صادق هدایت (۱۲۸۱ – ۱۳۳۰)؛ نخستین فرد ایرانی که متونی از زبان پارسی میانه (پهلوی) به فارسی امروزی ترجمه کردهاست، از پیشگامان داستاننویسی نوین ایران و نیز، روشنفکری برجسته بود. رمانِ بوف کور او یکی از درخشانترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران است. هرچند آوازهٔ هدایت در داستاننویسی است، امّا آثاری از متون کهن ایرانی مانند «زَند وَهمَن یَسن» و نیز از نویسندگانی مانندِ آنتون چخوف و فرانتس کافکا و آرتور شنیتسلر و ژان پل سارتر را نیز ترجمه کردهاست.
آب زندگی داستان سه برادر است که در جریان یک قحط سالی به توصیهٔ پدر پینهدوزشان هر یک به دنبال سرنوشت خود میروند. همان اول کار؛ دو برادرِ بزرگتر، برادرِ کوچکتر (احمدک) را در غاری حبس کرده و پیراهنش را به خونِ کبوتر آغشته کرده و برایِ پدرشان میفرستند تا تصور کند او را گرگ خوردهاست! یکی از آن دو برادر به شهرِ «زر افشان» میرود که مردمانش همه کورند و در آنجا ادعا میکند که پیغمبر است و دیگری به شهرِ «ماه تابان»رفته که مردمانش کر و لال هستند و آنجا پادشاه میشود. این دو برادر؛ زندگی را برای مردمانِ هر دو شهر، تلخ و تلختر میکنند. احمدک از آن غار و سختی های دیگر می رهد و میکوشد مردم را به «آب زندگی» برساند تا دجالان نتوانند آنان را بازی دهند. داستان آب زندگی در مجموعه «زنده به گور» آمده و در سال ۱۳۰۹به چاپ رسیده و به چندین زبان ازجمله به انگلیسی The Elixir of Life ترجمه شدهاست. داستان مزبور، بویژه آنچه در دیار ماه تابان، میگذرد، تمثیلی از ابتذال روزگار ما است. ابتذال شر
آب زندگی
یک پینهدوزی بود سه تا پسر داشت
دست بر قضا زد و توی شهرشان قحطی افتاد. یک روز پینهدوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: «میدونین چیه، راس پوس کندش اینه که کار و کاسبی من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آب و گل در اومدین و احمدک که از همه تون کوچکتره ماشاالله پونزه سالشه. دس خدا بهمراتون، برین روزیتونو در بیارین و هر کدوم یه کار و کاسبی یم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه کِرو کِری میکنم. اگه روز و روزگاری کاربارتون گرفت و دماغتون چاق شد که چه بهتر، به منم خبر بدین و گرنه بر گردین پیش خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم.»یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیشکی نبود. یک پینهدوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی کچل و احمدک. پسر بزرگش حسنی دعا نویس و معرکه گیر بود، پسر دومی حسینی همهکاره و هیچکاره بود، گاهی آب حوض میکشید یا برف پارو میکرد و اغلب ول میگشت. احمدک از همه کوچکتر، سری براه و پائی براه بود و عزیز دُردانه باباش بود، توی دکان عطاری شاگردی میکرد و سر ماه مزدش را میآورد به باباش میداد. پسر بزرگها که کار پا بجائی نداشتند و دستشان پیش پدرشان دراز بود، چشم نداشتند که احمدک را بینند.
بچهها گفتند. «چشم بابا جون!» پینهدوز هم بهر نفری یک گِرده نان و یک کوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانه شان کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برادر برزگها، احمدک را توی یک غار تاریک انداختند
سه برادر راه افتادند، تا سو بچشمشان بود و قُوّت بزانویشان همینطور رفتند و رفتند تا اینکه خسته و مانده سر یک چهار راه رسیدند. رفتند زیر یک درخت نارون نشستند که خستگی در بکنند، احمدک از زور خستگی خوابش برد و بیهوش و بیگوش زیر درخت افتاد. برادر بزرگها که با احمدک همچشمی داشتند و بخونش تشنه بودند، ترسیدند که چون از آنها با کفایت تر بود سنگ جلو پایشان بشود و بکارشان گِراته بیندازد. با خودشان گفتند: «چطوره که شّر اینو از سر خودمان واکنیم؟»
کَتهای او را از پشت محکم بستند و کشانکشان بردند توی یک غار دراز تاریک انداختند. احمدک هر چه عِّز و چِز کرد بخرجشان نرفت و یک تخته سنگ بزرگ هم آوردند و در دهنه غار انداختند. بعد هم به پیرهن احمدک خون کفتر زدند دادند بیک کاروان که از آنجا میگذشت و نشانی دادند که آنرا به پینهدوز بدهد و بگوید که احمدک را گرگ پاره کرده و راهشان را کشیدند و رفتند سر سه راهه و پشک انداختند، یکی از آنها بطرف مشرق رفت و یکی هم بطرف مغرب.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پیرهزن؛ حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد
از آنجا بشنو که حسنی با قوز روی کولش رفت و رفت تا همه آب و نانش تمام شد، تنگ غروب از توی یک جنگل سر درآورد، از دور یک شعله آبی بنظرش آمد رفت جلو دید یک آلونک جادوگر است. به پیرزنی که آنجا نشسته بود سلام کرد و گفت: «ننه جون! محض رضای خدا بمن رحم کنین. من غریب و بی کِسَم، امشب اینجا یه جا و منزل بمن بدین که از گشنگی و تشنگی دارم از پا در میام.»
ننه پیروک جواب داد: «کیه که یه نفر بیکار و بی عار مثه تو قوزی رو مهمون بکنه؟ اما دلم برایت سوخت، اگه یه کاری بهت میگم برام بکنی تورو نگه میدارم.»
حسنی هولکی گفت: «بچشم، هر کاری که بگین حاضرم.»
«- از ته چاه خشکی که پشت خونمه یه شمع اون تو افتاده بیرون بیار، این شمع شعله آبی داره و خاموش نمیشه.» پیرزن باو آب و نان داد و بعد هم با هم رفتند.
پشت آلونک حسنی را توی یک زنبیل گذاشت و تو چاه کرد. حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره کرد که بالا بکشد. پیرزن ریسمان را کشید همینکه دم چاه رسید دستش را دراز کرد که شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شکش ورداشت و گفت: «- نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم.» پیر زنیکه اوقاتش تلخ شد، سر ریسمان را ول کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسنی رسید به شهری که مردم همه کور بودند
حسنی تلپی افتاد پائین. اما صدمهای ندید و شمع میسوخت ولی بچه درد حسنی میخورد؟ چون میدید که باید توی این چاه بمیرد. تو فکر فرورفت و بعد از جیبش یک چپق درآورد و گفت: «آخرین چیزیس که واسم مانده!» چپقش را با شعله آبی شمع چاق کرد و چند تا پُک زد. توی چاه پر از دود شده. یکمرتبه دید یک دیبک سیاه و کوتوله دست بسینه جلوش حاضر شد و گفت: «- چه فرمایشیه؟» حسنی جواب داد: «تو کی هسی؟ جنی، پری هسی یا آدمیزادی؟» «- من کوچیک و غلام شما هَسَم.» «- اول کمک کن من برم بالا بعد هم پول و زال و زندگی میخوام.» دیبه حسنی را کول کرد و بیرون چاه گذاشت بعد بهش گفت: «- اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو بشهری میرسی و کارت بالا میگیره اما تا میتونی از آب زندگی پرهیز بکن!» و با دستش بطرفی اشاره کرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش ول شد و دوباره افتاد توی چاه. نگاه کرد دید دیبکه غیبش زده، مثل اینکه آب شده و بزمین فرورفت.
حسنی توی تاریکی از همان راهی که دیبکه بهش نشان داده بود همینطور رفت. کله سحر رسید بیک شهری که کنار رودخانه بود. دید همه مردم آنجا کورند. پای رودخانه گرفت نشست، یکمشت آب بصورتش زد و یکمشت آب هم خورد. از یکنفر کور که نزدیکش بود پرسید: «- عمو جان! اینجا کجاس؟» او جواب داد: «مگه نمیدونی اینجا کشور زرافشونه؟» حسنی گفت: «محض رضای خدا من غریبم از شهر دور دسی میام، راه بجایی ندارم. یه چیز خوراکی بمن بده؟» آنمرد جواب داد: «اینجا بکسی چیز مفت نمیدن. یه مشت از ریگ این رودخونه بده تا نونت بدم.» حسنی دست کرد زیر ماسه رودخانه، دید همه خاک طلاست. ذوق کرد، یک مشت بآن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیبهایش را هم پر از خاک طلا کرد و راهش را کشید و رفت طرف شهر.
همینکه رسید، دید شهر بزرگی است، اما همه شهر مثل آغل گوسفند گنبدگنبد رویهم ساخته شده بود و مردمش چون کور بودند یا در شکاف غارها یا زیر این گنبدها زندگی میکردند و شب و روز برایشان یکسان بود و حتی یک دانه چراغ در تمام شهر روشن نمیشد. اعلانهای دولتی و رسالهها با حروف برجسته روی مقوا چاپ میشد و همه مردم با قیافههای اخم آلود گرفته و لباسهای کثیف بد قواره و چشمهای ورم کرده مثل کرم در هم میلولیدند. از یک نفر پرسید: «- عمو جان! چرا مردم اینجا کورن؟» آن مرد جواب داد: «- این سرزمین خاکش مخلوط با طلاس و خاصیتش اینه که چشمو کور میکنه. ما چشم براه پیغمبری هسیم که میباس بیاد و چشمهای ما رو شفا بده. اگر چه همه مون پرمال و مکنت هسیم اما چون چش نداریم آرزو میکنیم که گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم. باین جهت خجالت زده گوشه شهر خودمون مونده ایم.»
حسنی را میگوئی چشده خور شد. با خودش گفت: «اینارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره که من پیغمبرشون بشم؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسنی داد زد من پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم
حسنی رفت بالای منبر که کنج میدان بود و فریاد کشید: «- آهای مردمون! بدونین که من همون پیغمبر موعودم و از طرف خدا آمدم تا بشما بشارتی بدم. چون خدا خواسه که شما رو بمهلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدن این دنیای دون محروم کرده تا بتونین بیشتر جستجوی حقایقو بکنین و چشم حقیقت بین شما واز بشه. چون خودشناسی خدا شناسیس. دنیا سرتاسر پر از وسوسه شیطونی و موهوماته، همونطور که گفتن: دیدن چشم و خواستن دل. پس شما که نمیبینین از وسوسه شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میکنین و با هر بدی میسازین. پس بردبار باشین و شکر خدا را بجا بیارین که این موهبت عُظمی رو بشما داده! چون این دنیا موقتی و گذرندس. اما اون دنیا همیشگی و ابدیس و من برای راهنمائی شماها اومدم.»
مردم دسته دسته باو گرویدند و سر سپردند و حسنی هم برای پیشرفت کار خودش هر روز نطقهای مفصلی در باب جن و پری و روز پنجاه هزار سال و بهشت و دوزخ و قضا و قدَر و فشار قبر و از اینجور چیزها برایشان میکرد و نطقهای او را با حروف برجسته روی کاغذ مقوائی میانداختند و بین مردم منتشر میکردند. دیری نکشید که همه اهالی زرافشان باو ایمان آوردند و چون سابقاً اهالی چندین بار شورش کرده بودند و تن بطلا شوئی نمیدادند و میخواستند که معالجه بشوند، حسنی قوزی همه آنها را بدین وسیله رام و مطیع کرد و از این راه منافع هنگفتی عاید پولدارها و گردن کلفتهای آنجا شد. کوس شهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یکی از مقربان و حاشیه نشینهای دربار پادشاه کوران شد. در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بجمع کردن طلا بشوند و هر نفری از درخانه تا کنار رودخانه زنجیری بکمرش بسته بود. صبح آفتاب نزده ناقوس میزدند و آنها گروه گروه و دسته دسته بطلا شوئی میرفتند و غروب آفتاب کار خودشان را تحویل میدادند و کورمال کورمال سر زنجیر را میگرفتند و به خانهشان برمیگشتند. تنها تفریح آنها خوردن عرق و کشیدن بافور شده بود و چون کسی نبود که زمین را کشت و درو بکند با طلا غله و تریاک و عرق خودشان را از کشورهای همسایه میخریدند. از این جهت زمین بایر و بیکار افتاده بود و کثافت و ناخوشی از سر مردم بالا میرفت. گرچه در اثر خاک طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرص جمع کردن طلا خسته نمیشد. روز بروز پیازش بیشتر کونه میکرد و مال و مکنتش در کشور کوران زیادتر میشد و در همه خانهها عکس بر جسته حسنی را بدیوارها آویزان کرده بودند. بالاخره حسنی مجبور شد که یک جفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بچشمش بزند! اما در عوض روی تخت طلا میخوابید و روی قوزش داده بود یک ورقه طلا گرفته بودند و توی غرابههای طلا شراب میخوردند و با دستگاه وافور طلا بافور میکشید و با لولههنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یک صیغه برایش میآوردند و شکر خدا را میکرد که بعد از آنهمه نکبت و ذلت به آرزویش رسیدهاست. پدر و برادرها و زندگی سابق خودش و حتی خواهشی که پدرش از او کرده بود همه بکلی از یادش رفت و مشغول عیش و عشرت و خودنمائی شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسینی کچل در کشور «ماه تابان»
حسنی را اینجا داشته باشیم به بینیم چه بسر برادر کچلش حسینی آمد. حسینی هم افتان و خیزان از جاده مشرق راه افتاد، رفت رفت تا به یک بیشه رسید، از زور خستگی و ماندگی پای یک درخت دراز کشید و خوابش برد. دَمدَمههای سحر شنید که سه تا کلاغ بالای درخت با هم گفتگو میکردند.
یکی از آنها گفت: «- خواهر خوابیدی؟»
کلاغ دومی: «- نه، بیدارم.»
کلاغ سومی گفت: «- خواهر چه خبر تازه داری؟»
کلاغ اولی جواب داد: «- اوه! اگه چیزایی که ما میدونیم آدمها میدونسن! شاه کشور ماه تابون مُرده چون جانشین نداره فردا «باز» هوا میکنن. این باز رو سر هر کی نشس اون شاه میشه؟»
کلاغ دومی: «- تو گمون میکنی کی شاه میشه؟»
کلاغ اولی: «- مردی که پای این درخت خوابیده شاه میشه. اما بشرط اینکه گوسپند بسرش بکشه و وارد شهر بشه. اونوقت «باز» مییاد رو سرش میشینه. اول چون میبینن که خارجیس قبولش ندارن و تو یه اتاق حبسش میکنن. میباس که پنجره رو واز بکنه آنوقت دو باره باز از پنجره مییاد رو سرش میشینه.»
کلاغ سومی: «- پوه! شاه کشور کرها!»
کلاغ دومی: «- میدونی دوای کری اونا چیه؟»
کلاغ سومی: «- آب زندگیس. اما اگه آب زندگی بمردم بدَن و گوششون واز بشه دیگه زیر بار ارباباشون نمیرن، اینایی رو که میبینی باین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بکنن!»
بعد غارغار کردند و پریدند. حسینی که چشمش را باز کرد دید بدرخت دو نفر آدم دار زدهاند. از ترسش پاشد بفرار. سر راه یک بزغاله گیر آورد که از گله عقب مانده بود. گرفت سرش را برید و شکنبهاش را درآورد بسرش کشید و راهش را گز کرد و رفت.
تنگ غروب بشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغای غریبی است، تو دلش ذوق کرد و رفت کنار شهری توی یک خرابه ایستاد. یک مرتبه دید یک باز شکاری که روی آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و روی سر او نشست و کلهاشرا توی چنگال گرفت. مردم بطرفش هجوم آوردند و هورا کشیدند و سر دست بلندش کردند اما همینکه فهمیدند خارجی است، او را بردند در اطاقی انداختند و درش را چفت کردند.
حسینی رفت پنجره را واکرد و دوبار دیگر هم باز اوج گرفت و از پنجره آمد روی سر او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بردند توی یک کالسکه طلای چهار اسبه نشاندند و با دم و دستگاه او را بقصر باشکوهی بردند و در حمام بسیار عالی سر و تنش را شستند، لباسهای فاخر و جبههای سنگین قیمت باو پوشاندند، بعد بردنش روی تخت جواهر نگاری نشاندند، و یک تاج هم بسرش گذاشتند. حسینی از ذوق توی پوست خودش نمیگنجید و هاج و واج دور خودش نگاه میکرد. تا یک نفر کور با لباس مجللی آمد و روی زمین را بوسید و گفت:
«- خداوند گارا، قبله عالم سلامت باشد! بنده از طرف همه حضار تبریک عرض میکنم!»
حسینی سینهاش را صاف کرد و باد توی آستینش انداخت و با صدای آمرانه گفت: «- تو کی هستی؟»
«- قبله عالم سلامت باشد! مردمان این کشور همه کر و لال هستند و من یک نفر خارجی از تجار کشور زر افشانم و مأمورم تا مراسم شادباش را بحضورتان ابلاغ بکنم.»
«- اینجا کجاس؟»
دیلماج: «- اینجا را کشور ماه تابان مینامند.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسینی کچل؛ بگیر ببند راه انداخت
حسینی گفت: «- برو از قول من بمردم بفهمون و بهشون اطمینون بده که ما همیشه بفکر اونا بودیم و امیدواریم که زیر سایه ما وسایل آسایششون فراهم بشه.»
دیلماج گفت: «قربان از حُسن نیات…»
حسینی حرفش را برید: «- بگو برن پی کارشون، پُرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شوم ما رو حاضر بکنن!»
تاجر کور اشاره بطرف خوانسالار کرد و همه کرنش کردند و از در بیرون رفتند. خوانسالار باشی هم آمد جلو تعظیم کرد و اشاره باطاق دیگری کرد. بعد پس پسکی بیرون رفت. حسینی پاشد خمیازه کشید و لبخندی زد و با خودش گفت: «عجب کچلک بازئی این احمقها درآوردن! گمون میکنن که من عروسکشونم! پدری ازشون در بیارم که حظ بکنن!..».
بعد در اتاق دنگالی وارد شد که یک سفره بلند بدرازی اتاق انداخته بودند و خوراکهای رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دور سفره رقصید و هولکی چند جور خوراک روی هم خورد و یک بوقلمون را برداشت به نیش کشید و چند تا قدح دوغ وافشرده را بالایش سر کشید و بخوابگاهش رفت. فردا صبح حسینی نزدیک ظهر بیدار شد و بار داد.
همه وزراء و امراء و دلقکهای درباری و اعیان و اشراف و ایلچیها و تجار دنبال هم ریسه شدند، دسته دسته میآمدند و کرنش میکردند و کنار دیوار ردیف خط کشیدند و با حرکات دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی میکردند. اگر مطلب مهم یا فرمان فوری بود که میخواستند بصحه همایونی برسد، روی دفترچه یاد داشت که با خودشان داشتند مینوشتند و از لحاظ حسینی میگذرانیدند، اما از آنجائیکه حسینی بی سواد بود، وزیر دست راست و وزیر دست چپش را از تجار کور زر افشان انتخاب کرد تا جواب را زبانی باو بفهمانند و بعد موضوع را با خودشان کنار بیایند.
چه درد سرتان بدهم، آنقدر پیزر لای پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاکساری نسبت باو زیاده روی کردند و متملقها و شعرا و فضلا و دلقکها و حاشیه نشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایه خدا و خدای روی زمین وانمود کردند که کمکم از روی حسینی بالا رفت. شکمش گوشت نو بالا آورد و خودش را باخت و گمان کرد علیآباد هم شهریست، بطوری که کسی جرئت نمیکرد باو بگوید که: بالای چشمت ابروست. بعد هم بگیر ببند راه انداخت و بزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چشم زهرهای از مردم گرفت که همه آنها بستوه آمدند. تمام اهالی کشور ماه تابان بکشت و زرع تریاک و کشیدن عرق دو آتشه وادار شدند تا باین وسیله از کشور زرافشان طلا وارد کنند و بجایش عرق و تریاک بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیانش بالا بکشند. مخلص کلوم، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میکردند و کمکم مرض کوری از زرافشان بماه تابان سرایت کرد و کری هم از ماه تابان به کشور زرافشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد کر شد. اما با چند نفر دلقک درباری و متملق و تجار کور که همدستش بودند به لِفت و لیس و عیش و نوش مشغول شدند. پدر و برادرها بکلی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش کرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احمدک روی بالهای سیمرغ
حسینی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه به سر احمدک آمد. جونم برایتان بگوید: احمدک با کتهای بسته بیهوش و بیگوش توی غار افتاده بود. طرف صبح که نور ضعیفی از لای تخته سنگ توی غار افتاد یکمرتبه ملتفت شد که کسی بازویش را گرفته تکان میدهد. چشمهایش را که باز کرد دید که یک درویش لندهور سبیل از بناگوش دررفته بالای سرش است. درویش گفت: «- تو کجا اینجا کجا؟» احمدک سرگذشت خودش را برایش نقل کرد که چطور پدرش آنها را پی روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بسر او آوردند. درویش بازوهایش را باز کرد و برایش غذا آورد.
احمدک خورد و بدرویش گفت: «- خوب حالا میخواهم برم پیش برادرام کمکشون بکنم!»
درویش جواب داد: «- هنوز موقعش نرسیده چون بیخود خودت رو لو میدی و گیر میاندازی. اگه راس میگی برو به کشور همیشه باهار. آب زندگی را پیدا کن تا همه بدبختها رو نجات بدی.»
«- راهش کجاس؟»
«- نشونت میدم، آب زندگی پشت کوه قافه.»
از گوشه غار یک نی لبک برداشت باو داد و گفت: «- اینو از من یادگار داشته باش!»
احمدک نی لبک را گرفت، در بغلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند. درویش او را برد سر سه راهه و راه سومی را که خیلی سنگلاخ و پست و بلند بود بهش نشان داد. احمدک خداحافظی کرد و راه افتاد. رفت و رفت، در راه نی لبک میزد، پرندهها و جانوران دورش جمع میشدند. تا نزدیک ظهر رسید پای یک درخت چنار کهن و با خودش گفت: «اینجا یه چُرت میزنم و بعد راه میافتم!» فوراً بخواب رفت.
مدتی که گذشت از صدای خش و فشی بیدار شد. نگاه کرد بالای سرش دید یک اژدها به چه گندگی از درخت بالا میرفت و لانه مرغی هم بدرخت بود. اژدها که نزدیک میشد بچه مرغها بنای داد و بیداد را گذاشتند و دید که اژدها میخواست آنها را بخورد. بلند شد یک تخته سنگ برداشت و بطرف اژدها پرتاب کرد. سنگ گرفت بسر اژدها زمینخورد و جابجا مرد. هر سال کار اژدها این بود که وقتی سیمرغ بچه میگذاشت و موقع پرواز بچههایش میرسید میآمد و همه آنها را میخورد. امسال هم سر موقع آمده بود، اما احمدک نگذاشت که کار خودش را بکند. همینکه اژدها را کشت رفت دوباره دراز کشید و خوابش برد.
بعد سیمرغ از بالای کوه بلند شد و چیزی برای بچههایش آورد که بخورند، دید یکنفر پائین درخت گرفته و خوابیده، دوباره بطرف کوه پرواز کرد و یک تخته سنگ بزرگ روی بالش گذاشت و آورد که توی سر آن مرد بزند. با خودش خیال کرد: «این همون کسییه که هر سال مییاد و بچههای منو میبره، بی شک امسال واسیه همینکار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم!» سیمرغ نزدیک خانه که رسید درست میزان گرفت تا سنگ را روی سر احمدک بزند، فوراً بچهها فهمیدند که مادرشان چه خیالی دارد. داد و بیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد کشیدند: «ننه جون! دس نگهدار، اگه این مردک نبود اژدها مارو خورده بود!» سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. وقتیکه برگشت اول به بچههایش خوراک داد، بعد بالش را مثل چتر باز کرد و روی سر احمدک سایه انداخت تا به آسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود که احمدک از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت: «- ای جوون، هر چی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو ببینم قصد کجا رو داری؟»
«- میخوام بکشور همیشه باهار برم.» «- خیلی دوره، چرا اونجا میری؟»
«- آب زندگی را پیدا کنم تا بتونم برادرامو نجات بدم.»
«-ها، اینکار خیلی سخته. اول یه پَر از من بکن و همیشه با خودت داشته باش، اگه روزی روزگاری بکمک من محتاج شدی به یک بهونهای چیزی میری روی پشت بام و پر منو آتیش میزنی، من فوراً حاضر میشم و تورو نجات میدم. حالا بیا رو بالم بشین.»
سیمرغ روی زمین نشست، احمدک یک پر از بالش کند و قایم کرد. بعد رفت روی بالهای سیمرغ گرفت نشست و او هم در هوا بلند شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احمدک؛ عاشق دختر چوپان شد
وقتیکه سیمرغ احمدک را روی زمین گذاشت، آفتاب پشت قله کوه قاف میرفت. در جلگه جلو او شهر بزرگی با دروازههای با شکوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری کرد و رفت. تا چشم کار میکرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزندهای که مشغول کشت و درو بودند دیده میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میکردند. جانوران آنجا از آدمها نمیترسیدند. آهو بآرامی چرا میکرد و خرگوش در دست آدمها علف میخورد، پرندهها روی شاخه درختها آواز میخواندند. درختهای میوه از هر سو سر درهم کشیده بودند. احمدک چند تا از آن میوههای آبدار کند و خورد. بعد رفت سر چشمهای که از زمین میجوشید. یک مشت آب بصورتش زد. چشمش طوری روشن شد که باد را از یک فرسخی میدید. یک مشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا شد که صدای عطسه پشهها را میشنید. بطوری که از زندگی مست و سرشار شد که نی لبکش را درآورد و شروع بزدن کرد. دید یک گله گوسفند که در دامنه کوه پخش و پلا بودند دورش جمع شد و دختر چوپانی مثل پنجه آفتاب که به ماه میگفت تو درنیا که من درآمدم. با گیس گلابتونی و دندان مرواریدی دنبال گوسفندها آمد. احمدک بیک نگاه یکدل نه، صد دل عاشق دختر چوپان شد و از او پرسید: «- اینجا کجاس؟»
دختر جواب داد: «اینجا کشور همیشه باهاره.»
«- من بسراغ آب زندگی آمدهام چشمهاش کجاس؟»
دختر خندید و جواب داد: «- همه آبها آب زندگیس، این آب چشمه مخصوصی نداره.»
احمدک بفکر فرورفت و گفت: «حس میکنم… مثه چیزی که عوض شدم. همه چیز اینجا مثل اینکه در عالم خوابه… چیزاییکه بچشم میبینم هیشوقت نمیتونستم باور بکنم.»
دختر پرسید: «- مگه از کجا آمدی؟»
احمدک سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز نقل کرد و گفت که آمده تا آب زندگی واسه پدر و برادرهایش ببرد. دختر دلش به حال او سوخت و گفت:
«- اینجا آب زندگی چشمیه مخصوصی نداره. فقط در کشور کرها و کورها این لقبو به آب اینجا دادن، اما اگه برادرات حس آزادی ندارن بیخود وخت خودتو تلف نکن، چون آب زندگی بدردشون نمیخوره.»
احمدک جواب داد: «- شاید هم که اشتباه کرده باشم. از حرفهای شما که چیز زیادی سرم نمیشه. همه چیز اینجا مثه عالم خواب میمونه… وانگهی خسته و مونده هسم باید برم شهر.»
دختر گفت: «- تو جوون خوش قلبی هسی. اگه مایل باشی منزل ما مثه منزل خودته.»
احمدک را با خودش بمنزل برد و بمادرش سفارش او را کرد. مادر دختر گفت: «- قدم شما روی چشم! بفرمایین مهمون ما باشین و خستگی در بکنین.»
روز بروز عشق احمدک برای دختر چوپان زیادتر میشد و چند روز را به گشت و گذار در شهر ورگذار کرد بعد بیکاری دلش را زد، بالاخره آمد بمادر دختر گفت: «- من خیال دارم یه کاری پیدا بکنم.»
«- چه کاره هسی؟»
«- هیچی! دو تا بازو دارم، هر کاری که شما بگین.»
«- نه، هر کاریکه خودت دلت بخواد و بتونی از عهدهاشبر بیائی.»
احمدک فکری کرد و گفت: «- تو شهر پدرم شاگرد عطار بودم و دواها رو میشناسم.»
مادر دختر جواب داد: «- پس دوا فروش سر گذرمون دنبال یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش کار کن.»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
احمدک؛ به دنبال حسنی قوزی و حسینی کچل
احمدک گفت: «- البته چه از این بهتر؟» مادر دختر گفت: «-حالا تو که جوون تنبلی نیسی و تن بکار میدی ازین ببعد اگه میخوایی بیا همینجا با ما زندگی بکن.»
احمدک روزها میرفت پیش دوا فروش کار میکرد و شبها بخانه دختر چوپان برمیگشت. کمکم با سواد شد و کار مشتریهای دوا فروش را راه میانداخت و کارش هم بهتر شد و حتی چلینگری و نجاری را هم یاد گرفت، چون پدرش نصیحت کرده بود که یک کارو کاسبی هم بلد بشود. بعد سور بزرگی داد و دختر چوپان را بزنی گرفت و زندگی آزاد و خوشی با زن و رفقائی که تازه با آنها آشنا شده بود میکرد. اما تنها دلخوری که داشت این بود که نمیدانست چه بسر پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوش بزنگ بود و از هر مسافر خارجی که وارد کشور همیشه بهار میشد پرسشهائی میکرد و میخواست از پدر و برادرهایش با خبر بشود، اما همیشه تیرش به سنگ میخورد. تا اینکه یک روز با یکی از مشتریهای کور دوا فروش که از کشور زرافشان آمده گرم گرفت و زیر پاکشی کرد. کوره باو گفت: «- کفر نگو. زبونتو گاز بگیر، اینکه تو سراغشو میگیری حسنی قوزی نیس، پیغمبر ماس. سال پیش بود به کشور زرافشان اومد و معجزه کرد، یعنی همه ما که گمراه بودیم و از درد کوری رنج میکشیدیم نجاتمون داد و بهمون دلداری داد وعده بهشت داد و مارو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون و دل برایش طلا شوری میکنن. واسمون وعظ میکنه و مارو راهنمائی میکنه. حالا واسه این نیومدم که چشممو معالجه بکنم و از آب زندگی اینجا احتیاط میکنم. چون با خودم باندازه کافی آب از کشور زرافشون آوردم، فقط اومدم یه جفت چش مصنوعی بگذارم.» اشاره کرد بخیکچهای که به کمرش آویزان بود. شست احمدک خبردار شد و فهمید که حرف درویش راست بوده. دیگر صدایش را در نیاورد و از کسان دیگر هم جویا شد و فهمید حسینی کچل هم در کشور ماه تابان مشغول چاپیدن و قتل و غارت مردمان آنجاست و حرص طلا و مال دنیا همه این بدبختها را کور و اسیر کرده. بحال برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت: «باید بروم اونارو نجاتشون بدم!»
استاد دوا فروش که آمد بهش گفت: «رفیق بیشتر از یک ساله که زیر دس شما کار میکنم و از وختیکه در این کشور اومدم معنی زندگی و آزادی رو فهمیدم. بی سواد بودم باسواد شدم، بی هنر بودم چند جور هنر یادگرفتم. کور و کر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذت تنفس در هوای آزاد و کار با تفریح رو اینجا شناختم. اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی کرده، میباس بعهد خودم وفا کنم. اینه که اجازه مرخصی میخوام.»
استاد گفت: - «اینکه چیزی نیس، مگه نمیدونی که آب اینجا رو تو کشور زرافشون و ماه تابون آب زندگی میگند و علاج کوری و کری اوناس؟ یه قمقمه از این آب با خودت ببر همه شونو شفا میدی. اما کاری که میخوایی بکنی خطرناکه، چون کورها و کرها دشمن سر زمین همیشه بهارند و بخون مردمش تشنه هسن. اونم واسیه اینکه ما طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادونه زندگی میکنیم. اما اونا بخیال خودشون اربابی و آقایی نمیکنن مگه از دولت سر کوری و کری مردمونشون!»
احمدک جواب داد: «من اینا سرم نمیشه، میباس برم و نجاتشون بدم.»
«تو جوون باهوشی هسی. شاید که بتونی. بهر حال من سد راه تو نمیشم»
رویش را بوسید و او هم از استادش خدانگهداری کرد. بعد رفت روی زن و بچهاشرا هم بوسید و بطرف کشور زرافشون روانه شد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود
احمدک آنقدر رفت و رفت تا رسید بسرحد کشور زرافشان. دید چند نفر قراول کور با زره و کلاه خود و تیر و کمان طلا آنجا دور هم نشسته بودند و بافور میکشیدند. از دور فریاد کردند: «- اوهوی ناشناس تو کی هستی و برای چی اومدی؟»
احمدک جواب داد: «- من یکنفر بنده خدا و تاجر طلا هسم و اومدم تا بمذهب جدید ایمان بیاورم.»
یکی از قراولان گفت: «- آفرین بشیر پاکی که خوردهای، قدمت روچش!»
احمدک به اولین شهری که رسید دید مردم همه کور. کثیف و ناخوش و فقیر کنار رودخانهای که از بسکه خاکش را کنده بودند گود شده بود نشسته بودند و با زنجیرهای طلا به خانهشان که کلبههائی بیشتر شبیه لانه جانوران بود بسته شده بودند. با دستهای پینه بسته و بازوان گِل آلود از صبح تا شام زیر شلاق کشیکچیهائی که دائماً پاسبانی میکردند طلا میشستند. زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خشکیده بود. تنها تفریح آنها کشیدن وافور و خوردن عرق بود. دلش به حال این مردم سوخت نی لبکش را درآورد و یک آهنگی که در کشور همیشه بهار یادگرفته بود زد. گروه زیادی دورش جمع شدند. برایش کیسههای پر از خاک طلا آوردند و بخاک افتادند و سجده کردند.
احمدک به آنها گفت: «من احتیاجی به طلای شما ندارم، بگذارید شما رو از زجر کوری نجات بدم، من از کشور همیشه بهار اومدم و آب زندگی با خودم آوردم.»
در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دستهای از آنها حاضر شدند. احمدک هم قمقمهاش را درآورد و آب زندگی بچشمشان مالید، همه بینا شدند. همینکه چشمشان روشن شد از وضع فلاکت بار زندگی خودشان وحشت کردند و بنای مخالفت را با پولدارها و گردنکلفتهای خودشان گذاشتند. زنجیرها را پاره کردند، داد و قال بلند شد و نطقهای حسنی را که با حروف برجسته منتشر شده بود سوزاندند. خبر به پایتخت رسید حسنی و شاه دستپاچه شدند.
حسنی یاد حرف دیبک توی چاه افتاد که باو گفته بود: «از آب زندگی پرهیز بکن!» فوراً فرمان داد همه کسانیکه بینا شدهاند و مخصوصاً آن کافر ملحدی که از کشور همیشه بهار آمده تا مردم را از راه دنیا و دین گمراه کند بگیرند و شمع آجین بکنند و دور شهر بگردانند تا مایه عبرت دیگران بشود. در کوچه و بازار جارچی افتاد که هر حلالزادهای شیر پاک خوردهای احمدک را بگیرد و بدست گزمه بدهد پنج اشرفی گرفتنی باشد!»
از قضا کسی که احمدک را گرفت یک تاجر کر برده فروش از اهل کشور ماه تابان بود. همینکه دید احمدک جوان قلچماقی است به جوانی او رحم آورد و بعد هم طمعش غالب شد، چون دید ممکن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی برایش مشتری پیدا بکند. این شد که صدایش را در نیاورد و فردای آن روز احمدک را برای فروش با غلامها و کنیزها و کاکا سیاها و ددَه سیاها به بازار برده فروشان برد.
اتفاقاً یک تاجر کر دیگر از اهالی ماه تابان که تنه توشه احمدک را پسندید به قیمت بیست اشرفی او را خرید و فردایش با قافله روانه کشور ماه تابان شد. سر راه احمدک میدید که بارهای شتر مملو از بغلی عرق و لولههای تریاک و زنجیرهای طلا بود که از کشور ماه تابان میبردند تا اینکه بالاخره وارد کشور ماه تابان شدند. به اولین شهری که رسیدند احمدک دید اهالی آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوت و کور بود و همه مردم بدرد کری و لالی گرفتار بودند زجر میکشیدند و یک دسته کر و کور و احمق پولدار و ارباب دسترنج آنها را میخوردند. همه جا کشتزار خشخاش بود و از تنوره کارخانههای عرق کشی شب و روز دود درمیآمد. در آنجا نه کتاب بود نه روزنامه و نه ساز ونه آزادی. پرندهها از این سرزمین گریخته بودند و یک مشت مردم کر و لال د ر هم میلولیدند و زیر شلاق وچکمه جلادان خودشان جان میکندند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همه آشوبها از آب زندگی و کشور همیشه بهار است
احمدک دلش گرفت، نی لبکش را درآورد و یک آواز غمانگیز زد. دید همه با تعجب باو نگاه میکنند، فقط یک شتر لاغر و مردنی آمد بسازش گوش داد. احمدک واسه این مردم دلش سوخت و آب زندگی بخورد چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد و سر و گوششان جنبید. بارهای طلا را در رودخانه ریختند و در همان شب چندین کارخانه عرق کشی را آتش زدند و کشتزارهای تریاک را لگد مال کردند. خبر که به پایتخت رسید حسینی کچل غضب نشست و فرمان دستگیرکردن احمدک را داد، و قراول و گزمه توی شهر ریخت و طولی نکشید که احمدک را گرفتند و کُند و زنجیر زدند و قرار شد که او را شمع آجین کنند و در کوچه و در بازار بگردانند تا عبرت دیگران بشود. احمدک گوشه سیاهچال غمناک گرفت نشست و بحال خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچی با پیهسوز روشن برایش غذا آورد. احمدک یادش افتاد که پر سیمرغ را با خودش دارد. به دو ساقچی گفت: «عمو جون میدونم که امشب منو میکشن پس اقلاً بگذار بروم بالای بوم نماز بگذارم و توبه بکنم.»
زندانبان که کر بود ملتفت نشد. بالاخره باو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را برد پشت بام. احمدک هم پر سیمرغ را درآورد و با پیهسوز آتش زد و یک مرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یک مرغ بزرگ آمد و احمدک را گذاشت روی بالش و د برو که رفتی بطرف کوه قاف و پرواز کرد. مردم کشور ماه تابان را میگوئی هاج و واج ماندند. فوراً چاپار راه افتاد این خبر را به پایتخت رسانید. حسینی که این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد بطوری که اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد و فهمید که همه این آل و آشوبها از کشور همیشه بهار آمدهاست و این کشور علاوه بر اینکه داد و ستد طلا را منسوخ کرده بود برای همسایههایش هم کارشکنی میکرد و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهای او را هم باز بکند! یاد حرف سه کلاغ افتاد که گفتند اگر بخواهد حکمرانی کند باید از آب زندگی بپرهیزد و حالا از کشور همیشه بهار آب زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضد کشور همیشه بهار علم طغیان بلند کرد و زیر جلی با کشور زرافشان ساخت و پاخت و بند و بست کرد و مشغول ساختن نیزه و گرزه و خنجر و شمشیر و تیر و کمان طلا شدند و قشون را سان میدیدند.
حسنی قوزی هم در کشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضد کشور همیشه بهار میکرد و مردم را بجنگ با آنها دعوت میکرد. بالاخره اعلان جهاد داد. حسینی کچل هم همان روز مثل برج زهر مار غضب نشست و لباس سرخ پوشید و اعلان جنگی باین مضمون صادر کرد: «ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، اما مدتهاس که کشور همیشه باهار انگش تو شیر میزنه و مردم مارو انگلک میکنه؛ مثلاً پارسال بود که یک سنگ آب زندگی از سر حدشون تو کشور ما انداختند، پیارسال بود که یه تیکه ابر از قله کوه قاف آمد آب زندگی بارید و یه دسته مردم چشم و گوششون واز شد و زبون درازی کردن اما بتقاصشون رسیدن.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
موش به هنبونه کار نداره هنبونه با موش کار داره!
موش بهنبونه کار نداره هنبونه با موش کار داره! امسال احمدک را برایمون فرستادن. پس دود از کنده پا میشه! کشور همیشه باهار همیشه دشمن پول بوده، ظاهراً با ما دوس جون جونیه اما زیر زیرکی موشک میدوونه میخواد چشم و گوش رعیتو واز بکنه و صلح و صفای دنیا را بهم بزنه. ما و کشور زرافشون که همسایه و دوس قدیمی ماس میباس تخم این آل و آشوب راه بندازها رو ور بیندازیم و دشمنای طلا را نیست و نابود کنیم. زنده باد کوری و کری که راه بهشت و زندگی ابدی رو برای مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میکنه، و بعهده ماس که دشمنای طلا رو از بین ببریم!»
حسینی با سر انگشتش پای این فرمان را مُهر زده بود. مطابق این فرمان و اعلان جهاد حسنی، کشور ماه تابان و کشور زرافشان بکشور همیشه بهار شبیخون زدند و لشکر کور وکر از هر طرف شروع به تاخت وتاز کردند.
اما این دو کشور برای اینکه قشونشان مبادا از آب زندگی بخورند یا بصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز بشود پیشبینی کردند و قرار گذاشتند در شهرهائی که قشونکشی میکردند فوراً آب انبارهائی بسازند و از آب گندیده پساب طلاشوئی این آب انبارها را پُر بکنند و بخورد قشونشان بدهند و هر سرباز یک مشت از آن آب با خودش داشته باشد و مثل شیشه عمرش آن را حفظ بکند و اگر مشک آبش را از دست میداد بجرم اینکه از آب زندگی خورده فوراً کشته شود. کشور همیشه بهار که از همه جا بیخبر نشسته بود و ایلچیهای همسایههایش تا دیروز لاف دوستی و رفاقت با اینها میزدند، یکه خورد و دستپاچه قشونی آماده کرد و جلو آنها فرستاد. قشون کور و کر مثل مور و ملخ در شهرهای همیشه بهار ریختند و کشتند و چاپیدند و تاراج کردند و خاک شهرها را توبره میکردند و زورکی تریاک و عرق و طلا بمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بشهر خودشان میبردند. احمدک هم تیر و کمانش را برداشت و بجنگ رفت و کمین نشست. سرداران کور و کر جفت جفت بغل هم مینشستند تا کرها برای کورها ببینند و کورها برای کرها بشنوند. احمدک نشانه میگرفت و تیر بمشک آب آنها میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آب انبارهای آنها را با وجودی که پاسبانهای کور وکر بالای برج و بارو آنها را میپائیدند درب و داغون کرد و تمام آبی که برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قصه ما بسر رسید کلاغه بخونهاش نرسید!
جنگ طول کشید و چنان مغلوبه شد که خون میآمد ولش میبرد. اما از آنجائیکه اسلحههای کشور زرافشان و ماه تابان تاب اسلحه فولادین کشور همیشه بهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصاً چون آب انبارهای آنها خراب شد و آبش هرز رفت این شد که قشون آنها مجبور شد که از آب زندگی همیشه بهار بخورند و چشم و گوششان باز شود و بزندگی نکبت بار خودشان هوشیار شدند و یکمرتبه ملتفت شدند که تا حالا دست نشانده یک مشت کور و کر و پول دوست احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره کردند، سران سپاه خود را کشتند و با اهالی کشور همیشه بهار دست یگانگی دادند. بعد بشهرهای خودشان برگشتند و حسنی قوزی و حسینی کچل و همه میر غضبهای خودشان را که این زندگی ننگین را برای آنها درست کرده بودند بتقاص رسانیدند و از نکبت و اسارت طلا آزاد شدند. احمدک هم این سفر با زن و بچهاشرفت پیش پدرش و به چشمهای او که در فراقش از زور گریه کور شده بود آب زندگی زد، روشن شد و بخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند. همانطوریکه آنها بمرادشان رسیدند شما هم بمرادتان برسید! قصه ما بسر رسید کلاغه بخونهاش نرسید!
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
...
همنشین بهار