خاطرات خانه زندگان (۲۹)
ای روشنی صبح به مشرق برگرد / ای ظلمتِ شب، با من بیچاره بساز
...
http://www.hamneshinbahar.net/mp3files/Khaterate_khane_zendegan_29.mp3
- خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
- در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
- «خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
داستایفسکی در رابطه با زندانش، رُمانی نوشته با عنوان: ЗАПИСКИ ИЗ МЕРТВОГО ДОМА (زاپیسکی ایز مورت واوا دُما) خاطرات خانه مردگان. او در این کتاب تأکید میکند: «ستمدیگان گناهی ندارند. تقصیر از ستم است.»
«خاطرات خانه زندگان» به ستم میتازد اما ستمدیدگان را تبرئه نمیکند. نه دوستان و همراهان همه گل بی عیب اند و نه دشمنان و مخالفان تماماً پست و پلید.
هرکه گوید جمله حق آن احمقی است
هر که گوید جمله باطل او شقی است
پس بد مطلق نباشد در جهان
بَد، به نسبت باشد این را هم بدان
زهر مار، آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باش ممات
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
...
در بخش پیش اشاره نمودم یعد از پایان حکم آزاد نشده و در شمار زندانیان ملی کش قرار گرفتم و با چند نفر دیگر از قصر به کمیته مشترک منتقل شدیم و آنجا در بند ۶، جمعاً ۳۲ نفر در یک اتاق بودیم.
یکروز صبح در اتاق نشسته بودبم و یکی از بچه ها به آرامی ترانه شیدا را میخواند. صدایش مثل زندهیاد مرضیه زیبا و دلنشین بود.
امشب به بَرِ من است وُ آن مايه ی ناز
يارب تو کليدِ صبح ُ در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمتِ شب، با من بيچاره بساز
امشب شبِ مهتابه، حبيبم را میخوام
حبيبم اگر خوابه، طبيبم را میخوام
گوييد فلانی آمده، آن يارِ جانی آمده
آمده حالِ تو، احوال تو، سفيد روی تو، سيه موی تو ببيند برود...
يارب تو کليدِ صبح ُ در چاه انداز
ای روشنی صبح به مشرق برگرد
ای ظلمتِ شب، با من بيچاره بساز
امشب شبِ مهتابه، حبيبم را میخوام
حبيبم اگر خوابه، طبيبم را میخوام
گوييد فلانی آمده، آن يارِ جانی آمده
آمده حالِ تو، احوال تو، سفيد روی تو، سيه موی تو ببيند برود...
...
نگهبان در زد. همه ساکت شدیم. اگر هم صدا را شنیده بود گیر نداد. نگاهی به اتاق انداخت و به من و زندانی دیگری که هم اسمم بود و با هم از قصر آمده بودیم، اشاره کرد بیآییم بیرون. چشمانمان را بست و با خود به طرف پلهها برد. پله ها انگار تمامی نداشت. نگهبان تند و تند میبرد و سرم سیاهی رفت. گفتم سرکار لطفاً یواش تر. گفت حالا میرسیم حیاط، هوا میخوری درست میشه. دل تو دلم نبود. یاد اذیت و آزارهای دفعه پیش افتادم و هراس برم داشت. هرچه نزدیکتر میشدیم صدای فریاد های زیر شکنجه را بیشتر میشنیدیم. چشمانم را که باز کرد. دیدم جلوی یک میز و روبروی یک مرد مسن جاافتاده کرواتی هستیم که کت و شلوار راه راه قهوه ای رنگ پوشیده و دو دستش را در جیب جلیقه اش گذاشته بود. به آرامی گفت هر دو تاتون بنشینید. اسممان را پرسید و بعد با کمی لبخند گفت:
جعفری دیدم که بر جعفر سوار
جعفری میخورد و بر جعفر گذشت
رو به من کرد و پرسید میدونی یعنی چی؟ بلد نبودم. دوست من هم نمیدانست. گفت: بنده که اینجا جلوی شما نشستم قبل از اینکه بازجو و کارمند ساواک باشم اهل شعرم و با آثار شاعران این سرزمین برخلاف شما آشنا هستم.
جعفری دیدم که بر جعفر سوار
جعفری میخورد و بر جعفر گذشت
یعنی فردی را که اسمش جعفر است دیدم که سوار بر اسب سبزی جعفری میخورد و از روی پل عبور میکرد. جعفر هم معنی اسب میدهد هم پل.
ادبی و فصیح حرف میزد. صدای فریاد زندانی که او را میزدند، بیخ گوش ما قطع نمیشد. نزدیک اتاق حسینی شکنجهگر بودیم و یکی دوبار او سرش را از در به سمت اتاق ما آورد و رو به آن بازجو گفت شما با من کاری ندارید؟ و بازجو بیآنکه نگاهش را به طرف در برگرداند، به آرامی گفت خیر و حسینی رفت. او خیلی وت و ور بود و بهم ریخته.
نمیدانم آن زندانی کی بود و جرا آنهمه فریاد میزد. یک جا معلوم نبود با او چه کردند که با صدای ضجه مانند عجیبی گفت مادر قحبه ها... و بعد صدا خاموش شد. آن ناله اش خیلی عجیب بود.
سکوت همه جا را گرفت. من صدای تاپ تاپ قلب خودم را میشنیدم. نگاهی به دوست همراهم کردم وی نیز رنگش پریده بود. بازجو از اتاق رفت بیرون و آن چند دقیقه که نبود انگار زمان خیلی زیادی گذشت تا اینکه برگشت و نشست. کمی بعد حسینی آمد و گفت آقای دکتر شما شاهد باشین من تقصیری نداشتم و بی آنکه منتظر جواب
بازجو بماند سریع رفت. بازجو یک نگاهی به ما دو نفر کرد و انگار پشیمان شده بود که در این شرایط ما را صدا زده است.
بازجو بماند سریع رفت. بازجو یک نگاهی به ما دو نفر کرد و انگار پشیمان شده بود که در این شرایط ما را صدا زده است.
آن غروب و آن فریادها هیچوقت، هیچوقت از ذهن و خاطره من پاک نمیشود. همین الان هم مثل پرده سینما جلوی دیدگانم ظاهر شده و مرا با خود در غبار میبرَد.
...
مثل اینکه فهمید هر دو جاخورده ایم. به آرامی گفت نمیخوام بازجویی کنم. چند تا سئوال میپرسم تموم میشه میرین.
اول یک سئوال مشترک. کدام یک شما علی اکبر جعفری در فامیلتون هست؟ من دستم را بلند کردم و گفتم برادرم.
بُراق شد و از پشت میز آمد جلوی من و گفت کمونیست بوده؟ چریک و خرابکار بوده؟ کجاست؟ گفتم نه کمونیست نیست. هیچوقت هم زندان نبوده و در گلپایگان است. پرسید مطمئن هستی؟ چکاره است؟ گفتم درس ریاضی میدهد. او نویسنده کتابهای ریاضی است.
گفت ریاضی خوانده یا اقتصاد؟ دانشجوی دانشکده اقتصاد دانشکاه تهران نبوده؟ گفتم خیر. رفت بیرون و عکسی را آورد به من نشان داد گفت این است؟ گفتم نه، این نیست.
دوباره رفت بیرون. مدتی همین جور تنها در اون اتاق ماندیم تا برگشت. هر دو نگران بودیم.
بعد نگهبان را صدا زد و با اشاره به من گفت این باشه ولی اون یکی را فعلا برگردون سلولش.
آب دهنم خشک شده بود. پس از کمی مکث گفت من پرونده ترا زیر و رو کردم. هیچی توش نیست که زندان باشی. گفتم ولی حالا که حکمم هم تموم شده اینجا هستم. با خنده گفت خب منم اینجا هستم. بالاخره یک روز میری بیرون. برو و به جای مطالعه کتابهای مضره، گلستان سعدی بخون، بوستان بخون. ناصر حسرو بخون، کلیله و دمنه...
نه کتابهای محمد مسعود یا تشیع علوی و صفوی.
...
با لفظ قلم ادامه داد دلیل اصلی زندانی شدنت را که لابد میدونی که یک عالیجناب، علیه جنابعالی تک نویسی کرده و البته حالا خودش آزاد است. یعنی آزادش کردند. بعد با نیشخند و ادا و اطوار گفت: آری این چنین بود برادر...
من هیچی پاسخ ندادم و در همان لحظات عزم جزم کردم اگر چیز ناشایستی طلب کند یعنی بخواهد من علیه کسی حرفی بزنم، قاطعانه جواب منفی بدهم. با صدای بلند گفت مرض داشتی، کرم داشتی خودت را به این وضع انداختی که حالا آزادت هم نکنند؟
حالا اون به کنار، سئوال من این است. تو در سخنرانی مشهد «اسلام پاک و مسلمان پوک» چندین و چند بار واژه رفیق و رفقا را به کار بردی. ببینم مگه تو کمونیستی؟ به چشمای من نگاه کن و مفصل جواب بده. توریه نکن که برات بد میشه. گفتم والله من نمیدونم توریه چیه. گفت یعنی یه حرفی بزنی که خلاف اونا در نظر داشته باشی. دوپهلو سه پهلو حرف نزن. جواب سر راست بده. بپیچونی میپیچونمت. جواب بده.
گفتم رفیق لزوماً معنای مورد نظر شما را ندارد. ما در محاوره عمومی تعابیری مثل رفیق راه، رفیق نیمه راه، رفاقت چی شد، از این چیزا زیاد میشنویم. شما که فرمودید اهل شعر هستید حتما میدونید در شعر شاعران ما رفیق کم نیست.
دهانی پر از دُر، لبی چون عقیق
تو گفتی ورا زهره آمد رفیق
مال فردوسی است.
اصلا توی قران صحبت از رفیق شده و با اشاره به پیامبران و صالحان آنان را رفیق معرفی میکند. گفت نسبت دروغ به قرآن نده. گفتم نسبت دروغ چیه؟ در سوره نساء است.
«وَحَسُنَ أُولَـئِكَ رَفِیقًا»
نه تنها فردوسی، رودکی، سنایی، سعدی، حافظ، منوچهری همه واژه رفیق را به کار برده اند.
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
گفت این شعر سروده کی بود؟ گفتم حافظ
کمی سکوت کرد و گفت حیف نیست به این راه کشیده شدی بدبخت؟
...
واقعش ترسیدم به تمام آیه اشاره کنم چون در آن به شهیدان اشاره دارد. (بازجوها به یرخی کلمات از جمله شهدا بسیار حساس بودند. همین طور به رفقا و خلق)
الَّذِینَ أَنْعَمَ اللّهُ عَلَیْهِم مِّنَ النَّبِیِّینَ وَالصِّدِّیقِینَ وَالشُّهَدَاء وَالصَّالِحِینَ وَحَسُنَ أُولَئِکَ رَفِیقًا (سوره نساء ۶۹)
...
میگفت از علی شریعتی پرسیده شد آقا جان چرا شما کلمه «خلق» را که کمونیستها استفاده میکنند در آثار خودت به کار میبری؟ با جواب سر بالا، خلق را به خالق نسبت داد تا توجیه کند. یکی از رهبران گروه مجاهدین (محمد حنیف نژاد) ۱۸ مرتبه در بازجویی که من ازش دارم کلمه «رفقا» را استفاده کرده است.
...
مدتی به سکوت گذشت و او پرونده مرا ورق میزد.
بعد گفت: اسم من کوچصفهانی است. (میراحمد معصومی کوچصفهانی) بازجوی متخصص. دارای دانشنامه حقوق از دانشگاه تهران هستم.
از خیلی ها سئوال و جواب کرده ام. از محمد حنیف نژاد، بیژن جزنی، رفیقت علی شریعتی، پدرش، آقای طالقانی، مهدوی کنی، خیلیهای دیگه و البته افرادی مثل شما که پرونده ات اصلا قابل نیست. اصلاً نباید تو را دستگیر میکردند.
...
بعد یک سری سئوالات کلی و عمومی پرسید و یکی دو جا هم هم منو تحقیر و کِنف کرد. پرسیدم اگر پرونده من به قول خودتون سبک است پس چرا به دادگاه نظامی برده شدم؟ با خنده بلندی گفت از جناب داور بپرس. من اصلاً نمیدونستم داور کیست. متوجه شد. با نگاه تحقیرآمیزی ادامه داد جناب، منظورم علی اکبر داور اولین وزیر دادگستری کشور بود. مردی باسواد و روشنفکر. که تو نمیدونی خوردنی است یا پوشیدنی...
قانون محاکمات نظامی ابتکار و پیشنهاد حضرت ایشان بود. این نونی است که او برای شما پخته آقای سیاسی. شماها که حتی نمیدونی علی اکبر داور کی بوده توی این مملکت، گه میخوری که وارد سیاست میشی.
با قانونی که علی اکبر داور ارائه داد مثل شماها را به دادگاه های نظامی میبرند و خوب کاری هم میکنند میبرند. شماها همه تون بالقوه خرابکارید و از جنس قاتل دکتر عبدالحمید زنگنه هستید که در دانشکده حقوق روز روشن تیرش زدند. مملکت قانون داره آقا، مگر شهر هرته؟ (خوشحال شدم که یک خبری شنیدم. دکتر عبدالحمید زنگنه ترور شده است. او کیست؟ نمیدونستم.)
پرسیدم تا کی باید در کمیته بمانم. گفت فعلاً در زندان تشریف دارید و اینکار بر خلاف تصور به نفع خود شماست. بیرون که برید صید شکارچی ها میشین و گروهها زیر پاتون مینشینند و از راه به در میکنند. همین جا امن و امانه.
نگهبان را صدا زد و کاغذی را به او نشون داد و او مرا برد و در راهرو بند شش نشاند. همه اش فکر میکردم اون علی اکبر جعفری که بازجو میپرسید برای چی بود؟ اون عکس که به من نشون داد کی بود؟ دکتر عبدالحمید زنگنه کیست که ترور شده...
...
گاهی آدم دوتا و چند تا ست. هم، اونجا توی راهرو کمیته نشسته بودم و هم، با مرغ خیال به این دیار و آن دیار میرفتم و به این خاطره و آن خاطره پر میکشیدم. گاهی آدم دوتا و چند تا ست.
صدای فریاد، فریادهای زیر شکنجه قطع نمیشد. از یکسو از اینکه خودم از آن در امان بودم یه جور چندش آوری شاد بودم اما ناگهان به خودم هی میزدم بی پدر و مادر اینکه فریاد میکند خود تویی. برادر و خواهر توست.
فریادها قطع نمیشد و من گیج و ویج شده بودم...
خدایا آیا قدرت، توجیه کننده حق است؟
آیا براستی «الحق لمن غلب»، آیا حق با کسی است که قدرت را در اختیار میگیرد حتی اگر ناحق باشد؟ آیا این قانو ِن طبیعت و حیات وحش است که حکومت میکند. آیا راست است که پنجه های طبیعت به خون آلوده شده و «طبیعت از چنگ و دندان، خونین است؟»
Nature, red in tooth and claw
هزار تا فکر به سرم میزد. از خودم میپرسیدم چرا نسل ما مثل کسانیکه در دوران مارکس و انگلس و لنین، مبارزه میکردند این امکان را ندارد که رنج کمتر ببیند؟ چرا در بدو امر سر و کارش با شکنجه و تیرباران است؟ کاش ما هم مثل آنها به عنوان «عنصر نامطلوب» به محل و یا کشور دیگری منتقل میشدیم. کاش وقت و انرژی نسل ما بیشتر صرف جدلھای فکری میشد.
مارکس و انگلس فرصت داشتند که بخوانند و بنویسند. اگر در عالم فرض آنها هم گذرشان به کمیته و اوین و اتاق حسینی میافتاد و با دستگاه آپولو و شوکهای الکتریکی روبرو میشدند، نه مانیفست، نه دﯾالکتیک طبیعت، نه کتاب کاپیتال هیچکدام به ثمر نمینشست.
بعد از انقلاب چه بسیار دستگیری ها از پیدا شدن پنج شش تا «دوازاری» (دو ریالی) در جیب جوانانی بود که میخواستند با تلفن تماس بگیرند.
نسل ما با خشونت بی حد و حصر روبرو بود، خشونتی که به متن زندگی مردم وارد شد مردم نجیبی که میخواستند چون غنچه بشکفند اما گیر میافتادند و زندان و شکنجه در انتظارشان بود.
در آن لحظات غمگین و سهمگین تنها مثنوی بود که به دادم میرسید.
پیش چشمت داشتی شیشه ی کبود
زان سبب عالم کبودت مینمود!
چون که قبض آید تو در وی بسط بین
تازه باش و چین میفکن بر جبین
بعد نومیدی بسی امیدهاست
از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست
...
صدای پا مرا به خود آورد. نگهبان برگشت و آن زندانی هم اسم مرا هم آورد و پرسید شما در اتاقی که بودید وسیله ای ندارید؟ خودتون نمیتونین برین. به من بگین بیارم. گفتیم خیر. ما را برد دستشویی، و گفت امروز هر دوتون به قصر برمیگردید.
زندان هر ثانیه اش امید، اضطراب، دلهره، تحقیر، ایستادگی و مبارزه است. تمامی لحظاتش غیرعادی است و وقوع هر گونه اتفاقی در آن امکان پذیر است.
...
بعد از کمی معطلی و تشریفات در اتاق سرهنگ وزیری، ما را به طرف یک ماشین بردند. تا نشستیم. یکی آمد به ما چشمبند بست و هر دو ما را دوان دوان برگرداند به اتاق سرهنگ وزیری و رو به دیوار نگه داشت. گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه حس کردم یک آدم قوی هیکلی پشت سر من است.
از هر دو ما پرسید علیاکبر جعفری چی شما میشه. من دوباره همان که به کوچصفهانی گفتم تکرار کردم. اسم پدر و مادرم را پرسید، بعد گفت از فامیل شما کسی فراری هم هست. خرابکاری چیزی؟ گفتم خیر. گفت از فامیل شما کسی مشهد زندگی میکند؟ گفتم خودم. آنجا درس میخواندم. دقایقی بعد به طرف ماشین برگشتیم و از کمیته بیرون آمدیم. اون لحظات که رو به دیوار بودم انگار چند سال طول کشید. بعدها فهمیدم پرسش آنان در مورد علی اکبر جعفری (فریدون) از اعضای فداییان بوده که در تصادف جاده مشهد کشته شده بود و آن فرد قوی هیکل که دم آخر ما را رو به دیوار نگه داشت کاوه (همایون کاویانی دهکردی) سرپرست اکیپها بود که در دستگیری مبارزین نقش برجستهای داشت.
او بود که هجدهم بهمن سال ۱۳۵۴ جلوی دانشگاه صنعتی شریف به مبارز دلیر مهندس حسینجان زینلی گلپایگانی تیر زد. حسینجان زینلی در حالیکه زخمی بود شعار مرگ بر نیکسون، مرگ بر سرسپردگی و دیکتاتوری سرداد و الله اکبر و آیات قران میخواند و در ماشین گشت ساواک جان سپرد. بگذریم...
...
در ماشینی که به طرف کمیته میرفتیم دو نفر دیگر هم بودند. یکی که خودش را «داود حاج فتحعلی» بچه قزوین معرفی کرد و پاهایش درب و داغون بود و دیگری دکتر حسن اسدی لاری.
داود مثل من چشمای آبی داشت. همه اش میخندید و شیطنت میکرد و میگفت دنیا فقط صد سال اولش سخته. با دکتر اسدی یواشکی حرف میزد و با شوخ طبعی میگفت:
جایی که شتر بود به یک غاز. خر قیمت واقعی ندارد.
هر دو خندیدند. راننده گفت حالا از کمیته اومدین بیرون، روتون باز شده و وراجی میکنین. ساکت. خجالت هم خوب چیزی است.
داود که به پاهای خودش خیره شده بود یواشکی تکرار کرد بله، خجالت هم خوب چیزی است...
ماشین گاز داد و سرعت گرفت.
...
دکتر اسدی را پیش تر دیده بودم. دکترای ادبیات عرب از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران داشت. در طول سالهای ۵۰ تا ۵۲ تحت تعقیب و بازداشت قرار داشت و آخر کار ۴ سال حکم گرفت. او را هم خیلی زده بودند. در خود و ساکت بود. به آرامی اشاره کرد با او حرف نزنیم. هیچکس نمیدانست دو سه سال بعد در ایران همه چیز کُن فیَکون میشود. کوچصفهانی ها به تور امثال خلخالی میافتند و دکتر اسدی هم عضو نخستین هیئت اداره کننده آموزش و پرورش میشود. (کوچصفهانی ۲۲ اسفند سال ۵۷ تیرباران شد.)
اسدی لاری سال ۶۱ سفیر هند بود و ۲۸ فروردین ۱۳۶۸، هنگام ورود به کلاس درس در دانشگاه افتاد و دیگر برنخاست، جان داد.
در زندان وقتی سرهنگ زمانی در باغ سبز نشان میداد و برخی میگفتند ان شاء الله همه چیز عوض میشود این ضرب المثل عربی را تکرار میکرد که «الافعی لا تلد الحمامه»
افعی کبوتر نمیزاید.
داود حاج فتحعلی هم بعد از انقلاب ۳۰ شهریور ۱۳۶۰ در قزوین تیرباران شد. هنوز پاهای زخمی و لبخند و شیطنت او را به یاد دارم.
...
رسیدیم به زندان قصر
بعد از کلی تشریفات و طعنه به من و دوست هم اسمم که به به دوباره که شما دوتا تشریف فرما شدید، افسر نگهبان پرسید قبلاً کدام بند بودید؟ گفتیم یک و هفت و هشت.
ما را برد به بند روبرو، بند دو و سه. دم دمای غروب بود که رسیدیم. تا رفتیم داخل، وکیل بند ستار مرادی صدایمان زد و با چند توپ و تشر گفت حواستون را جمع کنین اینجا خمیر دندون اشتراکی نداریم. توپ بازی اشتراکی نداریم. غذا خوردن اشتراکی نداریم. هیچ چیز کمونی نداریم. سرتون را مثل بچه آدم زیر بیاندازین و زندونی تون را بکشین. به ولای علی نُونربازی دربیارین میرین انفرادی. سلولهای درتخته ای که این آقا (اشاره به من) چشیده و میدونه چی میگم.
لهجه ترکی داشت و قاطع حرف میزد.
بند خیلی شلوغ بود. بچه ها دورباش دورباش سلام و علیک میکردند و برخی میامدند جلو و میپرسیدند چه خبر چه اتر؟ کیا را (چه کسانی را) در کمیته دیدین و...
جوان بلندبالای شوخی که به او رحیم میگفتند (رحیم حاج سید جوادی) با جوش و خروش آمد داود حاج فتحعلی را بغل کرد و هوا انداخت. همه زدیم زیر خنده، چشم ستار مرادی دور، اگر نرفته بود زیر هشت حتما کار دستمون میداد.
رفتم دست و رویم را بشویم حجت الاسلام مهدی کروبی را دیدم. سلام و علیک کردیم. نمیدانم چرا ایشون پشت سر هم دستهایشان را میشستند و خیلی طول میدادند.
ایراهیم دینخواه، حمید حمید بیگی (هر دو از گروه رازلیق)، هادی شمس حائری، محسن یلفانی، حشمتالله کامرانی، محمود دولت آبادی، ذبیح الله ملکی، بیژن چهرازی، یوسف آلیاری، غلامرضا اشترانی، حمید افراخته، فرید افراخته، (برادران وحید افراخته)، حبیب جریری، مسعود ایزدخواه، محمد بسته نگار، غلامرضا پورآگل، محسن مخملباف،...رضوی، غلامرضا توکل، غلامرضا جلالی، محمد کجویی، حسن و حسین حسین زاده، احمد منصوری، مصطفی ستوده، مسعود ستوده، حاج مرتضی تجریشی، محمود عمرانی، سیروس نجفی، نعمت الله شاهی خوانساری (برادر عزت شاهی)، یدالله خسروشاهی، حشمت الله رئیسی، اصغر مهدوی که زیاد شکنجه شده بود، اکبر مهدوی، خسرو قنبری تهرانی، سعید سلطانپور، اسدالله لاجوردی، حسین جنتی (پسر آیتالله جنتی)...همه زندانی بودند و هر کدام داستانی داشتند. شنیدم شبه آخوند هرزه (گلرو) هم آنجا بوده است. او را در بند چهار موقت دیده بودم. گویا به این و آن چشم داشته و یکبار سر سفره، لاجوردی او را به شدت کتک زده است.
در اولین ملاقات متوجه شدم یکی از همشهریانم به نام «حمید خادمی» دستگیر شده و گویا با آیت الله کنی همسلول بوده است. با اینکه آیتالله گلپایگانی (و در واقع حاج آقا لطف الله=آیتالله صافی) پشت کار حمید بودند، تیغشان به ساواک نبریده بود و حمید را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند و تا زمان جانباختن (۱۲ اردیبهشت سال ۶۱) پایش وصله داشت. آیت الله صافی دایی حمید بود. بعد از انقلاب مهدوی کنی از حمید خادمی به نیکی تمام یاد میکرد و در خاطراتش او را ستوده و اشاره کرده که اگر حمید خادمی نبود ضعف بر من مستولی میشد. (اینکه گفتم عین جمله نیست. مضمون کلام آقای کنی است و خودم خواندهام) حمید از مسئولین بالای مجاهدین بود.
...
بازجوی کمیته لابلای صحبتهایش اسم دکتر عبدالحمید زنگنه را برده بود و من همین را به عنوان خبر به همه گفتم که وی ترور شده است. کمتر کسی این خبر را شنیده بود و برخی میپرسیدند درست به خاطر بیآور. بازجو نام چه کسی را برد که ترور شده، و من با اطمینان تکرار میکردم دکتر عبدالحمید زنگنه. خبر در بند پیچید ولی کسی به درستی نمیدانست داستان چیست.
یکبار که با غلامرضا جلالی (مجاهد بود و در درگیری گلوله خورد اما زنده ماند) در این مورد صحبت میکردیم یکی از بچه ها گفت بازجو درست گفته، دکتر عبدالحمید زنگنه ترور شده اما سال ۱۳۲۹ نه حالا.
فردی به اسم نصرت الله قمی که دانشجوی او بوده میخواسته به زور نمره از او بگیرد و او را گلوله زده است. میگفت این چیزا را حاج مرتضی تجریشی که همسایه دیوار به دیوار آیتالله کاشانی بوده بهتر میدونه.
خلاصه معلوم شد دکتر عبدالحمید زنگنه کُرد بوده و اهل کرمانشاه. استاد دانشکده حقوق و در دولت های ساعد و رزم آرا وزیر فرهنگ. ترورش هم سیاسی نبوده است.
گویا در زمان خودش شایع میشود که کار فداییان اسلام است اما اینجور نبود. نه نصرت الله قمی عضو فدائیان اسلام بود و نه فدائیان اسلام مدعی شده اند که او را ترور کرده اند.
بعدآً اطلاعات بیشتری پیدا کردیم. دکتر عبدالحمید زنگنه در سومین کابینه حکیمی به معاونت نخست وزیر در امور پارلمانی رسیده و در دوره چهاردهم از کرمانشاه به نمایندگی مجلس انتخاب شده است.
در مجلس شورای ملی، شمس قنات آبادی به علت پولی که از قاتل گرفته بود خیلی زور زد او مجازات نشود ولی مصدق زیر بار نرفت.
قاتل وقتی شلیک میکند داد میزند «تمامی خائنین باید از صحنه روزگار محو شوند.» سال ۳۲ به دارش زدند.
...
برای غلامرضا جلالی تعریف کردم که در کمیته یک نفر را به جرم نوشتن آیه «فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدینَ عَلَى الْقاعِدینَ أَجْراً عَظیماً» گرفته بودند، چون این آیه را خوشنویسی کرده بود.
از او پرسیدم چرا در آیه مزبور (آیه ۹۵ سوره نساء) باوجود برشمردن فضیلت براى مجاهدین، قاعدین غیر مجاهد و محافظهکار را هم خداوند وعده نیکو داده است. برای چی؟ (وَ کُلاًّ وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى)
در آیه ۱۰ سوره حدید هم همین طور است. اگر مجاهدین واقعاً برترند پس وعده نیکو برای قاعدین چرا؟ این دیگه چه صیغه ای است؟
غلامرضا نمیدانست. گفت ما این جور چیزها را در سازمان مطالعه نمیکردیم. اصلاً وقت این کار ها را نداشتیم. شاید آیتالله طالقانی در کتاب پرتوی از قرآن توضیح داده باشد. در زندان هم لابد بچه های بالا مثل مسعود پاسخ این سئوالات را دارند. گفتم کدام مسعود؟ گفت مسعود رجوی از رهبران اولیه مجاهدین که خوشبختانه زنده مانده است.
از آقای کروبی و غلامعلی نعیم آبادی (روحانیون بند) و از محمد کجویی و احمد منصوری و چند نفر دیگر هم پرسیدم پاسخهایی که میشنیدم تازه نبود پیشتر، در المیزان و تفسیر کشاف دیده و قانع نشده بودم.
میگفتند آیه مربوط به واجب کفایى است و اگر جهاد واجب عینى بود، از قاعدین به عنوان متخلّف یاد مىشد. مراد از (قاعدین) افرادی هستند که شرکت در جنگ را در زمانی ترک کردند که احتیاجی به رفتن آنها به میدان عمل نبوده، چون به مقدار کفایت، دیگران رفته بودند.
...
سیروس نجفی،که دوست ابوذر ورداسبی بود گفت جای ابوذر خالی تا این معما را باز کند ولی به نظر من به خاطر این است که همان قاعدین گرچه پا به مبارزه رویاروی نگذاشته و مجاهد نیستند اما خودی بوده و پشت جبهه به اهل عمل کمک کرده، در مبارزه سهیم هستند. ما دگم تشریف داریم. خدا که دگم نیست. مثل آفتاب به همه جا میتابد البته درختان سبز از آن بهره بیشتری میبرند. نباید تنگ نظر و خشکه مقدس بود. طرد دیگران هرگز. «کلاً وعدالله الحسنى»
پاسخ آن دوست (سیروس نجفی) تأملبرانگیز بود. دیگران هم در مبارزه سهیم هستند. ما دگم تشریف داریم. خدا که دگم نیست. مثل آفتاب به همه جا میتابد...
...
یکی دو روز که گذشت متوجه شدم هیچ نمیدانم و هِر را از بِر تشخیص نمیدهم. به مطالعه کتابهای «اختصاص» شیخ مفید، «توحید» صدوق، «تحف العقول» حسن بن شعبه الحرّانی و قرآن و نهج البلاغه پرداختم. امّا میدانستم که پاشنه آشیل مطالعات من تاریخ است. دلم میخواست از دوران های رنسانس، و عصر روشنگری و واقع گرائی، شناخت درستی داشته باشم و با پیشگامان اندیشه و هنر در ایران و جهان آشنا شوم.
برخی بچه ها در مورد «وجه تولید آسیایی» صحبت میکردند و من سردرنمیآوردم. از فریدون شایان، بیژن چهرازی و حشمت الله کامرانی (مترجم انگل ماکسیم گورگی، همزاد داستایوفسکی، جاودانگی میلان کوندرا) و...خیلی بهره بردم.
تاریخ معاصر جهان و خشت هایی که اربابان زر و زور، از اوّل کج گذاشتند، برایم نا آشنا بود. میبایست یک «مرجع تقلید» پیدا کنم. در این مورد (تاریخ) او کسی جز «ویل دورانت» نبود !
نام وی را یکبار در بند یک و هفت و هشت، به آیتالله صالحی مازندرانی گفته بودم که به ایشان برخورد و قهر کردند.
...
شبها مثنوی میخواندم. در کمیته مشترک یکی از بچه ها داستان زیبایی از دفتر دوم مثنوی تعریف کرده بود و شیفته آن بودم.
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
شخصی در میان راهی که همه رفت و آمد میکردند یک بوته خاری کاشته و درخت خار رشد کرده بود. دیگران به او میگفتند که خار را دربیآر، سر راه هست و هم تو را و هم ما را اذیت میکند. به گوشش نمیرفت.
بوتهٔ خار یا به قول مولوی «خاربُن» هر روز بزرگ و بزرگ تر میشد و نه تنها پای آن فرد را آسیب میرساند، بلکه پای مردم هم از آن خار زخمی و پرخون میشد.
هر دمی آن خاربن افزون شدی
پای خلق از زخم آن پرخون شدی
هرچه به او میگفتند بابا جان این خار را از سر راه بردار و بکَن، بیانداز دور. به گوشش نمیرفت و عملاً به معترضین بیاعتنایی و دهن کجی میکرد و هوادارانش را هم از خود میراند.
بوته خار ،هی بزرگ و بزرگتر میشد و انرژی و نیروی خود آن فرد به عکس کمتر و کمتر تا پیر و زمینگیر شد.
دوستانش گفتند تو دو راه بیشتر نداری.
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علیوار این درِ خیبر بکَن
یا به گُلُبن وصل کن این خار را
وصل کن با نار، نور یار را
یا خار عملکردت را که به دست و پای همه ما پیچیده ریشهکن نما و یا خودرائی و خودخواهی را کنار بگذار و این خار پر از تیغ را به گُلها پیوند بزن، شاید خارها رفته رفته عطر و بوی گل بگیرد.
همین امروز فکری به حال خار کن. فردا خیلی دیر است.
هین و هین ای راهرو، بیگاه شد
آفتاب عمر سوی چاه شد
هین مگو فردا که فرداها گُذشت
تا به کلی نگذرد ایام کشت
یا خار عملکردت را که به دست و پای همه ما پیچیده ریشهکن کن و یا کبر و غرور را کنار بگذار و این خار پر از تیغ را به گُلها پیوند بزن، شاید خارها رفته رفته عطر و بوی گل بگیرد...
خاطرات خانه زندگان
سایت همنشین بهار
ایمیل
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook