یادی از به آذین، آن «دُنِ آرام»
+ وصیتنامه و صدای او
http://www.hamneshinbahar.net/mp3files/Iadi_az_Behazin.mp3
«من سرگذشت مصيبتبار نسلی را نوشتهام که رو به زوال میرود. هيچ نخواستهام از معايب و فضايلش، از اندوه سنگين و غرور سردرگمش، از تلاشهای پهلوانی، و ازدرماندگيهايش زير بار خردکنندهی يک وظيفهی فوق انسانی چيزی پنهان کنم. اين همه مجموعهای است از جهان و اخلاق و زيباشناسی و ايمان و انسانيت نوی که دوباره بايد ساخت- اينک آن چيزی که ما بوديم. مردان امروز، جوانان، اکنون نوبت شماست!
از پيکرهای ما پلهای برای خود بسازيد و پيش برويد. بزرگتر و خوشبختتر از ما باشيد. خود من به روح گذشتهام بدرود میگويم و آن را همچون پوستهای خالی پشت سر میافکنم. زندگی يک سلسله مرگها و رستاخيزهاست، بمیریم، بميريم! کريستف، تا از نو زاده شويم!» يادداشت پایانی رومن رولان بر ژان کريستف
حدود ۱۰۰ سال از تولد نویسنده و مترجم ارجمند میهن ما و یکی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران، محمود اعتمادزاده(م.ا. بهآذین) میگذرد و من میخواهم از او، که در مهر ماه ۱۳۵۶ یکی از سازماندهندگان برگزاری ده شب شعر و سخنرانی در انجمن فرهنگی ایران و آلمان (انستیتو گوته) بود، یاد کنم.
از وصیت نامه او و آفریدههای ادبی و هنری و اجتماعیاش. از او که معتقد بود وظیفه تک تک ماست که به یک خانه تکانی اساسی دست بزنیم و از خود بیرون بیاییم به دیدار یکدیگر برویم و تا زنده هستیم قدر همدیگر را بدانیم. نگذاریم خرده حقیقتی که به گمان خود به دست آوردهایم ما را از آن کس که در کنارمان ایستادهاست جدا کند. دیگری، هرکه باشد، آینه من و توست. اندیشهاش، گفتارش، راه و رسم زندگیاش، مارا به خودمان باز مینماید.
...
به آذین که پیش و بعد از انقلاب با رنج و زندان همنشین بود تا پایان عمر آرمانخواه و عدالتطلب باقی ماند هرچند پروندهسازان هر دو رژیم به خیال خود بر او و امثال او لجن پاشیدند و گمان کردند بر آهوان افتاده و زخمی تاختن، «هنر» است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به آذین یک دست بیشتر نداشت
دوران کودکی به آذین همزمان با جنبش جنگل در گیلان و نیز انقلاب در روسیه بود و در دو دههٔ نخستین زندگیاش شاهد رویدادهائی تاریخی شد که در ذهن و خاطر او تأثیر عمیقی برجای گذاشتند. او یک دست بیشتر نداشت اما مانند «هزاردستان» پر از شور و نوا بود. خستگی نمیشناخت و مدام مینوشت. چهارم شهریور ۱۳۲۰در جریان اشغال ایران و بمباران در بندر انزلی زخمی برداشت که منجر به قطع دست چپ او و اتکایش به دست راست برای بقیهٔ عمر گشت.
سال ۱۳۵۱ خاطرات خودش را از زندان شاه با عنوان «مهمان این آقایان» نوشت. بعد از انقلاب او به قول خودش «مهمان برادران» هم بود.
١٧ بهمن ۱۳۶۱ دوباره به او دستبند و چشمبند زدند و به زندان بردند. وی تا سال ۱۳۶۹ در حبس ماند. پس از آزادی از زندان جدید نیز خاطرات خود را به روی کاغذ آورد و شکنجهها و برخورد بازجویان را شرح داد. بخشی از این نوشته که سالها پنهان مانده بود، سه سال بعد از مرگش در دیماه ۱۳۸۸ منتشر شد.
در گفتگویی با زندهیاد پرویز شهریاری گفتهاست:
«زمین دارد رمق خود را از دست میدهد. نَفَساش دارد به شماره میافتد. باید پیش از آن که دیر شود، به دادش رسید…
دغدغهٔ بزرگ من در چند سال اخیر سرنوشت کرهٔ خاکی ماست که دو اسبه به سوی نابودی رانده میشود. بیکاری اجباری دهها و به زودی صدها میلیونی… بیماریهای واگیردار ناشناخته یا دوباره سر بر آورده… جنگ و کشتار به بهانهٔ دعواهای مرزی، و دشمنیهای قومی که میباید بازار فروش سلاحهای از رده بیرون شدهٔ کشورهای به اصطلاح پیشرفته را گرم بدارد... خیزش عمومی جهان لازم است...»
...
سه سال پیش از مرگ، در پاسخ این پرسش که اگر فرصت دوبارهای برای زیستن داشته باشید بازهم همین راهی را که تا کنون پیمودهاید پیش خواهید گرفت؟
جواب داده بود: «سراب زندگی دوباره را به رُخَم نکشید. پرسشی که پاسخ نمیتواند داشت از من نکنید. من جز آن چه بودم نمیتوانم بود…»
در زندان قصر به دوستانش گفتهبود:
«راه دو بیش نیست: یا مزدور و ریزهخوار قدرت بودن، فراغت بیثمرش را به زیبائیها آراستن، حق را در پایش قربانی کردن، و یا در کنار مردم بودن، امید را در ایشان زنده نگهداشتن، دیدگانشان را به زیبائی و حق گشودن. زیرا که زیبائی نیرو است، و حق نیرو است، خاصه در زمینهٔ گستردهٔ زشتی و بیدادی که بر مردم میرود. اما زیبائی و حق به اعتبار آدمیست. پس آدمی و همهٔ آنچه نیاز زندگی اوست، شرط شکفتگی تن و جان اوست...»
به آذین بیست و سوم دی ماه سال ۱۲۹۳ خورشیدی در کوی خُمِران (محلهٔ کوزهگران) شهر رشت به دنیا آمد و دهم خرداد ۱۳۸۵ به میهمانی خاک رفت. نقش نظایر او در اعتلای افکار و اندیشههای پیشرو مردم فرهنگ دوست و آزادی خواه ایران تردید برنمیدارد. توسط به آذین بود که نسل ما با امثال بالزاک و رومن رولان و شکسپیر و شولوخوف و با رمانهایی چون جان شیفته و دُن آرام Тихий Дон (تیخییْ دُن) آشنا شد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وصیت نامه زنده یاد محمود اعتماد زاده «به آذین»
ای عاشقان ای عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم میرسد طـبل رحـیل از آسمان
...
گفتاری پراحساس شاعرانه، از شاید روشنترین و پهناورترین وجدانِ آدمی در طول سدهها: جلال الدین محمد بلخی.
درودم از جان بر او و بر شمسی که پروردش و در جانش نشست. امّا آنچه من دانستهام، نه جلال الدینی به خود هست و نه شمسی، نه زمینی و نه آسمانی. همه یکی است: هستی، بی پس و پیش و زیر و بالا، بیکران در بیکرانگیهای تو در تو، ساکنِ مدام در جنبش و گردش، دانا و کُنا، بینا به خود، همه خود، بی نیاز، بی مهر و کین، بی کیفر و پاداش، بی خواست و همه خواست. زیرا به ضرورت در زشتیها، زیباییهایی که از هم میزایند و در حس آدمی میآیند.
هستی آفرینش است، خود به خود، بی آغاز و انجام. پس اگر هم حصارها به چشم آیند، هیچ جدایی نیست. همه یکی است، - یک در جلوههای گونهگون و رنگارنگ، بی پایان، همه، هر چه خواهند، او خواستهاست و هر چه گویند و کنند، او گفته و کردهاست. او را بر خود منّت نیست، تاوانی هم نیست.
امّا در بازارگاه آدمیان، کار دیگر است. گو باش، دغدغه آن نداشتم و ندارم. اکنون، پس از هشتاد و یک سال، در بسیج کوچ آمدهام. میروم، به شوق صورت دریدن و بی صورت گشتن و باز به هزار صورت نو نو در آمدن، در فراموشی از خود، که دیگر خودی نیست، اوست. از صورت مردهام هر چه خواهند بکنند، هر جا که خواستند رها کنند، یا در خاک بپوشانند که من از همه فارغم. نه اشکی بریزند و نه همهمه و فریادی برآرند. و رُک و راست میگویم: از هر کس و هر گروه و هر سازمان، دولتی یا جز آن، که بخواهد بر مُردهام دست اندازد و به دلخواه خود بَزَکم کند و، به افزود و کاست، نقشی دروغین از من بر پرچم تبلیغات خود بنشاند بیزارم.
من آدمی را دوست داشتهام و آزاد خواستهام، از هر نژاد و ملت و زبانی که بوده باشد. خود نیز، در اندیشه و احساس، آزاد بودهام و هستم. تنها بر آستانِ هستی سر میسایم. خود را و همه را در او میجویم. خود را و همه را به او میبخشم. محمود اعتماد زاده «به آذین»
«کُنا» به معنی فعّال معادل اکتیو انگلیسی است.
...
بزرگداشت صدمین زاد روز م. ا. به آذین - ۲۳ دیماه ۱۳۹۳
...
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook