میشود و با اسم و رسم برای بازجویی صدایش میزنند، پایش را در یک کفش میکند که بابا «من اشتیلر نیستم» و در برابر تأکید و تعجب زندانبانان، خودش را از تک و تا نمیاندازد و آرام آرام خودش هم از یاد میبَرد که واقعاً کیست و با زمان زندگیش دارد چه کار میکند.
...
گاه خود ما نیز در جلد اشتیلر رفته و برای خود و دیگران غریبه میشویم و خلاصه آن نیستیم که هستیم. در اینگونه مواقع انگار همه ما بنوعی یک اشتیلر شده و مثل او در معرض این پرسش قرار میگیریم که با زمان زندگیمان داریم چکار میکنیم؟
Über allen Gipfeln
Ist Ruh,
In allen Wipfeln
Spürest du
Kaum einen Hauch;
Die Vögelein schweigen im Walde.
Warte nur, balde,
Ruhest du auch.
Ist Ruh,
In allen Wipfeln
Spürest du
Kaum einen Hauch;
Die Vögelein schweigen im Walde.
Warte nur, balde,
Ruhest du auch.
Johann Wolfgang Göthe
ترجمه شعر از آقای خسرو ثابت قدم است.
...
سایت همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook