ری و روم و بغداد (۵) از شاهرخ مسکوب و شکرالله پاکنژاد تا آلبرت اَینشتَین و سفره هفتسین
خانمها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام میکنم. این مطلب به یک موضوع واحد نمیپردازد. مثل خیالات آدمی که ری و روم و بغداد را درمینوردد و دَم به دَم حالی به حالی میشود؛ دَرهم و بَرهم، پیچیده، ازهم پاشیده و همراه با استعاره است. مطالب پراکنده است و بهم ربط ندارد. تنها ممکن است یادآور این یا آن خاطره و سرگذشت باشد. همین و بس.
بتدریج بخشهای دیگر تدوین میشود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوگ سیاوش، شاهرخ مسکوب را نوشت
من شاهرخ مسکوب را ندیدهام اما انگار از سالهای دور با او آشنا بودم. آیا چون او نیز زندانی سیاسی بود و استبداد ملوکانه را تجربه کرده بود؟ آیا چون بر خلاف دستور سازمانی و تشکیلاتی به گِرد توبه تاکتیکی و ندامت خواهیهای حقیر نچرخیده بود؟ آیا چون با تذکره الاولیاء و مولوی و عطار و سهروردی، مثل شاهنامه فروسی و غزل غزلهای سلیمان و پائیز و آسمان دمخور و رفیق بود؟ آیا چون هرگز به ککش نرفته بود که چون در شرایط پیچیده و دشواری به سر میبریم و ممکن است دشمن سوءاستفاده کند، پس خیلی حرفها را نباید گفت؟ آیا چون کند و کاو در تاریخ و فرهنگ میهنش را ضروری میدید و با شنیدن اینکه اینها روشنفکربازی و پوچ است، از میدان به درنمیرفت؟ یا چون در همه چیز با شک اسلوبی وارد میشد و به یقینهای کور میخندید؟... نمیدانم. اما میدانم که بعد از آن مرداد گران (۲۸ مرداد ۱۳۳۲) و در شرایط هولناکی که در زندان شاه «عبرت نویسان» و ندامت پیشگان از همدیگر سبقت میگرفتند، شاهرخ مسکوب، چون سرو ایستاد. چون سرو ایستاد و سر را سندان صبوری کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیمهشببازی مرتجعین، مسبوق به سابقه است
محمد علی میرزا شب عاشورا پابرهنه به کوچهها میافتاد و چنانکه رسم مردم تبریز است در ۴۱ مسجد شمع روشن میکرد و مرتب به چاپ کتابهای دینی و دعا مشغول بود. وقتی نهضت مشروطه برخاست، نسخه تازهای از «زیارت عاشورا» پیدا شد. محمد علی میرزا، همو که پس از به توپبستن مجلس روزنامهنگار دوره مشروطیت ایران جهانگیرخان صوراسرفیل را با ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی، در باغشاه پس از شکنجه کشت، با شتاب، زیارتنامه عاشورا را در چاپخانهاش چاپ، و میان مردم پخش کرد. رضاشاه بزرگ نیز بر سر، گِل [خَرّّه] میمالید و تاسوعا و عاشورا عزادار بود. روز عاشورا مطابق شهریور ۱۳۰۰، دسته عزاداری قزاق با یک هیئت و نظم و تشکیلات مخصوص به بازار آمد و خود سردار سپه در حالی که سر خود را برهنه کرده بود و کاه روی سر خود میپاشید در جلوی دسته دیده میشد…[در مراسم]شام غریبان وی، سر و پای برهنه شمع به دست گرفته و در حرکت بود. (ملک الشعرای بهار، کتاب احزاب سیاسی / خاطرات من - حسن اعظام قدسی -اعظام الوزاره- صفحه ۵۱)
پیش از انقلاب، در مراسم عزاداری تاسوعا و عاشورا که در کاخ گلستان برگزار میشد، اعلیحضرت همایونی هم شرکت میکردند و امثال هوشنگ نهاوندی و زندهیاد امیرعباس هویدا هم با لباس سیاه چهار زانو مینشستند تا روضهخوانان روضه بخوانند. در آن روزگار، برای روز مبادا، امثال شعبان بی مخ که عَلم وُ کتل راه میانداختند، تقویت میشدند. خرافههای امروز، ریشه در دیروز و پریروز و پس پریروز دارد! ملاحسین کاشفی نویسنده کتاب بیمقدار و خراقهآلودی چون روضه الشهدا، که چندین قرن است به دفتر و دستک آخوندهای مرتجع تبدیل شده، مورد حمایت بیدریغ امثال سلطان حسین بایقرا بود.
...
اگر سوگ و عزا، تاریخ و فرهنگ ما را آلوده و به جای شور و شادی، نوحه و ندبه نشاندهاست، عجیب نیست. خیمه شببازی مرتجعین، حد و مرز ندارد اما مسبوق به سابقه است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوگ سیاوش، شاهرخ مسکوب را نوشت
من شاهرخ مسکوب را ندیدهام اما انگار از سالهای دور با او آشنا بودم. آیا چون او نیز زندانی سیاسی بود و استبداد ملوکانه را تجربه کرده بود؟ آیا چون بر خلاف دستور سازمانی و تشکیلاتی به گِرد توبه تاکتیکی و ندامت خواهیهای حقیر نچرخیده بود؟ آیا چون با تذکره الاولیاء و مولوی و عطار و سهروردی، مثل شاهنامه فروسی و غزل غزلهای سلیمان و پائیز و آسمان دمخور و رفیق بود؟ آیا چون هرگز به ککش نرفته بود که چون در شرایط پیچیده و دشواری به سر میبریم و ممکن است دشمن سوءاستفاده کند، پس خیلی حرفها را نباید گفت؟ آیا چون کند و کاو در تاریخ و فرهنگ میهنش را ضروری میدید و با شنیدن اینکه اینها روشنفکربازی و پوچ است، از میدان به درنمیرفت؟ یا چون در همه چیز با شک اسلوبی وارد میشد و به یقینهای کور میخندید؟... نمیدانم. اما میدانم که بعد از آن مرداد گران (۲۸ مرداد ۱۳۳۲) و در شرایط هولناکی که در زندان شاه «عبرت نویسان» و ندامت پیشگان از همدیگر سبقت میگرفتند، شاهرخ مسکوب، چون سرو ایستاد. چون سرو ایستاد و سر را سندان صبوری کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیمهشببازی مرتجعین، مسبوق به سابقه است
محمد علی میرزا شب عاشورا پابرهنه به کوچهها میافتاد و چنانکه رسم مردم تبریز است در ۴۱ مسجد شمع روشن میکرد و مرتب به چاپ کتابهای دینی و دعا مشغول بود. وقتی نهضت مشروطه برخاست، نسخه تازهای از «زیارت عاشورا» پیدا شد. محمد علی میرزا، همو که پس از به توپبستن مجلس روزنامهنگار دوره مشروطیت ایران جهانگیرخان صوراسرفیل را با ملکالمتکلمین و قاضی ارداقی، در باغشاه پس از شکنجه کشت، با شتاب، زیارتنامه عاشورا را در چاپخانهاش چاپ، و میان مردم پخش کرد. رضاشاه بزرگ نیز بر سر، گِل [خَرّّه] میمالید و تاسوعا و عاشورا عزادار بود. روز عاشورا مطابق شهریور ۱۳۰۰، دسته عزاداری قزاق با یک هیئت و نظم و تشکیلات مخصوص به بازار آمد و خود سردار سپه در حالی که سر خود را برهنه کرده بود و کاه روی سر خود میپاشید در جلوی دسته دیده میشد…[در مراسم]شام غریبان وی، سر و پای برهنه شمع به دست گرفته و در حرکت بود. (ملک الشعرای بهار، کتاب احزاب سیاسی / خاطرات من - حسن اعظام قدسی -اعظام الوزاره- صفحه ۵۱)
پیش از انقلاب، در مراسم عزاداری تاسوعا و عاشورا که در کاخ گلستان برگزار میشد، اعلیحضرت همایونی هم شرکت میکردند و امثال هوشنگ نهاوندی و زندهیاد امیرعباس هویدا هم با لباس سیاه چهار زانو مینشستند تا روضهخوانان روضه بخوانند. در آن روزگار، برای روز مبادا، امثال شعبان بی مخ که عَلم وُ کتل راه میانداختند، تقویت میشدند. خرافههای امروز، ریشه در دیروز و پریروز و پس پریروز دارد! ملاحسین کاشفی نویسنده کتاب بیمقدار و خراقهآلودی چون روضه الشهدا، که چندین قرن است به دفتر و دستک آخوندهای مرتجع تبدیل شده، مورد حمایت بیدریغ امثال سلطان حسین بایقرا بود.
...
اگر سوگ و عزا، تاریخ و فرهنگ ما را آلوده و به جای شور و شادی، نوحه و ندبه نشاندهاست، عجیب نیست. خیمه شببازی مرتجعین، حد و مرز ندارد اما مسبوق به سابقه است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای عشق، چهره آبیات پیدا نیست
اواخر پاییز سال ۶۰ وقتی شکرالله پاکنژاد را به رگبار بستند اسدالله لاجوردی جار زد: « اونکه شاه گفت نجس نژاده، ما کشتيمش»
در شام یلدای میهن مان که ظلمت و تاریکی لباس نور پوشیده و کرمهای شب تاب خود را خورشید جا میزنند، به راستی جای امثال شکرالله پاک نژاد خالی است. قلم قرشمال نوکران استعمار و ارتجاع در غیبت امثال او بذر یأس میکارند و گرد محنت میپاشند. تمام تجربه جنبش ملی در آن روح لطیف و بی قرار متبلور بود. بی حرفی هایش را با پرحرفی جبران نمیکرد و جدی تر از آن بود که از آنچه نمیداند سخن بگوید. پیش از انقلاب مرعوب امثال عضدی و حسین زاده در کمیته مشترک به اصطلاح ضدخرابکاری نشد و در رژیم خمینی هم که شکنجهگرانش در قساوت و بیشرمی بازجویان ساواک را پشت سر گذاشتند، روی اعتقادات خویش ایستاد. او یکی از معدود مبارزانی بود که حرمتنهادن به گوهر مجرد آزادی را مُقَدّم بر تحقق عملی آن می دانست و برخلاف کسانیکه به دموکراسی به عنوان یک نظریه قدرت مینگریستند، معتقد بود آزاداندیشی جوهر اخلاق است.
به بخشی از دفاعیه شکرالله پاکنژاد در زندان شاه اشاره میکنم
برای اینکه بدانید با آزادیخواهان ایران چگونه رفتارمیشود، برای این که ارزش بازجوییهایی که به آنها استناد میشود معلوم گردد باید قسمتی از شکنجههائی که درمورد شخص خودم انجام شده شرح دهم. پس از دستگیری درتاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۴۸ فوراً مرا به سازمان امنیت خرمشهر بردند. درآنجا سه نفر بازجو به ضرب مشت و لگد و کابل مرا لخت کرده و به اصطلاح بازدید بدنی کردند. از ساعت ۸ بعد از ظهر تا یک بعد از نیمه شب بازجویی توام با مشت و لگد ادامه یافت. فردای آن روز مرا به زندان شهربانی آبادان منتقل کرده و در یکی از مستراحهای آن زندان محبوس کردند. یک هفته در این مستراح، تنها با یک پتوی سربازی، بدون لباس و روزانه تنها با یک وعده غذا گذراندم. وقتی مرا به زندان اوین بردند، دربدو ورود بازجوئی همراه با شکنجه شروع شد. ... دو نفر مرا روی زمین خوابانیدند و با شلاق سیمی به جان من افتادند...بیهوش شدم، تمام بدنم کبود شد و خون از گوش من به راه افتاد که منجر به پارهشدن پرده گوش چپ من شدهاست... من تنها کسی نیستم که شکنجه شدهام. تمام متهمین که دراین دادگاه حضور دارند شکنجه شدهاند. در بین ۱۸ نفر متهمین حاضر حتی یک نفر هم نیست که شکنجه نشده باشد...تمام افراد وابسته به گروه فلسطین بدون استثناء شکنجه شدهاند... مهندس حسن نیکداودی در اثر شدت ضربات وارده در زندان کشته شدهاست...جرم نیک داودی خواندن کتاب بودهاست... آقای رئیس دادگاه آقایان قضات، انجام چنین شکنجههایی درعصر فضا و قمر مصنوعی باعث خجالت نیست؟ شما ما را به جرم گفتن حقایق محکوم خواهید کرد. محکومیت ما چیزی از تلخی حقایقی که گفته شد نخواهد کاست...
...
شکرالله پاکنژاد سرشار از احساسات سیاسی و دانش اجتماعی و بالاتر از همه فروتنی بود و آنقدر افتاده که زندانی رنجدیده، سعید سلطانپور میتوانست به ناحق، پاپیچش شده و آزارش دهد و وی دَم هم برنیآورَد. شکری که به فرهنگ خویش و نیز به تمدن جهانی متکی بود نه شورشگر، بلکه به معنی دقیق کلمه انقلابی بود. بی توجه به نفرینها و آفرینها و بی هراس از اینکه به او بد و بیراه نثار کنند روی این مسأله قرص میایستاد که عدالت اجتماعی باید بر محور دفاع ار آزادی بچرخد. او این اعتقاد را با زندگی و مرگ خویش امضاء نمود. معتقد بود که خودکامگی در درون ماست و باور به آزادی از «خود» میگذرد بنابراین نمیتوان آزادیستان بود، اما آزاداندیش نبود. نمیتوان تلاشگر احقاق حقوق مردم بود، اما حق دیگری را چون منتقد و مخالف ماست، پایمال کرد. شکرالله پاکنژاد در شمار کسانی بود که در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز، تعادل، استقلال و خلاقیت خود را از دست نمیدهند و پیشبرندگان اصلی دموکراسی هستند. نگاه و لبخندش آغشته به غمهای عزیز بود و به دل هر تازه واردی مینشست. به قول دکتر منوچهر هزارخانی به «عام و خاص کردن مسائل» اهمیت بسیار میداد. شّم عملیاش در حل و فصل مسائل مختلف، بدون اینکه در دام دگمهای شناخته شده بیافتد بی همتا بود. پاسخ هر مسألهای را از قوطی در نمیآورد، صاحبنظر بود و به سنتهای شایع، اندیشمندانه میشورید و در خود زندان نیز درست به این دلیل که از همه مدعّیان یک سر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمیشد. به جنبش مستقل روشنفکری که سرچشمه و منبع اندیشه دموکراسی است، اشاره میکرد و چهرههای برجسته ادبی و روشنفکری را که محصول رشد فرهنگ مستقل در این دوران بودند و به رشد ادبیات پویا و اندیشه آزادی یاری کردند، مثال میزد و میگفت: روشنفکر خلاق و مستقل را حکومت که جای خود، هیچ حزب و گروه و سازمانی هم نمیتواند قورت دهد. او شریفتر از آن است که ابزار کس دیگری قرار گیرد. روشنفکر مستقل و خلاق برچسب میپذیرد اما خواری هرگز.
اواخر پاییز سال ۶۰ وقتی شکرالله پاکنژاد را به رگبار بستند اسدالله لاجوردی جار زد: « اونکه شاه گفت نجس نژاده، ما کشتيمش»
در شام یلدای میهن مان که ظلمت و تاریکی لباس نور پوشیده و کرمهای شب تاب خود را خورشید جا میزنند، به راستی جای امثال شکرالله پاک نژاد خالی است. قلم قرشمال نوکران استعمار و ارتجاع در غیبت امثال او بذر یأس میکارند و گرد محنت میپاشند. تمام تجربه جنبش ملی در آن روح لطیف و بی قرار متبلور بود. بی حرفی هایش را با پرحرفی جبران نمیکرد و جدی تر از آن بود که از آنچه نمیداند سخن بگوید. پیش از انقلاب مرعوب امثال عضدی و حسین زاده در کمیته مشترک به اصطلاح ضدخرابکاری نشد و در رژیم خمینی هم که شکنجهگرانش در قساوت و بیشرمی بازجویان ساواک را پشت سر گذاشتند، روی اعتقادات خویش ایستاد. او یکی از معدود مبارزانی بود که حرمتنهادن به گوهر مجرد آزادی را مُقَدّم بر تحقق عملی آن می دانست و برخلاف کسانیکه به دموکراسی به عنوان یک نظریه قدرت مینگریستند، معتقد بود آزاداندیشی جوهر اخلاق است.
به بخشی از دفاعیه شکرالله پاکنژاد در زندان شاه اشاره میکنم
برای اینکه بدانید با آزادیخواهان ایران چگونه رفتارمیشود، برای این که ارزش بازجوییهایی که به آنها استناد میشود معلوم گردد باید قسمتی از شکنجههائی که درمورد شخص خودم انجام شده شرح دهم. پس از دستگیری درتاریخ ۱۸ دی ماه ۱۳۴۸ فوراً مرا به سازمان امنیت خرمشهر بردند. درآنجا سه نفر بازجو به ضرب مشت و لگد و کابل مرا لخت کرده و به اصطلاح بازدید بدنی کردند. از ساعت ۸ بعد از ظهر تا یک بعد از نیمه شب بازجویی توام با مشت و لگد ادامه یافت. فردای آن روز مرا به زندان شهربانی آبادان منتقل کرده و در یکی از مستراحهای آن زندان محبوس کردند. یک هفته در این مستراح، تنها با یک پتوی سربازی، بدون لباس و روزانه تنها با یک وعده غذا گذراندم. وقتی مرا به زندان اوین بردند، دربدو ورود بازجوئی همراه با شکنجه شروع شد. ... دو نفر مرا روی زمین خوابانیدند و با شلاق سیمی به جان من افتادند...بیهوش شدم، تمام بدنم کبود شد و خون از گوش من به راه افتاد که منجر به پارهشدن پرده گوش چپ من شدهاست... من تنها کسی نیستم که شکنجه شدهام. تمام متهمین که دراین دادگاه حضور دارند شکنجه شدهاند. در بین ۱۸ نفر متهمین حاضر حتی یک نفر هم نیست که شکنجه نشده باشد...تمام افراد وابسته به گروه فلسطین بدون استثناء شکنجه شدهاند... مهندس حسن نیکداودی در اثر شدت ضربات وارده در زندان کشته شدهاست...جرم نیک داودی خواندن کتاب بودهاست... آقای رئیس دادگاه آقایان قضات، انجام چنین شکنجههایی درعصر فضا و قمر مصنوعی باعث خجالت نیست؟ شما ما را به جرم گفتن حقایق محکوم خواهید کرد. محکومیت ما چیزی از تلخی حقایقی که گفته شد نخواهد کاست...
...
شکرالله پاکنژاد سرشار از احساسات سیاسی و دانش اجتماعی و بالاتر از همه فروتنی بود و آنقدر افتاده که زندانی رنجدیده، سعید سلطانپور میتوانست به ناحق، پاپیچش شده و آزارش دهد و وی دَم هم برنیآورَد. شکری که به فرهنگ خویش و نیز به تمدن جهانی متکی بود نه شورشگر، بلکه به معنی دقیق کلمه انقلابی بود. بی توجه به نفرینها و آفرینها و بی هراس از اینکه به او بد و بیراه نثار کنند روی این مسأله قرص میایستاد که عدالت اجتماعی باید بر محور دفاع ار آزادی بچرخد. او این اعتقاد را با زندگی و مرگ خویش امضاء نمود. معتقد بود که خودکامگی در درون ماست و باور به آزادی از «خود» میگذرد بنابراین نمیتوان آزادیستان بود، اما آزاداندیش نبود. نمیتوان تلاشگر احقاق حقوق مردم بود، اما حق دیگری را چون منتقد و مخالف ماست، پایمال کرد. شکرالله پاکنژاد در شمار کسانی بود که در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز، تعادل، استقلال و خلاقیت خود را از دست نمیدهند و پیشبرندگان اصلی دموکراسی هستند. نگاه و لبخندش آغشته به غمهای عزیز بود و به دل هر تازه واردی مینشست. به قول دکتر منوچهر هزارخانی به «عام و خاص کردن مسائل» اهمیت بسیار میداد. شّم عملیاش در حل و فصل مسائل مختلف، بدون اینکه در دام دگمهای شناخته شده بیافتد بی همتا بود. پاسخ هر مسألهای را از قوطی در نمیآورد، صاحبنظر بود و به سنتهای شایع، اندیشمندانه میشورید و در خود زندان نیز درست به این دلیل که از همه مدعّیان یک سر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمیشد. به جنبش مستقل روشنفکری که سرچشمه و منبع اندیشه دموکراسی است، اشاره میکرد و چهرههای برجسته ادبی و روشنفکری را که محصول رشد فرهنگ مستقل در این دوران بودند و به رشد ادبیات پویا و اندیشه آزادی یاری کردند، مثال میزد و میگفت: روشنفکر خلاق و مستقل را حکومت که جای خود، هیچ حزب و گروه و سازمانی هم نمیتواند قورت دهد. او شریفتر از آن است که ابزار کس دیگری قرار گیرد. روشنفکر مستقل و خلاق برچسب میپذیرد اما خواری هرگز.
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook