حس غریب نوروز
نوروز اگرچه با شور و شادی و دید و بازدید همراه است؛ و در آن دهها سلام و صدها بوسه رد و بدل میشود، اگرچه شکوفهها میرقصند و پرندگان به پرواز در میآیند و بهار خنده میزند و ارغوان میشکفد، اما نوروز غمی زیبا و عزیز را هم با خودش میآورَد، غمی که به خاطرهها و یادهایمان گره خوردهاست.
...
اگرچه بهار میآید و به قول حافظ، نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد اما، وقت تحویل سال مرغ دلِ آدمی پَر میکشد و در آسمان درون و از فراز خاطرهها پرواز میکند. به خانه پدری میرود، سر سفره کنار مادر و خواهر و برادر مینشیند. به دشت و صحرا میرود و سراغ دوستان دوران کودکی را میگیرد تا با آنها الک دولک و گل یا پوچ بازی کند و با صدای بلند شعر آفتاب مهتاب چه رنگه و عمو زنجیرباف بخواند. همه جا را میگردد اما از کاروان؛ جز آتشی به منزل نماندهاست. خیلیها رفتهاند، رفتهاند و غبار شدهاند...
حس غریب نوروز همه این غمها را هم زنده میکند.
...
بگذریم که در دیار غربت؛ نوروز هم نوروز نیست. در خانه پدری پیش از آنکه نوروز از راه برسد، ابر و باد و مه و خورشید و فلک بوق بهار میزدند. همه منتظر مقدم بهار بودیم. پیش پایش گُل میافشاندیم. صدای پایش را میشنیدیم و شور و ولوله همه جا خودش را نشان میداد.
خونه تکونی عید نه فقط نظافت و گردروبی، بلکه نماد یک فرهنگ و آئین بود. نوروز، گرد و غبار کدورت و کینه را میزدود. همه با هم مهربان میشدیم. بچهها از تعطیلی عید صفا میکردند. خیلیها به شهر خودشان برمیگشتند. به سربازان هم مرخصی میدادند. حتی در زندان، برخی زندانبانان شیرنی پخش میکردند. کسانیکه عزیزی را در طول سال از دست داده بودند با دیدار آشنایان و دوستانشان ایام عید(عید وَر)، رخت غم را میکندند. خانوادههای خویشاوند لباس سیاه را از تن سوگواران در میآوردند. پدران و مادران شهیدان کنار قبرهای بینام و نشان فرزندانشان میرفتند و بعد به خانه میآمدند سر سفره هفت سین. غم و شادی بهم دوخته میشد. حس غریب نوروز مرا هم با خودش به دیار خاطرهها میبرَد و دلم را آخر میکند.
...
«بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز»
بهار آمد و شد برگ لاله آتش خيز، اما فرزندان ما اگر در آن حال و هوا نبوده باشند، هرچه هم از نوروز برایشان بگوئیم آنچنان که باید متوجه بشوند نمیشوند. نه که نفهمند. میفهمند اما حس نمیکنند.
حس غریب نوروز؛ با خودش غم دارد اما نه از نوع حقیرش، غمهایی که قدمش مبارک باد و بدون آن آدمی پیش از مرگ میمیرد...
لُبابِ قصه بماندَست و گفت فرمان نیست - نگر به دانش داوود و کوتهی زبور
بهار میآید هر چند زمستانیان نخواهند
قطره بارانی که بر گل سرخ میلغزد، جوانه لجوجی که بر سرما غلبه میکند، آوندهای سرکشی که موانع را از سر راه برمی دارند، گیاه مهربانی که از دل خاک سرَک میکشد و به آفتاب سلام میکند، چشمه جوشانی که دل سنگ را میشکافد، همه و همه، در برابر این زندگی که پارس میکند و این زمین که خار میخلد و این آسمان که بلا میریزد، فریاد بر میآورند: بهار میآید. بهار میآید هر چند زمستانیان نخواهند...
...
در این رابطه
...
سایت همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook