صفرخان، آن سرو بلند که ایستادگی برازندهاش بود
ویدئو
...
این بحث مربوط به زنده یاد صفر قهرمانیان(صفرخان)، مردی از تبار ستارخان قره داغی است که «مانند او از اعماق حماسهها آمد و همچون او در غبار افسانهها گم شد.»
...
هر وقت خستگی و آزردگی، خستگی ار شدت کار، و آزردگی از داوریهای آلوده، مرا دچار مکث میکند و خودم را زیر سؤال میبَرم که چرا اصلاً این یا آن مطلب را نوشتم و چرا وارد مقولاتی شدم که دهها نفر بیش از من میدانستند واقعی است اما رندانه گوشه عافیت گزیدند و دم نزدند، در اینگونه شرایط، که پاک در خود فرو میروم، یاد بعضی نفرات روشنَم میدارد...
در چنین شرایطی یاد قاچاق نبی، صوراسرافیل، دکتر تقی ارانی، آیتالله طالقانی، دکتر شریعتی، محمد حنیف نژاد، امیر پرویز پویان، شکرالله پاکنژاد، شاهرخ مسکوب، هوشنگ عیسی بیگلو... و بویژه صفرخان، مرا به خود میآورَد و به قول نیما، قوّتم میبخشد...
انگار من و او ساقه یک ریشه، نهال یک بیشه و شکسته از دم یک تیشه هستیم و با هم خویشاوند(خویش+آوند).
وقتی با خودم کلنجار میروم صدای امثال او در درونم میپیچد:
آن هنگام که نفت چراغ زندگی ما تمام شود، فتیلهاش با سوختن و نور اندک خویش، تاریکی را پس خواهد زد و آیندگان هم روزی خواهند دانست که نوع ما، برای چه خود را به آب و آتش زدیم. چرا به استقبال مرارتها و ابتلائات روزگار رفتیم و به چه چیز امید داشتیم. وقتی غوغای وجود ما خاموش شود این یادمانها به صدا درخواهد آمد و از رنجها و امیدهای ما خواهد گفت.
...
خاطره آن انسان خاکی، آن سادهپوش بالا بلند که به مردم اعتماد و باور بیشتری داشت تا به رهبران، بیاختیار مرا به زندان شاه میبرَد وقتی ساواک گروه سپاس را عَلَم کرد.
منظور از گروه سپاس، ۶۶ نفری هستند که بهمن سال ۵۵ با عفو ملوکانه آزاد شدند. افراد مزبور در جریان جشنی که بازجویان به همین مناسبت در زندان راه انداختند، «سپاس سپاس اعلیحضرتا» گفتند و از زندان رفتند.
ساواک در آن ایام، در ادامه بهرهبرداری از وقایع سال ۵۴ و داستان تغییر ایدئولوژی، به فکر آزادکردن کسانی افتاد که به ضدیت با به اصطلاح خرابکاران افتاده بودند. جلوتر سرهنگ منصور زمانی رئیس زندان قصر گرا داده بود که با عفو ملوکانه تعدادی آزاد میشوند تا مردم از زبان آنها همه چیز را بشنوند و به نیات آلوده کسانی پی ببرند که حتی رفیق خودشان را میکُشند و جسدش را به بیابان میبرند و میسوزانند.
این وقتی است که تعداد زیادی از زندانیان ملیکشی میکردند و با اینکه حکمشان تمام شده بود آزاد نمیشدند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن روزها مسؤولین امنیتی افراد خاصی را از بندهای دیگر به بند یک زندان اوین منتقل کردند که کنارهمنهادن آنها پیش هم، سؤالبرانگیز بود. آیات عظام محیالدین انواری، عبدالرحیم ربانی، شیخ مهدی کروبی، محمد علی گرامی، عبدالمجید معادیخواه، اکبر هاشمی رفسنجانی، محمد رضا مهدوی کنی... و آقایان عسگراولادی، حاج مهدی عراقی، اسدالله لاجوردی، محمد کجوئی، محمد طالبیان، اسدالله بادامچیان، حاج مرتضی تجریشی...
آنان به فراست نمیافتادند ساواک چه منظوری دارد که آنها را در یک بند، دُور هم جمع میکند؟
شماری از افراد مذکور ذکر و فکرشان این بود که باید هرچه زودتر مردم را در رابطه با وقایع سال ۵۴ و عملکرد امثال تقی شهرام در مجاهدین، روشن کنیم. برای چی در زندان بمانیم؟ آموختههایی داریم که میتواند از انحراف بقیه در بیرون زندان جلوگیری کند و ما مسؤولیم...
...
رژیم شاه هم برای اینکه منتقدین خودش را که در خارج دم از حقوق بشر میزدند، خلع شعار کند، ضروری میدید از میان زندانیان سیاسی تعدادی را آزاد کند، و چه خوب اگر در میان این عده کسانی باشند که از شهرتی برخوردار باشند و بتواند روی آنها مانور بدهد. بازجویان کوشیدند، بسیار کوشیدند تا امثال صفرخان را نیز که به راستی قهرمانی برازندهاش بود، به خیمه شب بازی گروه سپاس بکشانند که این آذربایجانی غیور برخلاف امثال قدرتالله علیخانی، یا منوچهر مقدم سلیمی و...دست ساواک شاه را خواند و به ذلت تن نداد.
...
بازجویان که نشست و برخاستشان را با مرتجعین پنهان نمیکردند به این نتیجه رسیده بودند که بهتر است هرچه زودتر اضداد مجاهدین و مبارزین از زندان آزاد شوند. اسناد ساواک هم این واقعیت را تائید میکند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای این به اصطلاح آزادی، عوامل زیر تاثیر داشت:
• گزارش سازمان عفو بینالملل در باره نقض حقوق بشر در ایران،
• مقاله بو دار تایمز لندن که از اختناق موجود در ایران صحبت میکرد،
• و نیز، افزایش قیمت نفت که نوعی گشایش اقتصادی را بر سر زبانها انداخته بود و میبایست با گشایش سیاسی آنرا همگام و تراز کرد.
اما، (جدا از موارد فوق) آنچه رژیم شاه را به مانور به اصطلاح آزادی زندانیان واداشت، شکست جرالد فورد و روی کار آمدن جیمی کارتر و پیامدهای جیمیکراسی بود.
...
القصه، تلویزیون، مراسم عفو آن ۶۶ زندانی را پخش کرد و وقتی خبر به زندان رسید، ولوله شد. روزنامه کیهان هم گزارش جلسه گروه سپاس را منعکس کرد و چیزی بدین مضمون نوشت که در اجتماع سپاسگویان یکی از کسانی که آزاد میشد، اشاره کرد که زندانیان نامهای کتبی را مبنی بر تقاضای عفو از شاهنشاه امضاء کردهاند. حّس ندامت از رفتار گذشته آنها، منجر به تقدیم عریضهای به حضور شاهنشاه آریامهر شده و هر ۶۶ نفر استدعا کرده بودند مورد مرحمت و بخشش ملوکانه قرار گیرند. گزارش حسن رفتار این گروه در زندان نیز ضمیمه عریضه تقدیمی به پیشگاه شاهنشاه آریامهر بودهاست.
...
به جز کسانی که ۱۵ بهمن ۵۵ در مراسم سپاس شرکت کردند، دیگرانی هم بودند که (پیش و بعد از این تاریخ)، دوستان زندانیشان را تنها گذاشتند.
مهدوی کنی و تعدادی دیگر را پیش از گروه سپاس آزاد کرده بودند. اسدالله بادامچیان، شب ۲۸ مرداد ۵۵ آزاد شد. اسدالله لاجوردی ۲۷ مرداد ۵۶ از زندان آزاد شد. محمد کچویی ۲۸ مرداد ۵۶ و...
در میان گروه سپاس، یکی دو زندانی پاک و شریف هم بودند که ساواک با خدعه و نیرنگ، نام شان را در لیست گذاشته بود، بیآنکه واقعاً از عمق توطئه آگاه باشند.
یادآوری کنم که در تاریخ ایران گروه سپاس، اولین متقاضیان عفو نبودهاند.
...
برگردیم به صفر قهرمانبان(صفرخان) که در برابر تمامی تلاشهایی که برای به زانو درآوردن او صورت گرفت سربلند و پیروز بیرون آمد و در عمل نشان داد پای در زنجیر؛ خوشتر تا که دست اندر لجن.
اگر تهدید به خودکشی نکرده بود، نام آن رادمرد را هم در گروه سپاس اضافه میکردند...
«در روزگاری که سخت تر از آن بود اما زشت تر از آن نبود، صفرخان عمری درازتر از یک نسل را در بند گذراند تا بند از پای مردمان بردارد.» براستی که آنچه ما در کتابها نخوانده بودیم او در خشت خام میدید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفرخان سال ۱۳۰۰ در روستای شوشه وان(شیشوان) که سبز و خرم در کنار دریاچه ارومیه و در دامن رودخانه پر آب قالا چای آرمیدهاست، در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد و در جوانی با دوستانش، ازجمله حیدر آفاقی، احمد فخری نژاد و اصغر نوری که بعداً تیرباران شدند، علیه فئودالها به مبارزهٔ برخاست. این ایام مقارن بود با شهریور ١٣٢٠ که متفقین به ایران ریختند و رضا شاه از کشور تبعید شد.
...
صفرخان با اشاره به ستم فئودالها و اربابان میگفت: امروز ظلم و ستم و تجاوز به ناموس، فردا خبر از دردهای دیگر، هر شب با درد تازهای سر به بالین میگذاشتم و این رنجها مرا به مبارزه علیه بیعدالتی میکشاند. شبی که عروس را نوکرها(به زور) برای ارباب جوانشیر بردند سلاح به دست گرفتم. چارهای جز ایستادگی نبود.
...
در پیامد ناآرامیهای آذربایجان و تهاجم ارتش شاه به منطقه و سرکوب شورشیان، دربدری و اسارت امثال صفرخان آغاز شد. او مدتی در منطقه آذربایجان و سپس در مناطق مرزی ایران و عراق بسر برد و با تنی چند از دوستان همرزم خود به رزمندگان کردستان پیوست. سپس با یاری پیشمرگههای ملا مصطفی بارزانی به عراق رفت. اما در عراق گرفتار و به زندان اربیل فرستاده شد و مدتی آنجا در حبس و تحت نظر بود.
بین عراق و ایران احتمال بده و بستان میرفت و اینکه پناهندگان و زندانیان دوسوی مرز، مبادله شوند. صفرخان به کمک دوستانش موفق میشود خود را به خاک ایران برساند. اما پس از مدتی زندگی مخفی لو میرود و ١٨ اسفند ١٣٢٧ در ارومیه دستگیر میشود.
گویا وی به کسانی چون داداش تقیزاده تعلق خاطر داشت. داداش تقی زاده از نخستین کسانی بود که به تشکیل اتحادیههای کارگری همت گماشت. وی در سال ۱۳۱۱ هفت سال در زندان قصر زندانی بود و بسیار شکنجه شد. مدتی هم در بیجار تبعید بود. داداش تقیزاده پس از شکست دولت آذربایجان به دار آویخته شد.
...
اگرچه صفرخان و عده زیادی مانند او، قبل از تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان(آذربایجان دموکرات فرقهسی)، وارد صف مبارزه علیه مالکین بزرگ شده و هرکدام قهرمانان منطقه خود در حمایت از مبارزه دهقانان علیه بیداد و بهره کشی اربابان بودند و با اینکه خود گفتهاست ما قبل از فرقه (دموکرات) هم علیه خوانین مبارزه میکردیم و اصلا کمونیزم و سوسیالیزم نمیشناختیم، اما محیط اجتماعی و سیاسی زیست او، بیتاثیر از آنسوی «ارس» و «خزر» نبود.
...
ازجمله اتهامات صفرخان قتل سرهنگ عباس معین آزاد بود که او هیچوقت بعهده نگرفت و به زندانیان ازجمله بهروز حقی و زنده یاد آلبرت سهرابیان و...تصریح کرد من او را نکشتهام. در خاطراتش نیر همین موضوع تأکید شدهاست.
«زمانیکه از ساختمان فرمانداری خارج شدم جنازه سرهنگ معین آزاد نقش زمین بود. او مرده بود. گرچه من دارای اسلحه بودم ولی هیچگونه نقشی درکشته شدن او نداشتم. البته در زمان حکمفرمایی حزب دمکرات، خوانین از من ضربه خورده بودند و آنها در پی زمان مناسبی میگشتند تا به هر وسیلهای که شده با نیرنگ، پروندهای علیه من بسازند...»
صفرخان در این مورد با آقای علیاشرف درویشیان هم صحبت کردهاست. ضمناً او از قومگرایی جانبداری نمیکرد.
...
به گزارش سرگرد صفوت فرمانده نظامی مراغه، در تاریخ سوم دی ۱۳۲۴، به فرماندار مراغه و سرهنگ معین آزاد [در مراغه] سوءقصد شد. فرماندار مقتول و سرهنگ معین آزاد مجروح گشت...
(سرهنگ معین آزاد [بعداً] به طرز فجیعی به قتل رسید و بدنش را قطعه قطعه کردند. وی دکتر دامپزشک ارتش بود.)
...
آقای پرویز ثابتی گفتهاست: (صفر)«قهرمانی سرتیپ امین آزاد [سرهنگ معین آزاد]... را کشته و به حبس ابد محکوم شده بود».
جناب علیرضا نوریزاده نیز در یک موضعگیری آلوده، زنده یاد صفرخان را، «قاتل جنایتکار» معرفی نمود که «دو افسر وطنپرست را با اره تکهتکه کردهاست»!
کیهان چاپ لندن شماره ۷۴۵، پنحشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۷۷
...
اگر صفرخان چنین کاری کرده بود به هیچوجه از خون او نمیگذشتند. به انتقام کشته شدن سرهنگ معین آزاد، چندین نفر به قتل رسیدند اما صفرخان زنده ماند. هرچند او آذر ماه ١٣٢٩ در دادگاه نظامی به اعدام محکوم گردید اما پس از ۵ سال در سال ١٣٣٣ به او حبس ابد دادند. گفته میشود در قتل سرهنگ معین آزاد و سرگرد صفوت، که در شوشه وان(شیشوان) به قتل رسیدند، دار و دسته یکی از ملاکین مراغه، دست داشتهاند. یکی از ملاکین که با فرقه دموکرات همراهی داشت. شاید ربیعالله کبیری فرمانده فداییان در آزادسازی مراغه و... که ۲۸ آذر ۱۳۲۵ به دار کشیده شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صفرخان تا سال ١٣٣٧ در زندانهای آذربایجان بسر برد و در این سال به زندان برازجان تبعید شد. زندانیان دیگری، ازجمله کاک عزیز یوسفی و کاک غنی بلوریان و جلیل گادانی از رهبران حزب دموکرات کردستان را هم به آنجا منتقل کردند. مهندس مهدی بازرگان، عزتالله سحابی، دکتر شیبانی و افسران سازمان نظامی حزب توده هم آنجا بودند و همه تا سال ١٣٤٧ در آن زندان مخوف زندگی سختی را از سر گذراندند. صفرخان سالهای زندگی در زندان برازجان را سالهای مرگ تدریجی میدانست. بویژه که مدتها با نداری و بی چیزی (بدون ملاقات) مجبور بود در بند زندانیان عادی باشد. بعدها بود که با تلاش امثال غنی بلوریان و مهندس بازرگان به جمع آنان آورده شد.
...
صفرخان ده سال آخر را بیشتر در زندانهای تهران(قصر و اوین و مدتی هم در کمیته مشترک) گذراند. دراین دوره زندانها انباشته شده بود از جوانانی که شور و شیدایی دیگری داشتند. او با بچههای زندان خو گرفته و بیش از یک ربع قرن سیمای شهر را ندیده بود. وقتی شنید مردم یک صدا فریاد میزنند زندانی سیاسی آزاد باید گردد، مات و مبهوت به گستره پیش چشمش نظر داشت. میپرسید تهران چه ریختی پیدا کرده و این آپارتمان که میگویند چه شکلی است؟ دختر سی سالهاش در انتظارش بود. دختری که وقتی او را به زندان بردند هنوز چشم به جهان نگشوده بود.
صفرخان تا آبان ۱۳۵۷ در زندان بود. روز آزادی، «به روستائی چابکی میماند که تازه از کار شخم زمین و یا درو گندم و کوبیدن آن با ورزو به خانه بازگشته است.»
...
وقتی آزاد شد، مردم از او بسیار بسیار استقبال کردند تا جایی که برای اعلیحضرت همایونی هم سؤال پیش آمد. در کتاب دامگه حادثه (صفحه ۵۴۴)، آقای پرویز ثابتی به این موضوع اشاره کردهاست:
«قره باغی روز ۴ آبان (سال ۵۷) به من تلفن زد و گفت: اعلیحضرت فرمودند به ثابتی بگوئید این یارو صفر قهرمانی کی بوده؟ که مردم اینهمه از وی تجلیل و تمجید کردهاند...»
...
صفرخان وقتی میان مردم آمد گفت: «سینه من دفتری است که با مُرّکب خون، همه خاطرات ۳۰ سال اخیر را در آن نوشتهاند. برای من درک کلام زیبای آزادی هنوز امکان پذیر نیست. من مدیون مردم هستم… من این آزادی را که به کوشش مردم به دست آمده، گرامی میدارم. میدانم برای به دست آوردن آن چه خونها که ریخته نشده و چه سینهها که به گلوله سپرده نشدهاست... مردم مرا آزاد کردند و من بر خلاف تصور بازجویان در زندان نپوسیدم. من همیشه به مردم خودمان ایمان داشته و ایمان خواهم داشت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خاطرات غنی بلوریان از صفرخان
زنده یاد غنى بلوریان در مراسم گرامیداشت یاد صفرخان که سه شنبه ١٢ آذر ١٣٨١در برلین آلمان برگزار شد سخنانی گفت که به بخشی از آن اشاره میکنم.
...
کیست که به اندازه صفرخان رنج کشیده باشد. من شاهد همه رنجهای او بودم. مدت سی سال آزگار با رنج و مرارت و تنگدستی در زندانها مقاوم و پایدار ماند و خم به ابرو نیآورد. فشار و رنج و شکنجهها و نداریها را با بیخیالی به هیچ گرفت و تمام مصیبتهایش را با خنده و مزاح بیان میکرد و به ما و دیگران روحیه میبخشید.
...
من در سال ۱۳۲۶ به منظور دیدار یک شخصیت ملی به دهکده مرزی عراق - ایران بنام «زیوه» رفتم و در آنجا با وی آشنا گردیدم.
صفرخان در سال پایانی سلطنت رضا شاه در منطقه شوشه وان - زادگاهش -(شیشوان) همراه با روستائیان به نبرد نا برابر علیه خانها و ژاندارمهای حامیان آنها پرداخت ولی به علت نبود حامی و پشتیبان ناموفق ماند.
در سالهای بعد که فرقه دمکرات آذربایجان با استفاده از شرایط مساعد، حکومت ملی تشکیل داد، صفرخان به صف فدائیان این حکومت پیوست و به پیکار خود علیه ظلم و تبعیض ادامه داد. عمر این حکومت کوتاه بود. اما صفرخان از مبارزه باز نایستاد و این بار راهی کردستان شد و در صف جنگآوران ملا مصطفی بارزانی به مبارزه ادامه داد و در آنجا علیه ارتش و ژاندارمهای رژیم مردانه جنگید. رشادتهای او زبانزد بود. بارزانیها او را صفر قهرمان مینامیدند...
او همراه خانوادههای بارزانی به داخل عراق رفت. عراقیها مردان پیر و جوان بارزانی را از خانوادهها جدا کرده و به زندانها انداختند و زن و بچههایشان را در اردوگاههای زمستانی زیر چادر اسکان دادند. صفرخان همراه مردان بارزانی به زندان افتاد. مدتی در زندان عربها باقی ماند و پس از آزادی با تعهد به اینکه به کشورش باز میگردد خود را به دهکده مرزی کردستان عراق که هم مرز ایران بود رساند...
او از مرزها گذشت و وارد ارومیه شد. در یکی از خیابانهای ارومیه عدهای ژاندارم او را شناخته و دستگیرش کردند. صفرخان به زندان افتاد و مورد آزار و شکنجه پی در پی قرار گرفت...
بعداً او را به دژ برازجان(منطقه ی بد آب و هوا) منتقل کردند و سالهای طولانی در این منطقه ماند.
من در سال ۱۳۴۱ همراه زنده یاد عزیر یوسفی به زندان برازجان تبعید شدم و در آنجا صفرخان را بازیافتم. او را در بند عادی نگاهداری کرده بودند و ما که عده ی معدودی زندانی سیاسی بودیم رئیس زندان را فرا خواندیم که صفرخان را به بند ما منتقل کند. این کار صورت گرفت. وقتی چشمم به صفرخان افتاد بسیار ناراحت و متاسف شدم. زیرا او به علت مصیبتها و رنجهای فراوان و نداری بسیار تکیده و شکسته شده بود. اما بتدریج سلامتی خود را باز یافت. روحیهای قوی داشت و هرگز حتی یک بار از ناراحتیها و رنجهایش ننالید و آن را بروز نداد. مردانه ایستاده بود.
من پنج سال در زندان برازجان در کنار او بودم. بعدها بعلت بیماری به زندان قصر بازگردانده شدم. دیری نگذشت که صفرخان هم به زندان قصر منتقل شد و ما بار دیگر همدیگر را بازیافتیم.
صفرخان این بار در کنار مردان بزرگی چون عباس حجری، تقی کی منش، آقارضاشلتوکی، باقر باقر زاده، علی عموئی و اسماعیل خان ذوالقدر این انسان والا که ما او را پدر زندان مینامیدیم قرار گرفت...
صفرخان به تدریج حالش بهتر شد و هر روز به ورزش میپرداخت. عوامل ساواک بارها با او تماس گرفتند تا بلکه با وعده و وعید وجدان او را بخرند و مقاومت مردانه او را که برای همه عبرت انگیز بود در هم شکنند اما هر بار با قهر و غضب به آنان پشت میکرد و بی اعتنایی نشان میداد....
در سخنانش هر دم تاکید میکرد: انسان هر کاری میکند باید به آن پایبند باشد و نهراسد...
صفرخان با همه ی رنجها و مصایب و نداریها سی سال زندان را با سرفرازی به پایان رساند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخشی از یاداشت آقای شیوا فرهمند راد(روز آزادی صفرخان)
بلندگوی زندان که خیلی وقت بود ساکت شده بود، یهو راه افتاد و اسم صفرخان رو خوندن! عجب! صفرخان گوشهاش یه کم سنگین بود و اون روز دندون درد هم داشت و درست نشنید که اسمش رو خوندن. ولی بچهها که شنیدهبودن، یهو هجوم آوردن توی اتاق و بهش خبر دادن. صفرخان همینطور هاج و واج موند. هیچ باورش نمیشد. با بچهها بحث میکرد که حتماً اشتباهی شنیدن و اسم اون نبوده. خلاصه،.. هر طوری بود بچهها راضیش کردن که بلند شه و حاضر شه، ولی اون بلند شد و صاف رفت زیر هشت که بپرسه جریان چیه. اونجا حکم آزدایش رو بهش نشون دادن و تازه باور کرد که بچهها راست میگن. برگشت به بند که روبوسی و خداحافظی کنه، ولی همون دم در یهو اشکش سرازیر شد. عرق از پیشونی و صورتش هم روون شدهبود، همینطور قطرهقطره آب از چونهاش میریخت و ما دیگه نمیفهمیدیم که این عرق صورتشه یا اشکشه. هیچ حال خودشو نمیفهمید و نمیدونست چیکار کنه. همین طور دور خودش میچرخید. چند نفر داشتند بند و بساطش رو بستهبندی میکردن، چند نفر داشتن لباس تنش میکردن و بقیهی همبندیها همینطور میاومدن، تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن. بچههای بندهای ۴ و ۵ و ۶ همگی توی حیاط بند ۶ جمع شدن و صفرخان اومد که برای خداحافظی چند کلمهای بگه. ولی بغض گلوشو گرفته بود و نمیتونست حرف بزنه. خلاصه همینطور با صدای بغضآلود شروع کرد. ولی اینقدر احساساتی شده بود که نمیدونست چی بگه و چطوری بگه. یه جمله به فارسی میگفت، بعد یه جمله به ترکی میگفت، بعد گریه امونش نمیداد. یهو یکی از بچههای آذربایجان که کنارش ایستادهبود مشتش رو برد هوا و بلند شعار داد:
«صفرخان، قهرمان!»
و ما همه با بلندترین صدامون تکرار کردیم «صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! یاشاسین قهرمان! یاشاسین صفرخان!»
این کار میدونی یعنی چی؟ یعنی شورش توی زندان! تا همین یکی دو ماه پیش، یا چه میدونم چند وقت پیش اگه همچه اتفاقی میافتاد، پلیس ضد شورش میریخت توی بند و با باتونهاشون گوشت کوبیدهمون میکردن، تیکه پارهمون میکردن... کما اینکه قبلاً به بهانههای خیلی کوچکتر این کارو کردهبودن...
...
ما که همینطور شعار میدادیم، یهو تموم قصر به لرزه در اومد. از پشت دیوار، از بندهای ۲ و ۳ هم صدا اومد: صفرخان، قهرمان! اونها هم شعار میدادن. بعد بندهای ۱ و ۷ و ۸ هم شروع کردن...
دیوارهای حیاط زندان میلرزید، آسمون میخواست به زمین بیاد: صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! یاشاسین قهرمان!
...
صفرخان بیشتر احساساتی شدهبود. یه آستین کتش رو بچهها به زحمت به اون تن پهلوونیش کردهبودن، ولی اونیکی آستین رو نمیپوشید و بریدهبریده و اشکریزون میگفت:ُ
«نه! من نمیرم؟ کجا برم؟ من که جایی ندارم! من اون بیرون کس و کاری ندارم. فَک و فامیل من همین شماها هستین. میمونم، اگه همه رو آزاد کردن، بعد از همهتون میام بیرون».
ولی توی اون شلوغی کسی گوشش بدهکار نبود. صدای شعار زندانیها هنوز آسمون رو میلرزوند. چه قیامتی! چه قیامتی! آخرش بچهها هیکل به اون بزرگی رو سر دست بلند کردن و تا دم زیر هشت بردن. اونجا صفرخان با همه خداحافظی و روبوسی کرد و رفت....
صفرخان مرارت بسیار کشید اما به روزمرّگی نیافتاد
صفرخان راوی رنجها و یادمانها، مرارت بسیار کشید اما به روزمرّگی نیافتاد.
در سالهای آخر زندگی، بیماری او را زمین زده بود و با اینکه میدانست به زودی به میهمانی خاک خواهد رفت همچنان صبور و غیور، لحظهای را در دفاع از آزادی و دعوت به ایستادگی در برابر ستمگران، از دست نداد و همیشه خواهان تغییر و دگرگونی و اصلاح امور بود.
شنبه شب (۱۹ آبان ماه ۱٣٨۱)، صفرخان که تاریخ زندانها و تاریخ دردها و رنجهای ما بود از دنیا رفت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد. قدردانی از او، در زمان حیاتش ضروری بود. تجلیل از او، تجلیل از یک مبارز، یک مبارزه و یک آرمان بود و قدردانی از کسی که در برابر ظلم و خودکامگی به پا خاست و اوج تحمل و پایداری را به نمایش گذارد، اما تحت الحنک بندان زیر ریش و به قول حافظ «طبلهای زیر گلیم» مانع شدند. همانها که از پستان دین شیر دنیا میدوشند و با پاشنههای آهنینشان از پیکر و دوش صفر قهرمانیان و امثال او بالا رفتند و به قدرت رسیدند.
...
نفت چراغ زندگی او که عشق به انسان در نگاه و چهرهاش میدرخشید، تمام شد، اما فتیله آن چراغ هنوز میسوزد و روشنی خواهد داد.
نفت چراغ زندگی ما تمام شد
اکنون فتیله سوزد و این نور کم از اوست
در زمانهای که عقل به تبعید رفته و ابتذال به میدان آمدهاست، در جامعه فراموشکار و بیرحم ما که حتی فرزندان خویش را هم که سالها رنج اسیری در زندانها را تحمل کرده و جانباختهاند، به یاد نمیآورد و خالی از ذهنیت تاریخی و حافظه تاریخی است، اندوه درگذشت چنین کسانی خیلی سنگین است.
گرچه صفرخان در شمار کسانی بود که وقتی حضور ندارند بیشتر حاضرند،
گرچه گفته شده «ونودولماز ائل یولوندا جانی قوربان اولانلارین»
کسانی که در راه ملتشان قربانی شدهاند هرگز فراموش نخواهند شد
اما به قول زنده یاد غنی بلوریان «مدت سی سال آزگار هیچگاه، حتی یک نفر از هموطنانش در زندان را بر وی نگشود تا با لبخندی این جان شیفته را شاد گرداند» او در زمان حیاتش هم فراموش شد.
بیاد بیآوریم که ۳۲ سال زندانی کشید و پس از آزادی، تا پایان عمر در انزوا و خاموشی و تحمل دردها و بیماریهای ناشی از دوران زندان به سر برد و در غربت و تنهایی درگذشت. بی اختیار یاد محمود اعتمادزاده(به آذین) میافتم که تعداد کسانیکه وی را تشییع جنازه کردند کمتر از کتابهایی بود که وی نوشته و ترجمه کرده بود.
راست میگوید گوته:
بر فرازِ همه قُلهها آرامش حکمفرماست،
بر سرِ درختان
کوچکترین نسیمی حس نمیکنی،
پرندهها در جنگل خاموشاند.
تعجیل مکن، بزودی
تو هم خاموش خواهی بود.
در خاطرات خانه زندگان به زندان برازجان اشاره کرده و عکسهای مربوط به آن را هم گذاشتهام.
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook