خانمها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام میکنم. این مطلب به یک موضوع واحد نمیپردازد. مثل خیالات آدمی که ری و روم و بغداد را درمینوردد و دَم به دَم حالی به حالی میشود؛ دَرهم و بَرهم، پیچیده، ازهم پاشیده و همراه با استعاره است. مطالب پراکنده است و بهم ربط ندارد. تنها ممکن است یادآور این یا آن خاطره و سرگذشت باشد. همین و بس.
بتدریج بخشهای دیگر تدوین میشود.
____________________________
پوتین برای فروش سلاح به قران دخیل میبندد
____________________________
پاییز دل انگیز
پاییز، پاییز زیبا و دلانگیز با سکوت و غم و سرورش و با برگهای پریشان و رنگینی که امروز یا فردا سر بر خاک مینهند، از راه رسید. پاییز اگرچه با رعد و برق و ریزش باران و قارقار کلاغها و خِشخِش برگها همراه است اما در میان این هیاهو تنهاست و پی دوست و آشنا میگردد. برای همنشینی و درک این فصل ساکت شلوغ، ابتدا باید با برگ و برگریزان و افت و خیز درختان، آشنا شویم.برگ هر گیاه منحصر به فرد است و در تمام عالم و حتی در یک درخت، هیچ دو برگی مثل هم نیست. برگ درخت چه بر سر شاخه باشد و چه زیر پای ما خرد و خمیر گردد، چه سبز باشد چه زرد، سرشار از ناگفتههاست.
...
زندگی برگ از کجا آغاز میشود؟ از درون جوانه که در قسمت رشدیابنده ساقه درخت است. برگها هم از بالای محل اتصال دُمبرگ به ساقه، از بخش انتهایی نوک ساقه(سرلاد=مریستم) پدید میآیند و با نظم و ترتیب ویژهای بر روی ساقه گیاهان قرار میگیرند. انگار آنها را دونه دونه چیدهاند. برگها کارخانههای طبیعی تولید غذا هستند. گیاه؛ آب را از زمین و گاز کربنیک(CO2) را از هوا میگیرد و با استفاده از نور خورشید، طی فرآیند فتوسنتز آب و گاز کربنیک(دیاکسید کربن) را به گلوکز(غذا) تبدیل میکند. گیاه از این ماده به عنوان منبع انرژی برای رشد استفاده مینماید.
...
با آغاز پاییز که روزها کوتاه و کوتاهتر میشوند؛ گوشی دست درختان میآید که باید برای فصل سرما آماده شوند. از آنجا که در طول زمستان نور و آب کافی برای فرایند فتوسنتز وجود ندارد. برگها کارخانه غذاسازی را متوقف میکنند و گیاه از غذایی که برگها در طول تابستان ذخیره کردهاند، بهره میبرَد. کمکم کلروفیل(سبزینه) سبز برگها ناپدید میشود و با از بینرفتن رنگ سبز، برگهای زرد و سرخ و... پدیدار میشوند. واقعش این است که برگها در یک فرایند هوشمندانه، رنگ میبازند و تغییر رنگ در برگ نوعی رفتار محافظتی برای بقای درختان است. برگهای سبز، زمانی که کلروفیل خود را از دست میدهند زرد میشوند. البته رنگ زرد و رنگدانههای دیگر به صورت عادی در برگها وجود دارد اما به دلیل غالب بودن حجم کلروفیل نمیتوانند خود را نمایش دهند.
...
سرخشدن و زردشدن برگها هر یک فرایند متفاوتی را دنبال میکنند. سرخی و زردی برگهای درختان در فصل پاییز علاوه بر زیبایی شگفتانگیزی که دارند نشانهای از تکامل گیاهان هم محسوب میشود. برای مثال برگهای سرخرنگ نتیجه میلیونها سال مبارزه درختان با حشراتی است که در جستجوی مکانی برای پناه بردن و تخمگذاری بودهاند. دیدن برگهای سرخ رنگ برای حشراتی مانند شته، دشوارتر است از این رو این حشرات به سوی برگهای زرد رنگ افتاده بر خاک، متمایل میشوند. درختان برای جداشدن برگهایشان از یک مکانیسم سلولی دقیق استفاده میکنند. در پایه هر برگ در نقطهای که دمبرگ به تنه چسبیده، یک لایه ویژه موسوم به منطقه ریزش وجود دارد. وقتی فصل پاییز فرا میرسد، سلولهای این لایه به تدریج متورم میشوند و سرعت انتقال مواد غذایی بین درخت و برگ کاهش مییابد و وقتی این منطقه بسته شد، یک خط بُرش شکل میگیرد و به سمت پایین میآید و سنگینی برگ و وزش باد برگ را از درخت جدا میکند. پس از آن به سرعت یک لایه چوب پنبهای روی بقایای دمبرگ تشکیل میشود و این بریدگی(و زخم) را میپوشاند تا از تبخیر آب درخت از منطقه بریدگی یا نشستن میکروبها و آفات روی این نقطه جلوگیری کند. برگهای درختان در فصل تابستان به عنوان «باتریهای خورشیدی» عمل میکنند اما در زمستان، زاید و غیر ضروری میشوند و درختان پهنبرگ، برای مقابله با سوز سرما باید برگهای خود را از دست بدهند تا شاخهها با سهولت بیشتری سنگینی برف و یخ زمستان را تحمل کنند. از همینرو، در نقاطی که به ندرت برف و یخ به چشم میخورد برخی از پهنبرگان، سبز میمانند. برگهایی که بر زمین میریزد مقدار زیادی نیتروژن و فسفر دارد که در واقع بخشی از خاک است و باید به طبیعت برگردد. این عمل در تجزیه برگ در خاک صورت گرفته و این مواد به خاک بر میگردند تا دوباره برای تغذیه گیاه استفاده شود. ضمناً قارچها و باکتریها، برگهای افتاده بر زمین را تجزیه و مصرف میکنند.
...
واقعش پاییز، پیش درآمد بهاران است. پاییز، فصل شاعران و پادشاه فصلهاست و هر کسی از ظن خود یارش میشود و به آن با دید خویش مینگرد. مولوی و حافظ و سعدی یک جور، فروغ و شهریار و اخوان ثالث، یک جور. نیما و شاملو و هوشنگ ابتهاج یک جور... وان گوگ و پیکاسو و کمالالملک با رنگ و قلم مو از آن حرف میزنند، پری زنگنه و منوچهر سخایی و عاشورپور ترانهاش را میخوانند، ویوالدی و فریبرز لاچینی و انوشیروان روحانی با نت و نی و پیانو، کاوه گلستان و رضا دقتی و نصرالله کسراییان با عکس، و راسل و دکتر هشترودی و ریچارد داوکینز با نگاه علم، به پاییز مینگرند. پاییز برای هر کسیکه چشم به بهاران دارد، دوست نازنین و آموزگار خردمندی است. کسیکه سودای آزادی دارد و گذار از ابتلائات روزگار و فراز و نشیب راه را شرط حرکت و رسیدن به کمال میداند حتی از برگهای زرد و پژمرده پاییزی هم الهام میگیرد و پاییز و زمستان برایش پیش درآمد بهاران است.
____________________________
نامه آذر بی نیاز (طبری) به آیتالله منتظری
آفتاب حقیقت زیر ابر دروغ و تهمت پنهان نمیماند
حضور محترم حضرت آیتالله منتظری! اکنون که از مراجعات مکرر خود برای آگاهی از حال شوهرم «احسان طبری» به همه مراجع صلاحیتدار (...) جز برخوردهای گاه زننده و در همه حال بینتیجه طرفی نبستهام، این دادنامه را برای شما (...) تقدیم میدارم (...) مدت پنج ماه از روزی که به خانه ما ریختند و من و شوهرم را چشم بسته به مکانی ناشناس بردند، میگذرد. از آن روز تاکنون نه تنها هیچ خطی یا خبری از شوهرم به من نرسیده که مرا از حال او آگاه کند، بلکه هر دری را که برای یافتن کوچکترین خبری از وضع او زدهام جز «نمیدانم» پاسخی نشنیدهام. از شما میپرسم اگر مقامات(...) از حال و روز یک زندانی که در چنگ ایشان اسیر است بیخبر باشند، پس خانواده او باید کدام در را بزنند و چاره از کجا بجویند؟ [مسؤولین این پرونده] چگونه میتوانند در برابر فرزندان یک زندانی در بند، که مدام با نگرانی و هراس برای آگاهی از وضع پدرشان از راه دور به مادر خود تلفن میزنند و مدام پاسخ نمیدانم میشنوند این بیعدالتی را توجیه کنند(...)؟آن هم زندانی هفتاد سالهای که سالهاست با بیماری[های] خطرناک(...) که از زندان رضاخانی به یادگار دارد دست و پنجه نرم میکند و زندگی و مرگش، حتی در شرایط مساعد روزگار، همواره مایه نگرانی خانوادهاش بودهاست... (...) چرا پنج ماه است که از شوهر من خبری نیست؟ اگر او زنده و سالم است چرا نباید با یک تلفن کوتاه همسر و فرزندانش را از حال خود باخبر کند؟ اگر بههر دلیلی بیمار و ناتوان از سخن گفتن است، آیا حتی از نوشتن دو سطر یادداشت نیز عاجز است؟ و اگر حتی مُرده است، آیا همسر و فرزندان او حق ندارند، که از این حقیقت شوم باخبر باشند؟(...) این چگونه عدالتی است که از مردی دانشمند و وارسته که در همه جهان به جهت علم و تقوا و ایمان خود سرشناس است و در ایران و جهان از دشمن و دوست به او مینازند و برای شخصیت معنویاش اعتبار قائلند، این حق دریغ میشود؟ من لااقل به سبب چهل سال زندگانی روزان و شبان با احسان طبری میتوانم با همه ایمان و صداقت خود به سربلندی سوگند یاد کنم که او جز عشق پُرایثارش به دفاع از والاترین فضایل انسانی و نبرد بیامان و خستگیناپذیرش با ستمگری و دیوخویی انساننمایان هدفی نداشتهاست و جز در راه حق و حقیقت گامی نپوئیدهاست، که دل بزرگش همواره بهخاطر مظلومان جهان تپیده و بزرگترین درد زندگانیاش، که قلب دردمندش را در تمام اوقات حیاتش رنجه میداشت، درد دوری از وطن بود و زیباترین عشق او شوق بیپایانش به آزادی و استقلال و حیثیت ایران و ایرانی بود و همه توان خود را، از قلم و قدم و کلام، جز در این راه صرف نکردهاست(...) سابقه مبارزه و پیکار او با اهریمن و اهریمنان به زمانهای بسی دور برمیگردد، به روزگاری که حتی بسیاری از انقلابیون و انقلابینمایان امروز شاید کودکان چشم و گوش و زبان بستهای بیش نبودند (...) چنین مردی را نه تنها به اسارت گرفتهاند، بلکه از ابتداییترین حقوق خود محرومش ساختهاند. من ایمان دارم که قضاوت تاریخ سرانجام او را به مقام در خورش خواهد رسانید(...) آفتاب حقیقت هرگز برای همیشه زیر ابر دروغ و تهمت پنهان نمیماند. شوهر من نیز با همین امید و اعتقاد بود که همه سرمایه عمر و علمش را در طبق اخلاص نهاد و تقدیم خیر و صلاح انسان کرد. امروز ممکن است که با جعل و دروغ جمع بیخبری را فریفت و بیگناهی را در اذهان جامعه گناهکار نمایاند اما آیا میتوان همه را برای همیشه فریب داد؟ و آن روز که آفتاب حقیقت بر جان جهان تابنده شود، این خفاشان کوردل خود را در چه سردابههایی پنهان خواهند کرد؟ (...)
با ایمانِ قاطع به پیروزیِ حق بر باطل. آذر بینیاز (طبری) (مهرماه ۱۳۶۲)
...
آذر بینیاز، ۸ خرداد ۱۳۶۷ درگذشت. کمتر از یکسال بعد (۹ اردیبهشت ۱۳۶۸) احسان طبری نیز به میهمانی خاک رفت.
____________________________
«گرامی کرد» پسر گشتاسب
ما معمولاً کسانی را که شایسته احترام و ارجگذاری هستند، گرامی میداریم و یا در موردشان واژه (گرامی) را به کار میبریم. با واژه بیاد انسان شریفی میاندازد که در اسیرکُشی سال ۶۷ به دارش کشیدند. «رمضان گرامی» اهل قمشه (شهرضا) در زندان دستگرد اصفهان همبند بودیم. یکبار به او گفتم رمضان، آیا میدانی نام فامیلی تو -گرامی- در «یادگار زریران» آمده؟ او یکی از پهلوانان شاهنامه است. گل از گلش شکفت و وقتی شنید او، سرانجام جان شیرین خود را از دست میدهد به آسمان نگریست. هنوز نگاه غمگین و پُر از حرف او در خاطرم هست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
پس از اینکه گُشتاسپ(فرمانروای بلخ در زمان زرتشت) و خاندانش به آیین مزداپرستی میگروند، با واکنش خیونها روبرو میشوند. خیونها طایفهای احتمالاً ایرانیتبار بودند که در اواخر روزگار باستان در سرزمینهای باختر و فرارود – ماوراءالنهر- ظهور کردند. یکی از شاهان خیونها به نام ارجاسپ در نامهای که به گشتاسپ مینویسد از او میخواهد که یا دست از دین نو بردارد یا آماده جنگ شود. گشتاسپ در دادن پاسخ به ارجاسپ دودلی نشان میدهد، اما زریر برادر او، پاسخ نامه را بیباکانه میدهد و با ارجاسب قرار جنگ میگذارد. پیش از آغاز جنگ، جاماسب (وزیر خردمند گشتاسب شاه) در پیشبینی خود کشته شدن زریر و شاهزادگان ایران را در نبرد تنبهتن با دشمن به گشتاسپ خبر میدهد. گشتاسپ با شنیدن آن میخواهد از شرکت آنان در جنگ جلوگیری کند. جاماسپ به گشتاسب میگوید که در این صورت چه کسی میتواند از هجوم دشمن جلوگیری کند و چون او را از پیروزی نهایی ایران در جنگ آگاه میکند، گشتاسپ خشنود میشود. با تأکید بر وفاداری خود به دین مزداپرستی به تماشای جنگ مینشیند. پس از کشته شدن زریر، کسی آمادگی برای نبرد تنبهتن با قاتل او را در خود نمیبیند، مگر پسر زریر که گرچه خردسال است، در نبرد تنبهتن قاتل پدرش را میکشد. پس از او گرامی، پسر جاماسب، همچنین اسفندیار، پسر گشتاسپ، ایرانیان را در جنگ با دشمن به پیروزی میرسانند. شرح جنگهای گشتاسب و ارجاسب را دقیقی به نظم کشیده و فردوسی آنها را عیناً نقل کردهاست.
چو صف های گردان بیاراستند یلان هم نبردان همی خواستند بکردند یک تیرباران نُخُست به سانِ تَگَرگِ بهاران دُرُست بپوشیـده شُـد چشمه ی آفتاب ز پیکان هاشان درخشان چو آب تو گفتى جهان ابر دارد همى وُ زان اَبـر اَلمـاس بــارد همـى در روایت فردوسی وقتی گرامی پسر جاماسب روبروی دشمن میایستد میبیند درفش کاویان بر زمین افتادهاست. بدان شورش اندر میـان سپـاه ازان زَخـم گُردان وُ گَردِ سیـاه بیفتــاد از دسـت ایرانیــــان درفـشِ فروزَنــده ی کاویــان گرامی بدید آن درفش چو نیل که افگنده بودند از پشت پیل فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک بیفشاند از خاک و بسترد پاک
گرامی درفش را از روی خاک برمیدارد و میجنگد و میجنگد تا اینکه دستش را با شمشیر قطع میکنند. اما او از پای نمینشیند، درفش را به دندان میگیرد و با دست دیگر با گرزش به نبرد ادامه میدهد تا سرانجام به خاک میافتد.
به یک دست شمشیر و دیگر درفش بگیرد بدانجا درفش بنفش ازینشان همی افکند دشمنان همی بر کند جانِ آهرمنان زهر سو به گِردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت به یک دست دشمن کند ناپدید شگفتی تر از کارِ او کس ندید یکی ترک تیری زند بر سرش به خاک اندر آرَد سر و افسرش خلاصه به او یورش میبرند و گرامی به خاک میافتد. بنظر میرسد این سوگنامه، در مایه ور ساختنِ ذهنِ تعزیه خوانان و نویسندگانِ کتاب هایِ روضه الشهدا و تصویرگران واقعه کربلا تاثیر داشتهاست. چه بسا در داستانهایی که برای تاسوعا و عاشورا ساختهاند، برای به تصویرکشیدن رویارویی حضرت عباس با اشقیا، از سرگذشت گرامی استفاده شده است. دستش را قطع میکنند و او مشک آب را به دندان گرفت و با دست دیگر شمشیر زد تا به خاک افتاد، بیامد سر سروران سپاه - پسر تهم جاماسپ دستور شاه به پیش صف دشمنان ایستاد - خداوند بهزاد را کرد یاد گرامی خرامید با خشم تیز - دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز میان صف دشمن اندر فتاد - پس از دامن کوه برخاست باد بیفتاد از دست ایرانیان - درفش فروزندهٔ کاویان گرامی بدید آن درفش چو نیل - که افگنده بودند از پشت پیل فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک - بیفشاند از خاک و بسترد پاک ز هر سو به گردش همی تاختند - به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت - همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار - بران گرم خاکش فگندند خوار در و دشتها شد همه لالهگون - به دشت و بیابان همی رفت خون شاهنامه فردوسی، پادشاهی گشتاسپ [داستان گرامی]
دَرَفْش اسطورهای و تاریخیِ ایران از دوران کهن تا پایان شاهنشاهی ساسانی دَرَفش کاویانی بود که نقشی نمادین داشت. هرچند در متون اوستایی و نوشتههای بجا مانده از دوران هخامنشی اشارهٔ مستقیمی به آن نشده؛ ولی در دوران سلوکیان، اشکانیان و ساسانیان این درفش پرچم هر سه پادشاهی بوده و روی برخی سکهها هم بود. برگردیم به گرامی.
کشته شدن گرامی پور جاماسپ و نیوزار
بیامد سر سروران سپاه پس تهم جاماسپ دستور شاه نبرده سواری گرامیش نام بمانندهی پور دستان سام یکی چرمهیی برنشسته سمند یکی گامزن بارهی بیگزند چماننده چرمهی نوندهی جوان یکی کوه پارست گویی روان به پیش صف چینیان ایستاد خداوند بهزاد را کرد یاد کدام است گفت از شما شیر دل که آید سوی نیزهی جان گسل کجا باشد آن جادوی خویشکام کجا خواست نام و هزارانش نام برفت آن زمان پیش او نامخواست تو گفتی که همچون ستونست راست بگشتند هر دو سوار هژیر به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر گرامی گوی بود با زور شیر نتابید با او سوار دلیر گرفت از گرامی نبرده گریغ گرامی کفش بود برنده تیغ گرامی خرامید با خشم تیز دلی از کینهی کشتگان پرستیز میان صف دشمن اندر فتاد پس از دامن کوه برخاست باد سپاه از دو رو بر هم آویختند و گرد از دو لشکر برانگیختند بدان شورش اندر میان سپاه از آن زخم گردان و گرد سپاه بیفتاد از دست ایرانیان درفش فروزندهی کاویان گرامی بدید آن درفش بنفش که افگنده بودند گردان درفش فرود آمد و برگرفت آن ز خاک بیفشاند از او خاک و بسترد پاک چو او را بدیدند گردان چین که آن نیزهی نامدار گزین از آن خاک برداشت و بسترد و برد به گردش گرفتند مردان گرد ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز ای شگفت سرانجام کارش بکشتند زار بر آن گرم خاکش فگندند خوار دریغ آن نبرده سوار هژیر که بازش ندید آن خردمند پیر بیامد هم آنگاه بستور شیر نبرده کیانزاده پور زریر بکشت او از آن دشمنان بیشمار که آویخت اندر بد روزگار سرانجام برگشت پیروز و شاد به پیش پدر باز شد و ایستاد بیامد پس آن برگزیده سوار پس شهریار جهان نیوزار به زیر اندرون تیزرو شولکی که نبود چنان از هزاران یکی بیامد بر آن تیره آوردگاه به آواز گفت از گزیده سپاه کدام است مرد از شما نامدار جهاندیده و گرد و نیزهگزار که پیش من آیند نیزه بدست که امروز در پیش مرد آمدست سواران چین پیش او تاختند برافگندنش را همی ساختند سوار جهانجوی مرد دلیر چو پیل دژآگاه و چون نره شیر همی گشت بر گرد مردان چین تو گفتی همی بر نوردد زمین بکشت از گوان جهان شست مرد در آن تاختنها به گرز نبرد سرانجامش آمد یکی تیرچرخ چنان آمده بودش از چرخ برخ بیفتاد زان شولک خوبرنگ بمرد و نرست اینت فرجام جنگ دریغ آن سوار گرانمایه نیز که افگنده شد رایگان بر نه چیز که همچون پدر بود و همتای اوی دریغ آن نکو روی و بالای اوی چو کشته شد آن نامبرده سوار ز گردان به گردش هزاران هزار به هر گوشهای بر هم آویختند ز روی زمین گرد انگیختند برآمد برین رزم کردن دو هفت کزیشان سواری زمانی نخفت زمینها پر از کشته و خسته شد سراپردهها نیز بربسته شد در و دشتها شد همه لالهگون به دشت و بیابان همی رفت خون چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه که بد میتوانست رفتن به راه
____________________________
آبلیویون (فراموش میکنم)
یکی از زیباترین تانگوهای «آستور پیاتزولا» (Astor Piazzolla) آهنگساز آرژانتینی، قطعه Oblivion (آبلیویون) است که آدمی را به تامل و مکث میکشاند. این موسیقی زیبا، برای ارکستر زهی و آکاردئون تصنیف شده و به اشکال گونهگون تنظیم و به اجرا در آمدهاست. پیاتزولا (۱۹۲۱-۱۹۹۲) با قطعات و نوازندگی خود، انقلابی در این سبک موسیقی ایجاد کرد، در آرژانتین از او به زیبایی و با لقب «آستور کبیر» یاد میکنند که به راستی برازندهی اوست.
ــــــــــــــــــــــــ
مضمون قطعه آبلیویون - من فراموش میکنم
سنگین... به ناگاه، مَلافهها و مَخملهای تخت تو[هم] سنگین به نظر میرسند.[سنگین به نظر میرسند] وقتی حتی، عشقمان را فراموش میکنم. در این لحظه به نظر میرسد[همه چیز] سنگین است، سنگین[حتی]، بازو هایت که مرا قبلاً در آغوش گرفتهاند. قایقم میرود، میرود جائی و مردم از هم جدا میشوند. فراموش میکنم، فراموش میکنم. دیگران به یک کافه چوبی میروند، و ویلونها از نو[گویی] آهنگما را مینوازند... فراموش میکنم. فراموش میکنم. دیر وقت، از هم جدا میشویم[چهره در چهره و] گونه روی گونه، و همه چیز تار میشود[و در غبار میرود]. فراموش میکنم، فراموش میکنم. زمان کوتاه بنظر میرسد و انگشتهایت[هم]، که بر خط زندگی من میگذرند. [حال] دو شیفته، در سکوی ایستگاه قطار، بدون کمترین نگاهی[از همدیگر جدا شده و] گم میشوند... فراموش میکنم، فراموش میکنم...