چهارشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۳ / Wednesday 11th December 2024

 

 

بودن یا نبودن To be, or not to be

 


قطعه «بودن یا نبودن»(در آثار شکسپیر)، اشاره به داستان هملت است که در چنبره تردید و حیرت، سخنانی ژرف و دردآلود می‌گوید. سخنانی که بیانگر مرثیه عمر آدمی است.
هملت با دورویی‌ و پلیدی‌های زیادی روبرو می‌شود و می‌بیند هر کسی نه خودش، بلکه در جلد دیگری نقش بازی می‌کند.
عموی هملت زیر پای مادرش می‌نشیند و مادرش هم به این بازی تن می‌دهد و شرم را به بازی می‌گیرد... همه در برخورد با یکدیگر نقاب می‌زنند و از خود بودن می‌گریزند.
او می‌تواند با خنجری برهنه، خود را آسوده سازد. اما ماندن را به این فرار ترجیح می‌دهد و از خود و دیگران این سؤال را می‌پرسد: «بودن یا نبودن»؟
«آیا شریف‌تر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواری‌ها را از میان برداریم؟
...
مردن... خفتن... همین و بس؟
اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم‌مان مستولی می‌کند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته آرزومند آن بود.
اما...
«بیم از ماورای مرگ،‌ آن راز رازها که از سرحدش هیچ مسافری برنمی‌گردد شخص را حیران و ارادۀ او را سست می‌کند، و ما را وا می‌دارد تا همه رنج‌هایی را که در حال کنونی داریم تحمل نماییم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بی‌خبر هستیم پرتاب نکنیم!»

To be, or not to be
To be, or not to be: that is the question:
Whether 'tis nobler in the mind to suffer
The slings and arrows of outrageous fortune,
Or to take arms against a sea of troubles,
And by opposing end them? To die: to sleep;
No more; and by a sleep to say we end
The heart-ache and the thousand natural shocks
That flesh is heir to, 'tis a consummation
Devoutly to be wish'd. To die, to sleep;
To sleep: perchance to dream: ay, there's the rub;
For in that sleep of death what dreams may come
When we have shuffled off this mortal coil,
Must give us pause: there's the respect
That makes calamity of so long life;
For who would bear the whips and scorns of time,
The oppressor's wrong, the proud man's contumely,
The pangs of despised love, the law's delay,
The insolence of office and the spurns
That patient merit of the unworthy takes,
When he himself might his quietus make
With a bare bodkin? who would fardels bear,
To grunt and sweat under a weary life,
But that the dread of something after death,
The undiscover'd country from whose bourn
No traveller returns, puzzles the will
And makes us rather bear those ills we have
Than fly to others that we know not of?
Thus conscience does make cowards of us all;
And thus the native hue of resolution
Is sicklied o'er with the pale cast of thought,
And enterprises of great pith and moment
With this regard their currents turn awry,
And lose the name of action. - Soft you now!
The fair Ophelia! Nymph, in thy orisons
Be all my sins remember'd

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ترجمه فارسی بودن یا نبودن
سه ترجمه از بودن یا نبودن To be, or not to be (هملت - پرده سوم ، صحنه اول) رااینجا گذاشته‌ام. به ترتیب از مجتبی مینوی، مسعود فرزاد و محمود اعتمادزاده (م. آ. به‌آذین)
...
بودن یا نبودن را علاالدین پازارگادی، اسماعیل فصیح، میرشمس الدین ادیب سلطانی، فرنگیس شادمان، داریوش شاهین، جواد ثابت‌نژاد، رضا دادویی، آرش خیرآبادی و مصطفی رحیمی هم ترجمه کرده اند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگردان مجتبی مینوی - ۱۹۴۴
بودن یا نبودن: بحث در این است.
آیا عقل را شایسته تر اینکه مدام از منجنیق و تیر دوران جفاپیشه ستم بردن، و یا بر روی یک دریا مصائب تیغ آهختن، و از راه خلاف ایام آنها را سرآوردن؟ بمردن، خواب رفتن، بس؛ و بتوانیم اگر گفتن که با یک خفتن تنها همه آلام قلبی و هزاران لطمه و زجر طبیعی را که جسم ما دچارش هست پایان میتوان دادن، چنین انجام را باید باخلاص آرزوکردن. بمردن؛ خواب رفتن؛ خواب رفتن! یحتمل هم خواب دیدن! ها، همین اشکال کار ماست؛ زیرا، اینکه در آن خواب مرگ و بعد از آن کز چنبر این گیرودار بی بقا فارغ شویم آنگه چه رؤیاها پدید آید، همین باید تامل را برانگیزد: همین پروا بلایا را طویل العمر میسازد؛ وگرنه، کیست کو تن دردهد در طعن و طنز دهر و، آزار ستمگر، وهن اهل کبر و، رنج خفت از معشوق و، سرگرداندن قانون، تجریهای دیوانی و، خواریها که دایم مستعدان صبور از هر فرومایه همی بینند، اینها جمله در حالی که هرآنی بنوک دشنه‌ای عریان حساب خویش را صافی توان کردن؟ کدامین کس بخواهد این همه بار گران بردن، عرق ریزان و نالان زیر ثقل عمر سرکردن، جز آنکه خوف از چیزی پس از مرگ(آن زمین کشف ناکرده که هرگز هیچ سالک از کرانش برنمیگردد) همانا عزم را حیران و خاطر را مردد کرده، ما را برمی انگیزد که در هر آفت و شری که می‌بینیم تاب آورده، بیهده بدامان بلیاتی جز از اینها که واقف نیستیم از حال آنها خویشتن را در نیندازیم؟ بدین آیین، شعور و معرفت ما جمله را نامرد میسازد، بدین سان، پوشش اندیشه و سودا صفای صبغه اصلی همت را به رو زردی مبدل سازد و نیات والا و گران سنگ از همین پروا ز مجری منحرف گردیده از نام عمل محروم میمانند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگردان مسعود فرزاد – ۱۳۳۶
بودن یا نبودن؟ مسأله این است!
آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوده مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن ... خفتن ... همین وبس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی می‌کند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن ... خفتن ... خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را بدور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ،‌شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی می‌کند. زیر اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه می‌تواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمه‌ها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر،‌آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصب‌داران، و تحقیرهائی که لایقان صبور از دست نالایقان می‌بینند، تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماوراء مرگ،‌ آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمی‌گردد شخص را حیران و اراده او را سست می‌کند، و ما را وامیدارد تا همه رنجهائی را که در حال کنونی داریم تحمل نمائیم و خود را بمیان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم! آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان می‌کند، و عزم و اراده، هر زمان که باافکار احتیاط‌آمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست می‌دهد، خیالات بسیار بلند، بملاحظه همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز می‌مانند و بمرحله عمل نمی‌رسند و از میان میروند ... خاموش! ... افلیای زیبا! ...
ای پری، هر وقت دعا می‌کنی گناهان مرا نیز بخاطر داشته باش،‌ و برای من هم طلب آمرزش بکن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگردان محمود اعتمادزاده (م. آ. به‌آذین)، ۱۳۴۴
بودن یا نبودن، حرف در همین است
آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستم‌پیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریائی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه‌بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان می‌دهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همین جاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس ازآن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رویاهائی بسراغ‌مان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب میشود که عمر مصایب تا بدین حددراز باشد. براستی، چه کسی به تازیانه‌ها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهره عشق خوار داشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آن که میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرق‌ریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد، مگر بدان‌رو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن بازنیامده است،‌اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختی‌هائی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و بسوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگی‌شان نمی‌دانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدین‌سان رنگ اصلی عزم از سایه نزار اندیشه که بر آن می‌افتد بیماگونه می‌نماید و کارهای بزرگ و خطیر به‌همین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست می‌دهد. دیگر دم فروبندیم! اینک افلیای زیبا! ای پری‌ رو، در نیایش‌های خود گناهان من همه را به یاد آر.

پانویس 
شکسپیر خواسته بود روی قبرش این قطعه را حک کنند: تو را به مسیح از کندن خاکی که اینجا را دربرگرفته دست بدار. خجسته باد آنکه این خاک را فروگذارد، و نفرین بر آنکه استخوان‌هایم بردارد...
...
سایت همنشین بهار

 

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook