گفتگو با پرویز یعقوبی - فاطمه امینی و مراد نانکلی را زیر شکنجه کشتند
...
آقای پرویز یعقوبی بعداز توضیحاتی در مورد حمید اشرف، نظر مسؤول سابق تیمهای تعقیب و مراقبت و شنود ساواک را در مورد مسعود رجوی، مهدی سامع، به اصطلاح عملیات(فدائیان) در استادیوم آریامهر (آزادی) که باعث کشته شدن حدود ۵ هزار نفر از مردم میشد ! - و، لو رفتن خانه محمد حنیف نژاد، نقد میکنند.
...[بازجو] منوچهری [ازغندی] تا مرا دید با لحنی مهربان، امّا با حالتی کلافه گفت: یکی را دستگیر کردیم حرف نمیزنه، ما از بالا تخت فشار هستیم. آخه هر کی دستگیر میشه یک چیزی میگه. ولو نشانی یک خانه خالی را میده. این زن اصلاً حرف نمی زنه. همه ما را دیوونه کرده، ما را مجبور کرده شکنجهاش کنیم. بازهم حرف نمیزنه. تو دکتری باید خوبش کنی. نصیحتش هم بکن. باید بالاخره، یک چیزی بگه ما باید به بالاترها گزارش کنیم. حاضری زخمهایش رو معالجه کنی؟...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمم را در اتاقی باز کردند...دختری لاغر و تکیده،...با چشمهای بسته دراز کشیده بود. موهای بلند شبق رنگش دور صورتش ریخته بود و مژه های سیاه بلندش روی چهره مهتابیش جلوه خاصی داشت...آهسته رفتم جلو تختش دستم را به علامت سکوت روی دماغم گذاشتم مبادا حرفی بزند و آن را ضبط کنند. دست دیگرم را گذاشتم روی دستش، چشمان سیاه مهربانش را به آرامی باز کرد. گفتم سیمین هستم. فامیلم را پرسید. گفتم [صالحی] و کنارش نشستم. پرسیدم خیلی درد داری؟ چیزی نگفت...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
او فاطمه امینی (بازرگان) بود...فاطی روح والايی داشت، همه عشق بود و عاطفه، بچهها را تکتک با تمام قلبش میپرستيد... به او گفتم بايد راه برود وگرنه خون توی رگها لخته میشود. به کمک من از جا بلند شد. لنگلنگان و آهسته قدم برمیداشت. دور دوم سرش گيج رفت. روی زمين درازش کردم يک لحظه بیهوش شد. بعد چشمهای زيبا و پرمهرش را گشود و پرسيد: «چی شد؟» گفتم: «بیهوش شدی» آهی کشيد و گفت: «اگه مرگ اينطور باشه، چه راحته!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنوز زخمهايش را نديده بودم. روز بعد وسايل پانسمان و مَسَکّن و آنتیبيوتيک خواستم به سرعت همهچيز را آورند. قيچی، چاقوی تيز جراحی، داروی مسکن و... همه آن چيزهايی که يک لحظه هم دست زندانی نمیدهند. مات مانده بودم. فکر کردم پرستاری، نگهبانی، کسی مراقبت خواهد کرد. اما هيچکس نبود. همهچيز را داده بودند دست من. با آن قرصها میشد به آسانی خودکشی کرد. من از زمان دستگيریام دو بار سابقة خودکشی داشتم. اما جای اين فکرها نبود. اول بايد زخمها را پانسمان میکردم. فاطی را چرخاندم روی شکم. وقتی باندها را از روی لمبرِ سوختهاش برداشتم، خشکم زد. به زخمها نگاه میکردم و تمام بدنم میلرزيد. خيلی سوختگی ديده بودم؛ دختر پانزدهسالهای که خوسوزی کرده بود و از گردن به پايين همهجايش سوخته بود، کارگرهايی که در کارخانه میسوختند و به بيمارستان سينا میآوردند، اما زخمهای فاطی چيز ديگری بودند، دلخراش بودند. عميق و قرمز و برشته بودند...
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطی حالِ نزار مرا حس کرد، گفت: شروع کن! دستهايم میلرزيد و قلبم تير میکشيد. نمیدانم عمقِ سوختگی بود يا عمقِ قساوت که اينچنين مرا منقلب کرده بود. باورم نمیشد انسانی بتواند انسانی ديگر را به عمد اين چنين بیرحمانه بسوزاند؟ در تمام ۹ ماهی که زير بازجويی بودم، نعرههای دردآلودِ بسياری را شنيده بودم، پاهای ورمکرده و زخمی خودم و زندانيان ديگر را ديده بودم، دخترم را در زندان و شرايطی سخت بهدنيا آورده بودم، دو بار دست به خودکشی زده بودم. ديگر خشونت و درد جزيی از زندگی روزمرهام شده بود، اما وضع فاطی حکايت ديگری بود؛ تک و تنها، تکيده و ضعيف... يک مشت آدمِ رذلِ جنونزده او را تا سر حد مرگ شکنجه کرده بودند... حالا که در برابر مقاومت فاطی شکست خورده بودند میخواستند حالش را خوب کنند تا دوباره او را شکنجه کنند.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
پوستهای مُرده را میچيدم، انگار تارهای قلبم را قيچی میکردم. مُتشنّج بودم و دستهايم میلرزيد. ولی اشکهايم خشک شده بود. فاطی صبور بود و هيچ نمیگفت. حتی تکان نمیخورد. يک طرف بدنش نيمهفلج شده بود. پانسمان لمبرش را تمام کردم و به پاهايش رسيدم. حالا لمبرهای سوخته فاطی آنچنان در ذهنم نقش بسته که بدن نيمهفلج و زخم پاهايش برايم به خاطرهای محو و کمرنگ تبديل شده. روز بعد ازش پرسيدم: «با چی تو رو اين جور سوزوندن؟» گفت: «زير تخت آهنی منقل گذاشته بودن. بازجو رفت رو شکمم ايستاد و پشتم به آهنهای داغ چسبيد. اين جوری سوخت. حالا میترسم بازم شکنجهام کنن!» من هم میترسيدم. با اينکه از او چيزی نمیپرسيدم، ولی از فحوای کلامش فهميدم که خيلی اطلاعات دارد. ساواک هم اين را میدانست. چند سال بود که در مبارزه بود... بايد کاری میکرديم که از حدّتِ شکنجه بکاهيم و زمان را بخريم. در زندان روز به روز آموخته بودم که هيچچيز در طول زمان پايدار نيست. تجربة آدم در برابر بازجويی و شکنجه بيشتر میشود و ترس کمتر. هم برای فاطی نگران بودم هم برای اطلاعاتش. بالاخره به او گفتم: فاطی جان، طبق قرار سازمانی ما میتونيم بعد از ۲۴ ساعت نشونی خانة تخليهشده رو بديم. اين که اشکالی ندارد، حتماً بچهها خونهرو تخليه کردهاند. اما او نمیخواست هيچچيز به دست ساواک بيفتد. میگفت: «درخت کهنسالی با شاخههای زيبايی در اون خونه هست که نمیخوام به دست اينا بیفته ...»
فاطی را کشتند. از اوّل نقشه کشتن او را در سر داشتند. امّا چطوری او را کشتند؟ آیا ذرّه ذرّه زیر شکنجه و درد کشته شد؟ يا آنطور که دلش میخواست به طور ناگهانی؟
جهنمی ساخته بودند که در آن مرگ به معنای رهائی بود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخشی از مقاله «زیبای خفته» نوشته دکتر سیمین صالحی (از کتاب «داد و بیداد» ویدا حاجبی تبریزی)
در همین رابطه
گفت و شنود با اسماعیل یغمائی
...
گفتگوهای دیگر
...
...
سایت همنشین بهار
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook