فيلم ضمیمه(بعد از دقیقه دوازده)، در پاریس در خانه آقای شانهچی(در اتاقی زير شيروانی) گرفته شده، گوشهِ آن اتاقِ مُحقّر، تخت خواب و ميز کوجکی قرار داشت. روی ديوارها دو «چُرتکه» بود و عکسهايی از دکتر مصدق و دکتر شريعتی و آیتالله طالقانی که آنهمه دوستشان میداشت.
من با آقای شانهچی مصاحبه نکردهام.پاسخ به دو سئوال(در آعاز ویدئو) برگرفته از گفتگوی طولانی ایشان با آقای دکتر حبیب لاجوردی است.
سالهاست «محمد آقا مدیر شانهچی»، سر بر خاک نهاده، اما نام نیک وی و صدایش باقی است. او زندانیِ زمانِ شاه بود. يکبار هفت ماه و هشت روز و بار ديگر بيش از يکسال زندانی کشيد. در قزل قلعه و قصر با آیتالله طالقانی، محمد حنيف نژاد، حاج محمود مانيان، دکتر عباس شيبانی، داريوش فروهر و خيلیهای ديگر همبند بود. میگفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه میانداخت و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود: «مرگ سرخ به از زندگی ننگين است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمايش میداد.
خانهاش در تهران(خيابان ايران کوچه مظاهر) سالها پناهگاه مبارزان بود و گفته میشود به شماری از روحانیون هم از جمله آیتالله خامنهای پناه دادهاست. در مشهد گاه و بيگاه نزديکِ محل قديمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچهای که گرمابه سلسبيل در آن واقع بود) ديده میشد. میگفتند پيش از آنکه به قالیفروشی و آهنفروشی بپردازد همچون پدر، کار و کاسبیاش شانهسازی بود. بعد از انقلاب، به «جمعيت اقامه» و سپس به شورای ملی مقاومت نزدیک شد. اما بعداً خود را کنار کشید.
...
دخترش فاطمه(زهره) را ساواک در رشت (در طی یک درگیری) گلوله باران کرد، پسرش محسن، زندانیِ زمانِ شاه بود و بعد از انقلاب اعدام شد. دو فرزند دیگرش حسین و شهره هم به خاک و خون غلطیدند. از خانواده شانهچی، فردی که کمتر از او یاد شده، مصطفی شانهچی دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران بود. او را هم سال ۶۰ تیرباران کردند.
سال ۱۳۷۲ نشريه مجاهد(در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱) او را با عنوان «تفاله سياسیِ َمّدِ نظر ساواکِ آخوندی»، «ميانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچين» و «اجير شده سفارت رژيم در فرانسه» وصف کرده بود. رنج پدر داغديدهای چون او ريشه در ستم دوران ما و اين دنيای بیوفا و «گربه صفت» دارد.
... زنده ياد محمد شانه چی در تابستان سال ۱۹۹۴ با کلام خويش آخرين شب زندگیِ آیتالله طالقانی را به تصوير کشيدهاست. او چه بسا آن چه را که احتمالی بيش نبوده، واقعيت پنداشته، اما هرگز آن چه را که ناراست میدانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان میداد که رفتار میکرد. ...
اين تاجر و توانگر پيشين که به يک معنا «ابن السبيل» و بیپناه هم بود در شرايط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشيی جز عصا و عزت نفس نداشت.
اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ آن انسان رنجدیده و شریف را هم کوبید و با خود به ميهمانی خاک بُرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتگو با دکتر حبیب لاجوردی
آقای دکتر حبيب لاجوردی(مدیر پروژه تاریخ شفاهی ایران در مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد)، Iranian Oral History Project | Harvard University Center for Middle Eastern Studie چهارم مارس سال ۱۹۸۳در پاريس حدود ۴ ساعت با زندهياد محمد شانهچی گفتگو کردهاند. در آن مصاحبه از جمله به موارد زير اشاره میشود:
شيخ محمد تقی بهلول و واقعه مسجد گوهر شاد،
زندانی شدن بهلول و نقش داشمشدیهای آنزمان در فراری دادن وی از زندان،
داستان کشف حجاب توسط رضا شاه،
حضور قوای شوروی در ايران،
کانون نشر حقايق اسلامی و نقش استاد محمد تقی شريعتی،
بازگرداندن آیتالله قمی به ايران توسط انگليسیها،
رشد روزافزون و پرسشبرانگيز هيئتهای مذهبی در خراسان،
فداکاریهای دکتر مصدق و کوته بينیهای کاشانی،
کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲،
فدائيان اسلام و دستهای پشت پرده،
واقعه ۱۵ خرداد ۱۳۴۲،
نامهای که در زندان از جيب دکتر يدالله سحابی در میآورند و بازجويیهای تازه،
دستگیری تيمسار نصيری(بعد از انقلاب) و حمله وی در مسیر توالت زندان به يکی از نگهبانان برای گرفتن اسلحه،
سخنان تيمسار مقدم لحظاتی پيش از اعدام،
برخورد تند آیتالله طالقانی با آیتالله بهشتی و آیتالله موسوی اردبيلی،
تکذيب اين شايعه که گويا فلسطينیها محافظ آیتالله خمينی بودند يا در حوادث انقلاب نقش داشته اند... و تآکيد روی اين نکته که رژيم میخواهد مرا ضايع کند و بگويند فلانی هم با ما همکاری میکند.
ويژگیهای آیتالله طالقانی و اشاره به شبی که جان داد.
نظر ولی الله چهپور(شهپور)، در مصاحبه با روزنامه کیهان «ما آن روز کرج بودیم. ساعت ۵ بعد از ظهر که از کرج حرکت کردیم. آقا به من گفت: مرا به مجلس خبرگان برسان... حدود ساعت شش و نیم بود که ایشان را دم در مجلس خبرگان پیاده کردم. گفت مثل این که امشب وعده ملاقات به سفیر شوروی دادهام. برو منزل وسایل را آماده کن و ساعت ۸ بیا و مرا ببر. حدود ساعت هشت و ربع ایشان را به منزل بردم... تقریباً ساعت نه و ربع بود که سفیر شوروی با مترجمش آمد. آقا به آقایان علی غفوری و مجتهد شبستری هم، چون عازم شوروی بودند، گفت که بیایند. آنها ساعت نه و نیم آمدند. صحبتها تا ساعت ۱۲، به صورت سؤال و جواب ادامه داشت...
بعد از رفتن سفیر شوروی، آقا شام خورد و گفت: میخواهم بخوابم... یک ربعی نگذشته بود که آقا ابتدا خانمِ بنده را صدازد که من حالم به هم خورده و غذایم را استفراغ کردم... روی پلهها نشسته بود. بعد همسرم مرا صدازد و من بالا رفتم. آقا رفت روی تختش نشست و گفت مثل این که سرما خوردم، قفسه سینهام، خیلی شدید درد میکند و از من خواست که روغن یا پمادی بیاورم و سینه اش را ماساژ بدهم. من تمام سینه و شکمش را ماساژ دادم. مخصوصاً میگفت زیر قفسه سینهاش را محکمتر ماساژ بدهم... بعد از ماساژ، شالی را که آقا به دور سرش میبست، به تقاضای خود وی، محکم، دور قفسه سینهاش بستم و سپس، پارچه گرمی خواست که من دو نوبت حوله را داغ کردم و روی قفسه سینه اش گذاشتم. سپس، قرص سرماخوردگی خواست، که به ایشان دادم و با دو نعلبکی آب گرم خورد و روی پهلوی راست دراز کشید و به من گفت چراغ را خاموش کن و برو بخواب... امّا، من چون وضع را غیرعادی دیدم و خصوصاً به خاطر عرق سردی که بر بدن ایشان نشسته بود، همانطور ایستادم. دیدم تنفّس ایشان غیرعادی است. آقا را صدا کردم و گفتم اگر طاقباز بخوابید راحتتر است. جوابی نداد. خودم ایشان را به صورت طاقباز خواباندم و نفس ایشان آرامتر و بهتر شد. دیگر هرچه حرف میزدم، جواب نمیداد، و در لبش آثار کبودی پیدا بود. چون دیدم جواب نمیدهد، به همسرم گفتم تا آقا محمدرضا (داماد ما و پسر آقا) دکتر را بیاورد، من میروم از بیمارستان شفا یحیائیان دکتر و دستگاه اکسیژن بیاورم. بعد از برگشتن، دکتر هم آمده بود و گفت کار از کار گذشته و تمام است. کیهان، ۳۱شهریور ۱۳۵۸
نامبرده در مورد آخرین شب حیات آیه الله طالقانی در آدرس زیر نیز توضیح دادهاست. (شاهد یاران دوره جدید شماره ۲۲ ص ۹۳)
...
نظر «خلیلالله رضایی» (پدر رضاییها) روز نوزده شهریور من تازه از سفر آمریکا برگشته بودم. در بازگشت به دلیل علاقه زیاد و رفاقتی که از سالهای قبل ایجاد شده و در جریان مبارزات علیه شاه و شهادت فرزندان مجاهدم بسیار محکم شده بود، از همان فرودگاه به منزل آقای طالقانی زنگ زدم که سلامی گفته و احوالی بپرسم که جواب دادند خانه نیستند و مهمانند. از فرودگاه به خانه رفتم ولی به دلیل اختلاف ساعت آمریکا و ایران و عادت نکردن به وقت خواب در ایران خوابم نمیبرد. در همین هنگام آقای «اصغر محکمی» زنگ زد و با ناراحتی گفت آقای طالقانی در مهمانی منزل چهپور [پدر یکی از عروسهای آقای طالقانی] فوت کردهاست.
جریان به این صورت بود که آقای طالقانی طلب آب میکنند و چهپور میرود و لیوانی آب میآورد و به دست آقا میدهد. آقا آب را میخورد و بعد از دو سه دقیقه میگوید «سوختم» و از حال میرود. افراد حاضر میروند تلفن بزنند به بیمارستان «طرفه» که میبینند هر دو تلفن خانه چهپور قطع است.
من به اصغر محکمی گفتم تو از کجا متوجه شدی؟ او جواب داد منزل پدر من کنار منزل چهپور است و میآیند و از خانه پدر من تلفن میکنند، ولی کار از کار گذشتهاست...
در هر حال من پس از باخبر شدن از ماجرا با حالی پریشان به مهندس بازرگان، آقای صدر حاجسیدجوادی، دکتر سامی و دکتر مبشیری تلفن کردم و قضیه را گفتم و بعد به وزارت کشور رفتم تا ته و توی قضیه را بیشتر در بیاورم. قطع بودن بیدلیل هر دو تلفن خانه چهپور بیشتر قضیه را مرموز میکرد و احتمال اینکه جنایتی اتفاق افتاده باشد را بیشتر میکرد. به خصوص که همزمان تلفن منزل دیگر آقای طالقانی که طبقه چهارم آپارتمانی در خیابان تخت جمشید بود نیز قطع شده بود و عدهای که هیچ گاه معلوم نشد از کجا آمده بودند، تمام اثاث خانه را زیر و رو کرده و به طور دقیق گشته بودند که به تصور من برای آن بود که اگر نوشتهای از آقای طالقانی علیه آنها وجود دارد از بین ببرند.
در وزارت کشور وقتی با آقای صدرحاجسیدجوادی صحبت کردم، ایشان گفتند خودت به شهربانی کل برو و قضیه را دنبال کن که ماجرا چه بودهاست. من به عنوان بازرس مخصوص وزارت کشور به شهربانی رفتم و مشغول پیگیری قضایا شدم. یک تیم ورزیده برای دنبال کردن قضیه بلافاصله تشکیل شد. سه روز بعد از شهربانی تلفن زدند که به آنجا بروم. وقتی رفتم معلوم شد [آیتالله] بهشتی تلفن زده و گفتهاست که امام دستور داده هر نوع تعقیب ماجرا ممنوع است و لاجرم قضیه معلق ماند.
دکتر سامی خیلی تلاش کرد که اجازه کالبد شکافی بگیرد، ولی باز از سوی [آیهالله] خمینی به او خبر دادند کالبد شکافی ممنوع است و لاجرم دکتر سامی نتوانست کاری بکند... ...
نظر هاشم صباغیان عضو نهضت آزادی ایران و وزیر وقت کشور
ما جزو اولین کسانی بودیم که همان نصف شب بالای سر جنازه ایشان حضور پیدا کردیم. نمیدانم آقای چهپور (شهپور) بود یا آقای بستهنگار بود که تلفن زد و خبر داد. ساعت حدود ۱۲ بود که به من زنگ زدند که مهندس بازرگان را خبر کنید... هر دو در نخستوزیری مستقر بودیم. خیلی ناراحت شد و گفت: «بلند شوید برویم.» رفتیم خانۀ آقای چهپور، هنوز خانه خلوت بود و معلوم بود که خیلیها هم خبر ندارند. جنازۀ ایشان آنجا بود و عبایش را رویش انداخته بودند. عبا را از روی چهرهاش پس زدیم. چهرهای بسیار نورانی داشت. کم پیش میآمد که مهندس بازرگان گریه کنند، ولی ایشان بالای سر جنازه آقای طالقانی گریه کرد... [درباره مرگ آیتالله طالقانی] اولاً میدانید که ایشان ناراحتی قلبی داشت، دیابت هم داشت، سیگار هم میکشید. جالب بود، میدانست مهندس بازرگان از سیگار خوشش نمیآید، جلسه که داشتیم میگفت: «من میروم بیرون سیگار میکشم.» به نظر بنده مرگ ایشان طبیعی بود. پزشک هم آوردند و تشخیص داد که سکته کردهاند. در مورد شخصیتهای بزرگ این نوع شایعات طبیعی است. ایشان وصیتی هم نداشت که کجا دفن شود، فقط به خانوادهاش گفته بود در کنار شهدا دفن شود که هم شهدای ۳۰ تیر مطرح بودند، هم شهدای بهشت زهرا، که با مشورت خانواده تصمیم گرفتیم که در بهشت زهرا باشد
...
تظر مهندس اکبر بدیعزادگان از اعضای دفتر آیتالله طالقانی
آخرین حرف مربوط به زمانی است که آقا در تهران نبودند. فکر میکنم کرج بودند. تماس گرفتند و پرسیدند: «چه خبر؟» جواب دادم: «سفیر روس میخواهد شما را ببیند و چند روز است تماس گرفته. آقای گلزاده غفوری و آقای مجتهد شبستری هم میخواهند شما را ببینند.» این دو نفر میخواستند به تاشکند بروند و در کنفرانس اسلامی شرکت کنند. پرسیدم: «چه کنم؟» گفتند: «تماس میگیرم.» مجدداً تماس گرفتند و گفتند: «بگو اینها بیایند منزل آقای چهپور.» بسیار وقتشناس بودند. کارها را جمع کردم و تلفنی به آقا گفتم: «این کارها هم باقی ماندهاند.» گفتند: «اگر خیلی مهم نیست، بماند، چون من خیلی خستهام.» گفتم: «اگر این جور است مزاحم نمیشوم.» گفتند: «خدا پدرت را بیامرزد.» فکر میکنم تا ۸.۵، ۹ شب آنجا بودم. آقای شانهچی میخواست از دفتر برود منزل آقای چهپور. گفتم: «آقا خستهاند، این کارها هم هستند، بیشتر خستهشان میکنی، نرو. قسم خورد که والله! بالله! از کار حرف نمیزنم و از کارهای دفتر هیچ چیز را مطرح نمیکنم». گفتم: «خدا خیرت بدهد، آقا گفتند خستهام، به همین دلیل هم من نمیآیم.»
خداحافظی کردم و رفتم منزل. تازه خوابم برده بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم و دیدم یکی از دفتر با ناراحتی میگوید: «خبر داری آقا فوت کردهاند؟» گفتم: «یعنی چه؟ آقا طوریشان نبود!» گفت: «خبرگزاری گفته.» گفتم: «تلفن زدی؟» گفت: «تلفن خراب است.» تلفن زدم منزل آقای چهپور دیدم کار نمیکند. مجدداً زنگ زدم دفتر و گفتم: «این جوری نمیشود. در دفتر را ببند و برو خانۀ آقای چهپور ببین چه خبر است و به من تلفن بزن.» رفت و خبر داد که ماجرا صحت دارد. من دیگر نفهمیدم چگونه لباس پوشیدم. یکی از برادرهایم از خواب بلند شد و پرسید: «چه خبر است؟» جواب دادم: «آقای طالقانی فوت کرده.» خانۀ ما در خیابان زرین نعل بود. از آنجا شروع کردم به دویدن! کمی بعد دیدم ماشینی بوق میزند. برگشتم دیدم برادرم است... با او رفتم خانۀ آقای چهپور و دیدم بله، صحت دارد... یک عده میگفتند در دست دادن سفیر روس با آقا اتفاقی افتاده و...، ولی اصلا این چیزها نبود. از نظر حفاظت که محمد ترکان، محافظ ایشان، همیشه پشت در اتاق آقا میخوابید. ساختمان آقای رضایی آسانسور داشت. هر وقت آقا آنجا میرفتند، او در آسانسور میخوابید که اگر کسی روشن کرد و خواست بالا بیاید او بفهمد. این قدر فدایی آقا بود. من نمیتوانم این حرفها (مرگ مشکوک) را قبول کنم... آقا پزشکی داشتند که در بیمارستان ایرانشهر کار میکرد. خدا رحمتش کند دو سه سال پیش فوت کرد. او ایشان را معاینه و اعلام سکته قلبی کرد.