شنگول و منگول؛ و گرگهای پنجه فرو کرده در آرد
https://www.youtube.com/watch?v=7PKWobgPz8k
اَفسانه؛ داستانی خیالی است، اما هر افسانهای از راستی تهی نیست. افسانه؛ تاریخ خصوصی مردم است. آدمی زمانی که تفکر فلسفی نداشت آرزوها و آرمان خویش را در قالب قصه و افسانه میریخت. هم اکنون نیز چنین است. برای مثال کارتونهای ساخت «والت دیسنی» اغلب بر اساس افسانههای کودکان ساخته شدهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
افسانهها؛ صدای درونی هر ملتی است
افسانهها، بخش عظیمی از فرهنگ عامه(فولکور) هر ملتی را تشکیل میدهند.
در فرهنگ و ادبیات خودمان؛ قابوسنامه، شاهنامه، مرزبان نامه، مثنوی، گلستان، کلیه و دمنه، جوامع الحکایات، هزار و یک شب و...،
همچنین حمزه نامه، سمک عیار، ابومسلمنامه، طوطینامه، صنوبر و گل، مختارنامه، اسکندرنامه، تیمورنامه، رستمنامه، حسین کردشبستری و خاوراننامه و...همه با افسانهها و حکایات تمثیلی همراه است که هر کدام باری از واقعیت را به دوش میکشند.
افسانهها (همچون آوازها و ترانههای عامیانه)، صدای درونی هر ملتی است.
...
دو قرن پیش در آلمان؛ سالهای ۱۸۱۲-۱۸۱۴ برادران گریم Brüder Grimm داستان بزبز قندی را (با افسانههای دیگر) گردآوری و منتشر نمودند.
داستان بظاهر کودکانه بُزبُز قندی یا شَنگول و مَنگول (الیل و شلیل، انگک و منگک، بزک زنگوله پا، آلول. بلول. خشتک سر تنور...) که در فولکلور همه ملل موجود است و ظاهراً خیالی مینماید، نکتهها در بردارد.
به داستان بزبز قندی؛ صادق هدایت، هوشنگ ایرانی، حسین کوهی کرمانی، احمد شاملو، انجوی شیرازی، فضلالله صُبحی مهتدی، یحیی آرین پور، غلامحسین ساعدی، بهمن مفید و خیلیهای دیگر اشاره کردهاند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
باید رفت به جنگ گرگ
حالا برویم سر داستان. با این توضیح که از این داستان روایتهای گوناگونی شدهاست. علاوه بر اسامی مختلفش قصهٔ آن نیز تفاوتهایی دارد، ازجمله تعداد بزغالهها و نامهایشان...
در برخی از این روایتها گرگ به جای سفیدکردن دستش با آرد، میرود و دستش را حنا میگذارد تا حنایی شود.
...
بزی که سه بزغاله داشت برای تهیهٔ غذا از خانه بیرون میرود و به آنان سفارش میکند که در این مدت مبادا در را به روی احدی باز کنید. هر کسی در میزند، اول از او بخواهید دستش را از زیر در نشان دهد. دو سه بار گفت حواستان جمع باشد. فقط اگر دیدید رنگ دستش مثل مادرتان سفید است در را باز کنید.
در این مدت گرگ گوش ایستاده بود و نقشه میریخت...
...
بز که دور شد؛ گرگ نفس زنان آمد و در را کوبید. شنگول و منگول و حبهٔ انگور یکصدا گفتند کیه؟ کیه در میزنه؟
گرگ با نازک کردن صدای خودش جواب داد منم. مادرتان، درا واکنین براتون غذا آوردم.
بزغالهها از او خواستند اول دستش را نشان دهد. با دیدن دست سیاه گرگ محل نگذاشتند و در را باز نکردند. گرگ بدو بدو رفت و دستش را با آرد سفید کرد و برگشت. برگشت و دوباره در زد. تاق تاق...
بزغالههای ساده و بیخبر، وقتی دیدند دست او سفید رنگ است به خیال اینکه مادرشان آمده؛ در را باز کردند. تا در باز شد، گرگ معطل نکرد و شنگول و منگول را با خود برد اما حبّه انگور در گوشهای خو نه قائیم شد.
...
بُز که برگشت حبه انگور گریهکنان ماجرا را تعریف کرد ، غم عالم مادر را گرفت. بُز خشمگین با خودش خیلی کلنجار رفت و بعد از کش و قوس بسیار، فهمید غصه خوردن و گریهکردن دردی را دوا نمیکند. کلافه شده بود. با خودش گفت باید به جنگ گرگ بروم. پدر گرگه رو در میآرم...
اومد رفت بالای پشت بام خونه گرگ؛ دید گرگه آش بار کرده، با سُم پاش خاک تو آش گرگه پاچید. گرگه داد زد:
این کیه تاپ و تاپ میکنه؟
آش منو پر خاک میکنه؟
بزه جواب داد:
منم،منم،بزک زنگوله پا
ورمیجم دوپا دوپا
دو سُم دارم روی زمین
دو شاخ دارم رو به هوا
کی برده شنگول من؟
کی برده منگول من؟
کی میآد به جنگ من؟
گرگه که عصبانی شده بود گفت:
من بردم شنگول تو
من بردم منگول تو
من میآم به جنگ تو
...
بُزه رفت یک کشکول پُر کرد از شیر و سر شیر و ماست و کره؛ و بُرد پیش چاقو تیز کن. سلام کرد و گفت: اوسا لطفاً شاخهای منو تا میتونی تیز کن. و بعد قصه خودشو تعریف کرد.
گرگه هم که بدجنسی از سر و پاش می بارید؛ رفت یک انبانه – پوست دباغی شده - را ورداشت. داخل آن یه نخود گذاشت و توی انبانه فوت کرد و فوت کرد تا از باد پُر شد. بعد به دندون گرفت و بُرد پیش دلاک و بعد از چاق سلامتی های ریایی، به او گفت: آقا دلاک اینو بگیر و بجاش دندونای منو تیز کن.
دلاکه تا در انبانه رو واز کرد و بادش در رفت؛ نخوده پرید و یه چشمش رو کور کرد. دلاک به روی خودش نیاورد پیش خودش گفت «بلایی سرت بیارم که توی داستانها بنویسن»
گاز انبر رو ورداشت همه دندونهای گرگه رو از ریشه بیرون کشید و جایش دندونهای چوبی گذاشت.
...
روز موعود رسید و بز و گرگ هر دو برای دوئل آماده شدند!
رفتند کنار یک جوب آب.
بُزه گفت:
بیا اول آب بخوریم. بعد خودش پوزهاش رو الکی توی آب فرو کرد اما نخورد. گرگه در عوض؛ تا میتونست آب خورد و شکمش باد کرد.
بزه گفت: حالا من برای جنگ حاضرم.
رفت عقب و اومد جلو شاخ هاش رو با قدرت تمام کوبید به شکم گرگه. همین که گرگه خواست پشت بزه رو گاز بگیره تمام دندوناش که چوبی بود ریخت. بزه به طرف گرگ خیز برداشت و شکمش رو جر داد.
بعد شنگول و منگول را از شکم گرگ بیرون کشید و بُرد خونه پیش حبّه انگور
...
لباب قصه بماند و گفت ممکن نیست - مگر به دانش داود و کوتهی زبور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مانقورتها و بندگی خودخواسته
مضمون این داستان ورا تر از «به رنگ بره در آمدن گرگ»، سرشاخ شدن بُز با وی و رهایی بره هاست.
باید دندان گرگان را کشید و برهها را نجات داد، اما این همه داستان نیست.
زیستن هرچند کوتاه مدت در شکم گرگان، میتواند بخشی از سلولها و آنزیمهای شکم آنان را به برهها بخوراند و در سیستم و کارکرد آنان تغییراتی ایجاد کند...»
ظاهراً برّهها رها شده و از شکم گرگ رستهاند اما سایه گرگ در نمام حرکات و سکناتشان پیداست. بعد از خلاص شدن، تازه نوبت گندردایی است وگرنه عملکرد گرگانه، از رفتار و کردار قربانی (حتی وقتی دیگر در شکم گرگ نیست) دست برنمیدارد.
...
نویسنده مشهور قیرقیز چنگیز آیتماتف، در رُمان «روزی به درازی یک قرن»
از کسانی صحبت میکند که آنان را «مانقورت» Manqurt مینامد. کسانی که با هویت خود بیگانه و الینه میشوند بطوریکه حتی پدر و مادر خود را هم غریبه و دشمن میپندارند و قصد کشتن آنها را میکنند.
در رمان مزبور، دشمنان - یا به تعبیر داستان بُزبُز قندی، گرگهای پنجه فرو کرده در آرد – سوار بر اعتماد مردم شده و افرادی را با فریب و تبلیغات به سوی خود کشانده و درحالیکه دم از آزادی میزنند، آنان را به دام خویش میکشند و به بردگی – بردگی خودخواسته – وامیدارند.
کمی بعد قربانیان یا بهتر بگویم مریدان خویش را به بیغولهها برده، سرهایشان را از ته میتراشند و بر سر تراشیده آنها پوست گردن شتر تازه ذبح شده کشیده سفت و سخت میبندند تا موهای سر آنان، وارونه رشد کرده بر پوست سرشان فرو رود. با رشد موها؛ و فرو رفتن هر چه بیشتر آن در داخل پوست سر، تعداد کمی زنده میمانند، اما همان هم «مانقورت» شده و در جلد گرگ رفتهاند، مسخ شده و از خود بی خود شدهاند. آنان گذشته و هر چیزی که در ذهن داشتهاند را از یاد میبرند و تبدیل به مهره و رُبات و عروسک میشوند بی آنکه ظاهراً جبری در کار باشد.
هر دستوری از طرف مسئولین برسد بی چون و چرا اجرا میکنند، و حتی در صورت روبرو شدن با پدران و مادران خود، آنها را نمیشناسند و به قصد کشتنشان، تیر از کمان رها میکنند.
...
چرا چنین میشود؛ آنها که خود ستم دیده و قربانی بودند؟
دلیلش واضح است. از جنس ستمگران خویش شدهاند و حتی وقتی از شکم گرگ رها می شوند، باز هم و باز هم رفتار گرگی در تمام حرکات و سکنات شان پیداست.
برگردیم به بُزبُز قندی. شنگول و منگول ظاهراً از شکم گرگ جَستهاند و شکم گرگ هم تیکه پاره شده، اما و چه امای بزرگی، رفتار گرگانه بر تمام حرکات و سکناتشان سایه انداخته است.
باقی این گفته آید بی زبان
در دل آنکس که دارد نور جان
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
...
Wolf and the Seven Kids
Nice old English version
http://www.erstwhiletales.com/wolf-and-the-seven-kids-01/#.VqA_TZorI0p
...
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook