یادی از شاهکرمیها و گروه مهدویونتاریخ حُکمِ آینه دارد هرآینه
برآمد نیلگون ابری ز روی نیلگون دریا
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
دو ابر بانگزن گشت از دو سوی آسمان پیدا
به هم ناگاه پیوستند و پُر شد از دو سو غوغا
در جادهای گِلآلود و پُر از چاله چوله، در غروبی مِهآلود که گِردباد میوزَد، در عالم تمثیل، تصور کنیم «پرچم دار»ی با بیرق سرخ با ارابهای قیژ و قيژ کنان، از سمت چپ جاده، به اصطلاح پیش میتازد و در مسیرش، مجید شریف واقفی را زیر گرفته، صمدیه لباف را زخمی کرده، محمد یقینی را کشته است، این ارابه پُر هیاهو، همین جور که جلو میآید، درشکهها، و دوچرخهسوارها را به سمت راست جاده میکشاند و کسانی را که طوقه دوچرخه به دست، بازی میکنند به آن سو پرت میکند. این تمثیل، اشاره به وقایع اتفاقیه در مجاهدین بود که از پیامدهای مخرب آن بروز زودرس جریان راست ارتجاعی بود که از آن ساواک بهرهها برد و مردم ایران آسیبها دیدند. اشتباه نشود موضوع بر سر تغئیر نظرگاه و ایدئولوژی که حق طبیعی هر آدمیاست، نیست. جریان تقی شهرام که خودش را نوک پیکان تکامل میپنداشت، با اِعمال روشهای ضد انقلابی، نهال سرسبز و زیبایی را که امثال حنیف نژاد با خون دل کاشته و آبیاری کرده بودند، شکستند و به روی همرزمان خویش تیغ کشیدند. در آن جاده گِلآلود و پُر از چاله چوله، در غروب مِهآلودی که گِردباد میوزید، گروههای کوچکی که با ارابه ران و بیرقش، زاویه و فاصله داشتند، بیشتر، به راست افتادند و یا در رویارویی با ساواک جان باختند. برگردیم به مهدویون
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد امیرشاه کرمی و مهدی امیرشاه کرمی، دانشجویان ممتاز دانشگاه صنعتی آریامهر که از سال ۵۲ به مجاهدین نزدیک بودند، بعد از فاصله گرفتن از جریان تقی شهرام، همراه دوستانشان، گروهی مستقل بنام «مهدویون» را در دستور کار خود گذاشتند.
۱- آنان بر این باور بودند که برای مبارزه با استثمار و استبداد، و رسیدن به آزادی و عدالت اجتماعی، باید ابتدا جامعه خود و روحیات مردم ایران را بشناسند، عمیقاً مطالعه کنند و ازهمه مهم تر مکتب راهنمای عمل داشته باشند.
۲- گروه مهدویون چهارشاخه داشت: شاخه تهران به رهبری محمد امیرشاه کرمی و حسینجان زینعلی گلپایگانی، شاخه اصفهان به رهبری مهدی امیرشاه کرمی و محمدعلی اکبریان تفاقی، شاخه تبریز به رهبری ابراهیم جعفریان و مرتضی واعظی دهنوی. گویا شاخهای هم در مشهد داشتند...
۳- یکی از دستاوردهای آنان تدوین جزوه شناخت بود که بر آثار فلسفی ملاصدرا و فارابی... هم استناد کرده بودند. ازجمله به رساله «سه اصل» و «حکمت متعالیه» صدرالمتألهین.
۴- شاخه اصفهان گروه، خانهای امن در آن شهر (در کُرد آباد) تهیه دیدند، به بازار هم وصل بودند تا ارتباطات اعضا مورد پوشش قرار گیرد. متاسفانه شتاب کردند و انجام این یا آن عملیات، حواسشان را پرت کرد و ذهنشان را گرفت.
۵- محمدعلی اکبریان(حاجی) و شمسالدین امیرشاه کرمی، ضربه زدن به پاسگاه دارون[داران] را در برنامه خود میگذارند اما موفق نمیشوند. در زندان دستگرد اصفهان، آقای دانش، یکی از مسؤولین ساواک (که پروندهاش به محمدعلی اکبریان مربوط میشد) برای من تعریف کرد «وی حوالی دارون، به خیال اینکه شناسایی شده و عنقریب دستگیر میشود، خودش به خودش به قصد کُشت، چاقو زد و نزدیک بود بمیرد».
۶- آن روز هر دو نفر (اکبریان و شمسالدین امیرشاه کرمی) دستگیر میشوند و در بازرسی از محل اقامت شان، وسایل تهیه کپسول سیانور، چاشنی، فتیله، دینامیت و... ضبط میشود. اینها را من از زندهیاد اکبریان در زندان وکیلآباد مشهد هم شنیدم.
۷- سال ۵۳، مهدی امیرشاه کرمی مقابل دانشگاه آریامهر مورد تهاجم گارد دانشگاه قرار میگیرد اما موفق به فرار میشود. مأموران برادر بزرگ مهدی به نام احمد امیرشاه کرمی و پسر عمویش عظیم امیرشاه کرمی را دستگیر میکنند.
۸- برای جلوگیری از دستگیریهای بیشتر، خواهران مهدی (صدیقه و فخرالسادات امیرشاه کرمی)، مجبور میشوند زندگی مخفی اختیار کنند. با تلاش زهرا زندی زاده از اعضای اولیه مهدویون که دانشجوی رشته شیمی دانشگاه اصفهان بود، آموزشهای لازم به آنان داده میشود.
۹- با پیگیری ساواک اصفهان، ۳۰ خرداد ۱۳۵۴، مهدی طی درگیری خونینی که در محله کُردآباد اصفهان رخ داد، به رگبار بسته میشود و به قتل میرسد. ساواک البته چنین گزارش کرد: مهدی امیرشاه کرمی در ۳۱/۳/۱۳۵۲ «هنگام عبور از جاده ی خوراسگان – اصفهان به طور ناگهانی مواد منفجرهای که همراه داشته منفجر و بلافاصله به زمین میخورد و پس از سوختگی شدید، فوت میکند.»
۱۰- بعد از این واقعه، زهرا زندیزاده و یکی از خواهران مهدی به نام فخرالسادات، راهی تهران شده، مدتی در دماوند مخفی میشوند. صدیقه خواهر دیگر هم مدتی با برادرش محمد، خانهای در تهران میگیرند و متاسفانه یکبار که محمد به تمیز کردن اسلحهاش مشغول بود، گلولهای خارج شده، به پایش اصابت میکند دوستانش تلاش بسیار میکنند گلوله را خارج کنند اما موفق نمیشوند و در پایش میمانَد.
۱۱- هیجده بهمن ۱۳۵۴ حسینجان زینعلی گلپایگانی، در حالی که تغییر قیافه داده بود، بر اساس قراری که در دانشگاه صنعتی آریامهر داشت، به آنجا رفت، اما به طور ناگهانی در محاصره اکیپی از مأموران کمیته مشترک قرار گرفت. طی یک درگیری که میان وی و همایون کاویانی دهکردی (کاوه) از بازجویان ساواک در کمیته مشترک، رخ داد به سویش تیراندازی و زخمی شد و کمی بعد جان باخت. شنیده شد در آخرین لحظات، مرگ بر استبداد می گفت، آیههایی از قران میخواند و شعار آزادی سرمیداد.
ای دریغا ای دریغا ای دریع - آنچنان ماهی نهان شد زیر میغ
۱۲- مدتی کوتاه پس از جانباختن حسینجان زینعلی گلپایگانی، محمد امیرشاه کرمی در حالی که هنوز تیر در پایش بود و نمیتوانست به خوبی راه برود، هنگام عبور از یکی از خیابانهای تهران محاصره شد و به رگبار بسته شد.
۱۳- اوایل خرداد سال ۵۶، دو تن از اعضای گروه مهدویون، مرتضی واعظی دهنوی و فاطمه جعفریان، در یک برخورد مسلحانه با مأموران ساواک در تبریز کشته شدند. دو نفر دیگر (ابراهیم جعفریان و طیبه واعظی دهنوی) پس از درگیری، دستگیر شدند و بعدا هر دو در یک صحنهسازی که گویا قصد فرار داشتند، به رگبار بسته شدند. برخی معتقدند در خانههای مخفی ساواک، جانشان را گرفتند.
۱۴- زهرا زندی زاده، صدیقه امیرشاه کرمی، رضا مجلسی و احمد پیرآور و... نیز طی یک عملیات جداگانه دستگیر و زندانی شدند. در اصفهان هم حسین مصیب زاده گیر افتاد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱۵- سال ۱۳۵۴ محمد امیرشاهکرمی، یکی ازدانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر [صادق] را به عضویت شاخه تهران درآورد. بعد از قتل افرادی که اشاره شد، وی رهبری گروه مهدویون را به دست گرفت.
۱۶- گفته میشود «صادق» پس از دستگیری با ساواک راه میآید و ساواکیها هم سخت گیری نمیکنند. یکی از دستگیرشدگان گفته بود [نقل به مضمون] «ما [به بازجوها] اطلاعات میدادیم و تحلیلهای سیاسی میکردیم که چگونه میشود جلوی مبارزه را گرفت. درواقع به کمک دستگاه رفته بودیم که بگوئیم چکار کنند و چگونه جلوی مبارزه را بگیرند.»
۱۷- درواقع، صادق همه را گفته و تخلیه کرده بود. از همان برخورد اول برای ما روشن شد که دقیقاً ساواک با تمام جوانب اطلاعات دارد با ما برخورد میکند. بازجوها همه اطلاعات را داشتند.»
۱۸- صادق با اشاره به همکاری خودش با ساواک گفته بود: «من خوابی دیدم درحال بیهوشی و به این نتیجه رسیدم که خوب است بیائیم به بازجوها بگوئیم که اصلاً مسائل ما این است. دراینصورت با ما کاری ندارند...»
۱۹- بازجوها یک روز آمدند و گفتند که میخواهیم آزادتان کنیم؛ که این عجیب بود. چون در آن ایام کسانی که در ارتباط با یک گروه مسلحانه و مخفی، دستگیر میشدند اعدام یا حبس طولانی میگرفتند و این خیلی جای سئوال داشت.
۲۰- عضدی (محمدحسین ناصری) آن موقع مسؤول پرونده ما بود. آمد با ما مصاحبه کوتاهی کرد و بعد گفت آزادید و ما را از در بیرون کردند. بازجو هوشنگ ازغندی [منوچهری ازغندی] به ما گفت شما را آزاد میکنیم، ولی یک شرط دارد.
شرط این است که مرد و مردانه بروید بیرون با کمونیستها بجنگید... اسلام را تبلیغ کنید. جلوی گسترش مارکسیسم را فقط شماها میتوانید بگیرید.
۲۱- گویا در حضور هوشنگ ازغندی [منوچهری ازغندی]، صادق [که به نظر من حبیبالله داداشی هستند] عنوان میکنند حالا که ما از زندان آزاد میشویم خوب است برویم زیارت امام رضا مشهد کمی خستگی در کنیم. یا منوچهری همین را پیشنهاد میکند. ریز آن را نمیٔدانم اما مضمونش همین است.
۲۲- افراد حدود یک هفته بعد با ماشینی که تهیه کردهاند از اصفهان راهی تهران میشوند تا با آقا «صادق» بروند مشهد. اما ایشان عنوان میکنند من نمیتوانم بیایم همسرم پا به ماه است... و خلاصه نمیرود. باقی نفرات راهی مشهد میشوند و در بازگشت که از مسیر بجنورد و جنگل گلستان برمیگردند. یک تریلی وسط راه به شدت به آنها میکوبد و در آن تصادف خونین مادر شاهکرمیها و زهرا زندی زاده در دم کشته میشوند، بقیه هم به شدت آسیب میبینند... دوستان عزیز این قصه سر دراز دارد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◄ هوشنگ ازغندی با دیگر بازجوی کمیته مشترک (منوچهر وظیفهخواه) یکی نیست.
◄ از جسنجان زینلی، آنچه با عنوان وصیتنامه وی، منتشر شده، واقعی نیست. او با مرتجعین میانه نداشت.
◄ یکی از زندانیان زمان شاه (آقای جلیل امجدی) تحقیق خوبی دارند با عنوان:
تاریخ شفاهی سازمان مهدویون
آندری تارکوفسکی در فیلم سینمایی «نوستالژیا» داستان انسان رنجدیدهای را به تصویر میکشد که تمام زندگیش را به گذراندن یک شمع روشن از درون یک گندآب سپری میکند و همهاش دل نگران این است که مبادا شمع خاموش شود. در رویارویی با بی مروتی، خودکامگی و مناسبات ظلمانی، دغدغهِ نوع من نیز، گذراندن شمع روشن وجود از میان تاریکی بودهاست. کدام تاریکی؟ ابتذال حقیری که گاه همه جا را فرا میگیرد و صغیر و کبیر را تابع تعادل قوا کرده، به رکوع و سجود و مدح و ثنا میکشاند. بگذریم که بسیاری از ما در برابر سرگشتگی در زمان حال، سروقت گذشته میرویم و تلاش میکنیم از میان ظواهر به چیزی واقعی برسیم. انگار در جستوجوی علتِ این سرگشتگی هستیم و در پی «آناتِ وجود» و به قول «ویرجینیا وولف» به دنبال Moments of Being «لحظات بودنِ» خویشیم. چرا چنین است؟ چون بخشی از وجود رازآمیز هر کدام ما با خاطراتمان عجین شده، پس باید یادمانهای محبوس را از بندی که در واقع قسمتی از خود ماست آزاد کرد و صدایش را شنید. صدایی که با صدای روزانه ما یکی نیست..
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook