جمعه ۲ آذر ۱۴۰۳ / Friday 22nd November 2024

 

 

برتراند راسل، مدافع سرسخت تجربه‌گرایی و پیشگام تحلیل منطقی

 

هنگامیکه شخص هوشمندی نظری اظهار می‌کند که در نظر ما آشکارا سخیف می‌نماید، نباید بکوشیم تا ثابت کنیم آن به نحوی نادرست است، بلکه باید بکوشیم تا دریابیم که آن نظر چگونه درست می‌نماید. این طرز بکار بردن تخیل تاریخی و روانی فوراً دامنه اندیشه ما را گسترش می‌دهد و به ما کمک می‌کند تا دریابیم در عصری که دارای طرز تفکر دیگری است چگونه بسیاری از عقاید گرامی ما احمقانه می‌نماید.

برتراند راسل نویسنده کتب ارزشمندی چون «مدخل فلسفه ریاضی»، «تاریخ فلسفه غرب»، «جهان‌بینی علمی» و «بلشویسم در تئوری و عمل»...، مدافع سرسخت تجربه‌گرایی و پیشگام تحلیل منطقی بود. او در تاسیس و تکمیل علم منطق جدید و در موضوع معرفت انسانی سهم زیادی داشت. برای راسل چگونگی کارکرد ذهن، شیوۀ تجربه‌کردن جهان پیرامون، ذات واقعی معنای کلمات و جملات، بسیار اهمیت داشت، اما دل‌مشغولی‌های منطقی و جلوس بر بام دانش‌ها، نتوانست او را از سهیم‌شدن در چالش‌های اجتماعی بازدارد. راسل با جنگ و بیدادگری کنار نمی‌آمد و به همین دلیل در خلال جنگ جهانی اول از دانشگاه اخراج شد و به زندان افتاد. از نازیسم، از جزمیّتِِ فلسفه حزبی در شوروی و از تجاوز آمریکا به ویتنام (هر سه) به شدت انتقاد می‌کرد.
راسل برای جستجوی حقیقت فقط به فرمول‌های خشک منطق و ریاضی، محدود نماند، در دفاع از حق رأی زنان، صلح، حقوق مردم جهان سوم و انتقاد شدید از حکومت‌های مستبد، لحظه‌ای تردید نکرد و حقیقت را فدای مصلحت ننمود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با وجود شور و شوق اولیه‌اش به انقلاب اکتبر، وقتی به آنجا پا گذاشت، آنچه را نباید می‌دید دید و آنچه را نمی‌خواستند بگوید گفت و این موضوع را در کتاب «تئوری و عمل بلشویسم» تشریح کرد. به قول خودش تأسف آمیخته به کینه‌ِ پراودا، بی‌دلیل نبود. چون خلاف جریان آب شنا کرده و نوشته بود:
طرز تفکر و اندیشه‌ای که در آغاز امر، انگل‌های نیمه‌گندیده دنیای کهنه تزاری را منهدم ساخت، طرز تفکر کسانی که گمان می‌رفت عشق سرشار و بی‌انتهایی نسبت به بشریت و احتیاج شدیدی به عدالت اجتماعی قلوب‌شان را آکنده‌است، بعد از پیروزی انقلاب – به‌صورت احساساتی ناراحت‌کننده و مزاحم درآمد چون دیگر به وجود آنها احتیاج نبود. راسل نوشت من این‌گونه احساسات را به شمع‌هایی که زیر بنایی می‌زنند و یا طاقی را به وسیله آنها سرپا نگه می‌دارند تشبیه می‌کنم که وقتی طاق مرمت شد و درزهای آن به هم برآمد دیگر به آنها احتیاجی نیست و شمع‌ها را برمی‌دارند. حالا که خر ها از پل گذشته، تمام کسانی که هنوز آن خمیرمایه انقلا‌بی تحریک‌شان می‌کند و به عمل وادارشان می‌سازد موی دماغ و مزاحمند، مورد تنفرند و محکوم به نیستی.
راسل نوشت در شوروی اینکه استالین همیشه حق داشته‌است و دارد، دائما باید بر زبان بیاید. استالین در هر موردی حق دارد. استالین چیزی جز تحسین و تمجید را نمی‌تواند تحمل بکند و تمام آن کسانی را که نمی‌توانند تحسین بکنند، رقیب خود می‌پندارد.
...
از جمله مشغولیت‌های برتراند راسل، نگارش کتاب‌های نطری بود که رفته رفته جنبه عملی پیدا می‌کرد و نیز کتاب‌های دارای جنبه عملی که به نظر می‌گرائید. سال ۱۹۵۰ برای دریافت جایزه نوبل‏ راهی استکهلم شد و آنجا او را قهرمان آزادی کلام و پیشآهنگ کاروان حکمت عصر جدید خواندند. پیش از رسیدن به استکهلم، هواپیمای حامل وی بواسطه حادثه سوئی در دریا افتاد. تک و توک مسافرینی توانستند با شنا خود را به ساحل برسانند و راسل جلودارشان بود. پیر و سالخورده بود اما جوانانه می‌اندیشید و عمل می‌کرد. وقتی در ۸۰ سالگی بار دیگر ازدواج نمود، گفت تازه آغاز زندگی است.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای چه زیسته‌ام؟ What I Have Lived For 
سه شور، ساده اما به‌غایت نیرومند بر زندگانی من فرمان رانده‌اند: آرزوی عشق، پیجویی دانش و دلسوزی توانفرسا بر رنج و درد آدمیان.
Three passions, simple but overwhelmingly strong, have governed my life: the longing for love, the search for knowledge, and unbearable pity for the suffering of mankind.
 آن سه شور، چونان بادهای سهمگین، مرا در جریان سرکش خود بر اقیانوس ژرف افسرده دلی سرگردان ساخته تا آستانهٔ ناامیدی برده‌اند.
These passions, like great winds, have blown me hither and thither, in a wayward course, over a great ocean of anguish, reaching to the very verge of despair.
من در پی عشق بوده‌ام، از آن روی که عشق نشئه می‌آورد: نشئه‌ای چنان شگرف که چه بسا خواسته‌ام برای چند ساعت از آن از بازماندهٔ عمر بگذرم. باز در پی عشق بوده‌ام از آن روی که عشق تسکین دهندهٔ تنهایی است: تنهایی هراس‌انگیزی که چون بدان دانستگی یابی چنان است که گویی از فراز لبهٔ دنیا به ژرفای تیره مغاکی سرد و بی‌انتها می‌نگری. سرانجام باز هم در پی عشق بوده‌ام، چرا که در پیوند عشق … چشم‌انداز بهشتی راکه قدیسان و شاعران به تصویردرآورده اند دیده‌ام.
I have sought love, first, because it brings ecstasy - ecstasy so great that I would often have sacrificed all the rest of life for a few hours of this joy. I have sought it, next, because it relieves loneliness--that terrible loneliness in which one shivering consciousness looks over the rim of the world into the cold unfathomable lifeless abyss. I have sought it finally, because in the union of love I have seen, in a mystic miniature, the prefiguring vision of the heaven that saints and poets have imagined. This is what I sought, and though it might seem too good for human life, this is what--at last--I have found.
با شوری همانند در پی دانش بوده‌ام. آرزو داشته‌ام که قلب انسانها را درک کنم. آرزومند بوده‌ام بدانم چرا ستارگان می‌درخشند و کوشیده‌ام به چگونگی توانهای فیثاغورثی پی ببرم وتوانسته‌ام اندکی، و نه بیش، از آن را دریابم.
With equal passion I have sought knowledge. I have wished to understand the hearts of men. I have wished to know why the stars shine. And I have tried to apprehend the Pythagorean power by which number holds sway above the flux. A little of this, but not much, I have achieved.
عشق و دانش تا بدانجا که ممکن بوده مرا به سوی آسمانها بالا برده‌اند. اما همیشه شفقت و دلسوزی مرا به زمین بازگردانده است. پژواک فریادهای درد و رنج در قلبم طنین انداز می‌شود: کودکان گرسنهٔ قحطی زده، قربانیان شکنجه دیده از جور ستمگران، پیران فرتوت که باری سنگین بردوش فرزندان خود هستند و سراسر دنیای تنهایی و فقر و دردی که زندگانی آرمانی انسانی را مسخره جلوه گر می‌سازد.
Love and knowledge, so far as they were possible, led upward toward the heavens. But always pity brought me back to earth. Echoes of cries of pain reverberate in my heart. Children in famine, victims tortured by oppressors, helpless old people a burden to their sons, and the whole world of loneliness, poverty, and pain make a mockery of what human life should be. 
آرزو می‌کنم که از بدی‌ها بکاهم اما نمی‌توانم. از این رو من هم رنج می‌برم. این زندگانی من بوده‌است ومن آن را شایسته زیستن یافته‌ام و چنانچه فرصتی دیگر دست دهد باز هم چنان خواهم زیست … 
 I long to alleviate this evil, but I cannot, and I too suffer. This has been my life. I have found it worth living, and would gladly live it again if the chance were offered me.”

برای ارسال این مطلب به فیس‌بوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook