وقتی واقعیت و رؤیا همنشین میشوند.حافظه ما زیر فشار تصورات ماست
پدر بزرگوارم که سالیان دراز پشت میلههای زندان مرا میدید به زیارت مکه رفته بود و من برای زیارت او به مکه. به دلم برات شده بود که این آخرین دیدار است و من دیگر او را نخواهم دید.
…
پدرم در طواف به دور کعبه، وقتی به حُجر اسماعیل میرسیدیم بیاختیار رو به من میکرد و میگفت: «پسرم من دوباره میآیم همینجا در زندان، به ملاقات تو. ایشالله آزاد میشی و ما بازهم به کوه و صحرا میریم. کاش این زندانبانها بذارند کمی باهم بیشتر حرف بزنیم...»، میگفت و اشک میریخت، مادرم نیز…
...
میلهها در درون ما است و من همین الآن هم انکار نمیکنم که در «بند» هستم اما منظور پدر این نبود که توجه دهد ظاهراً آزادم اما هنوز در زندانم. انگار در سخنان او، یادمانهای دیروز و واقعیت امروز دست همدیگر را میگرفتند و پا به پای همدیگر راه میرفتند.
صحبت پدر، ییاختیار، رُمان «دانیل والاس» و فیلم «ماهی بزرگ...» را بیادم آورد.
ماهی بزرگ، رُمانی در ابعاد اسطورهای[۱] اثر دانیل والاس، رابطه پدر و پسری را شرح میدهد که در ابتدای یک جدایی بزرگ قرار دارند. پدر در حال مرگ است و پسر برایش داستانهای او را بازگو میکند…
...
در سخنان پدر، واقعیت با رؤیا، همنشین شده، دست همدیگر را میگرفتند و پا به پای همدیگر راه میرفتند. پدرم حافظهای بسیار قوی داشت اما غبار روزگار بر آن نشسته بود. برای همین خانه کعبه را هم اتاق ملاقات زندان تصور میکرد.
...
حافظه همه ما میتواند آسیب ببیند.
کارگردان و فیلمساز اسپانیایی لوئیس بونوئل[۲] در کتاب خاطراتش(با آخرین نفسهایم)[۳] نوشتهاست: «حافظه به همان اندازه که ضروری و پرتوان است، شکننده و ضربه پذیر هم هست. حافظه، هم از سوی دشمن اصلیاش(فراموشی) تهدید میشود و هم از جانب انبوه خاطرات آشفته و پراکندهای که هر روز بر آن آوار میشوند.»
او در شرح مراسم عروسی «پل نیزان»[۴] نویسنده فرانسوی که در جریان حمله ارتش نازی به فرانسه کشته شد، وی و همسرش را (که هردو غیرمذهبی بودند) به صحن کلیسای سن ژرمن دپره[۵] میکشاند و ژان پل سارتر را هم به عنوان شاهد عقد، کنار عروس و داماد مینشاند!
بعدها خود «لوئیس بونوئل» از این گزارش غیرواقعی، تعجب کرده و نوشته است: آخر چطور چنین چیزی امکان دارد؟ پل نیزان مارکسیستی بود معتقد، و همسرش هم در خانوادهای غیرمذهبی بزرگ شده بود، این دو نفر امکان نداشت که به ازدواج کلیسایی تن بدهند. چنین چیزی کاملاً غیرممکن است. آیا من یک خاطره را تغییر شکل دادهام؟ آیا این خاطره را از خودم ساختهام؟ آیا آن را با خاطره دیگری در هم آمیختهام؟ آیا دکور آشنای یک کلیسای معروف را روی صحنهای که شنیدهام سوار کردهام؟ واقعیت را هنوز هم نمیدانم؟ جز اینکه بگویم حافظه ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ما است، و گاه دچار این وسوسه میشویم که رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را هم واقعی بگیریم.
…
در این رابطه داستان «شاندل» در آثار دکتر علی شریعتی گویا است. او بارها و بارها (به ویژه در گفتگوهای تنهایی) به فردی به نام شاندل اشاره میکند و از او نقل قول میآورد و از «دفترهای سبزش» میگوید. یکبار شاندل را فرانسوی تبار و زاده الجزایر معرفی کرده و باری دیگر او را فرانسوی و تونسی یا و زاده تونس نامیدهاست!
...
واقعش شاندل به عنوان یک نویسنده اصلاً وجود خارجی ندارد و بیشتر ترجمان خود دکتر شریعتی است به ویژه که شاندل به معنی شمع اشت و شمع تخلص خود وی.
این نه شاندل، بلکه دکتر علی شریعتی است که میگوید: الهی همه صاحبدلان از تو میخواهند که ایشان را در آغوش کشی اما من گستاخ در خیال خام خودم تو را در آغوش میکشم!
او از قول شاندل حرف خودش را میزند: «هنگامی که یک انسان بزرگ را میشناسیم که در زندگی موفق زیستهاست روح او را را در کالبد خویش میدمیم و با او زندگی میکنیم و این ما را حیاتی دوباره میبخشد.»
پانویس
- Big Fish: A Novel of Mythic Proportions
- Luis Buñuel
- Mi último suspiro
- Paul Nizan
- Saint Germain des Pres
...
سایت همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook