در بخش پیش(بر شانه گذشته است که آینده را دورتر و روشنتر میتوان دید)؛ در بررسی مهمترین وقایع قرن نوزدهم میلادی(بین۱۸۸۰تا ۱۸۸۲)، ازجمله به موارد زیر اشاره نمودم:
انتشار نامه غیاث الدین جمشید کاشانی به پدرش
ترور الکساندر دوم، تزار روسیه
مرگ اگوست بلانکی
پیمان آخال (آخال-تکه)
رئیسعلی دلواری
اشغال مصر توسط انگلیس
عارف قزوینی و رنجهایش
وقایع قرن نوزدهم را با زندگی کارل مارکس پی میگیریم که کمتر اندیشمندی به اندازه او نقل قول شده و مورد تائید یا تکذیب قرار گرفتهاست. اگرچه آراء مارکس بیشتر نتیجه مطالعه جوامع در حال رشد غربی بود و پیشبینیهایش هم بیشتر به این وقایع اختصاص داشت اما باید با او و دیدگاهش آشنا باشیم. متاسفانه مارکس در ایران آنچنان که باید شناخته شده نیست. حتی میتوانم بگویم ناشناخته است. آشنایی با لنین و استالین و مائو بیشتر است تا مارکس.
مارکس در دوره تکوین علوم اجتماعی به سر میبُرد و آراء او تأثیر عظیمی روی علوم انسانی و اقتصاد گذاشتهاست.
او با ماست تا زمانیکه مسائلی که دیده و بر آنها انگشت گذاشته، وجود دارد. از همین رو باید به مسائلی که دیده و بررسی کرده پرداخت.
ما باید از خودمان بپرسیم چه نسبتی با آراء مارکس داریم و تا جواب این سئوال را نیابیم در توصیف محل و موقعیت فکری خودمان موفق نخواهیم شد. اگر مارکس را نفهمیم قرن بیستم را نمیفهمیم.
کارل مارکس متفکر انقلابی و یکی از تأثیرگذارترین اندیشمندان تمام اعصار، سال ۱۸۸۳ چشم از جهان فرو بست. مارکس به همراه فردریش انگلس، مانیفست کمونیست را که مشهورترین رسالهٔ تاریخ جنبش سوسیالیستی است منتشر نمود که یکی از مهمترین نکات آن ۸ ساعت کار روزانه است. وی همچنین مؤلّف کتاب کاپیتال(سرمایه) مهمترین اثر این جنبش است.
دیدگاههای فویرباخ، بهخصوص مفهوم بیگانگی (الیناسیون)، تأثیر زیادی بر سیر تحوّل اندیشهٔ مارکس گذاشت. این تأثیرات را میتوان بهوضوح در کتاب «دستنوشتههای اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴» و کتاب سرمایه مشاهده کرد.
...
از جملاتی که از مارکس، بجا مانده، اینها مشهورترند:
- تاریخ همهٔ جوامع تا کنون، تاریخ مبارزهٔ طبقاتی بودهاست.
- روزگار، تفکر جامعه را میسازد،
- فیلسوفان تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند. مسأله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.
- نباید از به نقد کشیدن بی رحمانه جهان کنونی بترسیم. نباید از نتیجه گیریهای(نقد) خود بهراسیم و از تقابل با قدرتهای مسلط دست برداریم.
- جهان مدتهای مدیدی است که رویای چیزی را در سر دارد و فقط کافی است صاحب آگاهی از آن شود تا آن را در واقع به دست آورد.
(بخش آخر به نقل از نامهای است که مارکس به «آرنولد روگه» نوشتهاست).
...
مارکس بههمراه انگلس، به مسائل جنبش کارگری اروپا پرداخت و از ابتدا در انجمن بینالملل اول (انترناسیونال اول)، نقش بازی کرد. عقاید وی که در زمان خودش نیز طرفداران بسیاری یافتند، پس از مرگ، توسط افراد بیشتری تبلیغ شدند. بعد هم با پیروزی و قدرتگیری بلشویکها در روسیه در ۱۹۱۷ طرفداران مارکسیسم در همه جای دنیا رشد کردند و چند سال پس از جنگ جهانی دوم، حکومتهای یک سوم مردم دنیا را تحت تأثیر قرار دادند.
مارکس درواقع نقش خودش را به همه جهان زد. البته او پویا و متحول بود و بر همین اساس میتوان گفت که ما با یک مارکس روبرو نیستیم. مارکس فیلسوف(مارکس جوان ۱۸۴۴ که دست نوشتههای اقتصادی فلسفی...را در آلمان نوشت) با مارکس انقلابی که کمون پاریس و تحولات فرانسه دل مشغولی اوست و مارکس اقتصادِ سیاسیدان (انگلیسی) را، باید با هم ببینیم.
مارکس در آلمان در دانشگاه بُن، حقوق و در برلن فلسفه و تاریخ خواند و تز دکترای خود را به اختلاف فلسفهٔ طبیعت دموکریتوس و اپیکور اختصاص داد. برای اینکه بتواند در دانشگاه بن تدریس کند تلاش کرد ولی دولت پروس مانع اشتغال وی بهعنوان استاد دانشگاه شد. در روزنامه راینشه زایتونگ Rheinische Zeitung که توسط بورژواهای لیبرال و هگلیهای چپ، در اعتراض به کلیسای کاتولیک تاسیس شده بود، مقاله مینوشت.
...
در این دوره که دارم از آن صحبت میکنم بسیاری تحت تاثیر نظریههای پرودون و کتاب «فلسفه فقر» او بودند. کتابی که از انتقادهای سخت مارکس در امان نماند و «فقر فلسفه» را در برابر آن نوشت. مارکس در اواخر سال ۱۸۴۶ در پاسخ به ادیب روس پاول واسیلیویچ آننکوف Pavel Vasilyevich Annenkov که نظر او را درباره کتاب فلسفۀ فقر پرودن جویا شده بود نوشتهاست:
آقای پرودن بعلت فلسفۀ پوچش نیست که نقد غلطی از اقتصاد سیاسی ارائه میدهد، بلکه فلسفه پوچی بدست میدهد به این علت که شرایط اجتماعی حاضر را در کلیت در هم تنیدۀ آن درک نمیکند. آقای پرودن، نمیتواند درک کند که انسانها در پروسه تکامل بخشیدن به توانائیهای تولیدیشان، یعنی در پروسه [تولید] حیات خود، مناسبات متقابل معینی با یکدیگر برقرار میکنند، و ماهیت این مناسبات با تغییر و رشد آن توانائیهای تولیدی تغییر مییابد.
...
دولت پروس با مارکس کنار نمیآمد، از همین رو در سال ۱۸۴۵ در پاریس دستگیرش کردند. او بعداً به بروکسل (بلژیک) رفت و در آنجا خانهاش به محفل مخالفین سیاسی تبدیل شد.
مارکس در جریان انقلاب ۱۸۴۸ فرانسه؛ به پاریس برگشت. سپس برای از سرگیری چاپ روزنامه توقیف شده خود، راینیشه زایتونگ، به کلن رفت.
(راینیشه زایتونگ برای سیاست، تجارت و پیشه) Reinische Zeitung für Politik, Handel und Gewerbe
...
با پیروزی گرایش سیاسی جدید، مارکس دوباره تحت تعقیب قرار گرفت و به دنبال انتشار مانیفست کارش به زندان کشید. آخر سر به لندن رفت. آنجا گاه و بیگاه به کتابخانه موزه بریتانیا میرفت و آثار «ویلیام پتی»، «آدام اسمیت»، «پرودون»، «دیوید ریکاردو»، «هنری چارلز کری» و «فردریک باستیات» و... را با وَلع تمام دوره میکرد. به قول خودش که به انگلس نوشته بود مثل دیوانهها تمام شب بیدار میمانَد تا به مطالعات اقتصادی ادامه دهد و از اوضاع پرت نیافتد.
مارکس بهمراه انگلس مقالاتی را هم در روزنامه آمریکایی «نیویورک دیلی تریبیون» منتشر نمود که مضمون آن نقد سیاستهای بریتانیا، روسیه تزاری، فرانسه و سراسر نظام سرمایهداری بود. او در آثارش بویژه کتاب سرمایه(کاپیتال)، سهم همه نویسندگانی که بنوعی در پیشبرد مفاهیم اقتصاد سیاسی موُثر بودهاند را ادا میکند. حتی افراد گمنام را مورد بررسی و تحقیق قرارداده و از آنها قدردانی مینماید و از آدام اسمیت و ریکاردو بعنوان کاشفان «تئوری ارزش» نام میبَرد.
مارکس، اساسیترین خصوصیات فلسفه خود را در تزهای فویرباخ، به نمایش گذاشت و در این اثر کوتاه، به وضوح مفهوم «عمل» را، مبنی بر وحدت «بشر» و «طبیعت» و وحدت «عین» و «ذهن»، در ۱۱ تز، نشان داد و فلسفهاش را به مثابه فلسفه «تغییر و تحول» جهان معرفی نمود.
فویرباخ، ریشه الهیات، اسطوره و مراسم مذهبی را در نوعی جبران کمبودها و تسکین درد سرخوردگیها به دلیل وابستگی و اتکا به جهان طبیعی و اجتماعی بیرون میبیند. از نظر مارکس، گرچه این تئوری قدم بزرگی به پیش است، اما کافی و رسا نیست؛ چرا که انتزاعی است. به نظر وی مذهب، زاده دوپارگی طبیعی و تراژیک قلب انسان نیست. نیروهای واقعیای که انسان را بر آن میدارد از آرامش خود در عرش – جایی که انسان میتواند در خیال خود از قدرتی که در دنیای واقعی از آن محروم است – برخوردار شود، صرفا علت روانی ندارد، بلکه عاملی است اجتماعی.
به عبارتی دیگر، مذهب برخاسته از شرایط واقعی زندگی و تجربه ملموس انسان است، نه ناشی از جوهر انسان. پس اگر شرایط اجتماعی چناناند که موجب کشاکش و شکاف در احساسات و ذهن انسان میگردند، در آنصورت برای حذف اوهام و کشاکشهای درون باید دلایل واقعی اجتماعی آنها را حذف کرد، نه آنکه ستیزی علیه مذهب و عقاید مذهبی مردم به راه انداخت.
...
فویرباخ اگر مدعی بود که راز الهیات را در مردم شناسی Anthropology یافتهاست؛ کوشش مارکس در آن بود، که راز مذهب را در جامعه شناسی واقعبینانه جستجو کند. فویرباخ نشان داده بود، که دنیای مذهب دنیای اوهام و تخیل است؛ مارکس اما این پرسش را مطرح میکند، که سرچشمه این اوهام و تخیلات از کجاست؟
گفته میشود سو استفاده از این جمله مارکس که «مذهب افیون توده هاست»، در بیرون از متن واقعی آن، خود همچون افیونی عمل کردهاست، بطوریکه که دیدگاه مارکس را کاملا به انحراف کشاندهاست. به قول او: اگر مذهب افیون تودهها بوده باشد، در آن صورت پیش شرط ضروری این نقد، بیداری تودهها از این خواب افیونی است.
...
موضع طرفداران هگل جوان(امثال برونو بایر، ماکس اشتیرنر و فویرباخ) این بود که جنبش سیاسی - اجتماعی طبقه کارگر باید رنگ ضد مذهبی داشته باشد. در حالیکه از نظر مارکس، جنبش طبقه کارگر در درجه اول باید علیه آن شرایطی بسیج شود، که تضادهای اجتماعیاش توسط افیون فرهنگی تسکین داده میشود. افیونی که توسط طبقات حاکم و کنترل کنندگان وسایل تولید و دستگاههای ارتباط جمعی و آموزشی به مردم تزریق میشود.
کارل مارکس در لندن زندگی بسیار سختی داشت و در شرایط بدی به لحاظ اقتصادی بسر میبُرد. طلبکاران رهایش نمیکردند و زن و سه دخترش از کمبود آذوقه و وسائل گرما رنج میبردند. در مقطعی مریض احوال هم بود و در نامههایش به این موضوع و اینکه حتی نمیتوانم پول یک کتاب را بپردازم، اشاره میکند. دو پسرش مردند و دختر یکسالهاش از جمله بخاطر فقر جان داد.
مارکس تا پایان عمر در لندن ماند و همانجا درگذشت. من بر سر مزار آن انسان بزرگ رفتهام. در گورستان تاریخی هایگیت Highgate Cemetery، شمال شهر لندن به خاک سپرده شدهاست.
...
گفته میشود مارکس موفق نشد پروژهی خود را دربارهی «تجارت بینالملل»، «بازارهای جهانی» و «دولت» به سرانجام رساند و از این رو با وجود نشان دادن روند کلی تولید سرمایهداری بهسوی تمرکز و تراکم، نتوانست مسئلهی انحصار و امپریالیسم را تئوریزه کند. تدوین این تئوریها به دوش طرفداران دیدگاه او در چندین دههی بعد از درگذشت او و انگلس افتاد. متفکران و اقتصاددانان بزرگی چون رودلف هیلفردینگ، رزا لوگزامبورگ، بوخارین، لنین، ارنست مندل، پال سوئیزی، هری مگداف، و دیگران که تحقیقات او را پی گرفته و یادش را زنده کردهاند.
...
خوب است بدانیم که مارکس تنها مسائل اقتصادی را مورد بحث قرار نداده؛ بلکه به مباحث اجتماعی ـ سیاسی و تاریخی نیز پرداختهاست. مقالات او درباره چین و هند از نظر «ریشهی عقب ماندگی» قابل تأمل است. همچنین نامههایش به امثال انگلس و چند صد مقاله در روزنامه «نیویورک دیلی تریبون» و راینیشه زایتونگ که حاوی مسائل سیاسی ـ اجتماعی با اهمیتی است.
...
جهان ما را به لحاظ نظری، اندیشه ورزانی چون مارکس، همچنین فروید، داروین، هیوم، هگل، کانت، راسل، پلانک و، خیام و رازی و سُهروردی و تاگور و ملاصدرا... ساختهاند اما هیچکس ازجمله مارکس و انگلس خالی از انتقاد نبودند و خودشان نیز چنین ادعایی نداشتند. البته داوری در مورد موضعگیریهای آنان باید با توجه به زمانهای که در آن میزیستند، صورت گیرد. ما در یک دنیای مانوی سیاه و سفید نیستیم که بگوییم مارکس ایزد بوده یا اهرمن. ما در یک جهان سایه روشنی هستیم که مارکس هم مثل سایر انسانها نقاط قوت و ضعف داشتهاست. همچنان که دیگران.
مارکس در نامه معروف خود که اواخر سال ۱۸۴۶ به پاول واسیلیویچ آننکوف نوشته، بردهداری در جنوب آمریکا را بنوعی برای پیشرفت تمدن مفید ارزیابی میکند. انگلس که تسخیر شمال آفریقا را از سوی نیروهای متجاوز فرانسوی به آنها تبریک میگفت در توجیه و توضیح دفاع مارکس از بردهداری (در زیرنویس نشر آلمانی ۱۸۸۵ کتاب فقر فلسفه صفحه ۱۰۴) مینویسد:
«این در ۱۸۴۷ حرفی کاملا درست بود...الغای بردهداری [اگر نه به نابودی کل ایالات متحده، لااقل] به خرابی کامل جنوب، که نتوانست بردگی پوشیده کارگران ساده سرخپوست و چینی را جانشین بردهداری عریان سیاهان کند، منتهی شد»
مارکس و انگلس سلطه اتریش و آلمان بر خلقهای اسلاو شرق و جنوب شرقی اروپا را مثبت ارزیابی کردند. آن دو بعد از حوادث سالهای ۱۸۴۸ – ۴۹، فرانسه و تمدن فرانسوی را به عرش اعلا بردند و در عوض اسلاوها و اروپای شرقیها را تحقیر کردند. ابراز چنین عقایدی نه تنها از جنبه انسانی آن خطاست بلکه از آن مهمتر واقعیات تاریخی بر ادعای ترقی خواهانه این تجاوزات خط بطلان میکشد.
...
میتوان گفت فجایعی چون قتلعام کاتین، آنچه در دادگاههای استالینی و دوران انقلاب فرهنگی چین گذشت، ستمی که بر مردم کوبا رفت و یا، مقایسه کره شمالی با کره جنوبی و آلمان شرقی (قبل از اتحاد) با آلمان غربی، به اندازه کافی گویاست...
میتوان گفت مارکس در انسان شناسی خودش دچار خوش بینی بوده و خیال میکرد با مالکیت جمعی همه چیز حل خواهد شد غافل از اینکه خودخواهیهای آدمی حد و حساب ندارد.
...
میتوان گفت پیشبینیهای او در باره مرگ کاپیتالیسم و دیکتاتوری پرولتاریا، مثالهایی در حد خیالبافیهای یک فیلسوف انقلابی باقی ماند. میتوان گفت مارکس در تشخیص بیماریهای جامعه سرمایهداری رازگشاییهای بسیار کرد اما راه حلهایی که ارائه داد بر مشکلات افزود. برای مثال هر کشوری که نسخه اقتصادی او را برای رهایی از سرمایهداری پیچید و بازارها و نقش پول را محدود کرد، ورشکسته شد. میتوان گفت مکانیسم گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم، دیوان سالاری و بورکراسی به ارمغان آورد و در جریان عمل هم این موضوع حل نشد.
میتوان گفت راه گذار به سوسیالیسم، عملاً به اقتدارگرایی و توتالیتاریسم totalitarisme انجامید. یه حکومتهای تمامیّتخواه، به سیستمهای تک حزبی قائم به فرد، که نقطه اتکایشان پلیس مخفی و انحصار وسایل ارتباط جمعی بود.
...
میتوان گفت مارکس جامعه مدنی هگل را تخطئه میکرد. خیلی چیزهای دیگر هم میتوان گفت. اما...
اما توجه داشته باشیم مهمترین مسئلهای که مارکس طرح کرده «امکان رهایی» است. او ایده آزادی را نقد نمیکرد و نگاهش به دموکراسی نه ابزاری بلکه انتقادی بود. توجه میداد که آزادی در برابر قانون خوب است، اما وقتی انسانها نابرابرند، برابری انسانهای نابرابر در برابر قانون، نتیجهای جز بازتولید نابرابری ندارد.
فراموش نکنیم که به اسم مارکس و با الهام از آراء او نبردهای بزرگی در تاریخ معاصر ما – از قرن نوزدهم به این سو - در گرفتهاست. او یکی از مهمترین آموزگاران بشریت است و به اعتبار مسائلی که دیده و سئوالاتی که طرح نموده، و پاسخهایی که به آنها دادهاست، هم اکنون نیز، در جوامع اقتصادی جهان مثل وال استریت دوباره خوانده میشود. مخالفان جهانیشدن و طرفداران محیط زیست به ارزش او به عنوان تحلیلگر جامعه سرمایهداری آشنا هستند.
دانشوران و ستمدیدگان جهان که جای خود دارد حتی دستاندرکاران بازار بورس نیویورک که بزرگترین بورس جهان از نظر میزان معاملات و حجم مالی است و فعالان بانکی و بازار سهام، آثار او را به عنوان متخصص سرمایهداری مطالعه میکنند.
نیو دیل New Deal، برنامه اقتصادی و اجتماعی روزولت(سی و دومین رئیسجمهور آمریکا)، یعنی دخالت دولت در اقتصاد برای خروج از بحران وخیم سرمایهداری و دمیدن جان تاره به زیرساختهای این نظام، متأثر از آراء مارکس بود. اگر تاثیر رادیکالیسم مارکس نبود سرمایهداری حاضر به کوتاه آمدن نمیشد و آراء مشاور اقتصادی روزولت John Maynard Keynes جان مینارد کینز به کرسی نمینشست.
(جان مینارد کینز یکی از اقتصاددانان برجسته قرن بیستم و مولف کتاب نظریه عمومی اشتغال بهره و پول است که یکی از تأثیرگذارترین کتابهای اقتصادی قرن بیستم محسوب میشود.)
...
مارکس به برآمدن سوژه، برآمدن انسان خود بنیاد که آزادیاش را به دست خودش میگیرد، موضوعی که در روشنگری و عصر جدید – مدرنیته – طرح شد، پرداخته و اینکه ایده مزبور چگونه میتواند به کرسی بنشیند. درواقع شرایط رهایی را ترسیم کرده و بر مبنای آن طرحی از مسئله عدالت ریختهاست.
امید مارکس به سوسیالیسم این بود که به استثمار انسان از انسان برای همیشه پایان دهد. اما در پایان دوره حکمفرمایی سرمایه داری سودجو از زمین چه باقی میماند؟ او زمین و بشریت را به عنوان دو ارگانیسم زنده میدید که بر هم تاثیری متقابل دارند و میپرسید: آیا این دو با هم کنار خواهند آمد و یا نهایتا زمین تکانی به خود میدهد و انسانها را مانند غباری از تن خود میتکاند؟
...
سزاوار است به دو کشف بزرگ مارکس اشاره کنم.
۱- نقش کار بر جهان در شکل دادن به ذهن، که کشفی دوران ساز بود و نگرش در باره شکلگرفتن ذهن را تغییر داد.
۲- نقش تکنولوژی در تغییر فرهنگ که بر جامعه شناسی بسیار تأثیر گذاشت.
مارکس به پیروی از اقتصاد دانان پیش از خود «کار» را به رابطهای فیزیولوژیک بین انسان و طبیعت، و جامعه انسانی را به «جامعه زحمتکشان و رنجبران» فرو کاست
در زمانه وی که کارگران انگلیسی و سایر مناطق اروپا برای زنده ماندن باید روزانه شانزده ساعت کار میکردند نطریه «جامعه زحمتکشان» میتوانست برای کمک به گرد آمدن آنان و تشکل اتحادیهها و بهبود شرایط زندگی نقش مهمی بازی کند که کرد. افسوس، افسوس که با یک جانبهگری مارکسیستهای متعصب، کاهش کل جامعه به «جامعه زحمتکشان» با اجبار و کشتار همراه شد و به فجایعی بزرگ انجامید که موجب شد نطریههای درست مارکس هم زیر آوار آن گم و گور شود و ناشناخته بماند.
...
اگر مارکس زنده بود، دگمسازی از آراء خودش را برنمیتافت و آموزش میداد که هیچ چیز از جمله من «آیه» نیستم. وی در اواخر عمرش نامهای به «ژول گسد Jules Guesde از رهبران جنبش کارگران فرانسه نوشت و ضمن یک سری انتقاد به وی (...) تصریح نمود:
"What is certain to me is [that, if this is Marxism, then] I myself am not [a] Marxist"
آنچه برای من مسلّم شده این است: اگر مارکسیست اینه(که شما مدعیاش هستید)، من مارکسیست نیستم.
با همّت والای «دیوید بوریسوویچ ریازانوف» Дави́д Бори́сович Ряза́нов زندانی سیاسی دوران تزار، آثار مارکس (و انگلس) جمعآوری و غبارزدایی شد. این انسان فرهیخته بعد از انقلاب اکتبر که خودش نیز در کنار مردم بپاخاسته، در آن نقش داشت، توسط شبه انقلابیون، دستگیر و شکنجه شد و سال ۱۹۳۸ در دوران استالین، به اتهام ضدانقلاب و نفوذی دشمن و از این خزعبلات تیرباران گردید.
ازجمله آثار مارکس عبارتند از:
سرمایه (کاپیتال)،
دربارهٔ مسئلهٔ یهود،
گامی در نقد فلسفهٔ حق هگل،
دستنوشتههای اقتصادی فلسفی ۱۸۴۴،
دربارهٔ تکامل مادی تاریخ (دو رساله و ۲۸ نامه)،
صورتبندیهای اقتصادی پیشاسرمایهداری،
فویرباخ و ایدئولوژی آلمانی،
هیجدهم برومر لوئی بناپارت،
نبردهای طبقاتی در فرانسه،
سانسور و آزادی مطبوعات، و-
گروندریسه
...
گروندریسه، درﺑﺮگیرﻧﺪه ﻧﻈﺮات مارکس در ﻣﻮرد ﻣﻮﺿﻮعﻫﺎی بیشماری اﺳﺖ که او آنﻫﺎ را در جای دیگر بحث نکرده و تفسیرهای متداول از وی را به چالش میکشد. انگلس با اینکه ۱۳ سال روی آثار مارکس کار میکرد، از گروندریسه خبر نداشتهاست.
...
مارکس در گروندریسه با اشاره به هنر یونان و نیز شکسپیر و زمانهاش، توضیح میدهد که شکوفایی هنر در دورههایی معیّن میتواند با تکامل همگانی جامعه و پایه مادّی آن تناسبی نداشته باشد. او بارها به کار فکری (در کنار کار جسمی) اشاره نموده و با اشاره به هنرمندان و نویسندگان بزرگی چون «اشیل» و «هومر»، تأکید میکند هنر، تولیدی ویژه است و باید به گونهای ویژه هم بررسی شود.
گروندریسه بعد از ۱۹۳۰ بیرون آمد. زمانیکه ریازانف تلاش میکرد مجموعه آثار مارکس را گردآوری کند. ایدئولوژی آلمانی- دست نوشتههای اقتصادی سیاسی هم بعد از جنگ جهانی دوم در دسترس عموم قرار گرفت.
...
اگر ریازانوف نبود، ما اکنون بسیاری از آثار مارکس و انگلس از جمله «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی سال ۱۸۴۴»، ایدئولوژی آلمانی، نقد فلسفه حق هگل، و گروندریسه و...را نداشتیم و همه گم و گور شده بود. مجموعه آثار ۵۰ جلدی مارکس همچنین تدوین نامههای رد و بدل شده بین او و انگلس، خدمت بزرگ ریازانف بود. گویا در هلند مجموعه ۱۱۴ جلدی آثار مارکس دارد آماده میشود.
...
به قول «دانته» اینجا (در اینگونه مواقع) هرگونه تردید و بدگمانی باید کنار رود و از هر گونه ترس و بزدلی باید پرهیز شود.
Qui si convien lasciare ogni sospeto; Ogni viltà convien che qui sia morta.
نمیتوانم به کارل مارکس آن نویسنده پرشور و بزرگوار که تا پایان عمر با تیغ و طلا و تسبیح درافتاد و هر کسی از ظّن خود یارش شد، ادای احترام نکنم. او کافر به ظلم بود و مؤمن به آزادی و یک مویش به هزار «محقق کرَکی» و مفتی و محتسب ریاکار میارزد. مارکس به مفهوم کارگر و زحمتکش شأن و مقام بخشید و همه را از مذهبی تا آته ئیست تحت تاثیر قرار داد. «اریک هابسبام» وقایع نگار ارجمند عصر ما به درستی گفتهاست ﺑﺪون آﮔﺎهی از ﺗأثیری که ﻧﻮﺷﺘﻪﻫﺎی کارل مارکس ﺑﺮ ﻗﺮن بیستم داﺷﺘﻪ ﻣﺎ نمیﺗﻮانیم دنیایی را که اﻣﺮوز در آن زﻧﺪگی میکنیم، ﺑﺸﻨﺎسیم.
...
یادم رفت اشاره کنم که مارکس در خلال سالهای ۱۸۵۶-۵۷ سه مقاله هم در نقد سیاستهای دول استعمارگر در ایران نوشت.
در دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی و حول و حوش انقلاب بزرگ ضدسلطنتی، همه چیز به ساز «گفتمان انقلابی» میرقصید و میچرخید. تکیه بر شور انقلابی، ادبیات ضد بیدادگری، انگشت نهادن بر خوی و خصلت استعمارگری در مواجهه با غرب دو چهره، غربی که از دیدگاه دیگر مهد مدنّیت و دموکراسی و پیشرفت نیز، بود ــ گفتمان مسلط آن سالها را تشکیل میداد.
آن ایام نیز، کل جهان سرمایه داری (و آمریکا بخصوص) با «تورم و رکود همراه باهم» Stagflation (استاگفلیشن)، دست و پنجه نرم میکرد.
ویتنامیها، ضربات بزرگی به ارتش متجاوز آمریکا زده بودند و در گوشه و کنار جهان خروش آزادیخواهی به گوش میرسید.
در تاثیر از این فضا و در چالش با ابتذال دنیای سرمایهداری، هنرمندان، شعراء و نویسندگان مردمی، بهترین فیلمها، نمایشنامه ها، تندیسها، ملودیها، سرودها و کتب انقلابی را خلق میکردند و بیشتر آنها اگر مارکسیست هم نبودند جانبدار «سنت مارکسی» بودند. توجه داشته باشیم که سنت مارکسی (سنت فلسفی، علمی و اندیشمندانه مارکس)، لزوماً با «مارکسیسم» و بهویژه نسخههای لنینیستی آن، یکی نیست.
...
انقلاب بلشویکی در روسیه و گسترش کمونیسم در اروپای شرقی، بی تاثیر از آراء مارکس نبود. البته لهستان، مجارستان، چک، اسلواکی، آلمان شرقی، رومانی، یوگوسلاوی، بلغارستان، آلبانی و خودِ اتحاد جماهیر شوروری، دیگر وضع سابق را ندارند و توضیح آن فراز و این نشیب به برخی خصیصههای عام مارکسیسم هم مربوط میشود.
...
مارکس با اشاره به نظریهی ارزش کار، که در اقتصاد مارکسیستی از ارکان اصلی است میگفت سرمایهداران به عنوان صاحبان ابزار تولید، کارگران را ظالمانه استثمار میکنند. تلاش مارکس در تئوریزه کردن نظریه ارزش کار ستودنی است. اما بعداً شماری از علمای اقتصاد آن را به چالش گرفته و استدلال کردند که سود سرمایهدار لزوماً از استثمار کارگر حاصل نمیشود.
...
مارکس با اشاره به مفهوم از خود بیگانگی بر این باور بود که ظاهراً کارگران کالاهای بازار را تولید میکنند، اما همه چیز به فرمان نیرویهای بازار است و کار یکنواخت مایهی خفت کارگر میشود و شایستهی ماشینها است تا انسانهایی آزاد و خلاق. در نهایت مردم خود به اشیاء بدل میشوند. این موضوع را در فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین به عینه میتوان دید.
در برابر دیدگاه وی گفته شده از خود بیگانگی وقتی مفهومی معنادار است که راه چارهی بدیلی در دست باشد، چارهای که خود تولیدِ از خود بیگانگی نکند.
...
مارکس آراء خودش را سوسیالیسم علمی خواند تا بدین وسیله رویکردش را از سوسیالیستهای تخیلی جدا کند. کسانیکه به قول وی درک درستی از چگونگی کارکرد واقعی جامعهی خود نداشتند. وی شرح میدهد چگونه در طول تاریخ نزاعی ژرف میان دارا و ندار به حال شکلگیری بودهاست. وی مدعی بود که به کشف قوانین تاریخ نائل آمده، و پیشبینی کرد که نظام سرمایهداری در معرض بحرانهای اقتصادی و رکودهای سخت خواهد بود. فکر میکرد تمامیت نظام سرمایهداری، میبایست منسوخ شده و بنابراین انقلاب سوسیالیستی ردخور ندارد.
...
در مقابل دیدگاه وی، امثال دیوید پریچیتکو(اقتصادان شورشی مکتب اتریش) گفتهاند: پیشبینیهای مارکس از آزمون زمان سربلند بیرون نیامدند. اگر چه بازارهای سرمایهداری در طول صد و پنجاه سال گذشته تغییر کردهاند، اما رقابت به ایجاد انحصار منجر نشدهاست. دستمزدهای حقیقی بالا رفتهاند و از نرخ سود کاسته نشدهاست. ارتش ذخیرهی بیکاران هم شکل نگرفتهاست. کسادها و رکودها هم خصیصهی ذاتی بازارها نیستند و بیشتر نتیجهی سهوی مداخلهی دولتاند.
در عمل سوسیالیسم در ایجاد جامعهی خودگردان، ناخودبیگانه و تماماًبرنامهریزیشدهش شکست خورده و نتوانست تودهها را رهایی بخشد و در اغلب موارد صرفاً به اشکال تازهای از تمرکز قدرت، سلطهگری و سوءاستفاده از قدرت انجامید. اگر سهربع نخست قرن بیستم، زمین به تمرین این نظرگاه مبدل شد، ربع آخر قرن، ماهیت آرمانشهرگرایانه و در عملنامدنیاش را نمایان کرد و به جای آزادی، دیکتاتوری پرولتاریا چهره خود را نشان داد.
...
گفته میشود منظور از دیکتاتوری پرولتاریا در آثار مارکس، هژمونی پرولتاریاست و انگلس هم بر این نکته پای فشرده که حقیقت دیکتاتوری پرولتاریا، درواقع دولت جمهوری دموکراتیک است. اما در عمل و آنچه مثلاً در شوروی سابق روی داد مصداق دیگری پیدا کرد و با استبداد رأی همراه شد.
بگذریم که در مانیفست و، نقد برنامه گوتا، وقتی پای طرح و برنامه پیش میآید، از دولت دموکراتیک صحبت میشود و نه از دولت حزبی.
چه بسا میبایست سوسیالیسم عملاً موجود، فرومیپاشید تا مارکس هم به رهایی برسد، تا مارکس هم رها شده و دوباره خوانده شود.
نامههای عاشقانه کارل مارکس به همسرش(جنی فون وستفالن) که حدود ۱۵۰ سال پیش، تابستان ۱۸۶۵ در منچستر (انگلستان) به رشته تحریر در آمده، اینک در اختیار ماست. مارکس از «جنی» که فرزند یکی از اشراف پروس بود به عنوان زیباترین دختر شهر تریر یاد کردهاست.
she was the most beautiful girl in the town of Trier.
به اعتقادات همسرش احترام میگذاشت.
وی را با عنوان My heart’s beloved (محبوب و معشوق قلب من)، خطاب میکرد. همه اینها نشان میدهد که مارکس نه تنها اهل مدارا بود، بلکه مقوله عشق نیز برایش قدر و منزلت داشت.
همسرش جنی، ۳۸ سال تمام پا بپای مارکس زندگی کرد و رنج کشید. برخی گفتهاند بدون او مارکس قادر نبود با خیال راحت به تالیف کتاب سرمایه بپردازد. جنی با عشقی مملو از احساسات به مارکس روی آورده بود و از خود گذشتگیها کرد. از جمله وقتی مارکس را به خاطر گرایش به زنی دیگر (هلن دموث Helene Demuth) بخشید.
...
هنگامی که همسرش بعد از دوره سخت بیماری درگذشت، یکی از دوستان مارکس(ویلهلم لیبکنشت) نوشت: «با درگذشت جنی، مارکس هم مرد.»
...
دوستی میگفت عکس فوق، دختر مارکس است و به ياد فانیانها (مبارزان ایرلندی) كه محكوم به اعدام شدند، صلیب به گردن انداختهاست.
وقتی مارکس درگذشت،انگلس بر سر مزارش سخنرانی کرد. بخشی کوتاهی از سخنان وی را اینجا میآورم.
۱۴مارس، یک ربع مانده به ساعت ۳ نیمروز، بزرگترین اندیشمند روزگار ما از اندیشیدن باز ایستاد. تنها دو دقیقه او را تنها گذاشته بودیم؛ با ورود به اتاق، او را روى صندلى، آرام– اما دیگر براى همیشه- به خواب رفته یافتیم
براى پرولتاریاى رزمندۀ اروپا و امریکا، براى تاریخ علوم، مرگ این مرد زیان بی اندازه بزرگی است...
همانگونه، که داروین قانون تکامل جهان ارگانیک را کشف نمود، مارکس نیز قانون تکامل تاریخ بشر را کشف کرد...
...
مارکس در هر حوزهای کشفیات مستقلی داشت- حتی در حوزۀ ریاضیات- و چنین حوزههایی بسیار بودند، و او در هیچکدام از آنها به مطالعۀ سطحی نمیپرداخت...
چه شادی نابی از هر کشف تازه در هرگونه دانش تئوریک به او دست میداد...
شادی او بکلی از گونهای دیگر بود...
مارکس مورد تنفر[ستمگران] بود و به او بیش از همه تهمت میزدند. دولتها- هم خودکامه، و هم جمهوری- او را تبعید میکردند، بورژواها... او را زیر بارانی از تهمت و نفرین قرار میدادند. مارکس همۀ اینها را همچون تارهای عنکبوت، بدون آنکه توجهی بدانها بکند، از سر راه خودش کنار میزد، و تنها هنگامی بدانها پاسخ میداد، که بسیار ناگزیر باشد. او در حالی مُرد، که میلیونها انقلابی و همرزم در اروپا و آمریکا، از معادن سیبری تا کالیفرنیا آثارش را میخوانند، دوستش دارند و سوگوارش هستند، و به جرات میتوانم بگویم: او شاید مخالفان بسیاری داشت، اما شک دارم، که حتی یک دشمن شخصی داشته باشد.
...
تاریخِ جهان از ماموت تا فیسبوک ادامه خواهد داشت
Karl Marx
Karl Marx was a philosopher, economist, sociologist, journalist, and revolutionary socialist. Born in Prussia to a middle-class family, he later studied political economy and Hegelian philosophy. Marx spent much of his life in London, England, where he continued to develop his thought in collaboration with German thinker Friedrich Engels and published various works, the most well-known being the 1848 pamphlet The Communist Manifesto. Marx has been described as one of the most influential figures in human history, and his work has been both lauded and criticised. Many intellectuals, labour unions, artists and political parties worldwide have been influenced by Marx's work, with many modifying or adapting his ideas. Marx is typically cited as one of the principal architects of modern sociology and social science.
Karl Marx, is without a doubt the most influential socialist thinker to emerge in the 19th century. Although he was largely ignored by scholars in his own lifetime, his social, economic and political ideas gained rapid acceptance in the socialist movement after his death in 1883. Until quite recently almost half the population of the world lived under regimes that claim to be Marxist. This very success, however, has meant that the original ideas of Marx have often been modified and his meanings adapted to a great variety of political circumstances. In addition, the fact that Marx delayed publication of many of his writings meant that is been only recently that scholars had the opportunity to appreciate Marx's intellectual stature.
Selected bibliography
The Philosophical Manifesto of the Historical School of Law, 1842 Critique of Hegel's Philosophy of Right, 1843 "On the Jewish Question," 1843 "Notes on James Mill," 1844 Economic and Philosophic Manuscripts of 1844, 1844 The Holy Family, 1845 "Theses on Feuerbach," 1845 The German Ideology, 1845 The Poverty of Philosophy, 1847 "Wage Labour and Capital," 1847 Manifesto of the Communist Party, 1848 The Class Struggles in France, 1850 The Eighteenth Brumaire of Louis Napoleon, 1852 Grundrisse, 1857 A Contribution to the Critique of Political Economy, 1859 Writings on the U.S. Civil War, 1861 Theories of Surplus Value, 3 volumes, 1862 "Value, Price and Profit," 1865 Capital, Volume I (Das Kapital), 1867 "The Civil War in France," 1871 Critique of the Gotha Program, 1875 "Notes on Adolph Wagner," 1883 Capital, Volume II (posthumously published by Engels), 1885 Capital, Volume III (posthumously published by Engels), 1894 Marx and Engels on the United States (posthumously published by Progress Publishers, Moscow), 1979