در قسمت اول، بعد از اشاره به جمعیت نسوان وطنخواه، توضیح کوتاهی دادهام در مورد قره العین، زینب پاشا (ده باشی زینب)، مریم عمید، محترم اسکندری. در قسمت دوم از شوشا عصار، ملکتاج فیروز، توبا آزموده، بیبی مریم بختیاری، صدیقه دولتآبادی و مادام لیلی لازاریان صحبت شد. در این بخش به چند نفر دیگر اشاره میشود.
لُرتا هایراپتیان تبریزی (۱۲۹۰–۱۳۷۷) هنرپیشه ارمنیتبار ایرانی، همسر عبدالحسین نوشین (کارگردان تئاتر و شاهنامهپژوه) بود. او از هشت سالگی به روی صحنه رفت و تا حول و حوش انقلاب در ایران به کار هنرپیشگی و کارگردانی پرداخت. لُرتا یازده ساله بود که در یک نمایش موزیکال نقش آفرینی نمود، بعداً کار خود را با گروههای تئاتری موجود آن زمان مانند «کمدی ایران»، «نکیسا»، «کمدی اخوان» و «جامعه باربد» آغاز کرد.
با تأسیس مدرسهٔ موسیقی و کلوپ موزیکال وابسته به آن که علینقی وزیری بنیانگذارش بود، زنان نیز مجالی برای پیوستن به گروههای هنری یافتند. لُرتا هم به کلوپ موزیکال پیوست. این کلوپ پس از مدتی تعطیل شد و هنرمندان هر یک به گوشهای رفتند اما لُرتا که هم صدایی خوش داشت و هم بازیگری برجسته بود، از سوی گروههای تئاتری دعوت به کار شد. هنوز چهارده سال نداشت که در نمایشنامهای از مولیر شرکت نمود. او سپس به تئاتر جامعه باربد رفت و در نمایشنامههای لیلی و مجنون، یوسف و زلیخا، همچنین خسرو و شیرین نقشهای اول را ایفا نمود. لُرتا یکی از نخستین زنانی بود که در عرصهٔ هنرهای صحنهای ایران به فعالیت پرداخت. هنرپیشه و نویسنده ارمنی سینمای شوروی، «واهرام پاپازیان» که برای اجرای نقشهای شکسپیری بخصوص در اتللو و هملت شهرت داشت، آنقدر تحت تأثیر استعداد لرتا قرار گرفت که میخواست لرتا را با خود به اتحاد شوروی برده و امکانات پیشرفته در اختیارش قرار دهد اما لرتا، تازه با عبدالحسین نوشین آشنا شده بود و قبول نکرد. وی سال ۱۳۱۲ با نوشین ازدواج کرد. نوشین خودش از نوآوران در صحنههای هنری بود و چه بسا این عشق سبب شکوفایی هر چه بیشتر هنر لُرتا نیز شد. سال ۱۳۱۳ در جشن هزاره فردوسی، نوشین سه تابلو از داستانهای شاهنامه را با همکاری محمدعلی فروغی و مجتبی مینوی تنظیم کرد و با استفاده از موسیقی غلامحسین مینباشیان و با بازیگری خودش و لُرتا و... به صحنه برد. با آمدن نوشین، دکور صحنه، نورپردازی و نوع بیان مطالب عوض شد. حالا دیگر پرده تئاتر با چهار ضربهٔ سنفونی پنجم (سرنوشت) بتهوون، کنار میرفت و لُرتا وارد صحنه میشد و مانند قمرالملوک وزیری حجاب از سر برمیداشت. بعد از واقعه ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ در دانشگاه (سوء قصد به جان شاه)، همسرش هم دستگیر شد. ۲۴ آذر ۱۳۲۹ ده نفر از زندان قصر گریختند که یکی از آنها عبدالحسین نوشین بود. (خسرو روزبه، مهندس علی عُلوی، دکتر حسین جودت، و...). نوشین پس از مدتی زندگی مخفی - ازجمله در خانه عزتالله انتظامی - به شوروی مهاجرت کرد. لُرتا نیز بعداً به او پیوست و آنجا درس خواند و در رشتهٔ تئاتر از دانشگاه مسکو فارغالتحصیل شد. هر دو دوست داشتند به ایران برگردند اما رژیم شاه به نوشین اجازه نمیداد. لُرتا هم حاضر نمیشد شوهرش را تنها بگذارد. گویا نوشین از او خواهش کرده بود برود و گفته بود به خاطر من برو، برو و گمگشتگان و طردشدگان تئاتر را جمع کن. (نوشین ۱۲ اردیبهشت سال ۵۰ در مسکو درگذشت). لُرتا که به ایران آمد، با همکاران قدیمی خود، تئاتر کسری را تشکیل داد و در اولین گام نمایش گناهکاران بیگناه (آستروفسکی) را به صحنه برد. وی در نمایشنامههای زیادی بازی کرد. تاجر ونیزی (شکسپیر)، سامسونودلیله، (پُل دِمازی)، رزماری (کلماتسن بارکلی)، پرنده آبی (موریس مترلینک)، شنل قرمز (اوژن بریو) و... بین سالهای ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۳در هفت فیلم سینمایی هم بازی کرد که آخرین آن اسرار گنج دره جنی ساخته ابراهیم گلستان بود. در مجموعه تلویزیونی خسرو میرزایدوم، ایفای نقش کرد. او با خیلیها ازجمله عبدالله بوتیمار؛ گوگوش؛ محمدعلی فردین، جمشید مشایخی، نصرت کریمی، مری آپیک، صادق بهرامی و پرویز صیاد و... بازی کرد. بعدها به افتخار پنجاه سال خدمت تئاتریِاش، سالن چارسو در مجتمع تئاتر شهر، با اجرای نمایش خلوت خفتگان (به کارگردانی آربی آوانسیان و بازی لُرتا و سوسن تسلیمی) به نام لُرتا افتتاح شد.لُرتا سال ۱۳۵۸ از ایران رفت. او سالهای آخر عمرش را در اتریش گذراند و ۹ فروردین ۱۳۷۷ به یادگارها پیوست.
فاطمه سیاح (فاطمه رضازاده محلاتی) از بنیانگذاران کانون بانوان در وزارت فرهنگ بود. او به عنوان اولین بانوی استاد دانشگاه، کرسی نقد ادبی را در دانشگاه تهران پایهگذاری کرد و در عین حال به عنوان یکی از فعالان حقوق زن در ایران شناخته شد. سبک و سیاق او در نقد ادبی، مبتنی بر رئالیسم و تحت تأثیر نقادان برجسته روس از جمله ویساریون بلینسکی منتقد ادبی و زبانشناس شهیر روس و امثال نیکلای چرنیشفسکی بود. پدر فاطمه سیاح (میرزا جعفرخان رضازاده محلاتی)، استاد زبان و ادبیات فارسی در مسکو، از ابتدای جوانی به روسیه مهاجرت کرده بود. فاطمه در سال ۱۲۸۱ خورشیدی در شهر مسکو متولد شد و تحصیلات متوسطه و عالی خود را در مسکو گذراند و در ادبیات اروپایی به گرفتن درجه دکترا نائل شد. موضوع رسالهاش، آناتول فرانس در ادبیات فرانسه بود. فاطمه سیاح در سال ۱۳۱۲ خورشیدی، به همراه پدرش به ایران آمد و به تدریس زبان فرانسوی و روسی پرداخت و بعداً در دانشگاه تهران به درجه استادی رسید و در بخش ادبیات زبانهای خارجه دانشگاه تهران، کرسی نقد ادبی و ادبیات تطبیقی را پایهگذاری کرد. سال ۱۳۲۵ به عضویت نخستین کنگره نویسندگان ایران درآمد، عضو کنگره فردوسی هم بود. فاطمه سیاح در مقام استادی دانشگاه، جدّی و سختکوش بود و برخی از دانشجویانی که پرورش داد، به چهرههای برجستهای تبدیل شدند؛ از جمله سیمین دانشور که پایاننامهٔ دکترای خود را با کمک او نگاشت. معتقد بود ادبیات باید به سمت واقعگرایی و اخلاق حرکت کند. وی زمستان ۱۳۲۶ (در ۴۵ سالگی) درگذشت و در گورستان ابن بابویه به خاک سپرده شد. حدود ۷۰ سال پیش، فاطمه سیاح در مقالهای تحت عنوان «خانم اگر به مجلس شورای ملی رفتید برای خانمها چه میکنید؟» به حق رأی زنان و حق انتخاب آنان برای نمایندگی مجلس شورای ملی، و پیشنهاد ایجاد فراکسیون زنان در مجلس، اشاره کرد. وی چهره شاخصی در زمینهٔ حقوق زنان و ارتقای سطح علمی و فرهنگی آنان بود. مرگ زودهنگامش، نوبت را به زنانی چون سَروَر مهکامه محصص، هاجر تربیت، مهرانگیز منوچهریان، فروغ حکمت، صفیه نمازی (فیروز)، ژاله اصفهانی و....داد تا با ترویج روشنگری و انتقاد از قوانین ضد زن، زمینه را برای به رسمیتشناختن حق رأی زنان در ایران فراهم کنند. بعدها امثال بدرالملوک بامداد و مهرانگیز دولتشاهی و... هم در این اندیشه بودند. فاطمه سیاح نخستین منتقد ایرانی است که دربارهٔ تاریخ تطور رمان و سبک نویسندگانی مانند پوشکین، چخوف، فلوبر، بالزاک، داستایوسکی، امیلی برونته و دیگران به بحث و ارائه نظر پرداختهاست. او نخستین استادی است که با آگاهی از نظریات نقد ادبی جدید جهان، نسل جوان ایرانی را با مبانی و معیارهای نقد علمی آشنا کرد. اگرچه از میراث ادبیات ایران چندان اطلاع نداشت اما تسلطش بر زبان و ادبیات روسی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و ایتالیایی تا به آنجا بود که درس او را در نقد و سنجش ادبیات به شیوه علمی برای دانشجویان نواندیش ایرانی آموزنده و جذاب میکرد. او گذشته از ادبیات، در موسیقی و نقاشی هم صاحب نظر بود. نوازندگی پیانو را در کنسرواتوار مسکو آموخته بود و با آثار نقاشان جهان آشنایی داشت. با چنین شرح حالی و با چنان اندوختههایی میتوان دریافت که دانشجویان آن زمان (مانند پرویز ناتل خانلری) از چه بخت بلندی برای داشتن یک استاد مطلع برخوردار بودهاند. گفته میشود تعلق فاطمه سیاح به مکتب رئالیسم سوسیالیستی، به تحلیلهای انتقادی او از ادبیات آسیب رساند. او چنان شیفته سنت رئالیسم تولستوی و بالزاک شد که تخیل را که جوهر آفرینش هنری است فروگذاشت و تنها به وصف واقعیت دل بست. غافل از اینکه هرچند آبشخور هنر زندگی است اما این تخیل هنرمند است که در واقعیت زندگی تصرف میکند و با نیروی خیال، آن را به صورت اثری هنری بازمیآفریند. فاطمه سیاح علاوه بر «رساله دکتری دربارهٔ آناتول فرانس» به سفارش وزارت فرهنگ آن زمان، (۱۳۲۴ خورشیدی) با همکاری مهری آهی و گیلده برآندت، برای دبیرستان کتاب روسی آماده و تالیف کرد.
...
وی «تاریخ ادبیات روس» را هم نوشته که جلد نخست آن پس از مرگش، به نام سعید نفیسی منتشر شد! گویا، برای نگارش کتاب «سنجش ادبیات زبانهای خارجه» هم، یادداشتهایی ناتمام از او باقی ماندده که البته من خودم ندیده ام. در کتاب نقد و سیاحت (۱۳۵۴ش) که محمد گلبن گردآوری نموده، مقالات فاطمه سیاح، منتشر شدهاست. در شکلگیری اولین حزب زنان در کشور ما (حزب زنان ایران) که بعداً به «شورای زنان ایران» تغییر نام یافت، نقش فاطمه سیاح تردید برنمیدارد.
راضیه غلامی شعبانی (۱۳۰۴- ۱۳۹۱)، از اعضای فرقه دموکرات آذربایجان و حزب توده ایران بود. او که پیش و بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲، زندان رفت، بعدها مجبور به ترک ایران به مقصد شوروی شد. پس از انقلاب ۱۳۵۷ً به ایران بازگشت اما چندی بعد که نیروهای سیاسی در تنگنا قرار گرفتند و به قول خودش «خطر دستگیریم میرفت»، مجبور به ترک وطن شد. راضیه پس از فروپاشی شوروی به آلمان رفت و همانجا درگذشت. زندگیش با هفت سال زندان، دوازده سال زندگی مخفی و بیش از چهل سال تبعید همراه بود. او بارها به زندان افتاد. نخستینبار، بهار ۱۳۲۵ دستگیر شد. در زندان دست به اعتصاب غذا زد و تا آزادی از آن دست برنداشت. اما چند ماه بعد دوباره بازداشت شد. گویا، در اسفند ۱۳۳۱ با یک قرار تقلبی آزادی، از زندان تهران فرار میکند. شایان ذکر است که اولین زندانی سیاسی زن در ایران، نه راضیه شعبانی، بلکه جمیله صدیقی کسمائی بود. همسر راضیه (رضا ابراهیمزاده)، از اعضای گروه موسوم به ۵۳ نفر بود که در دوران رضاشاه به خاطر عقایدشان دستگیر و زندانی شدند. شرح زندگی راضیه در کتابی تحت عنوان «خاطرات یک زن ایرانی» ثبت شده، اینجا و آنجا هم بخش از یادمانهایش را بازگو کردهاست. او به مرگ دو فرزند خردسال خود اشاره کرده و میگوید هر وقت به مرگ آن دو فکر میکنم، غم تمام وجودم را فرا میگیرد، واقعش من در آن زمان فناتیک بودم، ایمان کور به راهی که انتخاب کرده بودم تمام تار و پودم را گرفته بود. ما چنان دگم بودیم که برای نجات کودک اولم حتی حاضر به پول قرضگرفتن و یا بردن او پیش پزشک آشنا نبودیم چون این را نشانه ضعف خود میدانستیم. آن زمان در اوج آرمان خواهی، تحجر در درونمان بود. در نتیجه فعالیتهای جنبش کارگری ایران که حزب توده هم در آن نقش داشت، اوایل دهه بیست، مجلس قانون کار را تصویب کرد و دولت مجبور به تشکیل وزارت کار و امور اجتماعی شد. این اتفاق باعث نا آرامیهایی در کارخانهها به ویژه در مازندران شد. در همین ایام، راضیه ابراهیمزاده و چند نفر دیگر از مرتبطین حزب عازم مازندران شدند. راضیه ضمن شرح یادمانهایش تعریف کرده که در مازندران به شکلگیری اتحادیه زنان زحمتکش و برنجکار مازندران کمک میکردیم اما من چون تیپ بله قربانگو نبودم، با رهبری حزب مشکل پیدا کردم، و به آذربایجان رفتم که مصادف شد با قیام مردم آذربایجان. من هم ماندگار شدم. لباس نظامی به تن کردم با چکمه و دامن و کلت به کمر، که البته خیلی از این کارها از روی جوانی و ناپختگی بود. در پیامد بگیر و ببندها، به تهران رفتم و آنجا مخفی شدم. بعد هم که به شوروی رفتم و سرگذشت دردناکی داشتم. پس از چند سال، که نمیدانستم اصلاً همسرم زنده است یا مرده، در ۱۹ اکتبر ۱۹۵۵ در ایستگاه راه آهن مسکو همدیگر را در آغوش گرفتیم. همسرم رضا ابراهیم زاده در این مدت بارها برای من نامه نوشته بود اما به من نمیرساندند و به پسرم هم گفته بودم پدرت دیگر زنده نیست. رضا اواخر عمر چند بار سکته کرد و درگذشت. اما خاکسپاری او از طرف حزب تحریم شد...
راضیه اضافه میکند با همه این اوصاف، «من هنوز خود را تودهای میدانم و با آن آرمانها نیز خواهم مرد؛ هرچند حزبی را که عضوش بودم، از محتوا خالی ساختند و دیگر وجود خارجی ندارد.» رؤیای ایران تا هنگام مرگ دمی از راضیه دور نبود. «نخواهم مرد تا زمانی که برای بار دوم لبان چروکیده و تشنهام زمین و خاک وطنم را بوسه زند.»
دانشور ایرانی شمس کسمایی (۱۲۶۲- تهران)، در روستای کسمای گیلان به دنیا آمد و نیاکانش هم گیلک بودند. ادعای شاعری نداشت، هرچند شعر هم میگفت. عروض و قافیه را از شعر خود برداشت و در این زمینه تلاش کرد نوگرایی کند. قطعه شعری از او که بدون قافیهبندی در سال ۱۲۹۹خورشیدی، در مجله آزادیستان تبریز منتشر شد، جزو نخستین نمونههای نوگرایی در شعر فارسی به شمار میآید. شمس کسمایی نوشتارهای تند سیاسی هم مینوشت. ازدواج که کرد همراه همسرش، که در کار خرید و فروش چای بود، به عشقآباد روسیه رفت اما در آنجا به کارهای فرهنگی پرداخت. خانواده با مشکلات اقتصادی روبرو شد و چندی بعد به مجبور شدند به ایران برگردند و در تبریز ساکن شوند. در آن زمان تبریز، مرکز فعالیتهای سیاسی و فکری بود و شمس کسمایی نیز از همان آغاز به گروه نویسندگان نشریه تجدد به میانداری تقی رفعت (از همراهان شیخ محمد خیابانی) پیوست و در جنبش سیاسی و انقلابی آذربایجان هم مشارکت فعال نمود. در این ایام با وقایع جدیدی روبرو شد. پسر او، کریم اربابزاده که نقاش چیرهدستی بود و با چند زبان آشنایی داشت، در سال ۱۹۲۰ میلادی در مبارزات جنگل کشته شد و مادر سر بر زانوی غم نهاد...
ابوالقاسم لاهوتی در شعری با عنوان عمر گل، به دلداری او شتافت:
در فراق گل خود ای بلبل- مکن آشفته موی چون سنبل
نه فغان برکش و نه زاری کن صبر بنما و بردباری کن
شمس، زنی روشنفکر و آزادی خواه بود. پس از روی کار آمدن رضاشاه، که جمع مبارزان آذربایجان پراکنده شدند و بعد از اتفاقات ناگواری که در زندگیش پیش آمد، گرچه رنج بسیار دید اما در نهایت بر خود مسلط شد. خانهاش محل رفتوآمد روشنفکران بود. شمس کسمایی، سال ۱۳۴۰ به میهمانی خاک رفت.
قدمخیر دو /هار میا /میلش /وه قیّه - توفنگچی دِه میدونش خوشی نه یه
قدمخیر از پایین میآید و عزم نبرد دارد - هیچ مبارزی در میدان رزم او روی خوش ندیدهاست!قدمخیر دو هار میا، مِیلیش و جنگه - هفتتیری دوپیچ ساووَش پُر دِ شَنگه
قدمخیر از پایین میآید و عزم نبرد دارد - هفت تیر پر از فشنگی در لابلای سربندش مخفی کردهاست.
...
قدمخیر قلاوند از طایفه قلاوند ایل بزرگ بالاگریوه در بخش الوار اندیمشک و از زنان مبارز اواخر قاجار و ابتدای حکومت پهلوی در زمان رضاخان بود. در لرستان و بخصوص بین سالخوردگان این سرزمین، قدمخیر، شخصیتی منحصر به فرد دارد. او در سال ۱۲۷۸ خورشیدی، در منطقه لور (دوکوهه) در شمال اندیمشک به دنیا آمد. پدرش، کدخدا قندی (کیخا قنی) از بزرگان ایل و تبار خود بود و به سلحشوری و مَردُمداری شهرت داشت. قدمخیر، رعنا و طناز بود. چشمانش از زیبایی به شیشهای پر از شراب میمانست! چشیاکش چی بطری پر ده شراوه…
قدمخیر سوار کار قابل و تفنگچی ماهری بود. چندبار در درگیری میان برادرانش و نیروهای دولتی، سوار بر اسب حلقه محاصره را شکست و با رساندن آب و آذوقه به قوم و قبیلهاش آنان را از مرگ حتمی نجات داد. سر هر بزنگاه، به کمین مهاجمین مینشست و تلاش میکرد آنها را خلع سلاح کند تا کُشت و کُشتار راه نیاندازند. او سال ۱۳۱۲ درگذشت و پیکرش را کنار پُل قدیم دزفول به خاک سپردند.
این بحث ادامه خواهد داشت
پانویس - دوستان دانشور و فرهنگورز، در این بحث، به بیش از ۱۵۰ زن اشاره میشود که هر کدام زندگی متفاوتی داشتند و به شیوه خاص خویش با چالشها و مشکلات درافتادند. بدیهیست که همه در یک راستا و از یک قماش نیستند. اینکه نگاه و دیدگاه شماری از آنها حرف و حدیث دارد (که دارد)، یا با آنچه من و شما فکر میکنیم مطابق نیست، دلیل نمیشود که از آنان یاد نشود. - کسانیکه در این بحث از آنان اسم میبرم کم و بیش شناخته شده هستند، اما دیگرانی هم هستند که از آنان کسی یاد نمیکند اما در شمار شریفترین زنان میهن ما هستند، زنان مچاله شده و رنج دیدهای که قربانی تاریخ مذکر و فقر فرهنگی بوده، به اطاعت خودخواسته و ستم مضاعف، خو کردهاند. باید در فصلی جداگانه از آنان سخن گفت.