پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday 18th April 2024

 

 

خطابهِ آلبر کامو
برنده نوبل ادبیات در سال ۱۹۵۷
Albert Camus – Banquet speech  

 

https://www.youtube.com/watch?v=ioHJcv8Wk0k


خانم‌ها و آقایان محترم؛ دوستان دانشور و فرهنگ‌ورز، سلام بر شما
در این بحث بعد از توضیح کوتاهی در مورد آلبر کامو Albert Camus یکی از تأثیرگذارترین نویسندگان قرن بیستم، به سخنان وی در Svenska Akademien آکادمی سوئد (۱۰ دسامبر ۱۹۵۷) اشاره می‌شود.
چهار روز بعد از دریافت جایزه نوبل، (۱۴/۱۲/۱۹۵۷) نیز، 
 
طرح اینگونه مطالب چه ضرورتی دارد؟ در روزگاری که گزاره‌های جعلی، نقل‌قول‌های غیرواقعی، هیستری ضدمذهبی و مبتذل‌نویسی به نام تقدس‌زدایی، شبکه مجازی را هم آلوده کرده‌است.
در زمانه‌ای که  سطحی‌نگری و سیاست‌زدگی، پوچی و روزمرگی، تحریف تاریخ و حقیقت و فقر تفکر و ابتذال حاکم است، چشم‌ها را شستن و جور دیگری نگریستن،  خدمت به حقیقت و آزادی است. 

آلبر کامو؛ نویسنده رُمان بیگانه و افسانهٔ سیزیف Le Mythe de Sisyphe، سال ۱۹۵۷، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شد. وی سال ۱۹۱۳ در خانوده‌ای فقیر، در دهکده‌ای کوچک در الجزایر تحت استعمار فرانسه به دنیا آمد و ۱۹۶۰ در یک سانحهٔ تصادف درگذشت. سال ۱۹۳۵ در جنبش ضد فاشیستی آمستردام پله‌یل Amsterdam-Pleyel Movement (که هانری باربوس و رومن رولان بنیاد گذاشته بودند)، به مبارزه پرداخت. علیه نازی‌ها فعال بود و در مدت اشغال فرانسه نیز به این تلاش ادامه داد. آلبر کامو عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد هم بود و در این گروه با ژان پل سارتر آشنا شد. در روزنامه‌ای به نام کُمبا (مبارزه کن) که در بخش اشغالی فرانسه منتشر می‌شد مقاله می‌نوشت و یکبار هنگامی که سرمقالهٔ روزنامهٔ کمبا را همراه داشت دستگیرش کردند اما در مبارزه با بی عدالتی آرام نگرفت. معتقد بود هیچ چیزی در دنیا به این نمی‌ارزد که انسان از آن چه دوست دارد رویگردان شود. او دوستدار حقیقت و آزادی بود.
...
آلبر کامو رمان طاعون را در سال ۱۹۴۷، نمایش‌نامهٔ عادل‌ها را در سال ۱۹۴۹، و اثر فلسفی خود (انسان طاغی) را سال ۱۹۵۱ منتشر کرد. ۱۹۵۲ از کار خود در یونسکو استعفاء داد زیرا سازمان ملل عضویت اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو را قبول کرده بود. در ۱۹۵۳ یکی از معدود شخصیتهای چپ بود که شکستن اعتصاب کارگران آلمان شرقی را مورد اعتراض قرار داد. آلبر کامو به تئاتر هم پرداخت. نمایش‌نامه‌های در سوگ راهبه اثر ویلیام فاکنر و جن‌زدگان اثر فیودور داستایوسکی، همچنین کالیگولا از کارهای او با استقبال زیادی روبرو شدند. در مورد نمایشنامهٔ کالیگولا کمی بعد توضیح می‌دهم. آلبر کامو از معدود سردبیران فرانسوی بود که بعد از وقایع ۶ اوت ۱۹۴۵ مخالفت و تنفر خود علیه بمباران اتمی هیروشیما توسط ایالات متحده را علنی ابراز نمود. به قول ویل دورانت، او در وسیعترین معنای کلمه انسان‌گرا بود و تلاش می‌کرد میراث فرهنگی انسان را حفظ کند. کامو شریف‌تر از آن بود که دیدگاه‌‌هایی را بپذیرد که به انسان فرمان می‌دهد تا انسان را بکشد. شاید به همین دلیل بود که از تمام احزاب سیاسی کناره گرفت. وی در جوانی با فوتبال دمخور بود و یکبار گفت «خیلی زود یادگرفتم که توپ هیچ‌گاه از طرفی که فکر می‌کنید نمی‌آید و این درس، در زندگی‌ام - که هیچ‌کس با دیگری رو راست نیست - خیلی به دردم خورد.» 
...
آلبر کامو بعد از رُمان بیگانه و مجموعه مقالات فلسفی، نمایشنامهٔ کالیگولا را هم نوشت. کالیگولا، اشاره به امپراتور مستبد روم است که به بی‌رحمی خو داشت و می‌گویند منتقدین و مخالفینش را از صخره‌ها به پایین پرت می‌کرد و لذت می‌بُرد، بویژه وقتی از جلوی اسب‌ش کنار نمی‌رفتند یا هرزگی وی را برنمی‌تافتند. کامو می‌خواست نشان دهد خویِ «کالیگولا»یی، به ستم و سرکوب راه می‌برَد و هر عمل برآمده از نیروی انتقام، حتی در شریف‌نماترین نمودهای اجتماعی آن (انقلاب)، سر از ناکجاآباد درمی‌آورَد. وقتی کینه توجیه شود، سخیف‌ترین امیال انتقامی، به شریف‌ترین اعمال، بدَل خواهد شد و وای اگر این خدای اعلای حیوانی بر کلیت ذهن و زندگی انسانی چنگ بیاندازد. 
آلبر کامو، در رُمان «سقوط» La Chute که ژان پل سارتر آن را «زیباترین و فهم‌ناشده‌ترین» کتاب وی می‌خواند، زمانه خویش را ترسیم می‌کند. در رمان سقوط؛ طنزی وجود دارد که در عین حال عمق روح تراژیک عصر ما را نشان می‌دهد. نکته محوری کتاب این است که حکم صادر‌کردن به این راحتی نیست بویژه وقتی با نفی دیگری، می‌خواهیم خودمان را اثبات کنیم. بسیاری از ما میل داوری‌کردن اما داوری نشدن، داریم و خوب می‌دانیم اگر لحظه‌ای پیش بیاید که بخواهیم خود را قضاوت کنیم، آن مجسمه‌ای که از خود ساخته‌ایم فرو خواهد ریخت... «بعضی روزها هنگام صبح احساس می‌کردم که من پسر پادشاه یا فروغ آتش کوه طورم و از عنایت سرشار... گویی در قله کمال هستم و برای هدایت دیگران برگزیده شده‌ام. آری آدمی بغایت خودخواه است. حتی نمی‌تواند بی آنکه به خود عشق بورزد دیگری را دوست بدارد... بسیاری از ما دوستی نداریم، فقط شریک جرم داریم و برای اینکه خود محاکمه نشویم در محاکمه‌کردن شتاب می‌کنیم... هر کدام می‌خواهیم به هر قیمتی که شده بری از عیب جلوه کنیم، و اگر برای این کار لازم باشد عالم و آدم را هم با داوری‌های چرکین خود متهم نماییم، تردید نمی‌کنیم...
بعد از انتشار رمان سقوط، یکی از هواداران چاپلوس و ریاکار سارتر، هرزه نامه‌ای علیه کامو نوشت و او را تلویحاً ضد انقلابی و...قلمداد کرد. 
در لجن‌پراکنی علیه کامو؛ سارتر تقصیری نداشت اما کامو پاسخی خطاب به وی نوشت و بعد از آن رابطه آن دو شکر آب شد تا اینکه مرگ یقه کامو را گرفت و بر زمینش کوبید. چهارم ژانویۀ سال ۱۹۶۰ در دهکده‌ای نزدیک به شهر سانس فرانسه یک خودرو با درختی برخورد کرد و متلاشی شد و بر اثر این حادثه یکی از بزرگترین چهره‌های ادبی و روشنفکری قرن بیستم فرانسه و برنده جایزه نوبل ادبیات خاموش شد. سه روز پس از مرگ آلبر کامو، ژان پل سارتر طی مقاله‌ای در فرانس ابزرواتور France observateur نوشت: «آلبر کامو در این قرن و در برابر تاریخ نشان داد که وارث بزرگی از تبار اخلاق‌گرایانی است که اصالت آثارشان از بهترین شاهکارهای ادبیات فرانسه است. او انسان‌گرائی ناب و صمیمی بود و با سخت‌گیری و امتناعش در برابر اندیشه‌های ماکیاولی و گوسالۀ طلائی رئالیسم، وجود واقعی اخلاق را نشان داد.»
ستایش از کامو؛ این جمله از کتاب سقوط را بر سر زبانها انداخت:
ما همیشه نسبت به مردگان منصف‌تر و بخشنده‌تریم. دلیل آن ساده است. با آنها الزامی در کار نیست. خیلی‌ها از انگیزه‌های شما و صداقت شما و اهمیت رنج‌هایتان جز با مرگ شما متقاعد نمی‌شوند. متاسفانه احساسات آدمی را تنها مرگ بیدار می‌کند...
...
کامو علیه پوچی طغیان کرد و خود نیز طاغی بود. طاغی به ظلمت و بی‌عدالتی، طاغی به ستم و قتل‌عام. می‌گفت آدمی با طغیان علیه جبر موقعیت، به زندگی خودش معنا می‌دهد و با شورش، آزاد می‌شود. من عصیان می‌کنم پس هستم. البته می‌توان روی این عصیان (که به کی و چی) مکث کرد. به نظر می‌رسد عصیان او نیاز وجودی خودش است و به آنچه علیه‌اش عصیان می‌کند کاری ندارد.
کامو پیکره‌ی نمونه زمان خویش و در عین حال صاحب مشخصات آن بود. ملاحظات اخلاقی و نفسانی را با کاوش روشنفکرانه به‌هم می‌آمیخت و این ترکیب او را توانا می‌ساخت تا به زندگی و اندیشه‌ی زمان خویش چیزی مشخص بیافزاید. نگاه و دیدگاه آن نویسنده عاصی، در ایران بر امثال صادق هدایت، جلال آل احمد، دکتر شریعتی، فروغ فرخزاد و بویژه امیر پرویز پویان تأثیر گذاشت. در دهه پنجاه، مضامینی چون حکومت نظامی، طاعون، پوچی و انسان طاغی، در محافل سیاسی و روشنفکری بحث می‌شد. بخصوص افسانه سیزیف، و مضمون آن. همواره زمانی فرا می‌رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل یکی را برگزید و این معیار انسان‌شدن است. آدمی با آگاهی بر چرا بودن، «چگونه بودن» خود را خود انتخاب و علیه جبر موقعیت طغیان می‌کند.
کامو برآمده از متنی بود و پاسخگوی پرسش‌هایی برآمده از همان متن. دغدغه‌هایش نیز دغدغه‌های همان متن بود.
...
برگردیم به خطابه وی هنگام دریافت جایزه نوبل. سخنانی که هر بار آن را می‌خوانم و می‌شنوم، برایم تازه است. یک دلیلش این است که هر متن، در هر بازخوانی، از نو آفریده می‌شود و درواقع مخاطب در خوانش متن، متن را درونی می‌کند.


https://www.nobelprize.org/prizes/literature/1957/camus/speech/


صمیمانه تشکر می‌کنم که آکادمی آزاد شما با سخاوت تمام مرا به دریافت چنین جایزه‌ای مفتخر کرده‌است. بخصوص که می‌دانم شأن این جایزه، بسیار بالاتر از حد و مرزهای لیاقت من است. البته همهٔ انسان‌ها و به طریق اولی همهٔ هنرمندان دوست دارند که قدر ببینند، من‌هم همین‌طور. اما هنگامی که از تصمیم شما با خبر شدم بی‌اختیار پیامدهای آن را برای شخص خودم سبک‌سنگین کردم. مردی تقریباً جوان، که دارایی‌اش فقط شک و تردیدهای اوست و کارش هنوز ادامه دارد؛ کسی که به زیستن در خلوتکده کار یا گوشه‌های دنج دوستی خو گرفته‌است، چگونه می‌تواند از شنیدن خبر دریافت این جایزه که او را به یک‌باره در کانون توجه قرار می‌دهد، احساس هراس نکند؟
و با چه احساسی می‌تواند این افتخار را بپذیرد آنهم در زمانه‌ای که نویسندگان دیگر در اروپا ازجمله نویسندگان بسیار بزرگ محکومند به سکوت. و نیز در زمانه‌ای که زادگاهش [الجزایر] مصائبی بی‌پایان را از سر می‌گذراند. بله به حیرت افتادم و درونم آشوب شد. برای اینکه دوباره آرامشم را بدست بیآورم می‌بایست با اقبال بلندم کنار بیایم و چون صرفاً با تکیه بر کامیابی‌ام نمی‌توانم با این اقبال کنار بیایم تکیه‌گاهی پیدا نکردم جز آن چیزی که در سراسر عمرم حتی در نامساعدترین اوضاع به آن تکیه نمودم؛ یعنی همان ایده‌ای که از هنرم و از نقش نویسنده دارم. می‌خواهم با احساس سپاس و صمیمیت به ساده‌ترین شکلی که می‌توانم این ایده را با شما در میان بگذارم.
-----------------------
من نمی‌توانم بدون هنرم زندگی کنم؛ اما هیچ‌گاه آن را بالاتر از همه چیز ندانسته‌ام. اگر به هنرم نیاز دارم علتش این است که هنرم نمی‌تواند جدا و بریده از همنوعانم باشد و به من امکان می‌دهد همین گونه که هستم هم‌سطح با دیگران زندگی کنم. [هنر] وسیله‌ای است برای برانگیختن تعداد هر چه بیشتری از انسان‌ها با ارائه‌دادن تصویر متمایزی از شادی‌ها و رنج‌های همگان. این هنر، هنرمند را برمی‌انگیزد که از دیگران کناره نگیرد بلکه او را وامی‌دارد هم از کوچک‌ترین حقیقت‌ها تبعیت کند و هم از بزرگ‌ترین حقیقت‌ها.
خیلی وقتها کسانیکه راه هنر را در پیش گرفته‌اند، به این علت هم در پیش گرفته‌اند که خود را متفاوت با دیگران یافته‌اند بله چنین کسانی خیلی زود درمی‌یابند که اگر بخواهند همچنان هنرمند و متفاوت باقی بمانند باید اذعان کنند که خودشان نیز مانند دیگران هستند. هنرمند در رفت‌و‌آمدش میان زیبایی، که بدون آن کاری از پیش نمی‌برد و جمع انسان‌ها، که باز هم نمی‌تواند از آن بگسلد، وجود خود را با دیگران درمی‌آمیزد. از همین روست که هنرمندان راستین هیچ چیز را کوچک نمی‌انگارند [به تمسخر نمی‌گیرند]. بیشتر مجبورند درک کنند و بشناسند. نه آنکه به قضاوت بنشینند و حکم کنند. و اگر قرار باشد در این دنیا جانبداری کنند شاید فقط جانب جامعه‌ای را بگیرند که به گفته صائب نیچه، قاضی بر آن حکم نکند بلکه آفریننده بر آن فرمان براند. خواه کارگر باشد خواه روشنفکر. بدین ترتیب نقش نویسنده فارغ از وظیفه‌های دشوار نیست. نویسنده بنا بر تعریفی که از خودش دارد نمی‌تواند خود را در خدمت آن‌هایی بگذارد که تاریخ را می‌سازند؛ بلکه باید در خدمت آن‌هایی باشد که از تاریخ آسیب می‌بینند [و رنج می‌برند]. در غیر این صورت، او تنها، و از هنر بی‌نصیب می‌ماند و حتی ارتش‌های استبداد با میلیون‌ها سرباز خود نمی‌توانند وی را از این عزلت نجات دهند، حتی اگر او با آن‌ها همگام شود. اما سکوت زندانی گمنامی که در آنسوی دنیا، آزار و تحقیر می‌بیند، کفایت می‌کند تا نویسنده را از تبعید خویشتن آزاد سازد. هنگامی که در عین برخورداری از مزایای آزادی، آن سکوت را فراموش نکند و به کمک خود، آن را انعکاس دهد و دیگران را نیز به یاد آن بیاندازد.
برای ایفای چنین وظیفه‌ای هیچ‌کدام ما به قدر کافی بزرگ نیستیم. اما نویسنده هر اوضاع و احوالی که در زندگیش داشته باشد، چه گمنام باشد و چه برخوردار از شهرت زودگذر، چه اسیر زنجیرهای ظلم و استبداد و چه برخوردار از آزادی عاجل بیان، در هر حال می‌تواند قلب جامعه زنده‌ای را که حق را به او می‌دهد تسخیر کند. فقط به شرط اینکه با تمام توان خود دو وظیفه را بعهده بگیرد که مایه عظمت حرفه اوست. یکی خدمت به حقیقت و دیگری خدمت به آزادی. از آن‌جایی که وظیفهٔ نویسنده، متحدساختن هرچه بیش‌تر مردمان جهان است، نباید با بندگی و دروغ همراه باشد. هر زمان چنین شود، او به عزلت می‌رود. ناتوانی‌ها و ضعف‌های شخصی ما هرچه باشند، اصالت هنر ما همیشه باید در دو تعهد ریشه داشته باشد که عمل به آن‌ها آسان هم نیست: نگفتن دروغ دربارهٔ آنچه دیگری می‌داند و تسلیم‌نشدن در برابر ظلم.
من که بیش از بیست سال از این تاریخ جنون‌زده مانند همه هم نسلانم نومیدانه در آشفتگی‌های زمانه به این سو و آن سو پرتاب شده‌ام، فقط یک تکیه‌گاه داشتم. در نهان احساس می‌کردم که نوشتن در این زمانه نوعی افتخار است زیرا این کار نوعی تعهد است، تعهدی نه فقط برای نوشتن. بخصوص با توجه به توانایی‌هایم و وضعیت وجودیم این تعهدی بود برای تجربه‌کردن رنج‌ها و امیدهای مشترک با همه انسان‌هایی که همین تاریخ را زیسته‌اند. این انسان‌ها که در آغاز جنگ جهانی اول به دنیا آمدند در زمان به قدرت‌رسیدن هیتلر و شروع اولین محاکمه‌های انقلابی به بیست سالگی رسیدند و بعد هم برای تکمیل آموخته‌هایشان با جنگ داخلی اسپانیا، جنگ جهانی دوم، دنیای اردوگاه‌ها و اروپای شکنجه‌ها و زندان‌ها مواجه شدند بله این انسان‌ها امروزه باید با دنیایی که با خطر انهدام هسته‌ای روبروست فرزندانشان را بزرگ کنند و کار و بارشان را پیش ببرند.
فکر نمی‌کنم کسی بتواند از آنها توقع داشته باشد که خوشبین باشند حتی فکر می‌کنم که ضمن مقابله‌کردن باید درک هم بکنیم خطای کسانی را که از فرط ناامیدی خود را مُحق به نفی حقانیت می‌دانند و به وادی نهیلیسم زمانه شتافته‌اند. اما این واقعیت همچنان برقرار است که بیشتر ما در سرزمین من و در اروپا این نهیلیسم را نفی کرده‌اند و کمر به جستجوی حقانیت بسته‌اند. بله بیشتر ما نوعی هنر زیستن در زمانه بلا را برای خودمان پدیدآورده تا تولد دوباره‌ای پیدا کنیم و با غریزه مرگ که در تاریخ ما عمل می‌کند مبارزه کنیم. مُسَلّم است که هر نسلی احساس می‌کند باید برای اصلاح‌کردن دنیا بپاخیزد. نسل من می‌داند که دنیا را اصلاح نخواهد کرد. اما وظیفه‌اش شاید از این هم مهم‌تر باشد. وظیفه‌اش این است که نگذارد دنیا خودش را نابود کند. این نسل وارث تاریخ پوسیده‌ای است که در آن انقلاب‌های شکست خورده، جنون تکنولوژی، خدایان مرده و ایدئولوژی‌های از نفس‌افتاده بهم آمیخته‌اند. قدرت‌های میان‌مایه قادرند تا همه چیز را نابود کنند. اما دیگر نمی‌دانند که چگونه مُجاب کنند و عقل چنان تنزل کرده که در خدمت نفرت و ستم قرار گرفته‌است. این نسل که کارش را با نفی و انکار آغاز نموده، باید هم در درون خودش و هم در بیرون خودش شمه‌ای از آن چیزی را احیا کند که شأن و مقام زندگی و مرگ به حساب می‌آیند. در دنیایی که در خطر نابودی است، در دنیایی که مُفتشّان بزرگ ما بدون واهمه می‌خواهند برای همیشه سلطنت محض را برقرار کنند، در چنین دنیایی نسل ما می‌داند که در مسابقه جنون‌آسایی علیه حرکت زمان باید در میان ملت‌ها صلحی را اعاده کند که فارغ از بردگی باشد. باید کار و فرهنگ را دوباره با هم آشتی بدهد و باید با مشارکت همه انسان‌ها باردیگر «تابوت عهد» را بسازد. تضمینی نیست که این نسل اصلاً بتواند این وظیفه عظیم را بجا بیاورد. اما این نسل اکنون در همه نقاط جهان برای کارزار دوگانه حقیقت و آزادی بپاخاسته‌است و در صورت لزوم می‌داند که چگونه بدون احساس نفرت، جان بر سر آن بگذارد. [این نسل] در هر جایی که باشد شایسته تکریم و تشویق است. بخصوص در جایی که ایثار می‌کند. به هرحال من با اطمینانی که به موفقیت شما دارم می‌خواهم جایزه‌ای را که مرا به دریافت آن اکنون مفتخر کرده‌اید به همین نسل تقدیم کنم.
در ضمن من با بیان کلیاتی از شرافت حرفه‌ای نویسنده قاعدتاً جایگاه حقیقی او را نشان داده‌ام. نویسنده هیچ دعوی و مطالبه‌ای ندارد جز همان که همرزم‌هایش دارند. آسیب‌پذیر است اما پایداری می‌ورزد. سراپا تقصیر است اما شور عدالت در سر دارد. کارش را می‌کند بدون آنکه در برابر دیگران احساس شرم یا غرور کند. مدام نیز وجودش در میان رنج و زیبایی دو پاره می‌شود. و خلاصه زندگی‌اش وقف این می‌شود که از وجود دو پاره خود آثاری بیرون بکشد و با پایداری و مداومت بکوشد که در حرکت ویرانگر تاریخ این آثار را سر پا نگهدارد. با این اوصاف چه کسی می‌تواند از او توقع جواب‌های کامل و اصول والای اخلاقی داشته باشد؟ حقیقت پر از رمز و راز است و گریزنده؛ و همواره باید به چنگش آورد. آزادی پر از مخاطره است و همان قدر که تعالی‌بخش است زندگی‌کردن با آن نیز دشوار است. باید به سوی این دو هدف گام بردارند. با زحمت و درد اما مصمم و پایدار. و با علم به اینکه در چنین راه درازی با ناکامی‌هایی روبرو خواهیم شد. دیگر کدام نویسنده جرأت دارد که با وجدان راحت خود را واضع فضیلت‌ها بداند؟
در مورد خودم باز هم باید بگویم که من از این دسته نیستم. من هیچوقت نتوانستم روشنایی و حظ وجود و آن نوع آزادی را که در آن بالیده‌ام نفی کنم. درست است که این نوستالوژی زمینه بسیاری از خطاها و اشتباهات من بوده اما شکی نیست که به فهم بهتر من و حرفه‌ام کمک کرده‌است. هنوز هم به من کمک می‌کند که بی قید و شرط از همه انسان‌های خاموشی پشتیبانی کنم که زندگی ناگزیرشان را در این جهان فقط به عشق تکرار خوشبختی‌های گذرا و رها تحمل می‌کنند.
حالا که گفته‌ام واقعاً کیستم چه محدودیت‌هایی دارم و چه دِین‌هایی به گردن من است و چه اعتقاد و مرام دشواری در سر دارم در پایان سخنم آزادانه‌تر می‌توانم از عظمت و زایایی این افتخاری که به من داده‌اید صحبت کنم.
حالا راحت‌تر می‌توانم به شما بگویم که این جایزه را تجلیلی می‌دانم از همه کسانیکه رزم واحدی را به پیش می‌برند اما نه تنها هیچ پاداش و جایزه‌ای دریافت نکرده‌اند بلکه بر عکس با فلاکت و آزار روبرو بودند. دیگر عرضی ندارم جز تشکر صمیمانه ازشما. و به نشانی قدردانی‌ام در حضور همه شما همان پیمان کهن وفاداری را تجدید می‌کنم که هر هنرمند راستینی هر روز در نهان به خودش یادآوری می‌کند.

 

Albert Camus’ speech at the Nobel Banquet at the City Hall in Stockholm, December 10, 1957
Sire, Madame, Altesses Royales, Mesdames, Messieurs,
En recevant la distinction dont votre libre Académie a bien voulu m’honorer, ma gratitude était d’autant plus profonde que je mesurais à quel point cette récompense dépassait mes mérites personnels. Tout homme et, à plus forte raison, tout artiste, désire être reconnu. Je le désire aussi. Mais il ne m’a pas été possible d’apprendre votre décision sans comparer son retentissement à ce que je suis réellement. Comment un homme presque jeune, riche de ses seuls doutes et d’une œuvre encore en chantier, habitué à vivre dans la solitude du travail ou dans les retraites de l’amitié, n’aurait-il pas appris avec une sorte de panique un arrêt qui le portait d’un coup, seul et réduit à lui-même, au centre d’une lumière crue ? De quel cœur aussi pouvait-il recevoir cet honneur à l’heure où, en Europe, d’autres écrivains, parmi les plus grands, sont réduits au silence, et dans le temps même où sa terre natale connaît un malheur incessant ?
J’ai connu ce désarroi et ce trouble intérieur. Pour retrouver la paix, il m’a fallu, en somme, me mettre en règle avec un sort trop généreux. Et, puisque je ne pouvais m’égaler à lui en m’appuyant sur mes seuls mérites, je n’ai rien trouvé d’autre pour m’aider que ce qui m’a soutenu tout au long de ma vie, et dans les circonstances les plus contraires : l’idée que je me fais de mon art et du rôle de l’écrivain. Permettez seulement que, dans un sentiment de reconnaissance et d’amitié, je vous dise, aussi simplement que je le pourrai, quelle est cette idée.
Je ne puis vivre personnellement sans mon art. Mais je n’ai jamais placé cet art au-dessus de tout. S’il m’est nécessaire au contraire, c’est qu’il ne se sépare de personne et me permet de vivre, tel que je suis, au niveau de tous. L’art n’est pas à mes yeux une réjouissance solitaire. Il est un moyen d’émouvoir le plus grand nombre d’hommes en leur offrant une image privilégiée des souffrances et des joies communes. Il oblige donc l’artiste à ne pas se séparer ; il le soumet à la vérité la plus humble et la plus universelle. Et celui qui, souvent, a choisi son destin d’artiste parce qu’il se sentait différent apprend bien vite qu’il ne nourrira son art, et sa différence, qu’en avouant sa ressemblance avec tous. L’artiste se forge dans cet aller retour perpétuel de lui aux autres, à mi-chemin de la beauté dont il ne peut se passer et de la communauté à laquelle il ne peut s’arracher. C’est pourquoi les vrais artistes ne méprisent rien ; ils s’obligent à comprendre au lieu de juger. Et s’ils ont un parti à prendre en ce monde ce ne peut être que celui d’une société où, selon le grand mot de Nietzsche, ne règnera plus le juge, mais le créateur, qu’il soit travailleur ou intellectuel.
Le rôle de l’écrivain, du même coup, ne se sépare pas de devoirs difficiles. Par définition, il ne peut se mettre aujourd’hui au service de ceux qui font l’histoire : il est au service de ceux qui la subissent. Ou sinon, le voici seul et privé de son art. Toutes les armées de la tyrannie avec leurs millions d’hommes ne l’enlèveront pas à la solitude, même et surtout s’il consent à prendre leur pas. Mais le silence d’un prisonnier inconnu, abandonné aux humiliations à l’autre bout du monde, suffit à retirer l’écrivain de l’exil chaque fois, du moins, qu’il parvient, au milieu des privilèges de la liberté, à ne pas oublier ce silence, et à le relayer pour le faire retentir par les moyens de l’art.
Aucun de nous n’est assez grand pour une pareille vocation. Mais dans toutes les circonstances de sa vie, obscur ou provisoirement célèbre, jeté dans les fers de la tyrannie ou libre pour un temps de s’exprimer, l’écrivain peut retrouver le sentiment d’une communauté vivante qui le justifiera, à la seule condition qu’il accepte, autant qu’il peut, les deux charges qui font la grandeur de son métier : le service de la vérité et celui de la liberté. Puisque sa vocation est de réunir le plus grand nombre d’hommes possible, elle ne peut s’accommoder du mensonge et de la servitude qui, là où ils règnent, font proliférer les solitudes. Quelles que soient nos infirmités personnelles, la noblesse de notre métier s’enracinera toujours dans deux engagements difficiles à maintenir : le refus de mentir sur ce que l’on sait et la résistance à l’oppression.
Pendant plus de vingt ans d’une histoire démentielle, perdu sans secours, comme tous les hommes de mon âge, dans les convulsions du temps, j’ai été soutenu ainsi : par le sentiment obscur qu’écrire était aujourd’hui un honneur, parce que cet acte obligeait, et obligeait à ne pas écrire seulement. Il m’obligeait particulièrement à porter, tel que j’étais et selon mes forces, avec tous ceux qui vivaient la même histoire, le malheur et l’espérance que nous partagions. Ces hommes, nés au début de la première guerre mondiale, qui ont eu vingt ans au moment où s’installaient à la fois le pouvoir hitlérien et les premiers procès révolutionnaires, qui furent confrontés ensuite, pour parfaire leur éducation, à la guerre d’Espagne, à la deuxième guerre mondiale, à l’univers concentrationnaire, à l’Europe de la torture et des prisons, doivent aujourd’hui élever leurs fils et leurs œuvres dans un monde menacé de destruction nucléaire. Personne, je suppose, ne peut leur demander d’être optimistes. Et je suis même d’avis que nous devons comprendre, sans cesser de lutter contre eux, l’erreur de ceux qui, par une surenchère de désespoir, ont revendiqué le droit au déshonneur, et se sont rués dans les nihilismes de l’époque. Mais il reste que la plupart d’entre nous, dans mon pays et en Europe, ont refusé ce nihilisme et se sont mis à la recherche d’une légitimité. Il leur a fallu se forger un art de vivre par temps de catastrophe, pour naître une seconde fois, et lutter ensuite, à visage découvert, contre l’instinct de mort à l’œuvre dans notre histoire.
Chaque génération, sans doute, se croit vouée à refaire le monde. La mienne sait pourtant qu’elle ne le refera pas. Mais sa tâche est peut-être plus grande. Elle consiste à empêcher que le monde se défasse. Héritière d’une histoire corrompue où se mêlent les révolutions déchues, les techniques devenues folles, les dieux morts et les idéologies exténuées, où de médiocres pouvoirs peuvent aujourd’hui tout détruire mais ne savent plus convaincre, où l’intelligence s’est abaissée jusqu’à se faire la servante de la haine et de l’oppression, cette génération a dû, en elle-même et autour d’elle, restaurer, à partir de ses seules négations, un peu de ce qui fait la dignité de vivre et de mourir. Devant un monde menacé de désintégration, où nos grands inquisiteurs risquent d’établir pour toujours les royaumes de la mort, elle sait qu’elle devrait, dans une sorte de course folle contre la montre, restaurer entre les nations une paix qui ne soit pas celle de la servitude, réconcilier à nouveau travail et culture, et refaire avec tous les hommes une arche d’alliance. Il n’est pas sûr qu’elle puisse jamais accomplir cette tâche immense, mais il est sûr que partout dans le monde, elle tient déjà son double pari de vérité et de liberté, et, à l’occasion, sait mourir sans haine pour lui. C’est elle qui mérite d’être saluée et encouragée partout où elle se trouve, et surtout là où elle se sacrifie. C’est sur elle, en tout cas, que, certain de votre accord profond, je voudrais reporter l’honneur que vous venez de me faire.
Du même coup, après avoir dit la noblesse du métier d’écrire, j’aurais remis l’écrivain à sa vraie place, n’ayant d’autres titres que ceux qu’il partage avec ses compagnons de lutte, vulnérable mais entêté, injuste et passionné de justice, construisant son œuvre sans honte ni orgueil à la vue de tous, sans cesse partagé entre la douleur et la beauté, et voué enfin à tirer de son être double les créations qu’il essaie obstinément d’édifier dans le mouvement destructeur de l’histoire. Qui, après cela, pourrait attendre de lui des solutions toutes faites et de belles morales ? La vérité est mystérieuse, fuyante, toujours à conquérir. La liberté est dangereuse, dure à vivre autant qu’exaltante. Nous devons marcher vers ces deux buts, péniblement, mais résolument, certains d’avance de nos défaillances sur un si long chemin. Quel écrivain, dès lors oserait, dans la bonne conscience, se faire prêcheur de vertu ? Quant à moi, il me faut dire une fois de plus que je ne suis rien de tout cela. Je n’ai jamais pu renoncer à la lumière, au bonheur d’être, à la vie libre où j’ai grandi. Mais bien que cette nostalgie explique beaucoup de mes erreurs et de mes fautes, elle m’a aidé sans doute à mieux comprendre mon métier, elle m’aide encore à me tenir, aveuglément, auprès de tous ces hommes silencieux qui ne supportent, dans le monde, la vie qui leur est faite que par le souvenir ou le retour de brefs et libres bonheurs.
Ramené ainsi à ce que je suis réellement, à mes limites, à mes dettes, comme à ma foi difficile, je me sens plus libre de vous montrer pour finir, l’étendue et la générosité de la distinction que vous venez de m’accorder, plus libre de vous dire aussi que je voudrais la recevoir comme un hommage rendu à tous ceux qui, partageant le même combat, n’en ont reçu aucun privilège, mais ont connu au contraire malheur et persécution. Il me restera alors à vous en remercier, du fond du cœur, et à vous faire publiquement, en témoignage personnel de gratitude, la même et ancienne promesse de fidélité que chaque artiste vrai, chaque jour, se fait à lui-même, dans le silence.
 
صدای آلبر کامو در آکادمی سوئد - ۱۹۵۷
Albert Camus - Prix Nobel: Discours de réception (1957)
 


سخنرانی آلبر کامو در دانشگاه اوپسالا بعد از اعطای جایزه نوبل – ۱۴/۱۲/۱۹۵۷


 

 هنرمند و زمان او - ترجمه دکتر مصطفی رحیمی
 
 
 
 
خطابه آلبر کامو هنگام دریافت جایزه نوبل، همچنین سخنرانی در دانشگاه اوپسالا Uppsala universitet، توسط مصطفی رحیمی، افضل وثوقی... و رضا رضایی (در یک کتاب و هفت خطابه نوبل ادبیات) به فارسی ترجمه شده‌است.

 
 

░▒▓ همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است: 
...
همنشین بهار 

 

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook