برای هر چیز زمانی وجود دارد قطع رابطه با رفیق قدیمی
...
خواهم شدن به بُستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
گه سّر عشقبازی از بلبلان شنیدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
دوست بسیار عزیزی داشتم و سالیان طولانی با هم بودیم. هر جا میرفتم مرا چون سایه دنبال میکرد. من نیز شب و روز، و در سفر و حَضَر پا به پای او میرفتم. پیش از مدرسه و دانشگاه نیز همدیگر را میشناختیم.
صمیمی و صاف بود. من هم هوایش را داشتم و تلاش میکردم او را حفظ کنم، بویژه وقتی با آلودگی روبرو میشد.
نمیخواستم با هیچ گردی یا غباری روبرو شود. انصافاً او هم حق دوستی را تمام و کمال بجا میآورد. آخر، یک عمر با هم خاطره داشتیم.
یادم هست پیش از انقلاب، در کمیته مشترک ضد خرابکاری جلوی خودم بارها مُشت خورد و من نتوانستم جلوی آن ضربات را بگیرم...
آن دوست که از کودکی با من بود. در زندان شاه حضور داشت. بعد از انقلاب، در اوین، قزل حصار، دستگرد، و در زندان خوانسار و دارون و گلپایگان نیز مرا تنها نگذاشت. از زندان که گریختم همراهیم کرد. به هر «دوزخ» و «جنت»ی هم که پاگذاشتم آمد. چه گره ها که با او باز کرده بودم. بد جوری با من ندار، و مَچ بود. شب و روز، با هم بودیم و غمخوار همدیگر...
...
گذشت و گذشت و گذشت تا این اواخر
این اواخر انگار ورق برگشت و او بازی درآورد. بازی درآوردنی که البته خودم در آن نقش داشتم ولی طفره میرفتم و تقصیر را به گردن او میگذاشتم. یکی دو بار گرفتمش و از شدت درد تکان دادم. آنقدر بیتاب شدم که چندین بار خواستم عذرش را بخواهم اما دلم نیامد، چون آن دوست با وفا، مَدَد ها به من رسانده بود و حسابی بهمدیگر عادت کرده بودیم، از این گذشته رها کردن او شرط وفا نبود.
اما زمانی پیش آمد که حفظ او فقط با درد همراه بود. دردهایی سخت که آرام و قرار را از من میگرفت. مدتها تحمل کردم بلکه اوضاع سابق برگردد، ولی نشد که نشد. حالا دیگر نه یار شاطر، بلکه بار خاطر بود.
بعد از صبوری و کلی کجدار و مریز، دیدم چارهای جز جدایی نیست.
چه بسا برای او هم، با من بودن دیگر فایده نداشت، چون وقت و بیوقت بِهِش پیله میکردم و کوتاهیهای خودم را به حساب او میگذاشتم.
...
یک شب خوابیده بودم و دَم دَمای صبح متوجه شدم که پیشدستی کرده و از من جدا شدهاست. از جا برخاستم و با شگفتی دیدم دیگر با من نیست.
بدیهی بود.
برای هر چیز زمانی وجود دارد
زمانی برای تولد، زمانی برای مرگ.
زمانی برای كاشت، زمانی برای برداشت.
زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن.
زمانی برای دور ریختن سنگها، زمانی برای جمعآوری سنگها.
زمانی برای به دست آوردن، زمانی برای از دست دادن...
زمانی برای گریستن، زمانی برای خندیدن.
زمانی برای دور ریختن سنگها، زمانی برای جمعآوری سنگها.
زمانی برای به دست آوردن، زمانی برای از دست دادن...
...
آن رفیق شفیق – دندانم – بود !
آن رفیق شفیق – دندانم – بود که اکنون در دست و میان انگشتانم قرار داشت، به او خیره شدم و با هاش بیآنکه لب به سخن بگشایم حرف زدم...
اگرچه روندهای پیرامون ما برگشتناپذیر هستند، با اینحال، برای آخرینبار او را شستم. سیاهی و خمودگیاش البته نرفت. اما همچنان زیبا و محکم بود. او نیز به من خیره شده و به زبان بی زبانی حرف میزد.
...
آدمی بر زمان میگذرد و میرود. میرود و مثل آب رفته دیگر به جوی باز نمیگردد.
هـیچ آیـینه دگـر آهن نشد
هیچ نانی گندم خرمن نشد
هیچ انگوری دگر غوره نشد
هیچ میوه پخته با کوره نشد
هر کاری کردم بیاندازمش دور، نشد که نشد...
...
سایت همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook