عشق داغی است که تا مرگ نيايد نرود بیاد شاهرخ مسکوب
روزهای عمر در ما میگذرند بی آنکه دیده شوند، از بس همزاد همدیگرند، همه تکرار یک نت و یک تصویر مکرر، که نه شنیدنی است و نه دیدنی... در این میان روزهای کمی، «گذرای ماندگار» اند زیرا طرحی و رنگی دارند که در خاطرمان نقش میبندد و ما از برکت وجود آنها از خلال پوستههای خاطره، منزلگاههای عمر را به یاد میآوریم، صاحب گذشته میشویم و از این راه به زمان حال خود ــ خوب یا بد ــ معنا میدهیم.
من شاهرخ مسکوب را ندیدهام اما انگار از سالهای دور با او همنشین بودم. این احساس اُنس چه دلیلی داشت؟ نمیدانم. شاید چون فرهیخته و فروتن بود و اخلاق برایش جوهری از دنیای حماسی. فرهنگ ایران وطنش بود و در وجود خود و در آثارش آن را زنده نگاه داشت. دریافته بود ماندگاری ایران در تاریخ بستگی ویژهای با زبان فارسی دارد و سوگ سیاوش، یکی از نمادهای ماندگار تفکر ایرانی را با جلوهای نوین ماندگار کرد. در همه چیز با شک اسلوبی وارد میشد و به یقینهای کور میخندید. اوایل اسفند ۱۳۳۳بعد از آن «مُردادِ گران»، در مبارزه با بیعدالتی به زندان افتاد و در شرایط هولناکی که «عبرت نویسان» و ندامت پیشگان از همدیگر سبقت میگرفتند، مثل سرو ایستاد و سر را سندان صبوری کرد.
شاهرخ مسکوب در سال ۱۳۰۲ خورشیدی در بابل متولد شد و دوره ابتدایی را در تهران و در مدرسه علمیه پشت مسجد سپهسالار گذراند. از کلاس پنجم ابتدائی مطالعه رمان و آثار ادبی را شروع کرد. سپس در اصفهان ادامه تحصیل داد. در سال ۱۳۲۴ از اصفهان به تهران آمد و در رشته حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد؛ و در همین سالهاست که به روزنامه «قیام ایران» رفت و به تفسیر اخبار خارجی پرداخت. کمکم زبان فرانسه را آموخت. اشتیاقش برای دانستن اطلاعات روز و مطالعه مطبوعات چپ فرانسه یکی از اصلیترین انگیزههای او در این زمینه بود. گرایش سیاسی او به چپ باعث شد که در فروردین ماه سال ۱۳۳۰ در آبادان دستگیر و روانه زندان شود؛ که البته خودش میگوید: «این بار دومی بود که به زندان میافتادم. بار اول بیست و چهار ساعت بیشتر نبود.» و آن بار اولش سال ۱۳۲۷ بودهاست. «بیست و چهار ساعت در شهربانی نگهام داشتند و بعد ولم کردند.» ولی در سال ۱۳۳۰ یک ماه زندانی کشیدم. وی پس از کودتای ۲۸ مرداد در اوایل اسفند ۱۳۳۳ به زندان افتاد و به سختی شکنجه شد. در زندان دو چیز او را زنده نگه داشت، یکی مادرش و دیگری دوستش مرتضی کیوان، که در مهرماه همان سال تیر باران شده بود. شاهرخ مسکوب بعد از گزارش محرمانه خروشچف در کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی (در باره عملکرد استالین) و وقایع مجارستان در ۱۹۵۶، حزب توده را کنار گذاشت...
...
او بعد از انقلاب ۵۷، زمانیکه دانست نوشتن و انتشار عقایدش امکانپذیر نیست، ایران را ترک کرد و در مدرسهٔ مطالعات اسلامی پاریس مشغول به کار شد. پس از تعطیلی مدرسه دیگر مَمَر درآمدی نداشت و ناگزیر در عکاسی خواهرزادهاش مشغول به کار شد. در این ایام او پشت پیشخوان عکاسی کار و همانجا هم زندگی میکرد و سرانجام به علت ابتلا به سرطان خون در پاریس دیده از جهان فروبست. پیکر وی در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
شماری از آثار و ترجمههای شاهرخ مسکوب
شماری از آثار و ترجمههای شاهرخ مسکوب
مقدمهای بر رستم و اسفندیار
سوگ سیاوش: در مرگ و رستاخیز
در کوی دوست
ملیت و زبان: نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی
هویت ایرانی و زبان فارسی
گفتوگو در باغ
چند گفتار در فرهنگ ایران
سوگ سیاوش: در مرگ و رستاخیز
در کوی دوست
ملیت و زبان: نقش دیوان، دین و عرفان در نثر فارسی
هویت ایرانی و زبان فارسی
گفتوگو در باغ
چند گفتار در فرهنگ ایران
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
داستان ادبیات و سرگذشت اجتماع
خواب و خاموشی
دربارهٔ سیاست و فرهنگ: گفتوگوی علی بنوعزیزی با شاهرخ مسکوب،
کسروی از خرد آغاز میکند و میرسد به بیخردی
تن پهلوان و روان خردمند
سفر در خواب
در حال و هوای جوانی: روزهای پیش از روزها در راه (۱۳۴۲–۱۳۴۶)
خواب و خاموشی
دربارهٔ سیاست و فرهنگ: گفتوگوی علی بنوعزیزی با شاهرخ مسکوب،
کسروی از خرد آغاز میکند و میرسد به بیخردی
تن پهلوان و روان خردمند
سفر در خواب
در حال و هوای جوانی: روزهای پیش از روزها در راه (۱۳۴۲–۱۳۴۶)
روزها در راه
یادواره مرتضی کیوان
ارمغان مور: جستاری در شاهنامه
درآمدی به اساطیر ایران
یادواره مرتضی کیوان
ارمغان مور: جستاری در شاهنامه
درآمدی به اساطیر ایران
دربارهٔ جهاد و شهادت (با نام مستعار کسری احمدی)
مسافرنامه (با نام مستعار ش. البرزی)
بررسی عقلانی حق، قانون و عدالت در اسلام، (با نام مستعار م. کوهیار)،ــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوشههای خشم، جان استاینبکآنتیگون (همراه با «لذت تراژیک» از آندره یونار)
پرومته در زنجیر، اشیل
ادیب شهریار، [ایدیپوس تیرانُس] سوفوکل [سو فِک لیس]
ادیپوس [ای دی پِس] در کلنوس، سوفوکل
افسانههای تبای، سوفوکل [سه نمایشنامه بههم پیوسته: ادیپوس شهریار، ادیپوس در کلنوس و آنتیگنه]
ادیپوس [ای دی پِس] در کلنوس، سوفوکل
افسانههای تبای، سوفوکل [سه نمایشنامه بههم پیوسته: ادیپوس شهریار، ادیپوس در کلنوس و آنتیگنه]
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
برگردیم به روزها در راه. روزها در راه، آئینهای است از آنچه بر ما رفته و هزارپارگی و رنج و شکنج نسلی را به تصویر میکشد که با چشمها و دستهای بسته از این زندان به آن زندان کشیده شد، با هزار امید به انقلاب ۵۷ چشم دوخت، بعد از سالها آوارگی و فراق به معشوقش رسید و تا آمد او را ببوسد و ببوید، گردباد از راه رسید و همه چیز از جمله معشوق زیبایش ربوده شد.
بخشهایی از کتاب «روزها در راه»
برای آدم شریف سیاست، کار سادهای نیست
۱۲ آذر ۵۷
دیروز اول محرم [۱۱ آذر ۵۷] بود. پریشب حدود ساعت ۳۰/۹، نیمساعتی بعد از منع عبور و مرور، سروصدا و همهمهای شنیدیم. با گیتا رفتیم بالای پشتبام چون صدا از آنجاها میآمد... بالا که رفتیم همسایهها را دیدم که شعار میدادند. از دور، از سیصد، چهارصد متری هم صدای تیر و تفنگ و مسلسل میآمد.
شعارها از جمله اینها بود:
الله اکبر، لا اله الا الله، ایران کربلا شده+هر روز عاشورا شده.
نصر من الله و فتح قریب+ مرگ بر این سلطنت پُر فریب.
مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را+شاه به آتش کشید.
تلفن پشت سر هم زنگ میزد: [...] خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند [تعریف کردند و اینکه] از تهرانپارس تا نارمک، دروازه شمیران ـ شاپور، امیریه و سراسر جنوب شاهرضا، امیرآباد و گیشا و عباسآباد و بیست و پنج شهریور، شعار خلقالله است و راه افتادن مردم در خیابان و شکستن منع عبور و مرور. خیلی کشتند. دولت میگوید هفت نفر. امروز هم رادیو میگفت جنگ روانی میکنند، صدای تیر و تفنگ و جمعیت و فریاد را از ضبط صوتهای روی پشتبامها به گوش دیگران میرسانند. اما آنهایی که ما دیدم ضبطصوت نبودند همان همسایههای همیشگی خودمان بودند. در همه شهر همین ماجرا بود. از ساعت ۹ به بعد فریاد و شعار و اعتراض روی بامها.
به قول گیتا مردم از ناچاری روی بامها جمع شدهاند و داد میزنند که بابا نمیخواهیمت. دست از سر کچلمان بردارد و طرف گوشش بدهکار نیست. انگار نه انگار. گیتا ورد گرفته بود، دائم میگفت خیلی عجیبه، خیلی عجیبه! بعد از چند دقیقه مثل آدمهای رعشهای میلرزید، نمیتوانست بر خودش مسلط باشد. نزدیکهای ساعت یک بود که صداها رفتهرفته کم شد. خواب غلبه میکرد. تا جایی که دیگر کمتر صدایی به گوش میرسید.
الله اکبر، لا اله الا الله، ایران کربلا شده+هر روز عاشورا شده.
نصر من الله و فتح قریب+ مرگ بر این سلطنت پُر فریب.
مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را+شاه به آتش کشید.
تلفن پشت سر هم زنگ میزد: [...] خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند [تعریف کردند و اینکه] از تهرانپارس تا نارمک، دروازه شمیران ـ شاپور، امیریه و سراسر جنوب شاهرضا، امیرآباد و گیشا و عباسآباد و بیست و پنج شهریور، شعار خلقالله است و راه افتادن مردم در خیابان و شکستن منع عبور و مرور. خیلی کشتند. دولت میگوید هفت نفر. امروز هم رادیو میگفت جنگ روانی میکنند، صدای تیر و تفنگ و جمعیت و فریاد را از ضبط صوتهای روی پشتبامها به گوش دیگران میرسانند. اما آنهایی که ما دیدم ضبطصوت نبودند همان همسایههای همیشگی خودمان بودند. در همه شهر همین ماجرا بود. از ساعت ۹ به بعد فریاد و شعار و اعتراض روی بامها.
به قول گیتا مردم از ناچاری روی بامها جمع شدهاند و داد میزنند که بابا نمیخواهیمت. دست از سر کچلمان بردارد و طرف گوشش بدهکار نیست. انگار نه انگار. گیتا ورد گرفته بود، دائم میگفت خیلی عجیبه، خیلی عجیبه! بعد از چند دقیقه مثل آدمهای رعشهای میلرزید، نمیتوانست بر خودش مسلط باشد. نزدیکهای ساعت یک بود که صداها رفتهرفته کم شد. خواب غلبه میکرد. تا جایی که دیگر کمتر صدایی به گوش میرسید.
۱۵ آذر ۵۷
دیشب تقریباً همزمان با قطع رفت و آمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بامها، باران میبارید، برق هم نبود. مردم توی تاریکی فریاد میزدند. حدود ساعت ۱ بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک میکنیم. اندکی قبل از آن صدای اتومبیل در آن وقت شب توجه مرا جلب کرده بود. بالای پشتبام نبودم. داشتم چمدان میبستم که به صدای بلندگو رفتم کنار پنجره، آشپزخانه. یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز. بدون برزنت و پوشش. همسایهها با پررویی شعار میدادند، محل نمیگذاشتند. بلندگو گفت اهالی محترم آخر اللهاکبر گفتن چه فایده دارد. اللهاکبر وقتی با نماز باشد درست است. از اللهاکبر بالای پشتبام هیچ کاری برنمیآید. جماعت داد میزدند اللهاکبر. نظامیها خوب میدانستند این اللهاکبر یعنی چه. شاید هم نمیدانستند از کجا الکی میگویم خیلی خوب میدانستند. خلاصه چون مردم ساکت نشدند. چند تا تیرهوایی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر، درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت میخوابید. گیتا وحشتزده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانهها بود، از وحشت. نگاهش نشان میداد که جز ترس، چیزی در وجودش نیست. در یک آن ترس، هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه. زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود. طرف کوچه را نشان میداد، به عادت خودش و با آن انگشتهای کوچک و پشت سر هم میگفت دق دق. این را وقتی میگوید که چیزی را بیندازد و بشکند.
مردم ساکت شده بودند، بلندگو داد میزد و تهدید میکرد. وقتی گذشت. سکوت ادامه یافت. رفتم بالای پشتبام، همه جا تاریک بود و خاموشی. مثل اینکه تاریکی تمام شهر را در خودش فرو برده بود. حتی صدای تیر هم نمیآمد. باران بند آمده بود. چند تا ستاره سرد در آسمان دیده میشد. در دوردست چراغ دکل تلویزیون چشمکهای سرخ میزد. پشت خمیده تپههای داودیه و عباسآباد در تاریکی تشخیص داده میشد. روبهرو سه چهار تا صنوبر لخت و دست خالی توی حیاط همسایه ایستاده بودند. سکوت شاهانهای روی همه چیز افتاده بود. چند دقیقهای ایستادم، موقع پایین آمدن صدای خفیف خنده زنی میرسید. لابد یکی از همسایههای آتشی بود. از آن سمجها و دلزندهها که هنوز روی بام خانهاش مانده بود.
۱۹ آذر ۵۷
دیشب تقریباً همزمان با قطع رفت و آمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بامها، باران میبارید، برق هم نبود. مردم توی تاریکی فریاد میزدند. حدود ساعت ۱ بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک میکنیم. اندکی قبل از آن صدای اتومبیل در آن وقت شب توجه مرا جلب کرده بود. بالای پشتبام نبودم. داشتم چمدان میبستم که به صدای بلندگو رفتم کنار پنجره، آشپزخانه. یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز. بدون برزنت و پوشش. همسایهها با پررویی شعار میدادند، محل نمیگذاشتند. بلندگو گفت اهالی محترم آخر اللهاکبر گفتن چه فایده دارد. اللهاکبر وقتی با نماز باشد درست است. از اللهاکبر بالای پشتبام هیچ کاری برنمیآید. جماعت داد میزدند اللهاکبر. نظامیها خوب میدانستند این اللهاکبر یعنی چه. شاید هم نمیدانستند از کجا الکی میگویم خیلی خوب میدانستند. خلاصه چون مردم ساکت نشدند. چند تا تیرهوایی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر، درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت میخوابید. گیتا وحشتزده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانهها بود، از وحشت. نگاهش نشان میداد که جز ترس، چیزی در وجودش نیست. در یک آن ترس، هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه. زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود. طرف کوچه را نشان میداد، به عادت خودش و با آن انگشتهای کوچک و پشت سر هم میگفت دق دق. این را وقتی میگوید که چیزی را بیندازد و بشکند.
مردم ساکت شده بودند، بلندگو داد میزد و تهدید میکرد. وقتی گذشت. سکوت ادامه یافت. رفتم بالای پشتبام، همه جا تاریک بود و خاموشی. مثل اینکه تاریکی تمام شهر را در خودش فرو برده بود. حتی صدای تیر هم نمیآمد. باران بند آمده بود. چند تا ستاره سرد در آسمان دیده میشد. در دوردست چراغ دکل تلویزیون چشمکهای سرخ میزد. پشت خمیده تپههای داودیه و عباسآباد در تاریکی تشخیص داده میشد. روبهرو سه چهار تا صنوبر لخت و دست خالی توی حیاط همسایه ایستاده بودند. سکوت شاهانهای روی همه چیز افتاده بود. چند دقیقهای ایستادم، موقع پایین آمدن صدای خفیف خنده زنی میرسید. لابد یکی از همسایههای آتشی بود. از آن سمجها و دلزندهها که هنوز روی بام خانهاش مانده بود.
۱۹ آذر ۵۷
چقدر بد است که یک چنین روزی در تهران نیستم. یک عمر از این شهر زشت، آشفته و جنگل مولا بدم آمده و حرص خوردهام. اقلاً در این ده پانزده سال اخیر همیشه همین احساس را داشتهام. ولی امروز که روز شکوه و بزرگی، روز طهارت و پاکشدن این شهر است من از آن دورم. امروز تاسوعاست و روز تظاهرات و راهپیمایی در شهر است. با دلخوری از خواب بیدار شدم. دراین سفر از پاریس لذتی نمیبردم. کما اینکه هنوز به خیابانگردی و پرسهزدن همیشگی در شهر هم نپرداختهام، کاری که همیشه بزرگترین لذت من بود دراین شهر. آیا در آن شهر چه هنگامهایست. اول بار است که احساس میکنم آن شهر چقدر باشکوهتر از این شهر است، تمام هوش و حواسم آنجاست. حالا ایران را بیشتر از همه میخواهم. سابق یعنی دراین ده، بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سرپا نگه داشته، از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم، به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی؟ در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد... حالا که مردم شهری، از ساعت ۹ به بعد زندانی میشوند هر کسی در خانه خود زندانی است، شهر تاریک است و زندانیها روی بام زندانها فریاد میکِشند، خدا را فرا میخوانند تا به دادشان برسند، دستشان را به آسمان بلند میکنند تا پایشان روی زمین استوار شود و خودشان را بازبیابند و غبار تحقیر چندین ساله را که بر سر و رویشان نشسته بشویند! چه تهران خوبی. چه سعادتی است اگر بتوانم با شهر خودم آشتی کنم و دوستانهتر در آن به سر برم، بدون کینه و با خشمی کمتر. به شکل عجیبی دلم آنجاست. پیش گیتا و غزاله و همه آنهای دیگر، پیش آنها که در خیابانها به طرف میدان شهیاد سرازیرند. پیاده، موتورسوار، شعار به دست، زن و مرد و بچه. گبر و مسلمان و ارمنی، همه آنهایی که از ظلم و تحقیر به تنگ آمدهاند. چند لحظه پیش رادیو میگفت بین یک میلیون و نیم تا دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهر میکنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هرکس نمیخواهد گذرنامهاش را بگیرد و برود هزارتومانش را هم میبخشیم. یا اینکه میگفت دُم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون میاندازیم. آن روز که سید محسن «ط» به شدت در اتاق سازمان را باز کرد و هور دود کشید تو. یک صفحه کاغذ دستش بود: داد زد: افتخار دارم که مطابق فرمان شاهنشاه اسم اعضای مدیریت را برای حزب رستاخیز ثبت کنم. چیزی از این قبیل میگفت و چنان میگفت که انگار شاهنشاه به خود ایشان فرمان داده بود. مثل کرگدن دیوانه به اتاق هجوم آورده بود. اسم همه ماها روی کاغذش ماشین شده بود. مثل بچههای یتیم و گرسنهای که کتکش زده باشند، سرمان پایین بود و ساکت بودیم. من و «ف» و «س» با خانم «ق» توی اتاق بودیم. نگاه دزدیده و بیچارهای به هم کردیم و هر کدام جلو اسممان یک امضا گذاشتیم. یارو که رفت «س» دچار یک بحران عصبی شد، اول شانههایش میلرزید. هرچه میکرد نمیتوانست جلو خودش را بگیرد. بغض گلویش را گرفته بود، نفسش درنمیآمد. در عوض از ته سینهاش صدایی مثل سکسکه دراز و بیوقفه بیرون میزد. انگار ریههایش تکه تکه کنده میشود. بعد از مدتی گریه آمد. در حقیقت نجات پیدا کرد، تازه راحت شد. چه گریهای میکرد؛ دردناک و خجالتزده. سعی کردیم آرامش کنیم. حرفهای احمقانه میزدیم که: مهم نیست، اسم همه مردم هست، این هم مثل شناسنامه است و چیزهای دیگر، حرفهای آدمهای جاکش و عیالوار که در هر حال دسته هر عملی را درمیکنند و توجیهی برای هر کاری دست و پا میکنند.
اقلاً بیست و پنج، شش سال همینجوری با یک ملتی تا کردند. آدم دائم احساس میکرد که توی چشمش نگاه میکنند و با تفاخر به صورتش تف میکنند. آن روز که خبرمرگ مرتضی و دیگران را در روزنامه خواندم. در خیابان سی متری، ته منیریه، دم غروب. کیهان را گرفتم و پیش از آنکه خبر را بخوانم آن را دیدم؛ خبر را: عکس تیربارانشدگان، با چشم بسته، بدن طنابپیچ و سر فروافتاده، با خداحافظی دور، دل گرفته و سرزنش آمیز، سرزنشی در همه چیز، سرزنش ما که مانده بودیم و تماشا میکردیم. در تمام طول خیابان منیریه مثل ابر بهار گریه میکردم.
الان ـ ساعت ۱۲ ـ رادیو گفت دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند، طول تظاهرات ۱۲ کیلومتر است. گاه به گاه مردم میایستند، شعارهایی به سود آیتالله خمینی و به ضد شاه میدهند. در تمام شهرهای ایران تظاهراتی شبیه به این در جریان است. در خلاصه اخبار ساعت یازده از اصفهان، مشهد، قم و شیراز اسم برد و
افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم، شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیایم. غسل تعمید. به پاکی و بیگناهی غزاله، یعنی آرزوی محال، ولی به جای همه اینها، اینجا پیش «ف» هستم و اخبار و مقالات مربوط به ایران را میبلعم: لوموند دیپلماتیک، لوموند روزانه، نوول ابسرواتور..، ایرانشهر و پست ایران و غیره. تمام وقتم به کاویدن این روزنامهها میگذرد. آمدهام پاریس برای روزنامهخوانی. بعد از دوسال این یعنی «استراحت» بنده. گاهی هم بیاختیار میگویم خدایا نسل این مرتیکه را از روی زمین وردار. «ف» هم آمینش را میگوید.
صدای «ادیت پیاف» میآید. از رادیو، چه صدایی: یاغی، آزاده. صدای nostalgique او از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوستداشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه قهوه و عشقهای پرتظاهر و اکثراً نمایشی و آلامد. باران و شبزندهداری، پرسهزدنهای بیقیدانه و کتاب و شراب، خیابانهای خوش برخورد، درختهای بلوط و برگهای ریخته پاییز را در آدم بیدار میکند.
آخر شب است. با گیتا صحبت کردم. گفت جمعیت بیش از دو میلیون نفر بود. چون همه آمده بودند، لابد اقلاً سه میلیون نفر بودند. از تهران نو تا شهیاد مردم ایستاده بودند. امکان راهپیمایی نبود. میگفت سنجابی و طالقانی هم بودند و مردم خوشحال بودند که اتفاقی نیفتاده. درباره فردا پرسیدم گفت مثل امروز خواهد بود. خواهش کردم هر چه را که امروز دیده و فردا میبیند یادداشت کند، برای من. لازم دارم، همه جزئیات را حیف، چه روزی را از دست دادم!
اقلاً بیست و پنج، شش سال همینجوری با یک ملتی تا کردند. آدم دائم احساس میکرد که توی چشمش نگاه میکنند و با تفاخر به صورتش تف میکنند. آن روز که خبرمرگ مرتضی و دیگران را در روزنامه خواندم. در خیابان سی متری، ته منیریه، دم غروب. کیهان را گرفتم و پیش از آنکه خبر را بخوانم آن را دیدم؛ خبر را: عکس تیربارانشدگان، با چشم بسته، بدن طنابپیچ و سر فروافتاده، با خداحافظی دور، دل گرفته و سرزنش آمیز، سرزنشی در همه چیز، سرزنش ما که مانده بودیم و تماشا میکردیم. در تمام طول خیابان منیریه مثل ابر بهار گریه میکردم.
الان ـ ساعت ۱۲ ـ رادیو گفت دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند، طول تظاهرات ۱۲ کیلومتر است. گاه به گاه مردم میایستند، شعارهایی به سود آیتالله خمینی و به ضد شاه میدهند. در تمام شهرهای ایران تظاهراتی شبیه به این در جریان است. در خلاصه اخبار ساعت یازده از اصفهان، مشهد، قم و شیراز اسم برد و
افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم، شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیایم. غسل تعمید. به پاکی و بیگناهی غزاله، یعنی آرزوی محال، ولی به جای همه اینها، اینجا پیش «ف» هستم و اخبار و مقالات مربوط به ایران را میبلعم: لوموند دیپلماتیک، لوموند روزانه، نوول ابسرواتور..، ایرانشهر و پست ایران و غیره. تمام وقتم به کاویدن این روزنامهها میگذرد. آمدهام پاریس برای روزنامهخوانی. بعد از دوسال این یعنی «استراحت» بنده. گاهی هم بیاختیار میگویم خدایا نسل این مرتیکه را از روی زمین وردار. «ف» هم آمینش را میگوید.
صدای «ادیت پیاف» میآید. از رادیو، چه صدایی: یاغی، آزاده. صدای nostalgique او از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوستداشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه قهوه و عشقهای پرتظاهر و اکثراً نمایشی و آلامد. باران و شبزندهداری، پرسهزدنهای بیقیدانه و کتاب و شراب، خیابانهای خوش برخورد، درختهای بلوط و برگهای ریخته پاییز را در آدم بیدار میکند.
آخر شب است. با گیتا صحبت کردم. گفت جمعیت بیش از دو میلیون نفر بود. چون همه آمده بودند، لابد اقلاً سه میلیون نفر بودند. از تهران نو تا شهیاد مردم ایستاده بودند. امکان راهپیمایی نبود. میگفت سنجابی و طالقانی هم بودند و مردم خوشحال بودند که اتفاقی نیفتاده. درباره فردا پرسیدم گفت مثل امروز خواهد بود. خواهش کردم هر چه را که امروز دیده و فردا میبیند یادداشت کند، برای من. لازم دارم، همه جزئیات را حیف، چه روزی را از دست دادم!
۲۰ آذر ۵۷
... آنچه رخ داده و همچنان در حال تکوین است نظیری ندارد، نه در تاریخ ما و نه در جاهای دیگر. البته نمیخواهم بگویم که از هر واقعه دیگری که در هر جا رخ داده اهمیت بیشتری دارد. ابداً! ولی میخواهم بگویم که شکل، سرشت و خصلتی ویژه و از آن خود دارد. باید با چشمهای باز نگاهش کرد و به دنبال الگوهای دیگر و گرتهبرداری از روی آنها نگشت. برای فهم و تفسیر آن تئوریهای انقلابی حاضر آماده و کلاسیک «مارکسیست»ها به کاری نمیآید. آنها همچنان باید بر سر مسافرت «هواکوئوفونگ» نخستوزیر چین به ایران توی سر و مغز هم بزنند، انشعاب کنند و از این کارهای ثمربخش، آن هم در چنین هنگامهای. شنیدهام که گروهی از «انقلابیون» ایرانی در فرنگ و مخصوصاً در پاریس فعلاً مشغولند. آخر مذهب ارتجاعی است، با سلطنت هم که کاری ندارند. میماند «مائو» و «هواکو» [هوآ گوئوفنگ؟].
... آنچه رخ داده و همچنان در حال تکوین است نظیری ندارد، نه در تاریخ ما و نه در جاهای دیگر. البته نمیخواهم بگویم که از هر واقعه دیگری که در هر جا رخ داده اهمیت بیشتری دارد. ابداً! ولی میخواهم بگویم که شکل، سرشت و خصلتی ویژه و از آن خود دارد. باید با چشمهای باز نگاهش کرد و به دنبال الگوهای دیگر و گرتهبرداری از روی آنها نگشت. برای فهم و تفسیر آن تئوریهای انقلابی حاضر آماده و کلاسیک «مارکسیست»ها به کاری نمیآید. آنها همچنان باید بر سر مسافرت «هواکوئوفونگ» نخستوزیر چین به ایران توی سر و مغز هم بزنند، انشعاب کنند و از این کارهای ثمربخش، آن هم در چنین هنگامهای. شنیدهام که گروهی از «انقلابیون» ایرانی در فرنگ و مخصوصاً در پاریس فعلاً مشغولند. آخر مذهب ارتجاعی است، با سلطنت هم که کاری ندارند. میماند «مائو» و «هواکو» [هوآ گوئوفنگ؟].
۲۲ آذر ۵۷
امروز با گیتا صحبت کردم. دلم برای او و غزاله خیلی تنگ شده. رشتهای بر گردنم افکنده دوست... از او خواهش کرده بودم که در تاسوعا و عاشورای تهران هر چه دید، همه را با جزئیات بنویسد...
پریروز «س ـ ی» تلفن کرد ـ روز عاشورا ـ احوالم را پرسید، گفتم حواسم تهران است. گفت نه. انعکاس حوادث اینجا در خارج شدیدتر است. زیاد نگران نباش، خبری نیست. البته برای آسودگی خیال من میگفت ولی از طرف دیگر همیشه سعی میکند واقعه را دست کم بگیرد. نمونه آنهایی است که راه خودشان را مشخص کردهاند، هیچ دلشان نمیخواهد عوضش کنند ولی این رستاخیز ضربتهای هولناک به وجدانشان میزند، به سکوتی که کردهاند و به تماشایی که میکنند و آسوده بر کنار ایستادهاند. برای اینکه درگیر نشوند حصاری از نفی و انکار دور خودشان کشیدهاند و تا آنجا که بتوانند سعی میکنند نبینند. اینها به هر دری میزنند تا اصالت جریان را نفی کنند. اولها میگفتند حادثه تبریز و تظاهرت شهر دست خود سازمان امنیت است. وقتی میپرسیدی چه نتیجهای میخواهند بگیرند میگفتند نمیدانیم بعداً لابد روشن میشود [...]
از تهران بیخبرم. دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده. خوشبختانه اردشیر را فردا میبینم قرار است بیاید. ولی نگرانم، دیشب نتوانستم خوب بخوابم. نفت نیست، برق وگاز نیست. نمیدانم با سرما چه میکنند، میترسم از روزی که نان هم نباشد. کاش خدا زودتر این سایهاش را که مثل بختک روی ما انداخته، بردارد. این روزها نیوزویک و تایم و گاردین و اشپیگل هم به مطبوعات قبلی اضافه شده. بیاختیار اینها را میخوانم و زیر رو میکنم...
۲۷ آذر ۵۷
امروز اردشیر از بُستن آمد. در فرودگاه منتظرش بودم. به خوبی همیشه است و خوبتر. دیدار دوست نعمت ناشناختهایست...امروز دو بار تلفن کردم ولی هنوز نتوانستهام با گیتا صحبت کنم. در خانه نبود. دلم برای هر دوشان خیلی تنگ شده. در اینجا هیجانِ من برای خواندن روزنامهها و مجلات تا اندازهای فروکش کرده. اگر میخواست با همان شدت و با همان آهنگ ادامه پیدا کند کارم به تیمارستان میکشید. شرح ماجرای تاسوعا و عاشورا برایم رسید. از گیتا خواسته بودم آنچه را که دیدهاست بیکم و کاست بنویسد. نوشته و بسیار هم خوب نوشتهاست. خود ماجرا هم بسیار عجیب بود. باورنکردنی است. حیف که نبودم و ندیدم.
امروز با گیتا صحبت کردم. دلم برای او و غزاله خیلی تنگ شده. رشتهای بر گردنم افکنده دوست... از او خواهش کرده بودم که در تاسوعا و عاشورای تهران هر چه دید، همه را با جزئیات بنویسد...
پریروز «س ـ ی» تلفن کرد ـ روز عاشورا ـ احوالم را پرسید، گفتم حواسم تهران است. گفت نه. انعکاس حوادث اینجا در خارج شدیدتر است. زیاد نگران نباش، خبری نیست. البته برای آسودگی خیال من میگفت ولی از طرف دیگر همیشه سعی میکند واقعه را دست کم بگیرد. نمونه آنهایی است که راه خودشان را مشخص کردهاند، هیچ دلشان نمیخواهد عوضش کنند ولی این رستاخیز ضربتهای هولناک به وجدانشان میزند، به سکوتی که کردهاند و به تماشایی که میکنند و آسوده بر کنار ایستادهاند. برای اینکه درگیر نشوند حصاری از نفی و انکار دور خودشان کشیدهاند و تا آنجا که بتوانند سعی میکنند نبینند. اینها به هر دری میزنند تا اصالت جریان را نفی کنند. اولها میگفتند حادثه تبریز و تظاهرت شهر دست خود سازمان امنیت است. وقتی میپرسیدی چه نتیجهای میخواهند بگیرند میگفتند نمیدانیم بعداً لابد روشن میشود [...]
از تهران بیخبرم. دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده. خوشبختانه اردشیر را فردا میبینم قرار است بیاید. ولی نگرانم، دیشب نتوانستم خوب بخوابم. نفت نیست، برق وگاز نیست. نمیدانم با سرما چه میکنند، میترسم از روزی که نان هم نباشد. کاش خدا زودتر این سایهاش را که مثل بختک روی ما انداخته، بردارد. این روزها نیوزویک و تایم و گاردین و اشپیگل هم به مطبوعات قبلی اضافه شده. بیاختیار اینها را میخوانم و زیر رو میکنم...
۲۷ آذر ۵۷
امروز اردشیر از بُستن آمد. در فرودگاه منتظرش بودم. به خوبی همیشه است و خوبتر. دیدار دوست نعمت ناشناختهایست...امروز دو بار تلفن کردم ولی هنوز نتوانستهام با گیتا صحبت کنم. در خانه نبود. دلم برای هر دوشان خیلی تنگ شده. در اینجا هیجانِ من برای خواندن روزنامهها و مجلات تا اندازهای فروکش کرده. اگر میخواست با همان شدت و با همان آهنگ ادامه پیدا کند کارم به تیمارستان میکشید. شرح ماجرای تاسوعا و عاشورا برایم رسید. از گیتا خواسته بودم آنچه را که دیدهاست بیکم و کاست بنویسد. نوشته و بسیار هم خوب نوشتهاست. خود ماجرا هم بسیار عجیب بود. باورنکردنی است. حیف که نبودم و ندیدم.
...
(تاسوعا و عاشورا) عزاداری نبود جشن بود، واسه مردم جشن بود، گمان نمیکنم بعد از شهادت حسین در هیچ سالی هیچ ملتی تاسوعا و عاشورای به این شادمانی گذرانده باشد. میگن توی یکی از دستهها مردی آمده بزنه تو سرش و «حسین وای، حسین وای» سر بده، همه دور و بریها بهش پریدهاند که چرا همچی میکنی، نزن تو سرت باید تو سر دشمن زد، شعار بده شعار بده...
۲۹ آذر ۵۷
...با اردشیر مفصل صحبت کردیم. جای افلاطون خالی. اگر بود از همین گفتوگو رسالهای فلسفی درمیآمد که در عین حال نشاندهنده وضع روحی و نگرانیهای فکری و اجتماعی بسیاری از مردم ما میبود. اما چون من افلاطون نیستم از این چند سطر که مینویسم چیزی درنمیآید.
روی هم رفته حرف اردشیر این بود که آیا در این شرایط در خارجماندن و تماشاکردن درست است؟ مردم دارند میسوزند و ما از دور هم دستی بر آتش نداریم. از طرف دیگر درس هم نمیتوانم بخوانم. خیلی از بچهها برگشتهاند به ایران، برای فعالیت در سازمانی دستچپی، نمیدانم چه سازمانی و به طور دقیق با چه هدفهایی. من دلم میخواهد برگردم و با آنها تماس بگیرم و در سازمانشان عضو شوم و فعالیت کنم و در عمل ببینم چه میخواهند و چه میکنند.
روی هم رفته حرف اردشیر این بود که آیا در این شرایط در خارجماندن و تماشاکردن درست است؟ مردم دارند میسوزند و ما از دور هم دستی بر آتش نداریم. از طرف دیگر درس هم نمیتوانم بخوانم. خیلی از بچهها برگشتهاند به ایران، برای فعالیت در سازمانی دستچپی، نمیدانم چه سازمانی و به طور دقیق با چه هدفهایی. من دلم میخواهد برگردم و با آنها تماس بگیرم و در سازمانشان عضو شوم و فعالیت کنم و در عمل ببینم چه میخواهند و چه میکنند.
جواب من این بود که حال تو را حس میکنم. من که پنجاه و چند سالهام آرام ندارم تا چه رسد به تو که جوان جوانی. نمیتوانم تو را منع کنم و نصایح پدرانه به خوردت بدهم. گفت چون از این کارها نمیکنی درست به همین علت من هم با تو مشورت میکنم. گفتم فقط میتوانم تجربه خودم را برایت بگویم. گفت همین را میخواهم.
سال ۱۳۲۷ بود. لیسانس حقوق را گرفته بودم. دکتر ـ عمویم ـ وحشتزده بود که تودهای شده و فعال هم هستی. میخواست مرا از محیط دور کند. اصرار داشت که خرج تحصیل مرا بدهد و من بروم فرانسه. قرض بدهد و وقتی برگشتم پس بدهم، به تدریج. مامان هم از ترس خطر با پیشنهاد عمو موافقت کرده بود. به حزب گفتم، جواب دادند که سنگر را ترک میکنی. نکردم، ماندم و پشیمان نشدم. تا سال ۳۴ که به زندان افتادم و در زندان چیزهایی فراوان دیدم و چشم و گوشم باز شد. اما برای آشنایی با فرهنگ غرب برای الفبای فلسفه و ادبیات و برای تته پته و کورمال کردن در زبانهای دیگر تاوان سنگینی پرداختم و هنوز دارم میپردازم. حزب توده هم در کارهایش نزدیکبین بود. نمیتوانست چند سالی از تعداد محدودی کادر که در وضع من بودند چشم بپوشد و بعد آنها را آگاه پس بگیرد.
برای آدم شریف، سیاست، کار سادهای نیست و دانایی میخواهد. گذشت و فداکاری به تنهایی کافی نیست. همان احساس مسؤولیت آدم باشرف را زیروزبَر میکند. اردشیر گفت من اساساً از Politics بیزارم و قصد پرداختن به سیاست را ندارم، میخواهم در این مبارزه شریک باشم و بعدش هم میروم دنبال کارم. گفتم پس چرا هر سازمانی چپگرا، بیا و یکی از مبارزان باش. یکی چون دیگران که در درستی هدفشان تردید هم نیست: سرنگونی ظلم!
گفت افزودهشدن یک نفر به یک ملت اثر چندانی ندارد... از نظر اجتماع هم که نگاه کنیم، ضررش بیشتر از فایده شرکت در مبارزه است و میخواهم کار اساسیتری را شروع کنم.
گفتم کار اساسیتر دانایی میخواهد. نه اینکه اول «دانشمند» بشوی و بعد شروع کنی. ولی به هر تقدیر باید بدانی چه میخواهی و چه جوری و از چه راه، وانگهی اگر برای کار اساسیتری دورخیز میکنی که آن، با سرنگونی این دستگاه تمام نمیشود که تو بعد بروی دنبال کارت. تازه اول کار است و سالها مبارزههای دیگر که ظریفتر و از جهت فکری شاید دشوارتر است، زیرا با حریفی دیگر است نه با این بیآبرو. از اینها گذشته کسی که پا در سازمانی مینهد همچنانکه خودش سازمان مییابد با اولین فعالیت خود، سازمانهنده نیز میشود. اگر این مسؤولیت را میپذیری باید بدانی که چه میکنی.
زیاد صحبت کردیم، در تردید خود مانده بود و مثل من راه روشنی نمییافت. بعداً خسرو و رامین هم آمدند. شراب خوردیم و گپ زدیم و سیاست بافتیم تا آخر شب.
گفت افزودهشدن یک نفر به یک ملت اثر چندانی ندارد... از نظر اجتماع هم که نگاه کنیم، ضررش بیشتر از فایده شرکت در مبارزه است و میخواهم کار اساسیتری را شروع کنم.
گفتم کار اساسیتر دانایی میخواهد. نه اینکه اول «دانشمند» بشوی و بعد شروع کنی. ولی به هر تقدیر باید بدانی چه میخواهی و چه جوری و از چه راه، وانگهی اگر برای کار اساسیتری دورخیز میکنی که آن، با سرنگونی این دستگاه تمام نمیشود که تو بعد بروی دنبال کارت. تازه اول کار است و سالها مبارزههای دیگر که ظریفتر و از جهت فکری شاید دشوارتر است، زیرا با حریفی دیگر است نه با این بیآبرو. از اینها گذشته کسی که پا در سازمانی مینهد همچنانکه خودش سازمان مییابد با اولین فعالیت خود، سازمانهنده نیز میشود. اگر این مسؤولیت را میپذیری باید بدانی که چه میکنی.
زیاد صحبت کردیم، در تردید خود مانده بود و مثل من راه روشنی نمییافت. بعداً خسرو و رامین هم آمدند. شراب خوردیم و گپ زدیم و سیاست بافتیم تا آخر شب.
اول دی ۵۷
اردشیر پکر و دلخور است. گیتا از تهران تلفن کرد. سرما هست و نفت نیست. تاریکی هست و برق نیست. زندگی روزانه در آنجا سخت است. اما گمان نمیکنم سختتر از گذشته باشد که هم سخت بود و هم کثیف و لزج مثل لجن، انگار توی مرداب راه میرفتیم. به هر حال گیتا گفت که غزاله خوب است. دلم برای هردوشان تنگ شده. حواسم آنجاست. روی هم رفته سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانهها سری نزدهام. نمایشگاه و تئاتری نرفتهام. فقط چند تا فیلم دیدهام (از برگمان، آلنرنه، وودی آلن و...) که اگر نمیدیدم هم به جایی برنمیخورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفتهاست؛ همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند. از دیدن اردشیر که بگذریم، این سفر، دیگر ثمری نداشت.
۶ دی ۵۷
در هواپیما هستم. دیروقت شب است. روزهای آخر دیگر دلم نمیخواست در پاریس بمانم. غزاله از پاریس زیباتر است. دلم میخواست پیش گیتا باشم. اگر به خاطر اردشیر نبود اقلاً ۱۰ روز پیش برگشته بودم...
امروز عصر دو به دو با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم. در مونپارناس، در کافهای کنار شیشه، باران میبارید. همچنان صحبت از ماجرای خودمان بود و بازی روزگار، چیزی که همه حسابها را وارونه میکند و راهی جلو پای اجتماع میگذارد که به خاطر کسی خطور هم نمیکرد و به عقل کسی نمیرسید، «نیرنگ عقل».
بگذرم. دلم میخواهد زودتر برسم، خوابم نمیبرد. هر چند چشمهایم بسیار خسته است. منتظرم که زودتر گیتا و غزاله را ببینم و با فراز و نشیب زندگی همه مخلوط بشوم، یکی بشوم، هم نگرانم و هم مشتاق. آیا جز خطر، جز سرما و تاریکی چه در انتظار من است؟ آزادی؟ آزادی توقع زیادی است. همینقدر که بتوان نفس ذرهای کشید، باید شکر خدا را کرد.
۷ دی ۵۷
دیروز صبح رسیدم. سرد بود و هوا گرگ و میش. مدتی در هواپیما معطل ماندیم. گفتند منتظر پله هستیم. بعداً فهمیدیم اعتصاب است. به زحمت از باند به سالن رسیدیم. گیتا منتظرم بود. از دیدنش حظ کردم. از همیشه زیباتر بود. چشمهای دلواپس و منتظری داشت. بیرون محوطه گمرگ خودش را به میلهها فشار میداد. اینجوری انگار نزدیکتر میشد.
شهر خلوت، افسرده و خسته به نظر میرسید؛ صفهای دراز دم پمپهای بنزین و نانواییها. شهر دلمشغول اما خشمگین بود و انتظار میکشید. سری به خانه زدیم. مثل یخچال بود. یخچال حاج صمد، پشت سه راه امین حضور، که من بچگیها میرفتم از آنجا یخ میخریدم. چمدانی بستیم و به خانه پدر گیتا کوچ کردیم و در طبقه زیر ساکن شدیم، همانجا که اولها گیتا را میدیدم. اینجا اقلاً گرم است. فعلاً شوفاژ کار میکند.
۸ دی ۵۷
امروز زدم به خیابان. باز از یوسفآباد راه افتادم. همه جا بسته بود. مردم چند تا چند تا در پیادهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. گرچه اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است ولی کسی گوشش به مقررات حکومت نظامی که برای حفظ جان و مال و دفاع از آسایش همشهریان عزیز وضع شده بدهکار نیست. هر چه دولت بیشتر در فکر مردم است, مردم کمتر به فکر خودشان هستند! سربازها در شهر ولو بودند، گیج و بیهدف با تظاهر به مراقبت و حرفهایها، بیشترشان حدود سی ساله، چهار شانه و نره خر، با نگاههای بیرحم و قلبهای بسته. «رنجر» و کماندو و گروهبان و غیره که شکمشان را با غذاهای مقوی و حریص پر میکنند، با نوالههای درشت و سنگین تا گیرا شوند.
سینمای رادیوسیتی با تیغه آجری سر در و پیشانی بلند، بسیار بلند و ذغال سنگی، سیاه سوخته که در بالا به خاکستری میزد و جوی گلآلود و کثیف با کاغذ پاره و زباله شتابزده از کنار کُنده درختها در سرازیری میدوید! روبهرو یکی دو تا ظرف آشغال بود. از آنها که شهرداری در کنار پیادهروهای خیابانهای شیک فرو کرده تا خدای نکرده کسی خردهپارهای به زمین نریزد. روی یکیشان نوشته بودند: آرامگاه رضاشاه کبیر.
کنار پیادهرو، دو تا کتابفروش دورهگرد بساط کرده بودند. یکی چند کتابی از شریعتی داشت و بقیه کتابهای چپگرا: بشر دوستان ژندهپوش، چگونه فولاد آبدیده شد، زبانشناسی استالین، مقالات طبری، جامعهشناسی احمد قاسمی، گورکی و لنین و غیره، بیشترشان ترجمههای سی سال پیش، همان سالها که ادبیات دست سوم و چهارم مارکسیسم مسخ شده استالینی را با دستپاچگی میبلعیدیم. کتابهای دومی تقریباً همه از شریعتی بود. به اضافه چندتایی از دیگران و آداب و فلسفه نماز و روزه. شلوغ بود، بیشتر تماشا میکردند و گاه و بیگاه هم میخریدند. به جز نانوایی و نفت و سبزیفروشی، انگار تنها کاسبی همینها به راه بود.
چهارراه پهلوی ناآرام و متشنج بود. کاملاً دیده میشد. توی هوا حس میشد. چیز مبهم، تهدیدآمیز اما نه ترسناک، منفجرشونده و هراسان مثل باد توی هوا موج میزد. اتومبیلهای ارتش و شهربانی راه به طرف دانشگاه را بسته بودند و نظامیان با تفنگ و مسلسل، پشت به تانک و زرهپوش شجاعانه رو به عابرین ایستاده بودند. زاویه جنوب شرقی چهارراه جلو تئاتر شهر، مجسمه برنزی بزرگی بود، مجسمهای دراز و بیصورتی که روی یک پا ایستاده، پای دیگر را بالا آورده و روی اولی خم کرده بود. یعنی که دارد میرقصد، فلوتی را هم با دو دست جلو صورت بیصورتش گرفتهاست. نیزن رقاص؛ یک تیر و دو نشان هنری، دلقکی مدرن که گویی ناگهان به میان سربازان میدانی پریدهاست.
در دست یکی از درجهداران این میدان بلندگویی بود که هی داد میزد متفرق شین، زودتر، زودتر! و زودترها را خیلی آمرانه میگفت اما کسی نمیشنید. لابد به اندازه کافی آمرانه نبود. پای دکه روزنامهفروش جمع شده بودند. نگاه میکردند و نمیخریدند. چیز خریدنیای هم نبود. دو، سه تا روزنامه اعتصابشکن خبرهایی داشتند که مردم هم تازهتر و هم جنجالیترش را داشتند. یکی، ساعتی قبل، از رادیو پاریس شنیده بود که قرار است شاه همین امروز برود. پسر شانزده، هفده، سالهای با چشمهای خالی و قیافهای بُله پرسید شاهنشاه. یارو جواب نداد و دیگری گفت مادرش با سگ و گربه دربار از آمریکا سردرآورد.
گوشه چهارراه ناگهان یک دسته هفتاد نفری جمع شدند، بلنگو داد زد متفرق شین، شعار دادند، تیر درکردند، پخش شدند. از چهارراه پهلوی به میدان بیست و چهار اسفند راه ماشینها را بسته بودند. شاهرضا خلوت بود. تنها عابران کنجکاو، رامنشدنی و چموش مانده بودند. بیشترشان شاد و خندان در دستههای سه، چهارتایی گرم صحبت میگذشتند و همه چیز را میپاییدند. جابهجا گروههای ده، پانزده نفری کنار دیوار ایستاده بودند. اعلامیه خمینی، جبهه ملی یا دیگران را میخواندند. دیوارها پر از شعارهای «ضد قانون اساسی» بود. چون روی همهشان رنگ زده بودند. ولی جابهجا این شعار به چشم میخورد: «ننگ با رنگ پاک نمیشود.»
اردشیر پکر و دلخور است. گیتا از تهران تلفن کرد. سرما هست و نفت نیست. تاریکی هست و برق نیست. زندگی روزانه در آنجا سخت است. اما گمان نمیکنم سختتر از گذشته باشد که هم سخت بود و هم کثیف و لزج مثل لجن، انگار توی مرداب راه میرفتیم. به هر حال گیتا گفت که غزاله خوب است. دلم برای هردوشان تنگ شده. حواسم آنجاست. روی هم رفته سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانهها سری نزدهام. نمایشگاه و تئاتری نرفتهام. فقط چند تا فیلم دیدهام (از برگمان، آلنرنه، وودی آلن و...) که اگر نمیدیدم هم به جایی برنمیخورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفتهاست؛ همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند. از دیدن اردشیر که بگذریم، این سفر، دیگر ثمری نداشت.
۶ دی ۵۷
در هواپیما هستم. دیروقت شب است. روزهای آخر دیگر دلم نمیخواست در پاریس بمانم. غزاله از پاریس زیباتر است. دلم میخواست پیش گیتا باشم. اگر به خاطر اردشیر نبود اقلاً ۱۰ روز پیش برگشته بودم...
امروز عصر دو به دو با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم. در مونپارناس، در کافهای کنار شیشه، باران میبارید. همچنان صحبت از ماجرای خودمان بود و بازی روزگار، چیزی که همه حسابها را وارونه میکند و راهی جلو پای اجتماع میگذارد که به خاطر کسی خطور هم نمیکرد و به عقل کسی نمیرسید، «نیرنگ عقل».
بگذرم. دلم میخواهد زودتر برسم، خوابم نمیبرد. هر چند چشمهایم بسیار خسته است. منتظرم که زودتر گیتا و غزاله را ببینم و با فراز و نشیب زندگی همه مخلوط بشوم، یکی بشوم، هم نگرانم و هم مشتاق. آیا جز خطر، جز سرما و تاریکی چه در انتظار من است؟ آزادی؟ آزادی توقع زیادی است. همینقدر که بتوان نفس ذرهای کشید، باید شکر خدا را کرد.
۷ دی ۵۷
دیروز صبح رسیدم. سرد بود و هوا گرگ و میش. مدتی در هواپیما معطل ماندیم. گفتند منتظر پله هستیم. بعداً فهمیدیم اعتصاب است. به زحمت از باند به سالن رسیدیم. گیتا منتظرم بود. از دیدنش حظ کردم. از همیشه زیباتر بود. چشمهای دلواپس و منتظری داشت. بیرون محوطه گمرگ خودش را به میلهها فشار میداد. اینجوری انگار نزدیکتر میشد.
شهر خلوت، افسرده و خسته به نظر میرسید؛ صفهای دراز دم پمپهای بنزین و نانواییها. شهر دلمشغول اما خشمگین بود و انتظار میکشید. سری به خانه زدیم. مثل یخچال بود. یخچال حاج صمد، پشت سه راه امین حضور، که من بچگیها میرفتم از آنجا یخ میخریدم. چمدانی بستیم و به خانه پدر گیتا کوچ کردیم و در طبقه زیر ساکن شدیم، همانجا که اولها گیتا را میدیدم. اینجا اقلاً گرم است. فعلاً شوفاژ کار میکند.
۸ دی ۵۷
امروز زدم به خیابان. باز از یوسفآباد راه افتادم. همه جا بسته بود. مردم چند تا چند تا در پیادهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. گرچه اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است ولی کسی گوشش به مقررات حکومت نظامی که برای حفظ جان و مال و دفاع از آسایش همشهریان عزیز وضع شده بدهکار نیست. هر چه دولت بیشتر در فکر مردم است, مردم کمتر به فکر خودشان هستند! سربازها در شهر ولو بودند، گیج و بیهدف با تظاهر به مراقبت و حرفهایها، بیشترشان حدود سی ساله، چهار شانه و نره خر، با نگاههای بیرحم و قلبهای بسته. «رنجر» و کماندو و گروهبان و غیره که شکمشان را با غذاهای مقوی و حریص پر میکنند، با نوالههای درشت و سنگین تا گیرا شوند.
سینمای رادیوسیتی با تیغه آجری سر در و پیشانی بلند، بسیار بلند و ذغال سنگی، سیاه سوخته که در بالا به خاکستری میزد و جوی گلآلود و کثیف با کاغذ پاره و زباله شتابزده از کنار کُنده درختها در سرازیری میدوید! روبهرو یکی دو تا ظرف آشغال بود. از آنها که شهرداری در کنار پیادهروهای خیابانهای شیک فرو کرده تا خدای نکرده کسی خردهپارهای به زمین نریزد. روی یکیشان نوشته بودند: آرامگاه رضاشاه کبیر.
کنار پیادهرو، دو تا کتابفروش دورهگرد بساط کرده بودند. یکی چند کتابی از شریعتی داشت و بقیه کتابهای چپگرا: بشر دوستان ژندهپوش، چگونه فولاد آبدیده شد، زبانشناسی استالین، مقالات طبری، جامعهشناسی احمد قاسمی، گورکی و لنین و غیره، بیشترشان ترجمههای سی سال پیش، همان سالها که ادبیات دست سوم و چهارم مارکسیسم مسخ شده استالینی را با دستپاچگی میبلعیدیم. کتابهای دومی تقریباً همه از شریعتی بود. به اضافه چندتایی از دیگران و آداب و فلسفه نماز و روزه. شلوغ بود، بیشتر تماشا میکردند و گاه و بیگاه هم میخریدند. به جز نانوایی و نفت و سبزیفروشی، انگار تنها کاسبی همینها به راه بود.
چهارراه پهلوی ناآرام و متشنج بود. کاملاً دیده میشد. توی هوا حس میشد. چیز مبهم، تهدیدآمیز اما نه ترسناک، منفجرشونده و هراسان مثل باد توی هوا موج میزد. اتومبیلهای ارتش و شهربانی راه به طرف دانشگاه را بسته بودند و نظامیان با تفنگ و مسلسل، پشت به تانک و زرهپوش شجاعانه رو به عابرین ایستاده بودند. زاویه جنوب شرقی چهارراه جلو تئاتر شهر، مجسمه برنزی بزرگی بود، مجسمهای دراز و بیصورتی که روی یک پا ایستاده، پای دیگر را بالا آورده و روی اولی خم کرده بود. یعنی که دارد میرقصد، فلوتی را هم با دو دست جلو صورت بیصورتش گرفتهاست. نیزن رقاص؛ یک تیر و دو نشان هنری، دلقکی مدرن که گویی ناگهان به میان سربازان میدانی پریدهاست.
در دست یکی از درجهداران این میدان بلندگویی بود که هی داد میزد متفرق شین، زودتر، زودتر! و زودترها را خیلی آمرانه میگفت اما کسی نمیشنید. لابد به اندازه کافی آمرانه نبود. پای دکه روزنامهفروش جمع شده بودند. نگاه میکردند و نمیخریدند. چیز خریدنیای هم نبود. دو، سه تا روزنامه اعتصابشکن خبرهایی داشتند که مردم هم تازهتر و هم جنجالیترش را داشتند. یکی، ساعتی قبل، از رادیو پاریس شنیده بود که قرار است شاه همین امروز برود. پسر شانزده، هفده، سالهای با چشمهای خالی و قیافهای بُله پرسید شاهنشاه. یارو جواب نداد و دیگری گفت مادرش با سگ و گربه دربار از آمریکا سردرآورد.
گوشه چهارراه ناگهان یک دسته هفتاد نفری جمع شدند، بلنگو داد زد متفرق شین، شعار دادند، تیر درکردند، پخش شدند. از چهارراه پهلوی به میدان بیست و چهار اسفند راه ماشینها را بسته بودند. شاهرضا خلوت بود. تنها عابران کنجکاو، رامنشدنی و چموش مانده بودند. بیشترشان شاد و خندان در دستههای سه، چهارتایی گرم صحبت میگذشتند و همه چیز را میپاییدند. جابهجا گروههای ده، پانزده نفری کنار دیوار ایستاده بودند. اعلامیه خمینی، جبهه ملی یا دیگران را میخواندند. دیوارها پر از شعارهای «ضد قانون اساسی» بود. چون روی همهشان رنگ زده بودند. ولی جابهجا این شعار به چشم میخورد: «ننگ با رنگ پاک نمیشود.»
من این روزها خیلی از قحطی میترسیدم. از پاریس همن فکر آزارم میداد که آریامهر و ارتش جنگاور و دلیرش برای به زانو درآوردن مردم آنها را از گرسنگی و تشنگی بکشند. از این فاتحان سوم شهریور و دستپروردگان فاتحان ویتنام، چنین تاکتیکهای مدرن و بشردوستانهای بعید نیست.
۹ دی ۵۷
بعد از صدیقی، بختیار مأمور تشکیل کابینه شد... امروز صبح رفتم سازمان سر و گوشی آب بدهم. گفتند روز چهارشنبه (امروز یکشنبه است) مردم خانهای را در کوچه مهتاب خیابان بهار آتش زدند. خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین، سراسر شکنجهگاه با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت آهنی سه طبقه برای گرم کردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخنکشی، شوک برقی، دستبند و... خانه خانم «ز»[سرهنگ زیبایی؟] یک کوچه بالاتر است. گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا. خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچهها علاقهمند شدند که این «موزه» را ببینند. میگفت خانه، اثاث، و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند. ولی وسایل زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است. اسم جناب سرهنگ را پرسیدم گفت «زیبایی». نشانیها را پرسیدم. خودش بود. همان رئیس بازجوهای خودم در لشکر زرهی و قزلقلعه.
شش، هفت تایی شدیم و راه افتادیم. بالای کوچه مهتاب سردرآوردیم. از مزینالدوله رفته بودیم. کوچه را محاصره کرده بودند. از هر طرف که نزدیک میشدیم سرباز و تفنگ بود و تهدید. میگفتند نیمساعتی است که سربازها آمدهاند و نمیگذارند کسی به خانه نزدیک شود. عدهای از جوانها با سربازها قایمموشک میکردند. از کوچهای که طرف شمال به مهتاب عمود میشد، نزدیک میشدند، از کنار دیوار، پشت درها و تا سر و کله سربازها پیدا میشد فرار میکردند. مدتی ایستادیم و دودل بودیم. بالاخره گفتیم برویم، نمیشود دید. مردم در همین کوچه بالایی جمع بودند و صحبت همه درباره همان خانه کوچه پایینی بود. یکی گفت آقا همان بهتر که نمیتوانید ببینید. دیدن ندارد مایه دلغشه است. سلانه سلانه آمدیم تا بهار. دیدم پایین خیابان را بستهاند. وسط خیابان هم گُله به گُله لاستیک و زباله آتش زدهاند. وقتی پیچیدیم توی خیابان دیدم ناگهان یک ماشین ارتشی پیچید دم کوچه، یکی مسلسل به دست پرید پایین و با دست به راننده اشاره کرد که پشت سرش برود و صدای تیر بلند شد. پشت سر هم. مثل فیلمهای جنگ دوم و عملیات محیرالعقول کماندویی. ساعت یازده شب صدای تیر میآید. نه یکی و دو تا. تیر درمیکنند. مردم را میکشند. مثل امروز مشهد که صدها نفر را کشتهاند، تانکها را به میان مردم تظاهرکننده راندهاند. خبر و داستان امروز مشهد باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد. باز هم صدای تیر میآید. انگار از حوالی خیابان پهلوی است شاید پایینتر از دوراهی. دیگر چه کسی را، کدام ناشناس شناختهای، کدام بیگانه دوست را میکشند؟ تا کی؟ باز هم صدای تیر. چطور میتوان خوابید و خوابهای خونین ندید؟ چطور میتوان بیدار بود و دید؟ از قلب خواب و بیدار تیرخورده و مجروحمان خون میچکد.
۱۰ دی ۵۷
دیشب نتوانستم ادامه بدهم. داستان دیروز را یادداشت میکردم. در خیابان بهار یکریز صدای تیر میآمد. یکی میگفت: اشکال نداره پول نفت خودمونه. وسط خیابان جابهجا آشغال و زباله آتش زده بودند. بالای خیابان را هم سربازها بسته بودند. در و دیوار پر از اعلامیه بود، کوتاه با خط خوش و درشت مضمون بیشتر آنها این بود که شاه خائن میخواهد با قحطی مصنوعی مردم را به زانو درآورد یا اگر بنزین برای حمل گازوئیل یا آرد نانواییها نیست پس چطور برای ماشینهای ارتشی و کشتن مردم هست و از این قبیل... تا آخرهای [خیابان] بهار پشت سر هم صدای تیر میآمد، از کوچههای اطراف، شاید از روزولت و جاده شمیران، روز پیش در همین بهار یک پدر را دو بچهاش را کشتند. من داشتم از سفر پاریسم صحبت میکردم. از مطبوعات آنجا، از هوا، از نگرانی به سبب حوادث ایران، به صدا عادت کرده بودم. دیگر چیزی بود مثل لباس سربازها، مثل اتومبیلهای بیبنزین که در کنار خیابانها چرت میزنند و مغازههای بسته و منتظر.
بالای خیابان مهناز یک ماشین گیرم آمد. میخواستم بروم فرمانیه. تاکسی فرودگاه بود. مسافر زده بود و تا تجریش میرفت. زنش کنارش نشسته بود. خوردیم به راهبندان. زن برای شوهرش چایی ریخت. به مسافرها هم تعارف کرد. بعد گفت چیکار کنیم. زخم معده دارم. نهارمان را هم توی ماشین میخوریم. زنش بقچهای را نشان داد. بعد اضافه کرد اگر پول داشتم توی این شلوغی کار نمیکردم، میخوابیدم. یکی از مسافرها گفت مثل اونهایی که پول دارند و رفتهاند و خوابیدهاند. تا تجریش صحبت سیاست بود بالای قلهک یکی سوار شد. مرد میانسالی بود با تهریش، موی سر کوتاه، یقه سفید، بد دوخت و بسته، شروع کرد به انتقاد ولی ریختش نه به نظامیها میخورد و نه به درباریها. تعجب کردیم. بعد معلوم شد ایرادش این است که زیاد دست به دست [میکنند]. تیر، تیر است چه در شمال شهر چه در جنوب. چرا دستور نمیدهد مردم بروند به طرف کاخ. گفتیم آقا مگر بیخودی است. گفت آقا انقلاب این چیزها را دارد. دو میلیون نفر کشته میشوند. عوضش آنها که میمانند راحت میشوند. راننده تصدیق کرد و ناگهان به فکر افتاد که راستی چرا آقا دستور نمیدهد؟
۹ دی ۵۷
بعد از صدیقی، بختیار مأمور تشکیل کابینه شد... امروز صبح رفتم سازمان سر و گوشی آب بدهم. گفتند روز چهارشنبه (امروز یکشنبه است) مردم خانهای را در کوچه مهتاب خیابان بهار آتش زدند. خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین، سراسر شکنجهگاه با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت آهنی سه طبقه برای گرم کردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخنکشی، شوک برقی، دستبند و... خانه خانم «ز»[سرهنگ زیبایی؟] یک کوچه بالاتر است. گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا. خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچهها علاقهمند شدند که این «موزه» را ببینند. میگفت خانه، اثاث، و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند. ولی وسایل زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است. اسم جناب سرهنگ را پرسیدم گفت «زیبایی». نشانیها را پرسیدم. خودش بود. همان رئیس بازجوهای خودم در لشکر زرهی و قزلقلعه.
شش، هفت تایی شدیم و راه افتادیم. بالای کوچه مهتاب سردرآوردیم. از مزینالدوله رفته بودیم. کوچه را محاصره کرده بودند. از هر طرف که نزدیک میشدیم سرباز و تفنگ بود و تهدید. میگفتند نیمساعتی است که سربازها آمدهاند و نمیگذارند کسی به خانه نزدیک شود. عدهای از جوانها با سربازها قایمموشک میکردند. از کوچهای که طرف شمال به مهتاب عمود میشد، نزدیک میشدند، از کنار دیوار، پشت درها و تا سر و کله سربازها پیدا میشد فرار میکردند. مدتی ایستادیم و دودل بودیم. بالاخره گفتیم برویم، نمیشود دید. مردم در همین کوچه بالایی جمع بودند و صحبت همه درباره همان خانه کوچه پایینی بود. یکی گفت آقا همان بهتر که نمیتوانید ببینید. دیدن ندارد مایه دلغشه است. سلانه سلانه آمدیم تا بهار. دیدم پایین خیابان را بستهاند. وسط خیابان هم گُله به گُله لاستیک و زباله آتش زدهاند. وقتی پیچیدیم توی خیابان دیدم ناگهان یک ماشین ارتشی پیچید دم کوچه، یکی مسلسل به دست پرید پایین و با دست به راننده اشاره کرد که پشت سرش برود و صدای تیر بلند شد. پشت سر هم. مثل فیلمهای جنگ دوم و عملیات محیرالعقول کماندویی. ساعت یازده شب صدای تیر میآید. نه یکی و دو تا. تیر درمیکنند. مردم را میکشند. مثل امروز مشهد که صدها نفر را کشتهاند، تانکها را به میان مردم تظاهرکننده راندهاند. خبر و داستان امروز مشهد باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد. باز هم صدای تیر میآید. انگار از حوالی خیابان پهلوی است شاید پایینتر از دوراهی. دیگر چه کسی را، کدام ناشناس شناختهای، کدام بیگانه دوست را میکشند؟ تا کی؟ باز هم صدای تیر. چطور میتوان خوابید و خوابهای خونین ندید؟ چطور میتوان بیدار بود و دید؟ از قلب خواب و بیدار تیرخورده و مجروحمان خون میچکد.
۱۰ دی ۵۷
دیشب نتوانستم ادامه بدهم. داستان دیروز را یادداشت میکردم. در خیابان بهار یکریز صدای تیر میآمد. یکی میگفت: اشکال نداره پول نفت خودمونه. وسط خیابان جابهجا آشغال و زباله آتش زده بودند. بالای خیابان را هم سربازها بسته بودند. در و دیوار پر از اعلامیه بود، کوتاه با خط خوش و درشت مضمون بیشتر آنها این بود که شاه خائن میخواهد با قحطی مصنوعی مردم را به زانو درآورد یا اگر بنزین برای حمل گازوئیل یا آرد نانواییها نیست پس چطور برای ماشینهای ارتشی و کشتن مردم هست و از این قبیل... تا آخرهای [خیابان] بهار پشت سر هم صدای تیر میآمد، از کوچههای اطراف، شاید از روزولت و جاده شمیران، روز پیش در همین بهار یک پدر را دو بچهاش را کشتند. من داشتم از سفر پاریسم صحبت میکردم. از مطبوعات آنجا، از هوا، از نگرانی به سبب حوادث ایران، به صدا عادت کرده بودم. دیگر چیزی بود مثل لباس سربازها، مثل اتومبیلهای بیبنزین که در کنار خیابانها چرت میزنند و مغازههای بسته و منتظر.
بالای خیابان مهناز یک ماشین گیرم آمد. میخواستم بروم فرمانیه. تاکسی فرودگاه بود. مسافر زده بود و تا تجریش میرفت. زنش کنارش نشسته بود. خوردیم به راهبندان. زن برای شوهرش چایی ریخت. به مسافرها هم تعارف کرد. بعد گفت چیکار کنیم. زخم معده دارم. نهارمان را هم توی ماشین میخوریم. زنش بقچهای را نشان داد. بعد اضافه کرد اگر پول داشتم توی این شلوغی کار نمیکردم، میخوابیدم. یکی از مسافرها گفت مثل اونهایی که پول دارند و رفتهاند و خوابیدهاند. تا تجریش صحبت سیاست بود بالای قلهک یکی سوار شد. مرد میانسالی بود با تهریش، موی سر کوتاه، یقه سفید، بد دوخت و بسته، شروع کرد به انتقاد ولی ریختش نه به نظامیها میخورد و نه به درباریها. تعجب کردیم. بعد معلوم شد ایرادش این است که زیاد دست به دست [میکنند]. تیر، تیر است چه در شمال شهر چه در جنوب. چرا دستور نمیدهد مردم بروند به طرف کاخ. گفتیم آقا مگر بیخودی است. گفت آقا انقلاب این چیزها را دارد. دو میلیون نفر کشته میشوند. عوضش آنها که میمانند راحت میشوند. راننده تصدیق کرد و ناگهان به فکر افتاد که راستی چرا آقا دستور نمیدهد؟
۱۵ دی ۵۷
رفته بودم به عیادت (عزیزی) که بستری است. در خیابان بهار کنار دیوار ایستاده بود که... تیری به دستش خورد... از تیرهائی که گویا به کاربردنشان در جنگ طبق قراردادهای بین المللی مجاز نیست و جنایت به حساب میآید. زیرا وقتی وارد بدن شد پخش میشود و میشکافد. ولی ارتش ما این تیرها را خرج خودمان میکند نه دشمن... بسیاری از زخمیها جرأت نمیکنند به بیمارستان بیآیند. نظامیها سر میرسند و میبرندشان. کسی که تیر خورده حق ندارد که نمیرد حالا که پرروئی کرده و زنده مانده، چشمش کور باید تاوانش را بدهد و کتک و پرونده و زندانش را نوش جان کند. در مشهد و اصفهان و بعضی جاهای دیگر که ارتش شاهنشاهی به کمتر از کشتن رضایت نداد. کشتن بیمار و طبیب و پرستار در بیمارستان...
رفته بودم به عیادت (عزیزی) که بستری است. در خیابان بهار کنار دیوار ایستاده بود که... تیری به دستش خورد... از تیرهائی که گویا به کاربردنشان در جنگ طبق قراردادهای بین المللی مجاز نیست و جنایت به حساب میآید. زیرا وقتی وارد بدن شد پخش میشود و میشکافد. ولی ارتش ما این تیرها را خرج خودمان میکند نه دشمن... بسیاری از زخمیها جرأت نمیکنند به بیمارستان بیآیند. نظامیها سر میرسند و میبرندشان. کسی که تیر خورده حق ندارد که نمیرد حالا که پرروئی کرده و زنده مانده، چشمش کور باید تاوانش را بدهد و کتک و پرونده و زندانش را نوش جان کند. در مشهد و اصفهان و بعضی جاهای دیگر که ارتش شاهنشاهی به کمتر از کشتن رضایت نداد. کشتن بیمار و طبیب و پرستار در بیمارستان...
۲۰ دی ۵۷
ماشینها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق میزدند. جشن گرفته بودند، چون پیش از ظهر که هیئت وزیران معرفی شد، شاه گفت برای استراحت ممکن است به خارج برود. مردم هم او را رفته، گرفتند. امیدوارم به زودی بتوانند با خیال راحت جشن بگیرند. راستش خیال خودم ناراحت است، از این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانهوار که همین روزها در قزوین و مشهد کردهاست، باورکردنی نیست. با تانک به صف نفت زدن و منتظران را لهکردن و بیمارستان و داروخانه را کوبیدن و سوختن و بعد از ساعت منع رفت و آمد به خانههای مردم هجوم بردن و آنها را به تیر بستن و یا سوار اتومبیل از خیابانها گذشتن و رهگذران را زدن و انداختن و تازه اجازه برداشتن جنازهها را ندادن! این ارتش نمیدانم چگونه خواهد گذاشت که ملت نفسی بکشد. انگار ارتش ایران جز ملت ایران دشمنی نمیشناسد و فقط برای جنگ با این دشمن (به شرط آنکه مسلح نباشد) تربیت شدهاست. سرد است. تاریک است و برف همچنان میبارد...
ماشینها چراغ هایشان را روشن کرده و بوق میزدند. جشن گرفته بودند، چون پیش از ظهر که هیئت وزیران معرفی شد، شاه گفت برای استراحت ممکن است به خارج برود. مردم هم او را رفته، گرفتند. امیدوارم به زودی بتوانند با خیال راحت جشن بگیرند. راستش خیال خودم ناراحت است، از این ارتش وحشی با آن کشتارهای دیوانهوار که همین روزها در قزوین و مشهد کردهاست، باورکردنی نیست. با تانک به صف نفت زدن و منتظران را لهکردن و بیمارستان و داروخانه را کوبیدن و سوختن و بعد از ساعت منع رفت و آمد به خانههای مردم هجوم بردن و آنها را به تیر بستن و یا سوار اتومبیل از خیابانها گذشتن و رهگذران را زدن و انداختن و تازه اجازه برداشتن جنازهها را ندادن! این ارتش نمیدانم چگونه خواهد گذاشت که ملت نفسی بکشد. انگار ارتش ایران جز ملت ایران دشمنی نمیشناسد و فقط برای جنگ با این دشمن (به شرط آنکه مسلح نباشد) تربیت شدهاست. سرد است. تاریک است و برف همچنان میبارد...
۲۶ دی ۵۷
میگویند اگر دولت بختیار موفق نشود، نظامیها کودتا میکنند.... ژنرال هایزر آمریکائی باید بیآید و به ارتش ایران بگوید که فعلا از دولت اطاعت کنید! مخالفان هم نمیگویند چه باید کرد. به نظر میرسد ملت رها شدهاست تا همچنان شهید بدهد و کشته شود.... آقا (خمینی) طوری رفتار میکنند که انگار لازم نیست مردم فعلا از چیزی خبر داشته باشند و نقشههای ایشان را بدانند مگر اخراج آریامهر را.
۵ بهمن ۵۷
رادیو را گرفتم. به آخرهایش رسیدم. اظهار لحیههای شهبانو در باره فرهنگ ایران. در هیچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نیست. به حماقت عجیب آدمیزاد فکر میکردم... این همه جنایت، خیانت به ملتی و غارت مملکتی برای هیچ. حماقت آدمی هم نهایت ندارد...
راه افتادیم و به خیابان شمیران رسیدیم. چراغهای اتومبیلها روشن بود و بوق میزد. مردم خوشحال بودند... همه ریخته بودند توی خیابان، شیرینی و آب نبات پخش میکردند و به هم تبریک میگفتند و خیلیها از شادی گریه میکردند.... هرگز چنین تهرانی ندیده بودم. این شهر زشت، کج خلق و آشفته، شادترین، مهربانترین و کامرواترین شهر دنیا بود و مردمش همه با هم رفیق شده بودند...
میگویند اگر دولت بختیار موفق نشود، نظامیها کودتا میکنند.... ژنرال هایزر آمریکائی باید بیآید و به ارتش ایران بگوید که فعلا از دولت اطاعت کنید! مخالفان هم نمیگویند چه باید کرد. به نظر میرسد ملت رها شدهاست تا همچنان شهید بدهد و کشته شود.... آقا (خمینی) طوری رفتار میکنند که انگار لازم نیست مردم فعلا از چیزی خبر داشته باشند و نقشههای ایشان را بدانند مگر اخراج آریامهر را.
۵ بهمن ۵۷
رادیو را گرفتم. به آخرهایش رسیدم. اظهار لحیههای شهبانو در باره فرهنگ ایران. در هیچ حالی ول کن این رسالت فرهنگی نیست. به حماقت عجیب آدمیزاد فکر میکردم... این همه جنایت، خیانت به ملتی و غارت مملکتی برای هیچ. حماقت آدمی هم نهایت ندارد...
راه افتادیم و به خیابان شمیران رسیدیم. چراغهای اتومبیلها روشن بود و بوق میزد. مردم خوشحال بودند... همه ریخته بودند توی خیابان، شیرینی و آب نبات پخش میکردند و به هم تبریک میگفتند و خیلیها از شادی گریه میکردند.... هرگز چنین تهرانی ندیده بودم. این شهر زشت، کج خلق و آشفته، شادترین، مهربانترین و کامرواترین شهر دنیا بود و مردمش همه با هم رفیق شده بودند...
۹ بهمن ۵۷
صدای شعارهای مردم میآید. از اللهاکبر گرفته تا مرگ بر شاه، از عرش اعلا تا اسفلالسافلین. حجابِ ترس، در میانه نیست رابطه مردم با همدیگر بهتر شدهاست. به هم اعتماد پیدا کردهاند و در زمینه مشکلات اجتماعی در برابر دشمن مشترک و دستگاه دولت و ارتش به همدیگر کمک میکنند. آن مناسبات خشمگین گرگانه در رانندگی آرامتر و تا اندازهای دیگرگونه شدهاست. نه تنها رابطه که وسائل ارتباط هم تغئیر کرده روزنامهها را میشود خواند و دیگر مثل سابق پُر از دروغهای بخشنامهای و یا انباشته از تبریکهای تملقآمیز عجیب نیست. هر بار سی چهل صفحه سپاس.
صدای شعارهای مردم میآید. از اللهاکبر گرفته تا مرگ بر شاه، از عرش اعلا تا اسفلالسافلین. حجابِ ترس، در میانه نیست رابطه مردم با همدیگر بهتر شدهاست. به هم اعتماد پیدا کردهاند و در زمینه مشکلات اجتماعی در برابر دشمن مشترک و دستگاه دولت و ارتش به همدیگر کمک میکنند. آن مناسبات خشمگین گرگانه در رانندگی آرامتر و تا اندازهای دیگرگونه شدهاست. نه تنها رابطه که وسائل ارتباط هم تغئیر کرده روزنامهها را میشود خواند و دیگر مثل سابق پُر از دروغهای بخشنامهای و یا انباشته از تبریکهای تملقآمیز عجیب نیست. هر بار سی چهل صفحه سپاس.
خدایگان میخواست همانطور که از ژاپن جلو زده بود، از خدا هم جلو بزند... ترس مردم با قبول مرگ ریختهاست. نه تنها از مرگ نمیهراسند بلکه از شعارها دیده میشود که مردم نه تنها مرگ را به مبارزه میطلبند (تانک، توپ، مسلسل دیگر اثر ندارد) بلکه انگار در آرزو و حسرت مرگند (برادر شهیدم شهادتت مبارک. زنده و جاوید باد راه شهیدان ما. ای شهید حق ــ آیم به سویت...) و شعارهای بسیار دیگر. بی تردید سیدالشهدا صورت مثالی و نمونه آرمانی این انقلابیون است. تقریبا همه شعارها موزون است... امروز هم بیداری و برخاستن ملت با شعر، با سخن موسیقی توأم است. این شعارهای موزون سرود صبجگاهی ماست. از ویژگی نهضت کنونی ایران همگانی بودن آن است...
آریامهر همیشه در حسرت محبوبیت و قدرت بود. محبوبیت دکتر مصدق و قدرت پدرش. گرچه وانمود میکرد که هردو را دارد ولی نداشت. این هردو را دشمنش، آیهالله دارد و بدتر از همه آنکه این دشمن روحانی [و] مذهبی است که در تمام دوران پادشاهیش دانسته به وسیله آن عوام فریبی میکرد...
۱۱ بهمن ۵۷
آریامهر همیشه در حسرت محبوبیت و قدرت بود. محبوبیت دکتر مصدق و قدرت پدرش. گرچه وانمود میکرد که هردو را دارد ولی نداشت. این هردو را دشمنش، آیهالله دارد و بدتر از همه آنکه این دشمن روحانی [و] مذهبی است که در تمام دوران پادشاهیش دانسته به وسیله آن عوام فریبی میکرد...
۱۱ بهمن ۵۷
دیشب شنیدم که منع رفت و آمد از ساعت ۸ به بعد است...این روزها ناراحتی وجدان مثل نور نورافکنی که در چشم بیافتد، دائم آزارم میدهد. بی عملی در گرماگرم عمل.... از دو و نیم بعد از ظهر تا حال دارند آدم میکشند.
جلوی دانشگاه، میدان ۲۴ اسفند...هر کشتار تازهای مردم را با هم دوست تر میکند. انگار مهربانی تنها دفاع در برابر گلوله است. دوستی در برابر مرگ... دیشب اطلاعات در صفحه اول مصاحبه با پسر آیهالله (احمد خمینی) را هم شروع کرده بود (آن هم چه مصاحبه ای!) انگار آیت الله شهبانوست و نورچشمی ایشان «مادر گرامی»
یکی از بازیهای روزگار هم این است که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست، حدود «آزادی» آنها را مُعیّن کند! به این میگویند نیشخند انقلاب.
با چشمی اینجای امروز را میپایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را میبیند و میسنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است... باری «چشم عقل» من نگران آینده است. در بهترین حال با سالها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود...
جلوی دانشگاه، میدان ۲۴ اسفند...هر کشتار تازهای مردم را با هم دوست تر میکند. انگار مهربانی تنها دفاع در برابر گلوله است. دوستی در برابر مرگ... دیشب اطلاعات در صفحه اول مصاحبه با پسر آیهالله (احمد خمینی) را هم شروع کرده بود (آن هم چه مصاحبه ای!) انگار آیت الله شهبانوست و نورچشمی ایشان «مادر گرامی»
یکی از بازیهای روزگار هم این است که مردم برای آزادی با ایثار و بیدریغ به شهادت میرسند تا یکی تنها به موجب آنکه وابسته به آقاست، حدود «آزادی» آنها را مُعیّن کند! به این میگویند نیشخند انقلاب.
با چشمی اینجای امروز را میپایم ولی چشم دیگرم با تردید و دیرباوری آینده را میبیند و میسنجد و مثل شاهین ترازو در نوسان است... باری «چشم عقل» من نگران آینده است. در بهترین حال با سالها دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود...
...
در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبَر میشود، من نه کاری از دستم برمیآید و نه حتی حرفی دارم. هفتهٔ پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقالهای بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن نداشتم.… نمیدانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست. نه ایمان به اسلام میتواند مرا جا کن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیانکن و خروشندهاند. «چشم عقل» من نگران آینده است، آیندهای که در بهترین حال، با سالها دیکتاتوری مذهبی روبهرو خواهیم بود. در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست و اضطراب و دلشوره مثل مِهی در ته درّهای بیآفتاب جایش را گرفتهاست. باید خودم را بالا بکشم. بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور...
در چنین روزهایی که دنیای ما دارد زیر و زبَر میشود، من نه کاری از دستم برمیآید و نه حتی حرفی دارم. هفتهٔ پیش یک صبح تا غروب نشستم که مقالهای بنویسم، نتوانستم، چیزی برای گفتن نداشتم.… نمیدانم چه باید بکنم و چه کاری درست است. در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن کافی نیست. نه ایمان به اسلام میتواند مرا جا کن کند و نه مارکسیسم که در نهایت دو بستر این جریان بنیانکن و خروشندهاند. «چشم عقل» من نگران آینده است، آیندهای که در بهترین حال، با سالها دیکتاتوری مذهبی روبهرو خواهیم بود. در دلم چیزی ویران شده، چیزی که نمیدانم چیست و اضطراب و دلشوره مثل مِهی در ته درّهای بیآفتاب جایش را گرفتهاست. باید خودم را بالا بکشم. بهسوی روشنایی سبز و چشماندازهای دور...
ناگفته نماند که مردم در تاریکی به پیشواز گلوله میروند و من توی پستو خزیدهام و در بارهاشان ادبیات میبافم. غروب بیرون بودم، گیتا آمد و مرا کشید توی خانه. گفت بیا کهنهٔ غزاله را عوض کنیم. به شوخی گفت نمیخواهم بچهام یتیم شود. نه اینکه بخواهم به کمک دیگران خودم را توجیه کنم. در حقیقت داوطلبانه در نقش پدر پفیوز خانواده ظاهر میشوم.
۱۲ بهمن ۵۷
امروز آیتالله آمد.. رفتیم چهار راه پهلوی و در تقاطع شاهرضا ــ صبا مستقر شدیم. پیدا بود که دیدن ایشان نه ممکن بود و نه هدف، اما مردم دیدن داشتند. همه جور از هر سن و صنفی، از هر طبقه و گروهی بود. آرام، خوشحال با چهرههای باز و پاک شده از خاکستر تحقیر و توهین آن فرعون و دستگاهش که میخواست دُمشان را بگیرد و بیرون بیاندازد. از کودک و پیرزن چادری و بزرگ و کوچک، کسی نبود که نباشد. تجربه عجیبی بود که دیگر اتفاق نمیافتد. هرگز تهران را اینجوری ندیده بودم و دیگر هرگز نخواهم دید. «خلق همه سر بسر نهال خدا» بودند با شاخههای زلال باران خورده، سرسبز که مثل درختهای شاد راه میرفتند و بهار در دستشان بود و طراوت سرکش روئیدن در دلشان. روی خاک گلگون و رنگارنگ دلهره و امید میخرامیدند.
کاش «روح الله» هرگز چون صلیبی شکسته بر دوش شهر (و کشور که هر دو، هم در لغت و هم در معنا، از یک ریشهاند) نیفتد و در راه سربالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخیز بار خاطرش نباشد، یار شاطرش باشد...
امروز آیتالله آمد.. رفتیم چهار راه پهلوی و در تقاطع شاهرضا ــ صبا مستقر شدیم. پیدا بود که دیدن ایشان نه ممکن بود و نه هدف، اما مردم دیدن داشتند. همه جور از هر سن و صنفی، از هر طبقه و گروهی بود. آرام، خوشحال با چهرههای باز و پاک شده از خاکستر تحقیر و توهین آن فرعون و دستگاهش که میخواست دُمشان را بگیرد و بیرون بیاندازد. از کودک و پیرزن چادری و بزرگ و کوچک، کسی نبود که نباشد. تجربه عجیبی بود که دیگر اتفاق نمیافتد. هرگز تهران را اینجوری ندیده بودم و دیگر هرگز نخواهم دید. «خلق همه سر بسر نهال خدا» بودند با شاخههای زلال باران خورده، سرسبز که مثل درختهای شاد راه میرفتند و بهار در دستشان بود و طراوت سرکش روئیدن در دلشان. روی خاک گلگون و رنگارنگ دلهره و امید میخرامیدند.
کاش «روح الله» هرگز چون صلیبی شکسته بر دوش شهر (و کشور که هر دو، هم در لغت و هم در معنا، از یک ریشهاند) نیفتد و در راه سربالا و سنگلاخ رستگاری و رستاخیز بار خاطرش نباشد، یار شاطرش باشد...
۱۵بهمن ۵۷
همه چیز در تاریکی و ابهام میگذرد. مثل اینکه روی نوارهای غلطان در دالانی تاریک میدوانندمان و هر آن احتمال آنست که به دیوار بخوریم و نقش زمین شویم. آیا ممکن است که آمریکائیها برای احتراز از وضعی بدتر، این ماشین کشت و کشتار را به طرف آقا برانند تا زیر پرچم او به هر تقدیر دست نخورده بماند تا به خیال خودشان جلوگیری از کمونیسم، موقع ژئوپلتیک، نفت، بازار ایران و... کمابیش دست نخورده بماند؟
۱۸ بهمن ۵۷
سرنوشت انسان(گذشته از جهان) محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی. انسان برآمده و پرداخته جهان و اجتماع است. در جنبش کنونی، اجتماع ایران مثل کارگاهی آتشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چیز را در خود دگرگون میکند، ذوب میکند و به قالبی دیگر میزند و باز میسازد. این کارگاهی است که سرنوشت دیگری از ما و برای ما میسازد، بذر دیگری در خود میپرورد و درخت دیگری میرویاند. پس اگر خود در این جنبش درگیر نباشیم... آنگاه سرنوشت ما را بی حضور ما رقم زدهاند و رضایت دادهایم که سرنوشت بدل به تقدیر شود، جبری باشد که بر ما فرود میآید. در کناره کارگاه ایستادن، آن را به صد چشم پائیدن، تکوین و تبدیل سرنوشت خود را دیدن و در آن دستی نداشتن، از خویشتن حال و آینده خود پرت افتادن است. از خود بیگانگی(و یا به تعبیر من ناخویشتنی) است و من این ناخویشتنی را با چنان شدتی احساس میکنم که انگار استخوانهایم دارد از هم میپاشد. گرچه در ساحل شط سرنوشتم ایستادهام ولی در بی آبی، خشکی و هیچی غرق میشوم، فرو میروم و نفسم به جای آنکه سینهام را بشکافد و برآید، واپس میرود و در خاکستر تنم خاموش میشود...
۲۳ بهمن ۵۷
امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم. پس از نمیدانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زدهاست، احساس کردم که سنگینی شوم، مخفی و دائمی استبداد روی شانه هایم نیست. آن ترس کمین کننده، آرام و پر حوصله که از پشت چشمهای دوست و دشمن، از درون روشنی و تاریکی، از ته کوچههای بنبست، در پی دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران پیاده روهای شلوغ مرا میپاید، آن ترس رفتهاست. آه، چه سعادتی، هرگز در عمرم چنین احساسی نداشتم. جمعیت مثل قلبی زنده میتپید و باز و بسته میشد و حرکت میکرد و جان داشت، مثل گیاه ریشه در خاک داشت. جوانهای مسلح. نگران حملهی پس ماندهی ارتشیها و ساواکیها بودند و مدام فریاد میکشیدند از این طرف نرین، از اون طرف برین، پخش بشین، اگر حمله کنند تلفات سنگین میشود، نایستین. ناگهان دیدم ولوله و جنب و جوش در مردم افتاده و همه بوق میزنند و فریاد میکشند سلطنت آباد، سلطنت آباد. فهمیدم رادیو خبر داده که تعدادی از چریکها در پادگان سلطنت آباد به محاصره افراد گارد که گویا چند آمریکائی هم در میان آنها هستند در آمدهاند. جمعیت چنان میرفتند که هیچ سلاحی، هیچ مرگی در برابرشان نمیتوانست ایستادگی کند. چنین چیزی هرگز ندیدم، زلزله شده بود. کوهی فرو ریخته بود و سیلی بنیانکن سرازیر شده بود، مثل آبشاری که صدایش هوا را تا دوردست میلرزاند. کی مردم خبرهای رادیو را باور میکردند تا چه رسد به اینکه از خبری اینطور جاکن شوند، جشن بگیرند و با شادی افسار گسیختهای بر سر جانشان بازی کنند. آن هم این مردم! همین مردم «ولش کن»، به من چه، «کشک خودتو بساب»، همین مردم که میگفتند «هر کس دره ما دالونیم، هر که خره ما پالونیم» براستی چه رستاخیزی شدهاست. انقلاب وقتی پیروز شد که هیبت مرگ فرو ریخت، که مرگ خلع سلاح شد...
همه چیز در تاریکی و ابهام میگذرد. مثل اینکه روی نوارهای غلطان در دالانی تاریک میدوانندمان و هر آن احتمال آنست که به دیوار بخوریم و نقش زمین شویم. آیا ممکن است که آمریکائیها برای احتراز از وضعی بدتر، این ماشین کشت و کشتار را به طرف آقا برانند تا زیر پرچم او به هر تقدیر دست نخورده بماند تا به خیال خودشان جلوگیری از کمونیسم، موقع ژئوپلتیک، نفت، بازار ایران و... کمابیش دست نخورده بماند؟
۱۸ بهمن ۵۷
سرنوشت انسان(گذشته از جهان) محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی. انسان برآمده و پرداخته جهان و اجتماع است. در جنبش کنونی، اجتماع ایران مثل کارگاهی آتشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چیز را در خود دگرگون میکند، ذوب میکند و به قالبی دیگر میزند و باز میسازد. این کارگاهی است که سرنوشت دیگری از ما و برای ما میسازد، بذر دیگری در خود میپرورد و درخت دیگری میرویاند. پس اگر خود در این جنبش درگیر نباشیم... آنگاه سرنوشت ما را بی حضور ما رقم زدهاند و رضایت دادهایم که سرنوشت بدل به تقدیر شود، جبری باشد که بر ما فرود میآید. در کناره کارگاه ایستادن، آن را به صد چشم پائیدن، تکوین و تبدیل سرنوشت خود را دیدن و در آن دستی نداشتن، از خویشتن حال و آینده خود پرت افتادن است. از خود بیگانگی(و یا به تعبیر من ناخویشتنی) است و من این ناخویشتنی را با چنان شدتی احساس میکنم که انگار استخوانهایم دارد از هم میپاشد. گرچه در ساحل شط سرنوشتم ایستادهام ولی در بی آبی، خشکی و هیچی غرق میشوم، فرو میروم و نفسم به جای آنکه سینهام را بشکافد و برآید، واپس میرود و در خاکستر تنم خاموش میشود...
۲۳ بهمن ۵۷
امروز صبح که از خانه بیرون آمدم برای اولین بار در عمرم احساس آزادی کردم. پس از نمیدانم چندین سال که فکر و آرزوی آزادی در من جوانه زدهاست، احساس کردم که سنگینی شوم، مخفی و دائمی استبداد روی شانه هایم نیست. آن ترس کمین کننده، آرام و پر حوصله که از پشت چشمهای دوست و دشمن، از درون روشنی و تاریکی، از ته کوچههای بنبست، در پی دیوارهای متروک و از میان جمعیت عابران پیاده روهای شلوغ مرا میپاید، آن ترس رفتهاست. آه، چه سعادتی، هرگز در عمرم چنین احساسی نداشتم. جمعیت مثل قلبی زنده میتپید و باز و بسته میشد و حرکت میکرد و جان داشت، مثل گیاه ریشه در خاک داشت. جوانهای مسلح. نگران حملهی پس ماندهی ارتشیها و ساواکیها بودند و مدام فریاد میکشیدند از این طرف نرین، از اون طرف برین، پخش بشین، اگر حمله کنند تلفات سنگین میشود، نایستین. ناگهان دیدم ولوله و جنب و جوش در مردم افتاده و همه بوق میزنند و فریاد میکشند سلطنت آباد، سلطنت آباد. فهمیدم رادیو خبر داده که تعدادی از چریکها در پادگان سلطنت آباد به محاصره افراد گارد که گویا چند آمریکائی هم در میان آنها هستند در آمدهاند. جمعیت چنان میرفتند که هیچ سلاحی، هیچ مرگی در برابرشان نمیتوانست ایستادگی کند. چنین چیزی هرگز ندیدم، زلزله شده بود. کوهی فرو ریخته بود و سیلی بنیانکن سرازیر شده بود، مثل آبشاری که صدایش هوا را تا دوردست میلرزاند. کی مردم خبرهای رادیو را باور میکردند تا چه رسد به اینکه از خبری اینطور جاکن شوند، جشن بگیرند و با شادی افسار گسیختهای بر سر جانشان بازی کنند. آن هم این مردم! همین مردم «ولش کن»، به من چه، «کشک خودتو بساب»، همین مردم که میگفتند «هر کس دره ما دالونیم، هر که خره ما پالونیم» براستی چه رستاخیزی شدهاست. انقلاب وقتی پیروز شد که هیبت مرگ فرو ریخت، که مرگ خلع سلاح شد...
۱۷ اسفند ۵۷
امروز با گیتا رفتیم دانشگاه، برای شرکت در تظاهرات مخالفان حجاب. اینها که ما دیدیم بیشترشان دختران دبیرستانی بودند. خیلی زود با نگرانیهای زن بودن آشنا شدند. تنها بودند. حتی دانش آموزان پسر پیداشان نبود. اطراف دانشگاه پر از گروههای ده دوازده نفری و بیشتر یا کمتر بود که با قیافههای دژم بحث میکردند. در خیلی از گفتوگوها شرکت کردیم. خیلی از مذهبیها حالت تدافعی داشتند و تقریباً هم دلشان برای این وضع میسوخت. بعضیها میگفتند که قبول، وقتش نبود. اما به عکس العمل زنان اعتراض داشتند. مخصوصاً یک پاسدار شب، جوان بیست و چهار ساله... احساساتی با چشمهای سرخ شده و لبهای کبود داغمه بسته نزدیک بود بزند زیر گریه. میگفت حالا آقا یک اشتباهی کرده، حقش نیست اینطور بزنند توی دهنش و آبرویش را در دنیا ببرند. فیلمبردارها پشت سر تظاهرکنندگان داشتند رد میشدند، به آنها اشاره کرد و گفت: همین امشب فیلمش را در همه دنیا نشان میدهند و آبروی ما را میبرند…
در دادگستری جمعیت داشتند پراکنده میشدند، شلوغی بود و بی ترتیبی خستگی، خستگی بیشتر زنها – مثل مال گیتا- عصبی بود، از متلکها، از نگاههای هیز، لبخندهای تمسخر یا بیتفاوتی مردها عصبی بودند و البته بیشترشان فحش هم خورده بودند. از جمله یکی از توی ماشین به گیتا گفت: خانم بَده بهتون میگن سر و کون لخت بیرون نرین!
اساساً امروز زنها خیلی تنها مانده بودند و همین مظلومی آنها را بیشتر میکرد.
۲۴ اسفند ۵۷
باز گلی به گوشه جمال مهندس بازرگان. در سخنرانی تلویزیونی دیشب مثل دفعههای پیش خودمانی و صمیمی بود، ولی دیشب حرفهایش اهمیت دیگری داشت چون خیلی مودبانه و زیرکانه از آیتالله... و از دخالتهای بیجایش انتقاد کرد. اگر نتوان از امام انتقاد کرد [خب] به جای دیکتاتور رفته، دیکتاتور دیگری آمده... خدا عاقبت ما مردم را به خیر کند...
در چهار راه قوامالسلطنه به تظاهرات حمله شد. چند تائی از زنان را زدند... من با تندی و داد و فریاد داشتم با یکی دو تا بحث میکردم. آنها اصرار داشتند که منظور آقا از فتوائی که داد حمله به زنان بی حجاب نبود، آخرش من کوتاه آمدم و گفتم... یک رهبر سیاسی یا مذهبی باید مواظب حرفی که میزند باشد تا مخالفان، متعصبان و دیگران سوء استفاده نکنند. آتش را او روشن کرد. اینها حرف آقا است. یک مرتبه جوان ۲۰ سالهای با خشم و رگهای برآمده گردن به سر مخاطب من فریاد کشید با این یهودیها و ارمنیها بحث نکن. به یارو گفتم میبینی؟ و برگشتم به طرف آنکه پریده بود توی صحبت، و گفتم لابد یک دقیقه دیگه ساواکی هم میشیم. جواب داد از کجا که نباشی. ماستها را کیسه کردم دیدم مسجد جای گُه خوردن نیست. کافیست یارو داد بزند آی ساواکی و خلقالله بریزند...
باز گلی به گوشه جمال مهندس بازرگان. در سخنرانی تلویزیونی دیشب مثل دفعههای پیش خودمانی و صمیمی بود، ولی دیشب حرفهایش اهمیت دیگری داشت چون خیلی مودبانه و زیرکانه از آیتالله... و از دخالتهای بیجایش انتقاد کرد. اگر نتوان از امام انتقاد کرد [خب] به جای دیکتاتور رفته، دیکتاتور دیگری آمده... خدا عاقبت ما مردم را به خیر کند...
در چهار راه قوامالسلطنه به تظاهرات حمله شد. چند تائی از زنان را زدند... من با تندی و داد و فریاد داشتم با یکی دو تا بحث میکردم. آنها اصرار داشتند که منظور آقا از فتوائی که داد حمله به زنان بی حجاب نبود، آخرش من کوتاه آمدم و گفتم... یک رهبر سیاسی یا مذهبی باید مواظب حرفی که میزند باشد تا مخالفان، متعصبان و دیگران سوء استفاده نکنند. آتش را او روشن کرد. اینها حرف آقا است. یک مرتبه جوان ۲۰ سالهای با خشم و رگهای برآمده گردن به سر مخاطب من فریاد کشید با این یهودیها و ارمنیها بحث نکن. به یارو گفتم میبینی؟ و برگشتم به طرف آنکه پریده بود توی صحبت، و گفتم لابد یک دقیقه دیگه ساواکی هم میشیم. جواب داد از کجا که نباشی. ماستها را کیسه کردم دیدم مسجد جای گُه خوردن نیست. کافیست یارو داد بزند آی ساواکی و خلقالله بریزند...
...
«مرگ را تماشا میکنم که مرا محاصره کرده و چهار طرفم را بسته، نه با بند و زنجیر، بلکه مثل غبار مرا در خود فرو برده، به آسانی میتوان از لایهها و موجهای پی در پی آن گذشت، اما همچنان همیشه در آنم و مثل بادکنکی از آن پر میشوم تا روزی که سوزنی بزنند و ناگهان بترکم یا کم کم مچاله و از هوا خالی شوم... (ای مرگ) ای نامرد قحبه! میدانم یک روز خِر ما را هم خواهی گرفت، ولی بدان ما دستت را خواندهایم، و برای ما دیگر تازگی نداری»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر مذهب هدف باشد وقتی به سیاست بپردازد این خصلت خود را به سیاست هم میدهد و در نتیجه وضع سیاسییی که مذهب به خود میگیرد نیز، هدف میشود و به صورت مطلق در میآید. مطلق طلب و توتالیتر میشود... فتوای خمینی در مورد حجاب فقط نشانه ناشیگری و موقع ناشناسی است... با این کوه مشکلاتی که در برابر مردم و دولت است، بی انصاف همه چیز را ول کرده و چسبیده به حجاب زنها... کسی هم نسیت که بگوید آخر مرد حسابی حالا وقت این نفاق افکنیهاست؟ هی میگوید هر که تفرقه بیندازد خائن است و از طرف دیگر خودش این نیروی عظیم و یکپارچهای را که پشت سرش جمع شده بود پراکنده کرد. سه چهار روز پیش به دولت بازرگان حمله کرد و حالا میگوید این دولت را تقویت کنید و هر که تضعیفش کند چنین و چنان است. هرکس خلاف ایشان فکر کند یا نادان است یا خائن!... هنوز نتوانسته جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند. عجیب است که آریامهر هم نمیتوانست. البته معنی رفتن سر خاک مصدق(۱۴ اسفند) مخالفت با سلطهی آخوندها بود که مردم دارند سنگینی آن را به شدت حس میکنند...
اگر مذهب هدف باشد وقتی به سیاست بپردازد این خصلت خود را به سیاست هم میدهد و در نتیجه وضع سیاسییی که مذهب به خود میگیرد نیز، هدف میشود و به صورت مطلق در میآید. مطلق طلب و توتالیتر میشود... فتوای خمینی در مورد حجاب فقط نشانه ناشیگری و موقع ناشناسی است... با این کوه مشکلاتی که در برابر مردم و دولت است، بی انصاف همه چیز را ول کرده و چسبیده به حجاب زنها... کسی هم نسیت که بگوید آخر مرد حسابی حالا وقت این نفاق افکنیهاست؟ هی میگوید هر که تفرقه بیندازد خائن است و از طرف دیگر خودش این نیروی عظیم و یکپارچهای را که پشت سرش جمع شده بود پراکنده کرد. سه چهار روز پیش به دولت بازرگان حمله کرد و حالا میگوید این دولت را تقویت کنید و هر که تضعیفش کند چنین و چنان است. هرکس خلاف ایشان فکر کند یا نادان است یا خائن!... هنوز نتوانسته جمع شدن بر سر خاک دکتر مصدق را هضم کند. عجیب است که آریامهر هم نمیتوانست. البته معنی رفتن سر خاک مصدق(۱۴ اسفند) مخالفت با سلطهی آخوندها بود که مردم دارند سنگینی آن را به شدت حس میکنند...
۱۲ اردیبهشت ۵۸
آقا گفت رأی دادن به جمهوری اسلامی یعنی آری گفتن به اسلام و عکس آن نه گفتن به اسلام است. البته بعداً تکمیل شد و فرمودند نه گفتن رأی دادن به کفر است...اوضاع زمانه بدجوری در من اثر میکند. بوی بدبختی، همان ظلم و همان خفقان را میشنوم. خدا کند که اشتباه کنم...راستش کمی میترسم پایم را در کفش روحانیت کردم.
آقا گفت رأی دادن به جمهوری اسلامی یعنی آری گفتن به اسلام و عکس آن نه گفتن به اسلام است. البته بعداً تکمیل شد و فرمودند نه گفتن رأی دادن به کفر است...اوضاع زمانه بدجوری در من اثر میکند. بوی بدبختی، همان ظلم و همان خفقان را میشنوم. خدا کند که اشتباه کنم...راستش کمی میترسم پایم را در کفش روحانیت کردم.
۲۲ اردیبهشت ۵۸
همچنان بهار است، بهار پایدار. ولی در دلم همچنان خزان است...نمیتوانم زمام درونم را به دست بگیرم و خودم را راه ببرم، سکندری میخورد و روحم مثل آبی در ظرفی شکسته میریزد و پخش میشود. نمیتوانم خود را از زیر بمباران حوادث روز کنار بکشم...
همچنان بهار است، بهار پایدار. ولی در دلم همچنان خزان است...نمیتوانم زمام درونم را به دست بگیرم و خودم را راه ببرم، سکندری میخورد و روحم مثل آبی در ظرفی شکسته میریزد و پخش میشود. نمیتوانم خود را از زیر بمباران حوادث روز کنار بکشم...
۳۰ اردیبهشت ۵۸
دیروز رفتم دانشگاه صنعتی شریف. جبهه دموکراتیک ملی به مناسبت زاد روز مصدق و طرفداری از آزادی مطبوعات دعوت کرده بود... میتینگ زنده، پرشور و امیدوارکنندهای بود پاد زهری بود برای افسردگی...
در یکی از سالنهای دانشگاه نمایشگاه عکس شهیدان حزب توده بود... نمایشگاه پر از خسرو روزبه بود، عکس و مجسمه و نوشته و... حزب توده سعی کرده بود از نام بلند او منتهای بهرهبرداری را بکند بی آنکه پاسخگوی ماجرای لورفتن سازمان افسری و شهادت رفتگان بی مانند دیگر باشد. (در نمایشگاه) رفته بودم که بعضی از رفقای قدیم را ببینم، رفته بودم که جوانی، پاکی و دلیری خودم را ببینم. آن سالهای آرزوهای سرشار و ایثار بی دریغ را. مرتضی (کیوان) را طبعا زودتر از همه دیدم... نمیدانم چه بر سرش آورده بودند ــ شکنجه را همه میدانند ولی این کافی نیست. در اینجا مرتضای دیگری است به طرز دردناک و چاره ناپذیری مردانه است، با شکوه است. دارد میرود که مرگ را شکست دهد و چنان مصمم است که میدانی با مرگ ــ پیش از آنکه بیاید، روبرو شده و کارش را ساختهاست... او مرگ فاتحانهای داشت. با مرگش زندگی را فتح کرد... با مرگش معلم زندگی من شد. در روزهائی که زیر شکنجه بودم این را خوب فهمیدم... بعد از مرگ او نطفه(کتاب) سوگ سیاوش بسته شد. عکسهای (منوچهر) مختاری (گلپایگانی) جور دیگری بود. از او هم دو تا عکس در نمایشگاه بود. نمایش مردگان در نمایشگاه مرگ یا نمایش زندگی در لحظه مرگ. (منوچهر مختاری) در هر دو عکس میخندید... خنده تازه، زنده و ناباوری داشت. انگار میداند اما نمیخواهد باور کند. گوئی مثل آهوست که به روی مرگ لبخند میزند... (عکس محقق) [اسماعیل محققزاده دوانی] را آنطرفتر به پرده نصب کرده بودند با بیژامه و سر تراشیده و شانههای بالا کشیده و خندهای باز... با هوش تیز و شکافنده نگاه میکرد و در نگاهش میخندید... از علوی عکس محو و بی خاصیتی در نمایشگاه شهیدان بود. مثل خود خدا بیامرزش که فقط خوب بود و صادق اما گیج... نورالله شفا را دیدم... گویا در دادگاه است. آیا به قاضیان آن دادگاه بلخ چه میگفت؟ چطور ممکن بود راهی به مغز یا دلشان پیدا کرد؟ آیا میان حاکم و محکوم، میان این متهمان و آن داوران که سرنوشت یکی و رأی دیگری مقدر است، برقراری هیچ رابطهای ممکن است یا فقط تشریفات و مراسم ارتباط میتواند آنها را در برابر هم قرار بدهد؟ ساخت و سازمان اجتماع چه جوری است؟ خصلت و نهادهای آن چیست که رابطه تا این حد غیر ممکن میشود؟ گذشته از عوامل شناخته و پیدا، سرچشمههای پنهان این غرابت و بیگانگی شدید آدمها از یکدیگر چیست که اینطور مدام و پایدار گرم کار است؟ نورالله شفا بلند شدهاست تا حرف بزند، ولی میداند که مخاطب او عدم، تهی و برهوت است، اصلا آمدهاست که نشنود. برای نشنیدن حضور یافتهاست. نه تنها دادرسان، در آن زمان مردم هم صدای او را نمیشنیدند. دیگرانی که او به خاطرشان مبارزه میکرد صدایش را نمیشنیدند ولی او حرف میزد. شاید مثل فروغ فکر میکرد صدایش میماند. در مرگ هم ساکت نبود، با فریاد مُرد، در لحظه تیرباران شعار میداد. با چشمهای بسته و دهان باز.
آیا میتوان مرگ را با فریاد پس زد؟ آیا میتوان خش خش مرگ را که مثل آتش در جنگل روح میافتد، که مثل خزندهای به سوی قلب میخزد، با فریاد کردن حقیقت خاموش کرد یا دست کم نشنیده گرفت؟...
دیروز رفتم دانشگاه صنعتی شریف. جبهه دموکراتیک ملی به مناسبت زاد روز مصدق و طرفداری از آزادی مطبوعات دعوت کرده بود... میتینگ زنده، پرشور و امیدوارکنندهای بود پاد زهری بود برای افسردگی...
در یکی از سالنهای دانشگاه نمایشگاه عکس شهیدان حزب توده بود... نمایشگاه پر از خسرو روزبه بود، عکس و مجسمه و نوشته و... حزب توده سعی کرده بود از نام بلند او منتهای بهرهبرداری را بکند بی آنکه پاسخگوی ماجرای لورفتن سازمان افسری و شهادت رفتگان بی مانند دیگر باشد. (در نمایشگاه) رفته بودم که بعضی از رفقای قدیم را ببینم، رفته بودم که جوانی، پاکی و دلیری خودم را ببینم. آن سالهای آرزوهای سرشار و ایثار بی دریغ را. مرتضی (کیوان) را طبعا زودتر از همه دیدم... نمیدانم چه بر سرش آورده بودند ــ شکنجه را همه میدانند ولی این کافی نیست. در اینجا مرتضای دیگری است به طرز دردناک و چاره ناپذیری مردانه است، با شکوه است. دارد میرود که مرگ را شکست دهد و چنان مصمم است که میدانی با مرگ ــ پیش از آنکه بیاید، روبرو شده و کارش را ساختهاست... او مرگ فاتحانهای داشت. با مرگش زندگی را فتح کرد... با مرگش معلم زندگی من شد. در روزهائی که زیر شکنجه بودم این را خوب فهمیدم... بعد از مرگ او نطفه(کتاب) سوگ سیاوش بسته شد. عکسهای (منوچهر) مختاری (گلپایگانی) جور دیگری بود. از او هم دو تا عکس در نمایشگاه بود. نمایش مردگان در نمایشگاه مرگ یا نمایش زندگی در لحظه مرگ. (منوچهر مختاری) در هر دو عکس میخندید... خنده تازه، زنده و ناباوری داشت. انگار میداند اما نمیخواهد باور کند. گوئی مثل آهوست که به روی مرگ لبخند میزند... (عکس محقق) [اسماعیل محققزاده دوانی] را آنطرفتر به پرده نصب کرده بودند با بیژامه و سر تراشیده و شانههای بالا کشیده و خندهای باز... با هوش تیز و شکافنده نگاه میکرد و در نگاهش میخندید... از علوی عکس محو و بی خاصیتی در نمایشگاه شهیدان بود. مثل خود خدا بیامرزش که فقط خوب بود و صادق اما گیج... نورالله شفا را دیدم... گویا در دادگاه است. آیا به قاضیان آن دادگاه بلخ چه میگفت؟ چطور ممکن بود راهی به مغز یا دلشان پیدا کرد؟ آیا میان حاکم و محکوم، میان این متهمان و آن داوران که سرنوشت یکی و رأی دیگری مقدر است، برقراری هیچ رابطهای ممکن است یا فقط تشریفات و مراسم ارتباط میتواند آنها را در برابر هم قرار بدهد؟ ساخت و سازمان اجتماع چه جوری است؟ خصلت و نهادهای آن چیست که رابطه تا این حد غیر ممکن میشود؟ گذشته از عوامل شناخته و پیدا، سرچشمههای پنهان این غرابت و بیگانگی شدید آدمها از یکدیگر چیست که اینطور مدام و پایدار گرم کار است؟ نورالله شفا بلند شدهاست تا حرف بزند، ولی میداند که مخاطب او عدم، تهی و برهوت است، اصلا آمدهاست که نشنود. برای نشنیدن حضور یافتهاست. نه تنها دادرسان، در آن زمان مردم هم صدای او را نمیشنیدند. دیگرانی که او به خاطرشان مبارزه میکرد صدایش را نمیشنیدند ولی او حرف میزد. شاید مثل فروغ فکر میکرد صدایش میماند. در مرگ هم ساکت نبود، با فریاد مُرد، در لحظه تیرباران شعار میداد. با چشمهای بسته و دهان باز.
آیا میتوان مرگ را با فریاد پس زد؟ آیا میتوان خش خش مرگ را که مثل آتش در جنگل روح میافتد، که مثل خزندهای به سوی قلب میخزد، با فریاد کردن حقیقت خاموش کرد یا دست کم نشنیده گرفت؟...
۵ خرداد ۵۸
هوا را که تنفس میکنی انگار مخلوطی از دوده و پُرز و سریشم را فرو میدهی. در میخانه ببستند و در خانه تزویر و ریا زا باز کردهاند...وضع مالی مردم بد است، تفریحات سالم یک قلم نابود شدهاست... همه چیز سوت و کور است...
۴ تیر ۵۸
دیشب احسان طبری را بعد از ۳۱ سال دیدم. شکسته، تکیده، درهم ریخته! شصت و یکی دوساله است. اما در واقع پیرتر و خسته تر مینماید. اول درست نشناختمش. به آن سرمشق روزگار جوانی من شباهتی نداشت. آن وقتها بی اختیار میدرخشید. بی آنکه بخواهد. چشمهای تیز و نگاه سرشارش، رفتار دوستانه و صورت معصومش با نوعی سادگی کودکانه و هوش بی تاب و آرام ناپذیری که داشت، خواه ناخواه آدم را تسخیر میکرد... در آن روزگار، او سرمشق، رفیق و معلم گروهی از نسل ما بود که سرش برای دانستن درد میکرد، که میخواست قلم به دست بگیرد، که میخواست آدم باشد...
چه گفتن و چه نوشتنی داشت. سی ساله بود که رفت و سی سال زندگی در تبعید کار او را ساخت. سی سال دوری از زمین و ریشه خود. سی سال زندگی در تحقیر، در دسته بندی و کشمکش و بیهودگی، در قوطی در بسته حزب توده. سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگترین ماهی آن باشی رَمق روحت را میگیرد...
هوا را که تنفس میکنی انگار مخلوطی از دوده و پُرز و سریشم را فرو میدهی. در میخانه ببستند و در خانه تزویر و ریا زا باز کردهاند...وضع مالی مردم بد است، تفریحات سالم یک قلم نابود شدهاست... همه چیز سوت و کور است...
۴ تیر ۵۸
دیشب احسان طبری را بعد از ۳۱ سال دیدم. شکسته، تکیده، درهم ریخته! شصت و یکی دوساله است. اما در واقع پیرتر و خسته تر مینماید. اول درست نشناختمش. به آن سرمشق روزگار جوانی من شباهتی نداشت. آن وقتها بی اختیار میدرخشید. بی آنکه بخواهد. چشمهای تیز و نگاه سرشارش، رفتار دوستانه و صورت معصومش با نوعی سادگی کودکانه و هوش بی تاب و آرام ناپذیری که داشت، خواه ناخواه آدم را تسخیر میکرد... در آن روزگار، او سرمشق، رفیق و معلم گروهی از نسل ما بود که سرش برای دانستن درد میکرد، که میخواست قلم به دست بگیرد، که میخواست آدم باشد...
چه گفتن و چه نوشتنی داشت. سی ساله بود که رفت و سی سال زندگی در تبعید کار او را ساخت. سی سال دوری از زمین و ریشه خود. سی سال زندگی در تحقیر، در دسته بندی و کشمکش و بیهودگی، در قوطی در بسته حزب توده. سی سال در حوضی کثیف و کوچک شنا کردن، هرچند بزرگترین ماهی آن باشی رَمق روحت را میگیرد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیروز رفتم به میتینگ جبهه دموکراتیک، در دانشگاه... پیدا بود که از مدتی پیش جلو میکروفون را مخالفان اشغال کردهاند. یک دسته صد نفری، خشمگین و هیستریک هم دائم در حرکت بود و در میان حاضران میدوید و نظم را به هم میزد و شعار میداد و پشت بندش فحش چاشنی میکرد. یکی... گفت آزادی. یعنی اینکه شما هر گُهی میخواین بخورین؟ پیش خودم فکر کردم ما که نه... ما باید یک گوشهای بنشینیم و ماستمون را بخوریم... موج این خشم کور دامن (یکی از دوستان) را گرفت... یک جماعت سی چهل نفری وحشیانه هجوم آوردند. کتک خورد، پیراهنش تکه پاره شد، دوربین و جعبه اش را هم بردند... این ماجرا دست کم یک ربعی طول کشید. جبهه دموکراتیک پس از مدتی معطلی فقط توانست برنامه را اعلام کند که هجوم به میز میکروفون شروع شد، سیمها را پاره کردند، گردانندگان را کتک زدند و قال میتینگ را کندند. به این ترتیب برنامه خوشبختانه در نهایت موفقیت به انجام رسید. فقط چند هزار آدم محترم مَنتر هجوم دویست سیصد نفر شدند.
۵ خرداد ۵۸
وضع مالی مردم بد است، تفریحات سالم یک قلم نابود شدهاست نه تآتری، نه موسیقاری، نه چیزی. آوازِ زن از رادیو لابد حرام است چون هیچ شنیده نمیشود تلویزیون هم یک بند تبلیغات ناشیانه، دروغ و دل بهم زن… همه چیز سوت و کور است و بدتر از همه تهدید در هوا موج میزند… در این آشوب تعصب و تنگ نظری فقط وجود غزاله مایه دلگرمی است. تازه دارد جمله میسازد: جملههای بسیار ساده، دو کلمه ای، یک اسم و یک فعل: پدر، بنشین، اینجا بیا، غزاله بخور…
۸ تیر ۵۸
در هواپیما هستم. دارم دور میشوم. از وطنی که مثل غولی، هیولائی قفس را شکسته و له کرده و زخمگین و خونین بیرون آمده، قلب بزرگ اما چشمهای نابینائی دارد. نمیداند کجا میرود و در رفتن کشتزار خودش را زیر پاهایش ویران میکند، وطنی که به نام اسلام از خود بیرون آمد. اسلام جهان بینی بود، َبدل به ایدئولوژی شد و هیچکدام اینها وطن ندارند. مثل مارکسیسم، هموطن یکی مسلمین و هموطن دیگری زحمتکشان است. همانطور که سرمایه وطن ندارد.
دارم میروم... پیش گیتا و غزاله، پیش اردشیر… دلم برایشان تنگ شدهاست. سه دنیای یگانه من، یک دنیا در سه کالبد، تثلیث مدرن یک نامسیحی، هر کدامشان صورتی از روح یا هستی مرا به من مینماید.
سه آئینه ای که انگار مثل جیوه در پشت شان پنهان شدهام و در عین حال خود را در آنها مینگرم یا آنها جنبه و ساحتی از وجود مرا به من نشان میدهند. اردشیر غرور، بالندگی و بیترسی است… اندامهای خواب زده جوانی مرا بیدار میکند… وقتی نفس اردشیر به من میخورد مثل این است که یک راست به سرچشمه جوانی بر میگردم. به ریشههای بهار… اما غزاله شاهرخ دیگری را زنده میکند: آن مردی را که مثل دانهای در دل خاک خوابیدهاست، آن مردی را که مثل ساقه علفی زیر باران قد میکشد و شرمگین و محتاط آفتاب را نگاه میکند، او پاجوش است. از کنار ریشه ساقه ای بیرون زدهاست... تند و بی تاب رشد میکند و به زودی تمام درخت را پناه میدهد و درخت را از خشکی از پوسیدگی و از بادهای سوزان و از سوز پائیز در امان میدارد. درخت حس میکند که از ریشه خودش باز روئیدهاست …
غزاله صبحِ منی ست که راه عصر را میپیمایم، او زادگاه روح من است؛ و اما گیتا همان چیزی است که من نیستم. با همه خودخواهی، وقتی به خودم نگاه میکنم، یک پارچه عذاب وجدانم، نه فقط به معنای اخلاقی کلمه، به هر دو معنا، اخلاقی و غیراخلاقی… قول و فعلم یکی نیست. یک جور فکر میکنم و جور دیگر عمل… گیتا جز این است. قول و فعلش یکی است. همان که هست، همان مینماید. با خودش یکی است… سلامت روح او مرا به یاد روح بیمار خودم میاندازد… او از من آدم تر است و من به آدمیت احتیاج دارم…
۱۸ تیر ۵۸
دیشب با (پسرم) صحبت میکردم. از من انتقاد میکرد که در مورد دوستانم اسیر توّهم هستم. در رؤیاهای خودم از آنها چیز دیگری میسازم، آن چیزی که دلم میخواهد آنها باشند و بعد در همان رؤیاها میمانم. واقعیت آنها را نمیتوانم ببینم. انکار نکردم… اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع و عالم خیال، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصویری است که هر یک از ما از واقعیت و رؤیا داریم، بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را زندگی کردن، همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خودآگاهی ما، از این دو و ارادهای که در مورد مرزها و آمیختگیهای این دو به کار میبریم بستگی دارد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راههای واقعیت قدم میزنم تا بتوان این جاده ناهموار را پیمود، تا رنج راه کمتر شود. در این میانه رؤیا: شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری میسازد که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی تفاوت دارد؛ ولی از همه اینها عشق، جوهر همه رؤیاهاست و همیشه در جائی است که دست واقعیت به آن نمیرسد.
دیشب با (پسرم) صحبت میکردم. از من انتقاد میکرد که در مورد دوستانم اسیر توّهم هستم. در رؤیاهای خودم از آنها چیز دیگری میسازم، آن چیزی که دلم میخواهد آنها باشند و بعد در همان رؤیاها میمانم. واقعیت آنها را نمیتوانم ببینم. انکار نکردم… اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع و عالم خیال، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصویری است که هر یک از ما از واقعیت و رؤیا داریم، بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را زندگی کردن، همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خودآگاهی ما، از این دو و ارادهای که در مورد مرزها و آمیختگیهای این دو به کار میبریم بستگی دارد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راههای واقعیت قدم میزنم تا بتوان این جاده ناهموار را پیمود، تا رنج راه کمتر شود. در این میانه رؤیا: شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری میسازد که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی تفاوت دارد؛ ولی از همه اینها عشق، جوهر همه رؤیاهاست و همیشه در جائی است که دست واقعیت به آن نمیرسد.
۶ شهریور ۵۸
بیشتر از یک هفته است که برگشتهام. چه روزگاری! میدانستم که به کجا میآیم و در چه حال و هوائی میافتم. خودم را آماده کرده بودم، ولی با این همه شتابِ حوادث بیشتر از تحمّل من است. اگر اینطور بگذرد هیچ کاری نمیتوانم بکنم… اما دارم خودم را مهار میکنم و اختیارم را به دست میگیرم که صبر پیش گیرم، گر فلک مان بگذارد که قراری گیریم.
۱۷ شهریور ۵۸
همچنان دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. ظلمت مرا گرفته و دست و پایم را نه در هوای سبک و نامحسوس، بلکه در لجن سفت، در قبر حرکت میدهم… توانائی روبروشدن با زندگی را ندارم… دارم «ورتر گوته» [رنجهای ورتر جوان Die Leiden des jungen Werthers] و «آدم بی خصوصیت» [Der Mann ohne Eigenschaften] رابرت موزیل را میخوانم، به آلمانی و فرانسه، اما چه خواندنی!... لنگ لنگان در روح شخصیتها سفر میکنم.
حتی موسیقی هم دردی دوا نمیکند. فقط «مرگ و دختر» شوبرت [Der Tod und das Mädchen] و یک یا دو اثر دیگر را هنوز میتوانم بشنوم. نُتها و صداها مثل سنگریزههائی که به دیوارهای فلزی بخورند جذب نشده کمانه میکنند و بر میگردند. حتی (موسیقی) باخ و بتهوون هم بیهوده است. میشنوم اما مثل سر و صدائی از دیگران برای دیگران. همچنان در اعماق خودم فرو ماندهام، غوطه میخورم و دست و پا میزنم اما نمیتوانم سرم را بیرون بیآورم و از هوای سلامت بخش پُر کنم…
شاید تقصیر من نباشد، هوا مسموم است، از ظلم سیاه و غلیظ است. دوده، قیر و چیزی از این قبیل، جهل و تعصب بیداد میکند… از سیلی روزگار، از حوادث ناگوار و پیاپی گیج و منگم. هنوز حواسم را به دست نیآورده و به هوش نیآمدهام. برق از چشمم پریدهاست. نمیتوانم خودم را جمع و جور کنم. اما خواهم کرد. آخرش که چی. مگر میشود اینطور ادامه داد.
۴ مهر ۵۸
اردشیر (پسرم) رفت. تنهاتر شدم. غزاله (دخترم) هنوز راه نمیرود… کار دارد بیخ پیدا میکند… ناتوانی و بی دفاعی بچهها که با خیال راحت در معرض همه آفتهای روزگارند، مرا ناتوان میکند… این نگرانی شخصی و آن دل مشغولی اجتماعی، وضع مشمئزکنندهای است… پریروزها رادیو… یکنفس به روشنفکران فحش میداد ــ از قلهک تا شهر ــ خوردیم و تمام راه گفتیم حاجی تو را میگه ها! احساس بیگانگی میکنم…
۱۳ مهر ۵۸
... در خزر شهر باران ریزی میبارد. به قول مازندرانیهاِ زلِفشه. ریزتر از هر قطرهای، چیزی مثل نم و شبنم که باریدنش احساس نمیشود که در هوا آویزان است و بر صورت و دست احساسش میکنی. صدای دریا، صدای تمام نشدنی، یکنواخت و متنوع دریا ــ صدائی که همیشه همآن است و هیچ آنی همان نیست ــ به گوش میرسد. صدا انگار از راههای دور میآید و در همان حال انگار از زیر پا بلند میشود و در هوا میپیچید. دریا دور و نزدیک و بیگانه و دوست در خودش میپیچد، طوفانی است، آشفتهاست و آرام ندارد. چیزی برای گفتن دارد، تا ساحل میآید و زبانش را به شنها میکشد، میگوید و نگفته بر میگردد. حرف نمیزند و با هزار زبان همهمه میکند. همهمهٔ دریا در فضا موج میزند و باد را میراند. درختها با برگهای سرمازده زیر باران میلرزند و ذرات آب روی پوست سبزشان میدرخشد، مثل منجوق و ستاره و خردهشیشه. هوا آبکی است و ابرها روی بامها و درختها شکم دادهاند. لَخت، سنگین، پُر بار افتادهاند و به کندی زیر آسمان جابجا میشوند. مثل این که در دسترس هستند. هنوز خزان نشده، هنوز این سرزمین نه سرد و نه گرم سبز و بهاری است. صدای خیس، صدای بارانی و بی آرام دریا میآید. امواج همانند صدا پیاپی هوا را میرانند و باران ــ برای ما حشکی زدهها ــ نشانه دوستی آسمان و زمین است…
رفتم کنار دریا. راه رفتن در ساحل ــ در مرز آب و خاک ــ همیشه جاذبه و کششی نا شناخته دارد. آدم با هر دو عنصر آمیخته میشود و از هر دو جدا است. در حالیکه زمین سفت را زیر پایش حس میکند در سیلان آب و گذرندگی موج غوطه میزند و تا کنار افق در پهنه دریا پخش میشود، مثل باد وزان و مثل گیاه برجا است. شاید شاخ و برگ درخت در دست باد چیزی شبیه این حال را احساس کنند…
در برابر (دریا) آدمیزاد تکه چوبی (یا) خاشاکی بر موج (است)، چه پستها و بلندها و زیر و بمها که غفلتاً ما را به هر سو پرتاب میکند!
۱۶ مهر ۵۸
دیروز صبح با گیتا (مادر غزاله) صحبت کردم. متأسفانه تشخیص پزشک آمریکائی هم بی شباهت همکار فرانسویاش نیست… دخترم غزاله احتیاج به معالجه طولانی دارد. (گیتا) اقلاً یک ربع ساعت طول کشید تا توانست بگوید. دائم تکرار میکرد که اگر تو پدرش هستی من هم مادرش هستم… میگفت انگار غزاله دارد موضوع را حس میکند، خیلی اصرار دارد که راه برود (اما… نمیتواند). من کمی گیتا را دلداری دادم و حرفهای بی ربط و نامربوطی زدم که میدانستم مزخرف است ولی معمولاً در این وقتها گفته میشود… در این حالتها آدم عجیب احتیاج دارد که حرفهای خودش را باور کند و کمکم بعد از کمی تکرار، باور میکند. هر چند که سایه ترس و تردید، سایه هجوم بیدلیل دشمنی ناشناخته بر فکر آدم افتادهاست و ول نمیکند ولی گرته فکر بفهمی نفهمی بنا به آرزو ریخته میشود و در آن جهت به پیش میرود.
البته در ته دل، در آنجا که آدم میخواهد نشناسد و نبیند، هشداری دائم سَرک میکشد و به یاد میآورد که این گرته بر آب، برباد، بر زمینهای متلاطم و هوسکار ریخته میشود. دلم میخواست که فکرهای بهتر میکردم… اما چه فایده که واقعیت مثل صخرهای برجا ایستادهاست.
آخرش صحبت تمام شد. هوا گرگ و میش بود. مدتی سر جایم نشستم و سرم را میان دستهایم نگه داشتم. نمیتوانستم به حال خود روی گردن رهایش کنم، میلرزید. بیاختیار چند بار با خودم گفتم جرا، چرا اینطور شد؟ کسی جواب نمیداد. میدانستم جوابی نیست. بعد گریهام ترکید و ریخت.
گریه تلخی بود. گریهای که از روی عجز و ناتوانی باشد، درد گزندهای دارد که روح را زمین گیر میکند…
۴ مهر ۶۰
... (از مرگ مادر اردشیر) با خبر و از فرط تأثر منقلب شدم، نمیدانستم چه جوری به پسرم بگویم که مادرش مُردهاست، یک هفتهای به خودم پیچیدم و بالاخره گفتم… میدانم چه حالی داشت. حتی میدیدمش، پسرم را میدیدم…
۳۰ مهر ۶۰
... دیروز با گیتا حرفم شد. در آشپزخانه ایستاده بودیم. با هم تندی میکردیم. نه چندان شدید ولی لحن هردویمان تلخ بود. غزاله سر رسید. حس کرد. شروع کرد به شلوغ کردن و حرف تو حرف آوردن… توضیح میداد که من بچه هر دو شما هستم. تأیید میخواست و باز میخندید. میخواست با صدا و ژستِ خنده حالت دعوا را عوض کند. به قصد نبود. بیاختیار این کارها را میکرد. بنا به غریزه؟ از ترس؟ خودانگیخته، با و بی همه اینها؟...
راه افتادیم به طرف مدرسه. کیفِ زنی به او خورد، افتاد. َزنک هم نگاه نکرد. غزاله عصبانی با گریه پاشد و گفت پدر چقدر این فرانسویها احمقن. رفتیم جلوتر. داشت میدوید و میرفت باز زمینخورد. من پشت سر بودم. تا برسم، زنی دستش را گرفت و بلندش کرد که من رسیدم، گفت پدر این فرانسویها چقدر مهربان هستن!
۲ آذر ۶۰
... حال هیچکس خوب نیست. لااقل کسانی را که ما میشناسیم و میبینیم. همه ایرانیها. همه منتظرند و همه از انتظار خسته شدهاند. مثل آدمهائی میمانیم که بیرون قفس ایستادهایم، یک قفس عظیم.
احساس لش بودن بیکاره و بیهوده بودن و بیهودگی با پولاد بازو پنجه انداختن! هر چه باشد پس افتاده ناخلف همان شیخ اجلیم. آگاهی به همینُ بزدلی، به همین پناه به ساحل امن، کنج سلامت.
آگاهی به همین حقیقت است که حالم را بد میکند. در ته دل من یک موش ترسوئی لنگر انداخته، که متأسفانه بیشرف نیست وگرنه راحتم میگذاشت. بر عکس راحتم نمیگذارد و با پوزخند نگاهم میکند و دائم مرا به من نشان میدهد. از چشم او که نگاه میکنم انگار پوستم را از کاه پُر کردهاند. از تماشای هیکل نحس پفیوز خودم حالم بهم میخورد.
بهتر است به غزاله پناه ببرم و خودم را نجات بدهم. نمیدانم چرا دیشب میگفت پدر من که عروسی بکنم تو مُردی… دلم میخواد تو باشی…
۳ آذر ۶۱
... پس از مدتها روی علف، علف خودروی طبیعی راه رفتم. در مرز کشتزارها و جادهها. مدتها بود که جز روی آسفالت یا شن ریزی خیابان و شانه جاده و جز اینها قدم نزده بودم. پایم همیشه روی عمل و اثر دست آدمیزاد بود، از رابطه بی واسطه با طبیعت محروم بود. بینشان جدائی افتاده بود تا هفته پیش که به هم رسیدند…
افق را دیدم: آن دو را، جائی که آسمان و زمین به هم میچسبند. با مه و درخت و هوای سرد معلق ولی محسوس، با سرزمینی که مثل بدن آدمی کش و قوس موزون و انحنائی دلپذیر داشت. چشم نواز بهتر از دلپذیر است چون که چشم روی زیر و بم ملایم و هموار خاک میلغزید، یکجا نمیماند و خسته نمیشد و هر لحظه چشمانداز دیگری پیش رو داشت. برجهای آب و سقفهای رنگی بناها و قامتهای کشیده درختها آسمان و زمین را به هم میبست. افق چون دوردست است، همیشه فراخواننده و جذاب است و رمزی آشنا و مبهم دارد.
در این سفر، روزها رنگ خاک را دیدم، سیاه، خیس، خاکستری باردار! خاکِ خاکی رنگ را دیدم با شیارهای مستقیم دراز و زندگی پنهان سرمازده. از بس در این سالها زمین را سفت و پوشیده دیده بودم رنگ خاک یادم رفته بود.
راستی صدای پرنده شنیدم... حتی یک بار صدای خروس هم شنیدم، البته خروس بی محل که دَمِ ظهر میخواند… هوا مه آلود بود و فقط شبَح مبهمی از خانهها دیده میشد. اما روزهای آفتابی یا بهتر است بگویم ابر و بادی هم بود. همیشه مه نبود. وقتی که مه نبود دشت و کشت دلرباتر و طنازتر بود… این روزهای ابر و بادی آسمان پراکنده بود. سفید و آبی و خاکستری، با ابرهای سینه خیز و سرگردان که هم خودشان دائم شکل عوض میکردند و هم آسمان را به شکلهای متغیر درمیآوردند. رنگها و شکلها در هم میدویدند و توی همدیگر میپیچیدند و روی زمین، روی خانههای شسته و درختهای لخت سرما خورده و خاک خیس نقش میانداختند. باد در دشت جولان میداد و بوی بکر علف، بوی وحشی و خودمانی روئیدن و طراوت را پخش میکرد. رویش مرطوب و تازهای همیشه توی هوا بود و افق دیده میشد. راهروها و دالانهای دراز و بیسقف شهر با ساختمانهای دو طرف و پیادههای شتابزده و اتومبیلهای عصبی دیده نمیشد. افق دیده میشد که با دستهای باز، سینه متنوع زمین را بغل کرده بود…
باز باران میبارَد. نمیدانم چند روز است که آفتاب را ندیدهام. اینجا آسمان ندارد. اینی که هست مثل لاک پشت، لخت و ورم کرده روی زمین افتاده، روی بام بناها و شاخ و برگ درختها، که دستشان خالی است و پنجههای تیزشان را به شکم افتادهِ آسمان فروکردهاند و آدمها، خیس و تنها زیر باران میدوند و… هوا سرد است… مثل تیغ توی تن فرومیرفت، به هرجا میخورد ناسور میکرد… هر که سوار است بیرحمانه میتازد…
۲۷ مرداد ۶۱
ماهها گذشته است و رغبت نوشتن نداشتم که نداشتم. چه یبوست قلمی! فکر میکنم که چی، چه فایدهای دارد؟ از طرف دیگر وقت هم ندارم. از بس چیزهای احمقانه میخوانم و کارهای عوضی میکنم. البته از زور ناچاری. غرق در "اسلامیات" هستم. بیشتر از سه سال است که همین بساط است. لابلا چیزهای دیگر هم میخوانم. ادبیات فارسی و فرنگی، جورواجور. خواندن، دشمن نوشتن است. تازه، نوشتن در نهایت کار کسی است که امید خوانندهای داشته باشد. نه مال ما که آوارهایم، معلوم نیست با کی حرف میزنیم. گرفتم که آواره نبودیم، در آغوش گرم مام میهن بودیم. تازه خطاب به چه کسی حرف بزنیم؟ رو به طرف کی بیاوریم؟...
انگار دوره ما پیش از خودمان تمام شدهاست. تازه مگر کثافتکاری تلاش معاش مهلت میدهد؟ هی لغتهای عهد بوق را از لابلای کتابهای مندرس بیرون کشیدن! توی سردخانه دل و روده مومیاییها را میشکافم، از نبش قبر هم چندش آورتر است. کسی که از خاکش بَرکنده و به آن طرف دنیا پرتاب شده، باز خوب است که هنوز از گرسنگی نمرده. با گیتا و غزاله! ناامنی، انتظار فردای نامعلوم! سال دیگر این وقت در چه حالیم؟ زنده یا مرده کجاییم؟...از خرجی و کار گل خبری هست یا نه؟...
۱۸ مهر ۶۱
در لندن هستم… برای درس فارسی آمدهام. الفبا درس میدهم به دانشجویان انستیتوی تحقیقات اسماعیلیه که مثل بقیه اسماعیلیان اینجا اکثراً «هندی آفریقایی کانادایی»! هستند… هفت تا شاگرد دارم. هفتهای یک بار میآیم و سه روز میمانم. با مخارج هتل و شام و رفت و آمد، گمان کنم گرانترین فارسی تاریخ را درس میدهم. سر از کار مسؤولان خوشفکر انستیتو که چنین برنامه خستهکنندهای ریختهاند درنیاوردم. چه برنامه خستهکنندهای برای من. هم گیتا و غزاله را هر هفته باید بگذارم و بیایم و هم تمام کارهایم، نوشتن کتاب کذایی و …
همه به هم ریختهاست. فقط در راه و توی این زندگی شوفری کمی کتاب میخوانم. سومین هفته است که میآیم. از خانه تا انستیتوی لندن یا بر عکس تقریباً ۵ ساعت وقت تلف میشود، هفتهای دوبار تشریفات گمرکی و فرم پر کردن و جواب مأموران را دادن و دویدن توی راهروهای دراز و نفسگیر فرودگاه لندن و کیف به دوش دنبال علامتها دویدن… از جمله اقدامات هفتگی است. شاید بعداً تغییر مختصری در این وضع پیدا بشود. فعلاً جیکم در نمیآید. چندان اظهار خستگی نمیکنم. تا بعد چه شود… سعی میکنم فکر نکنم، یا اقلاً کمتر فکر کنم تا بتوانم زنده بمانم، تا به سرم نزند و پاک خودم را نبازم. نشستهایم و تماشا میکنیم. میترسم که آخر کار، چیزی به اسم ایران فقط در تاریخ بماند و نه در جغرافیا.
۱۹ بهمن ۱۳۶۶
بالاخره آپارتمانی اجاره کردیم. شد. اما چه جوری؟ پس از چندین ماه دوندگی یکنفس گیتا، با ۵۰۰۰ فرانک رشوه به کسی که دستاندرکار بود؛ ولی به هر حال شد، و یک مشکل بزرگ از پیش پا برداشته شد. به هر دری میزدیم بسته میشد: حقوق ماهانه چهار برابر اجاره، وگرنه حقوق ماهانهٔ ضامن، شش برابر اجاره. دو ضامن با مجموع چنین حقوقی قبول نیست، فقط یکی یا یک زن و شوهر! چرا؟ خدا میداند. برگِ پرداختِ حقوق، صورتحساب بانکی، فتوکپی کارت شناسایی و … همهٔ اینها مال زن و شوهر، هر دو تضمین مالی، بعضی جاها: پرداخت مخارج مستأجر قبلی مثلاً برای تجهیز آشپزخانه. بعد از همهٔ اینها تازه وقتی میفهمیدند ایرانی هستیم، رَم میکردند.
۳۰ دی ۱۳۶۷
دیشب محمود دولتآبادی را دیدم. همانجور بود که خیال میکردم، ترکیبی از صبح و بیابان و خاک ِ آسمان، فروتن و مغرور، خراسانی ِ خوب، معجونی از بایزید و آن حکیم بیمانند و بزرگ ِ توس. از همان اول خیلی با هم جور شدیم. مثل اینکه گلمان همدیگر را گرفت. او را از اوسنهی باباسبحان میشناختم. تا حالا و کلیدر. گویا او هم مرا از خیلی پیش میشناخت. تشنهیِ دانستن بود و پُر از کنجکاوی. قرار شد مشتی کتاب و مقاله برایش بفرستیم. جز آن فارسی خوب زبان دیگری نمیداند و مثل خیلی از نویسندهها و شاعران خودمان، با استعداد ولی متاسفانه کماطلاع است. شب ِ خیلی خوبی گذشت. حس میکردم که این دیدار روحام را شستوشو میدهد.
دیشب محمود دولتآبادی را دیدم. همانجور بود که خیال میکردم، ترکیبی از صبح و بیابان و خاک ِ آسمان، فروتن و مغرور، خراسانی ِ خوب، معجونی از بایزید و آن حکیم بیمانند و بزرگ ِ توس. از همان اول خیلی با هم جور شدیم. مثل اینکه گلمان همدیگر را گرفت. او را از اوسنهی باباسبحان میشناختم. تا حالا و کلیدر. گویا او هم مرا از خیلی پیش میشناخت. تشنهیِ دانستن بود و پُر از کنجکاوی. قرار شد مشتی کتاب و مقاله برایش بفرستیم. جز آن فارسی خوب زبان دیگری نمیداند و مثل خیلی از نویسندهها و شاعران خودمان، با استعداد ولی متاسفانه کماطلاع است. شب ِ خیلی خوبی گذشت. حس میکردم که این دیدار روحام را شستوشو میدهد.
سوم تیر ۱۳۶۸
گیتا میخواهد از هم جدا بشویم… میگوید که در زندگی با من خوشحال نیست … قرار شد در این دو ماهی که نیستند کمکم به گوش غزاله بخواند آمادهاش کند وقتی برگشتند من بروم. کجا؟ تنها جایی که به نظرم میرسد پستوی دکان است. همان جایی که میخواهیم دفتر شرکت بکنیم. یک کاناپه هم اضافه کنیم. خوشبختانه مستراح موجود است و برای قضای حاجت دچار دردسر نمیشوم. بهتر است فعلاً فکرش را نکنم. گیتا میگوید تو متخصص ماست مالی هستی. فعلاً بگذرد بعداً یک طوری میشود، راست میگوید ولی در چنین مواردی چه کاری میتوانم بکنم، جز ماست چه در چنته دارم و جز مالیدن چه هنری؟ نمدمالی، خشتمالی، شیرهمالی؟... فقط فکر نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیش میدود وگرنه چه فردایی؟
من در کنار دخل دلم جای دیگر است. همان حضور حاضر و غایبم. در جائی که هستم نیستم. آنجائی هستم که نیستم؛ ولی مشتری میآید و افسار مرا میگیرد و به آخور حقیقت برمیگرداند؛ به حقیقت کرایهخانه، نان و آب، برق و گاز، گاز و گوز
۲۱ مرداد ۱۳۶۸
این روزها به نظرم میآید که زمانِ حالِ من مدّت ندارد؛ چون آینده ندارد. زمان را از راهِ آینده و در نسبت با گذشته میتوان سنجید، اندازه گرفت و مدّت آن را حس یا تجربه کرد. هر دو طرف این معادله به هم خورده. بارِ گذشته چنان سنگین است که انگار آینده هم در گذشتهای جای گرفته که نیست؛ دیده نمیشود. زمانِ حال بدون مدّت نوعی هیچی، تهی مداوم است. دشتِ بیمنظره، راه بی دررو یا حرکتِ ایستاست.
۲۲ آبان ۱۳۶۹
رفتار اجتماعی مردم خیلی عوض شده. همیشه از این بابت پایمان میلنگید، حال انگار دیگر پاک فلج شدهایم و گمان میکنم این یکی از بدترین هدیههای انقلاب شکوهمند و جنگِ پس از آن باشد… شهر شلخته و کثیف و زشت و در هم ریختهاست. نه فقط شهر، همه جا، ادارات، مردم، اجتماع. دنبال کار بازنشستگی بارها به سازمان برنامه رفتم. کارمندان با دمپایی، وقت ظهر، قابلمهٔ پلو روی میز با دمپختک، گوشتکوبیده، بوی پیاز، یا بوی عرق و چرک پا، دمِ نمازخانه از کفشهای کنده... کتابخانه را نمازخانه کردهاند. ریشهای نتراشیده و سر و روی ژولیده و رفتار مخصوصاً لاابالی. مثلاً ضد غربزده! ولی در حقیقت دهنکجی به تمدن یا هر نوع آراستگی ظاهر که نشانه رفاه و آسودگی باشد…
۳۰ مهر ۱۳۷۰
این روزها یوسف اسحقپور را دیدم. صحبتهای دراز و دلپذیری کردیم. از همه جا و همه چیز. البته به غیر از بازار سهام و قیمت زمین، دونبشی و چهاربر و… در بین ایرانیها کسی را ندیدهام که به اندازه او به جوهر فرهنگ غرب دست یافته باشد.
شاید بیش از بیست سال است که یک بند و خستگی ناپذیر کار میکند، حیف که آن طرف را کمابیش از دست دادهاست. میشناسد، بهتر از خیلیها، ولی آنچه از فرهنگ ایران میداند با آنچه از غرب دریافته قابل قیاس نیست… در ضمن همه چیزهای دیگر از پاریس نیز صحبت کردیم. از شهر آئینه. به مناسبت و بی مناسبت، جا بجا آئینه کار گذاشتهاند. در کافهها و رستورانها، در مغازهها، در راهروها و حتی در پاگرد پله این آپارتمان… با این تمهید چیزها دو برابر میشوند، فضا گسترده و دیدار میسر میشود. اینجا شهر دیدار است. بر خلاف شهرهای دیگر مردمش همدیگر را نگاه میکنند. مثل تهران نیست که وقتی از همدیگر عصبانی باشند چشم توی چشم هم میدوزند. اینجا سالها مرکز نقاشی دنیا بود. دیدن را بلد بودند، زیبائی چیزها را در مییافتند. از خیابانها و ساختمانها و ساخت خود شهر و دید بازی که دارد هم پیداست که با زیبائی بصری مأنوس بودهاند، از قرنها پیش، شاید از همان اولین سالهای قرون وسطی، از قرن ۱۱ و ۱۲ میلادی و از همان دوره کاتدرالها (کلیساها)ی «گوتیک» و «آلبرتو ماگنوس» و «سن توماس اکویناس» و دانشگاه سوربون و چیزهای دیگر…
از همان زمان که پاریس یکی از مراکز دیدار جویندگان و کنجکاوان جهان بود. خیلیها هم که میخواستند دیده شوند به همینجا رو میآوردند. به یاد «دیاگیلف» [سرگئی دیاگیلف] و گروه باله روس افتادم که چند روز پیش نمایشگاه طرحها و پارهای از کارهایشان را در کتابخانه ملی دیدم. شاید این بزرگترین زیارتگاه غیرمذهبی جهان باشد. دیدنی بسیار است و باید با چشمهای باز راه رفت. اول بار که آمدم دستپاچه شدم. پانزده روز دو جفت کفش پاره کردم، بعدش هم افتادم، از خستگی ناخوش شدم…
...
باران میبارد. زمین تشنه است و انتظار میکشد. هوا برای دل خودش گریه میکند، دلش گرفتهاست. روز غمگینی است. گیتا نیست، غزاله خوابیدهاست، مادر بزرگ با همان سماجت ابدی زیر لب سوتهای خفیف، بریده و ناتمام میکشد… مثل همیشه دارد قرآن میخواند. یک عمر، عمر دراز، چیزی را که نمیداند زیر زبانش میگرداند و به هوا میفرستد. وظیفه الهی او این است که کلامالله را به صورت سوت سوتک درآورد.
دلم شاد نیست. روزهایم به بیهودگی میگذرد، راه رفتن و ول گشتن و خور و خواب و کمی هم تماشا. شبهایم بهتر از روزهایم نیست. مگر همین را نمیخواستم؟ حواسم جای دیگر است. هرچه سعی میکنم فعلاً روزنامههای فارسی را نخوانم (نمیشود) نمیتوانم به ایران فکر نکنم، بهتر است بگویم فکر ایران یکنفس در من گرم کار است و آنی نفس تازه نمیکند. نگرانم…
... فیلم Hair «هیر» را دیدم… در صحنههای اول از فرط زیبائی و سرشار بودن از زندگی چند بار گریهام گرفت… گاه آدم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرازیر میشود. انگار در آدم باران میبارد و بارانِ زیبائی، ما را میشوید.
در زمستان سال ۱۹۶۷ وقتی «آنتیگن» برشت را با گروه Living Theater نیویورک دیدم گرفتار همین گریه شدم اما بی اختیارتر و بیامان تر…
این روزها دارم ورتر گوته را میخوانم بعد از افلاطون یاسپرس و منون افلاطون…
۱۲ آبان ۱۳۷۱
هر چه پیشتر میروم تنهاتر میشوم.گمان میکنم «به روز واقعه» باید خودم جنازهام را به گورستان برسانم. راستی مردهای که جنازه خودش را به دوش بکشد چه منظرهی عجیبی دارد. غریب و بیگانه.
کوه چه خواب سنگین ساکتی دارد. انگار هرگز بید. حتی در عالم خیال.
کوه چه خواب سنگین ساکتی دارد. انگار هرگز بید. حتی در عالم خیال.
...
مثل بادی که در پرچینی، در خلال نیزار یا شاخ و برگ درختی بوزد، زمان را که در تاروپود تنم میگذرد و آن را میفرساید به چشم میبینم... دلم گرفته، خاکستری، سنگین و ورَم کرده، مثل آسمان عبوس ابری که نه ببارد نه باز شود… دست و دلم به هیچ کاری نمیرود… شبها کمی موسیقی شنیدن و روزها پای «دخل» عمر تلف کردن. به جای عقاب ناصر خسرو… شدهام زاغ و زغن زمینگیر!... تختهسنگها، خرسنگها و صخرههای درشت ناهموار در گردنه یا دشتی برهوت و بادخیز، ساییده و پیر میشوند، زاویهها و تیزی و برندگیشان، آن ایستادگی جسور و ستیزهجو و سینهسپرکرده، در تماس با سوهان هوا ذرهذره فرومیریزد و سرانجام نرم و پوک و سست میشود. انگار دارم تن به باد میدهم، یا زیر فشار مدام لایههای زمان، ماهها و سالها، بَدل به سنگواره میشوم... جوان که بودم به قصد فتح دنیا از خواب بیدار میشدم. حالا به قصد باز کردن مغازه، روشن کردن چراغها و ایستادن به انتظار مشتری. جوان که بودم میخواستم «عالمی از نو و آدمی دیگر» بسازم، ولی حالا… آیا میتوان بیعدالتی، گرایش بیاختیار به تجاوز را که انگار در سرشت ماست، تجاوز به خود، دیگری و جهان را چاره کرد؟ «آز» این درد بی درمان آز. بقول آن بزرگ بیمانند: همه تا در آز رفته فراز/ به کس بر نشد این در راز باز...
در انتظار، چشمها آیندهای نیامدنی را میکاود… چشم از نگاه کردن و ندیدن خاموش میشود، دلش سرد میشود اما باز نگاه میکند… در انتظار همیشه یک عامل ناشناخته وجود دارد، نمیدانیم چیست، باید زمانی رخ بنماید، شاید لبخند مرگ باشد، شاید دست دوست باشد…
دارم «پاسیون سن ماتیو» را میشنوم. روحم شسته شد و دلم را صفا داد. از بس زیباست...
String Quartet Op.59No.1 اثر بتهوون را هم شنیدم. تمام مدت دیگرگون و بیخویشتن بودم، از فرط زیبایی اثر گریهام میگرفت و نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم.
String Quartet = اشاره به قطعهٔ موسیقی نوشته شده برای چهار ساز زهی است. St Matthew Passion ساخته یوهان سباستین باخ است. این اثر با الهام از آخرین جملات مسیح، به لحظات به صلیب کشیدن وی میپردازد. همنشین بهار
...
[۳۰ تیر ۱۳۷۹]
۳۰ تیر است. لابد همین حالا در تهران غوغائی است. مردم خسته، عرق ریخته و غبار آلود پس از تظاهرات در خیابانها سرگردانند. مثل اشباح در راههای بی در رو، مثل رنجهای چاره ناپذیر اما امیدوار… دو روز است که آمدهام به لندن و فردا صبح زود بر میگردم به پاریس. برای دیدن حسن [کامشاد] آمدهام. فقط دیدن… احتیاج به گفتگو نیست.
یاد مولانا افتادم: حرف و گفت و صوت را برهم زنم تا که بی این هر سه با تو دَم زنم
دم زدن با هم!... هیچکدام حرفی برای گفتن نداریم زیرا نیازی به گفتن چیزی نیست و در سکوت نوعی رابطه بی خدشه و بکر، نوعی پیوند نا پیدا و نیاشفته برقرار شدهاست، مثل وقتی که آدم آب شفاف چشمهای را برهم نمیزند تا صورت آئینهای زلال پریشان نشود… مردم کمتر حُرمتِ سکوت را پاس میدارند و با حرف به آن تجاوز میکنند. سخن به صورت افزار تجاوز در میآید، مثل سلاحی آزار دهنده، تا عقیده یا خواست، اراده، شخصیت یا هر چیز دیگرِ خود را به دیگری تحمیل کنند.
نویسندههای پُرنویس که انگار کارخانه تولید کلام هستند و خوانندههائی که برای کشتن وقت یا خستهکردن چشمها و خوابیدن، کسب اطلاعات الکی، اظهار فضله، کنجکاوی مریضانه و از این چیزها میخوانند ــ از جمله همانهائی هستند که حُرمتِ سکوت را نگاه نمیدارند…
۹ آبان ۱۳۷۹
ده روزی است که در پاریس هستم. هرگز آنقدر خسته به این شهر نیآمده بودم… این گردباد سیاسی و اجتماعی چند ماه اخیر بدجوری مرا پیچانده و مچاله کرده بود… هوا ابری است و از لابلای صدای گاز ماشینها، جیک جیک گنجشکها هم دزدکی به گوش میرسد...چه ابر خوبی، هر چند خودشان دوست ندارند. تهران لابد الآن آتش میبارد. وسط روز، وسط تیر ماه. خودشان قدر نمیدانند اما اگر حرف ویتفوگل Witfogel درست باشد و لااقل هسته اش درست باشد و استبداد آسیائی به مسئله آب ارتباطی داشته باشد، آن وقت این ابر برای این سرزمینها تنها یک برکت طبیعی نیست بلکه برای این مردم یک نعمت اجتماعی هم هست، نعمت آزادی…
دیشب با (پسرم) اردشیر صحبت میکردم. از من انتقاد میکرد که در مورد دوستانم اسیر توّهم هستم. در رؤیاهای خودم از آنها چیز دیگری میسازم، آن چیزی که دلم میخواهد آنها باشند و بعد در همان رؤیاها میمانم. واقعیت آنها را نمیتوانم ببینم. انکار نکردم…
اصل مطلب بر سر رابطه عالم واقع و عالم خیال، میزان حقیقت و اعتبار هر یک و تصویری است که هر یک از ما از واقعیت و رؤیا داریم، بردن واقعیت به ساحت رؤیا و چنین واقعیتی را آزمودن، آن را تجربه کردن و در آن به سر بردن. از طرف دیگر آوردن رؤیا به درون واقعیت و چنین رؤیا را زندگی کردن، همچنین مسئله به شناخت ما از واقعیت و رؤیا و نیز به تصور و خودآگاهی ما، از این دو و اراده ای که در مورد مرزها و آمیختگیهای این دو به کار میبریم بستگی دارد. من تا آنجا که بتوانم با کوله بار رؤیا در راههای واقعیت قدم میزنم تا بتوان این جاده ناهموار را پیمود، تا رنج راه کمتر شود.
در این میانه رؤیا: شعر و ادبیات همراه خوبی است. فلسفه نیز برایم دنیای دیگری میسازد که خوب یا بد با این دنیای نان و آبگوشتی تفاوت دارد؛ ولی از همه اینها عشق، جوهر همه رؤیاهاست و همیشه در جائی است که دست واقعیت به آن نمیرسد.
۱۳ آبان ۱۳۷۹
دیروز سرگذشت پناهندگان کامبوجی را در (روزنامه) لوموند خواندم، ترس وَرم داشت. نکند انقلاب ما هم بد عاقبت باشد و بچه ای که بنا بود به دنیا بیاید مادرش را به کشتن بدهد.
Chateau de Rambouillet چند روز پیش در Chateau de Rambouillet (در اینجا) دو پرده گوبلن دیدم. اسم یکی از آنها ملکه هند بود.
به یاد عقل در تاریخ هگل افتادم که در آنجا حتی جغرافیا و طبیعت آفریقا و آسیا چنان است که عقل در مراحل برتر نمیتواند در آنجاها تحقق یابد! واین طبیعت مناسب فقط در اروپا دیده میشود! تصور استعماری عجیبی درباره مشرق زمین وجود دارد که در این پرده هم به شکل دیگری دیده میشود نه با آن مایه فلسفی قلابی که در اثر هگل هست بلکه مخلوطی از رؤیا و خیال… (در پرده مزبور) در مشرق زمین سگ و گوسفند و طاوس و جنگل و میمون هست اما مثلاً گندم نیست، ضروریات زندگی به چشم نمیخورد ولی یک نوع ثروت خیالی پرده را پُر کرده. در اینجا رؤیای همان چیزهائی دیده میشود که کریستف کلمب در طلبش به دریا زد: (همه چیز حاضر آماده و پُر و پیمون) فراوانی، فراوانی. طبیعت به دلخواه مستعمره چیان… همه چیز را از دل و اندرونش بیرون ریخته (و آمادهاست) تا آقایان (استعمارگر)... برای به دست آوردنش زیاد به دردسر نیافتند.
زمینگیر شدهام. دیشب زانویم با تکان نامحسوسی رگ به رگ شد - همان زانوی ناتوان چپ - به چیزی نگرفتم و خوابیدم. در خواب درد میکرد. امروز پاک فلج شدهام و تکان نمیتوانم بخورم. ناچار از مغازه و صندوق و مشتری معاف شدهام. صبح تا حالا در خانه به موسیقی، تاریخ گردیزی، روزنامه، کافکا و کسالت و درد و ملالِ عاجزی گذشت. از ایران بیخبرم. همان بهتر که خبری ندارم، بیخبری خوشخبری! از اردشیر هم همینطور. پیغامهای من که منتظر تلفناش هستم بیجواب مانده، تلفن خانهاش هم که هیچوقت جواب نمیدهد. آواز غمزده و پرحسرت هنگامه اخوان را دارم میشنوم که مرا به یاد قمر و بچگی خودم میاندازد. صدا سرشار از محرومیِ کسی است که روحاش در بهشت اما تناش در دوزخ باشد، مثل خودِ قمر و خیلی از زنهای دیگرِ آن دردستان که در آرزوی آب، رویِ خاکِ سوختهٔ بیابان سرگردانند؛ سراب!
__________________
در انتظار، چشمها آیندهای نیامدنی را میکاود… چشم از نگاه کردن و ندیدن خاموش میشود، دلش سرد میشود اما باز نگاه میکند… در انتظار همیشه یک عامل ناشناخته وجود دارد، نمیدانیم چیست، باید زمانی رخ بنماید، شاید لبخند مرگ باشد، شاید دست دوست باشد...
فقط فکرِ نوشتن است که همیشه ماهها و گاه سالها پیشاپیش میدود وگرنه چه فردایی؟ فردای من کِی و در کجاست؟ هم زمانش مبهم است و هم مکانش. برای همین از ترس روز بدتر و جای بدتر میخواهم همین امروز و همینجا با وجود تلخکامی در من پایدار شود و جایی برای آینده نگذارد. شنیده بودم که پیرها آینده ندارند؛ در گذشته به سر میبرند؛ ولی من هنوز احساس پیری نمیکنم. یک چیزهایی هست که باید بنویسم و چیزهایی برای دیدن. این روزها میل نوشتن وجود دارد امّا حسّ نوشتن وجود ندارد. فکرهایی هست که هنوز در سر جا دارد، به قلب نرسیده و همراه خون در رگها ندویده، در گوشت تنم حس نمیکنمشان، دردناک نیستند و پوست تن را نمیشکافند.
__________________
دیشب حس کردم که مرگ ماهی سیاه ریزهای است که در جوی تاریک رگها تنم را دور میزند؛ ولی امروز صبح نرمش روزانه را مثل همیشه شروع کردم و ده دقیقهای کج و راست شدم و تکانی به خودم دادم. جوراب واریسم را هم پوشیدم. برای کی؟ برای چی؟ انگار درد یا سودای زیستن از هر بیماری دیگری قویتر است، حتی از سرطان.
__________________
«دیروز قصه رستم و اسفندیار را برای غزاله گفتم. در ترن موقع رفتن و برگشتن از آنتونی. غزاله گریه اش گرفت. خیلی دلش سوخته بود و زیاد گریه کرد و من و گیتا نوازشش کردیم و کمی گذشت تا آرام گرفت. میگفت: آنقدر قصه خوبیه که گریهام میگیره. کمی دربارهٔ قصه صحبت کردیم و بعد گفت: رستم حق داشت، همه این کثافت کاریها زیر سر پادشاه بود. گفتم منم عقیده تو را دارم و ادامه دادم یک کتاب دربارهٔ این قصه نوشتهام و گفتهام که تقصیر پادشاه است که پسرش را به کشتن داد نه رستم که اسفندیار را کشت. غزاله گفت پدر همه قصههای رستم رو بنویس.»
__________________
یا مردهایم یا مردار شدهایم. یعنی عاقبت آن نسل را در این دوگزینه میبیند. تکلیف آدم با مردن که معلوم است اما چطور مردار میشویم؟ باید چیزی شبیه این باشد: زندهایم اما مرده، حضور داریم اما غایبیم.
...
سرنوشت انسان(گذشته از جهان) محدود و مشروط است به شرایط اجتماعی. انسان برآمده و پرداخته جهان و اجتماع است. در جنبش کنونی، اجتماع ایران مثل کارگاهی آتشفشانی هم خود در حال زیر و رو شدن است و هم هر چیز را در خود دگرگون میکند، ذوب میکند و به قالبی دیگر میزند و باز میسازد. این کارگاهی است که سرنوشت دیگری از ما و برای ما میسازد، بذر دیگری در خود میپرورد و درخت دیگری میرویاند. پس اگر خود در این جنبش درگیر نباشیم... آنگاه سرنوشت ما را بی حضور ما رقم زدهاند و رضایت دادهایم که سرنوشت بدل به تقدیر شود، جبری باشد که بر ما فرود میآید.
اندیشیدن نیازمند «شجاعت» است، نه به معنای بیباکی، پروا نکردن و ترس را نشناختن، بلکه به معنای پیروزی بر ترس؛ آن را آزمودن و از دامگاه آن برآمدن!
ارمغان مور
__________________
ایرانیبودن با همهٔ مصیبتها به زبان فارسیاش میارزد. من در یادداشتهایم آرزوی زبانی را میکنم که وقتی از کوه صحبت میکند به سختی کوه باشد و وقتی از جان یا روح… از سَبُکی به دست نتواند آمد.
__________________
یک ساعتی قدمی زدم. هوا ابری بود و گاه بفهمی نفهمی نمنمی میبارید. جنگل پاییزی هزار نقش بود. از سبزی کاجها گرفته تا زرد طلایی درختهایی که نمیشناختم. درختها بر تپه و ماهور ایستادهاند و تا چشم کار میکند از دل خاک بیرون آمدهاند. ریشه در زمین و سر به آسمان بیخورشید و کدر. جنگل اندوهگین است. انگار آدمی است که رهایش کرده باشند و در تنهایی باشکوه خود زیباست... انسان جوشش زندگی را از دل خاک احساس میکند و حتّا میبیند، خاک زاینده با کودکان گوناگون زیبا.
__________________
«جای یک کف آب خنک و یک دم سکوت خالی است. من سکوت را دیدهام. یک سال زمستان، طرفهای عصر از اردستان میرفتیم به نائین. با دو تا دوست و چند بطری شراب، سرحال در یک جعبه با صفا - دست چپ کویر بود، تا چشم کار میکرد، و دست راست کوه. جاده در حاشیهی کویر و پای دامنه دراز کشیده بود. پرندهها از سرما به سرزمینهای دور فرار کرده بودند، خزندهها هم زیر خاک خوابیده بودند. خورشید، گوشهی آسمان کز کرده بود. کوه و کویر خاموش بود. وسط دامنه، روی زمین برهنه، کنار سکوی کوتاهی یک چارچوب خالی ایستاده بود. مثل این که یک تکه از خاک یا باد را قاب گرفتهاند. سکوت، زلال و شفاف، روی سکو نشسته بود. به چارچوب تکیه داده و چشم به راه دوخته بود. ما که رسیدیم سکوت خودش را شکست و به ما بفرمایی زد. من گفتم نمیتوانیم بمانیم. ما اهل حرف، ما هیاهوی بسیار برای هیچایم، بلد نیستیم حرمت سکوت را نگه داریم. آهسته گفتم تا شکستهتر نشود، و رفتیم. سکوت دوباره در آرامش گستردهی خود جایگیر شد. درست برخلاف اینجا که شیشه عمرش را گذاشتهاند لای دو سنگ آسیاب و با بوق و کرنا میشکنند و خرد میکنند». شاهرخ مسکوب - مسافرنامه
__________________
مرگ حتی وقتی که نیست هم هست. یا جور دیگر بگویم مرگ هست حتی وقتی که نیست.
پارهای از شعر «ای سرزمین من»، که شاهرخ مسکوب، در آذر ۱۳۳۰ سرودهاست.
ای سرزمین من... با چشمهای باز، با قلب داغدار، همچون شقایقی... بر خاکهای تو، در دست مردمت، روییدهام به رنج. زیر تگرگ و باد، باران ضربهها، طوفان سهمناک، روییدهام به رنج. همچون چنارها، با پنجههای سخت در قلبِ قلب تو، من ریشه کردهام... ای کوههای رنج، ای چشمههای اشک، ای سرزمین من، خواهم که بر تنت پوشم حریر سبز از هدیه بهار...ای سرزمین من! خواهم گشادهدست باشی و مهربان... خواهم هزار بار گلگون کنم رخت، در خون قلب خویش...
شکاریم یک سر همه پیش مرگ
باران تندی میبارد. گاهی صدای چرخ ماشینهایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس میگذرند میآیند. دلم میخواست میزدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه میرفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رختخواب کندن آدمِ دریادل میخواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح میدهم که از همان پستوی دکّان هفت شهرِ عشق را میگشت. هرچه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر میفهمیم.
مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همینطوری…
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
مازندران زیباتر از همیشه بود. همان که از بچّگی میشناختم. همان باغ با درختهای پیر، رهاشده و پر برکت، همان علفهای سرزنده و خیس و همان غازها و جوجههای فضول و گاوهای بیخیال خونسرد. اصل زندگی شان همان سادگی همیشگی را دارد و هنوز با ریتم طبیعت حرکت میکند. خوشبختانه در نوگرائی خیلی پیش نرفتهاند تا بشاشند به اصل زندگی. باران میبارید. مرغها زیر آبچکانی کز کرده بودند. خیس و خاموش، سر در بال، سرما را تحمل میکردند. درختها گرچه کنار هم ایستاده بودند اما عجیب تنها و غمگین به نظر میآمدند. کشتزارهای شخم زده اما تهی صبورانه باران را مینوشیدند. آب آسمان و زمین را به هم پیوسته بود و دشت محزون و خلوت بود. دل آدم از این همه زیبائی دردناک میگرفت. طبیعت به خاموشی مرگ و به همان زیبائی بود و نجوای باران مثل زمزمهای بود که از مردگان به یادگار میماند.░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook