اعتراض دکتر باقر پرهام، علیه پیک نت و نیویورکِر آخر سخنی راست بگو ای همه جا کج!
واژه Grundrisse در زبان آلمانی از شاخه معماری و ساختمانسازی وارد علوم نظری - علوم اجتماعی و فلسفی شده و به معنای خطوط کلی، خطوط اصلی و بنیادی و نوعی نشانهگذاری اولّیه و خلاصه تعیین چهارچوب و مبنا است. Grundrisse بصورت جمع است و نقشه کف و نقشه مسطّحه برای آغاز پایهریزی ساختمان و نهادن خطوط اولیه بنا و... معنا میدهد. اینکه مارکس نام دست نوشتههای خودش را که در واقع پیش درآمدی است برای کتاب کاپیتال، گروندریسه گذاشته، نشان میدهد که در این اثر (در این انگاره Skizze و طرح)، خطوط کلّی و موضوعات ریشهای و مبنایی در تعلیل و تحلیل سرمایه، تشریح شدهاست. بعبارت دیگر، گروندریسه ماهیّت و هسته اصلی نقد مارکس از اقتصاد سیاسی بر پایه نظریه انتقادی است. مارکس با گروندریسه، مبانی و جزئیاّت تئوری ارزش را بنا میگذارد و بعدها تئوری ارزش اضافه را نیز بر پایه آن ادامه میدهد و چند و چون ارزش مبتنی بر کار را در شیوه تولید سرمایهداری مشخص میکند. گروندریسه که بخشی از پروژه گستردهی سیاسی – اقتصادی مارکس تلقّی میشود، تفسیرهای متداول از وی را به چالش میکشد و به بوته آزمون میگذارد. گروندریسه که پیشتر به کوشش باقر پرهام و احمد تدین(از متن فرانسوی) به فارسی ترجمه شده بود، از متن آلمانی و از مجموعه کامل آثار مارکس و انگلس، هم توسط حسن مرتضوی و کمال خسروی به فارسی برگردانده شده و شایسته بسی قدردانی است.
=======================
دکتر باقر پرهام، مترجم، نویسنده و از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران، ۹ تیرِ ۱۳۱۴ در رودبار به دنیا آمد، و هشتم خرداد ۱۴۰۲، دور از وطن چشم از جهان فروبست. در دانشسرای عالی تهران و مدرسه عالی مطالعات علوم اجتماعی پاریس درس خواند و در شمار روشنفکران تاثیرگذار ایران از دهه چهل به اینسو بشمار میرفت. او که تمام عمر با کلمه، و نوشتن مشغول بود اواخر عمر، زمینگیر و با سکوت و درد همنشین شد. دلمشغولیاش متون پایه و در عین حال دشوار فلسفی و مرجع بود. «گروندریسه» (مبانی نقد اقتصاد سیاسی)، «نبردهای طبقاتی در فرانسه از ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰»، «هیجدهم برومر لوئی بناپارت»، از آثار کارل مارکس، «حقوق طبیعی و تاریخ» اثر لئو اشتراوس و «نظم گفتار» اثر میشل فوکو، چند اثر مهم هگل مانند «استقرار شریعت در مذهب مسیح»، «پدیدارشناسی جان» و «پیشگفتار پدیدارشناسی جان»، و نیز «مقدمه بر فلسفه تاریخ هگل» نوشته ژان هیپولیت، «ناخشنودی آگاهی در فلسفه هگل» اثر ژان وال و «در شناخت اندیشه هگل» نوشته روژه گاردوی،
«صور بنیانی حیات دینی» امیل دورکیم، «مراحل اساسی سیر اندیشه در جامعهشناسی» ریمون آرون، مطالعاتی درباره طبقات اجتماعی» نوشته ژرژ گورویچ، «مطالعاتی در آثار جامعهشناسان کلاسیک» نوشته ریمون بودون، و «مبانی جامعهشناسی» نوشته هانری مندراس و ژرژ گورویچ، از جمله ترجمههای ارزنده دکتر باقر پرهام است. وی کتابها و مقالاتی نیز نوشت. «جامعه و دولت»، «باهمنگری و یکتا نگری» و «با نگاه فردوسی (مبانی نقد خرد سیاسی در ایران)» از جمله آنهاست.
او از جمله موسسان کانون نویسندگان ایران در اواخر دهه چهل بود و همواره به اصل دفاع از آزادی بیان وفادار ماند. در نهمین شب از برنامه شبهای گوته، در انتقاد از استبداد و در اهمیت آزادی اندیشه و بیان گفت: «ادامۀ هستی هر ملتی در گرو شناخت دقیقی است که آن ملت خود از تجربههای جمعی و آزادانۀ خویش به دست میآورد. جمع «باید» آزاد باشد و آزاد بیندیشد. «باید» صد گل و صدها گل بشکفد تا کارورزان حرفهای کلمات فرصت پیدا نکنند موجودیت ملتی را کالای ادامه حیات بیمایۀ خویش کنند و باکی از این نداشته باشند که فرهنگ بینظیر ایرانی، در مسابقۀ انحطاط، به تدریج رو به تباهی رود: دریغ است ایران که ویران شود.»
دکتر باقر پرهام همانند بسیاری از روشنفکران، در آغاز با انقلاب ۱۳۵۷ همدلی و همراهی نشان داد، اما خیلی زود مسیرش را حکومتی جدا کرد که با وعده آزادی به روی کار آمده و در عوض استبدادی بسیار گستردهتر از دوران پهلوی را مستقر کرده بود.
...
در واکنش به گزارههای منتشره در شبکه مجازی ضمن نامهای که کمی بعد قرائت میکنم نوشت:
نشریهی «پیک نت – پیک هفته» در شمارهی ٩٤، مورخ ٥ تیر ماه ١٣٨٦ به نقل از «نیویورکر» [با اشاره به من] نوشتهاست: «احمد اویسی، برادر ژنرال اویسی از جمله مشاوران سیاسی ِ رضا پهلوی است. در کنار وی، پرویز ثابتی هم، رضا پهلوی را یاری میکند. همچنین باقر پرهام از روشنفکران شناخته شدهی ایران که اکنون برجسته رین روشنفکر حامی رضا پهلوی است...».
[این موضوع بهیچ وجه حقیقت ندارد]. باقر پرهام که در گوشهی تنهائی خودش در ساکرامنتو سرگرم ترجمهی هگل است چه گونه میتواند در کنار آقایان اویسی و پرویز ثابتی به یاریی شاهزاده رضا پهلوی بر خیزد؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نشریهی ایران امروز
با سلام خواهشمندم مطلب زیر را برای روشن شدن افکار عمومی ِ ایرانیان در داخل و خارج کشور در نخستین فرصت چاپ و منتشر کنید.
نشریهی «پیک نت – پیک هفته» در شمارهی ٩٤، مورخ ٥ تیر ماه ١٣٨٦ = ٢٦ ژوئن ٢٠٠٧ میلادی، به نقل از «نیویورکر» نوشتهاست:
«احمد اویسی، برادر ژنرال اویسی (ارتشبد اویسی پس از انقلاب در پاریس ترور شد) از جمله مشاوران سیاسی ِ رضا پهلوی است. در کنار وی، پرویز ثابتی (مقام امنیتی ساواک در دوران شاه و رئیس ساواک تهران) نیز رضا پهلوی را یاری میکند. باقر پرهام (جامعه شناس ایرانی) نیز از روشنفکران شناخته شدهی ایران است که اکنون برجستهترین روشنفکر حامی رضا پهلوی است...».
من نمیدانم در شمارهای از نیویورکر که «پیک نت» به آن اشاره کردهاست چه چیز نوشته شدهاست، زیرا آن شماره را ندیدهام و اصولاً از زمرهی خوانندگان این گونه نشریهها نیستم. حدود دوسال پیش از این نیز همین نشریه مطالبی در همین زمینه چاپ کرده بود که برخی از رسانههای جهانی، از جمله دویچه وله، توسط خبرنگاران ایرانیشان در برنامهی فارسی خویش به آن بازتاب دادند، و بازتابشان هم به گونهای بود که حتی با مطالب «نیویورکر» نیز به درستی وفق نمیداد. من، اما، بنا به عادتام، حال و حوصلهی پاسخگویی به این گونه قضایا را نداشتم و جز اعتراضی تلفنی به آقای شهریار آهی، مشاور رسمی و اعلام شدهی شاهزاده رضا پهلوی، اقدام دیگری نکردم و حتی پیشنهاد آهی را برای تعقیب خبرنگار دویچه وله نپسندیدم و با آن موافقت نکردم. اکنون میبینم که «پیک نت» دوباره این ماجرا را از سر گرفته و از قول «نیویورکر» مطالبی میگوید که به هیچ وجه حقیقت ندارد.
فعالیت سیاسی من در خارج از کشور به دنبال سفری بود که من به آتلانتا رفتم و در یک سخنرانی با عنوان «سخنی در باب رفراندم، و برای ثبت در تاریخ» از این نظر دفاع کردم که مسأله سیاسی فعلی ِ ما یک امر و مسألهی ملی است نه حزبی و فرقهای یا ایده ئولوژیکی. راهِ برون رفت از بحرانی که استبداد دینی ِ ولایت فقیه در ایران پدید آوردهاست این است که مردم ایران از هر فکر و عقیده از لزوم یک رفراندم ملی زیر نظارت سازمانهای بینالمللی برای الغاء نظام دینی موجود و تأسیس مجلس مؤسسان و تدوین قانون اساسی جدیدی بر اساس اعلامیهی جهانی حقوق بشر و جدایی دین و دولت، دفاع کنند. شکل نظام آینده را نیز همراه با تصویب قانون اساسی جدید در یک رفراندوم ملی با آراء خود تعیین کنند و همهی ما به نتیجهی این رفراندوم گردن بنهیم.
این خلاصهای از مضمون آن سخنرانی بود که برای نخستینبار در آن آمده بود که شخص رضا پهلوی و طرفداران نظام سلطنت مشروطه نیز مانند هر گروه دیگری از ایرانیان میتوانند در چنین فرآیندی مشارکت داشته باشند.
همین مضمون را پس از آن در طول یک دورهی زمانی حدود چهار سال (از نوامبر ٢٠٠٢ تا ژوئن ٢٠٠٦ ) در قالب مقالات و مصاحبه با رادیوها و شرکت در نشستها دنبال کردم. آخرین نمونهی این گونه فعالیت سیاسی نیز حضور من در نشست لندن در ماه ژوئن ٢٠٠٦ بود که در آنجا به عنوان سالمندترین عضو آن نشست جلسه را گشودم و سپس آن را به هیات رئیسه منتخب مجلس واگذاشتم و از حضار خواستم که در رأی گیری برای هیأتها و شوراهای اجرائی این نشست کسی به من رأی ندهد زیرا داوطلب این کار نیستم. این را هم اضافه کنم که علاوه بر فعالیتهائی که به آن اشاره شد، و حتی قبل از آن، من به عنوان یک فرد ایرانی و آشنا به مسائل ایران که به ایران نیز رفت و آمد داشتهام همیشه با افراد و چهرههای سزشناس سیاست در خارج، از چپ و راست و میانه، که اغلبشان را هم شخصاً میشناسم، در تماس بودهام و هر وقت کسی نظری از من خواسته از ارائهی نظر خودم به او دریغ نکردهام. ولی همهی اینها، بویژه فعالیت سالهای ٢٠٠٢ تا ٢٠٠٦ میلادی پس از سخنرانی آتلانتا به انگیزهی احساس اخلاقی و ملیّ در بیان نظرم در باب راه برونرفت از بحران سیاسی کنونی در میهنمان بوده. من نه در گذشته و نه پس از انقلاب هرگز یک فعال سیاسی نبودهام، اما معتقد بودم و هستم که نظام کنونی ایران که یک نظام استبداد دینی است پاسخگوی نیازهای جامعهی ما نیست و با اصرار خود در پیادهکردن نظرات روحانیان شیعه در ایران کشور ما را بسوی پرتگاه نابودی میبرد. راه عاقلانهی جلوگیری از این فاجعه تن در دادن نظام یا واداشتن آن به تندادن، بر اثر یک مبارزهی منسجم و واحد ملی، به یک رفراندم آزاد و نظارتشده از سوی نهادهای بینالمللی برای الغاء نظام استبداد دینی و ایجاد نظامی مبتنی بر اعلامیهی جهانی حقوق بشر است که در آن دین و دولت از هم جدا باشند و هر کدام به نقش اصلی خود بپردازند. من در این زمینه نه تنها با شاهزاده رضاپهلوی بلکه با اغلب چهرههای سرشناس و فعال سیاسی در خارج از کشور صحبت کردهام، بدون توجه به این که مخاطب من از چه گروه یا مسلک سیاسی است. پرهیز از گفت و شنید با مخاطب سیاسی، به صرف این که وی دارای عقایدی خلاف عقاید شخصی ماست، تنها شیوهی برازندهی مذهبیون و فرقههای سیاسی چپگراست که از این بابت تفاوتی با مذهبیون ندارند. به قول هگل، پرهیز از گفت و گو، یعنی زیر پا گذاشتن شأن و حیثیت آدمی، زیرا شأن آدمی در همین گفت و گو و شنیدن نظر مخالف و احترام گذاشتن به آراء دیگران است. بر همین اساس، من حتی شاید تنها روشنفکر مخالف حکومت دینی موجود باشم که به پرسش کتبی گروههای تحقیقاتی ویژهی این حکومت در طول سالهای گذشته دست کم دوبار پاسخ کتبی داده و نظرات خودم را در لزوم استقرار دمکراسی و جدائی دین و دولت با صراحت تمام به آنان نوشتهام و این درحالی بوده که من در ایران به سر میبردم.
اما چند سال نوشتن و گفتن در این زمینه، متأسفانه تنها یک نتیجهی تلخ برای من به بار آورد و آن این بود که دریافتم ایرانیان – بویژه فعالان سیاسی و کسانی که باید مبارزات مردم را رهبری کنند – پراکندهتر از آن اند که به راه حل ملی رفراندم برای الغاء نظام دینی و برپائی یک نظام دمکراتیک تن در دهند، بویژه این که سرنوشت و موجودیت تاریخی همهی گروههای سیاسی چپ، یا متمایل به چپ (از حزب توده گرفته تا پیروان راه آن و هواداران معروف به مشی پیروی، یعنی اکثریت و دیگر گروههای مارکسیستی) تا گروههائی که در انقلاب شرکت داشتهاند ولی اکنون میخواهند با عنوان اصلاح طلب خود را از نظام مذهبی و هستهی مرکزی آن جدا وانمود کنند (مانند سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آقای نبوی و دوستاناش، ملی – مذهبیهائی چون آقایان پیمان، سحابی و دوستانشان، بخشی از جبهه ملی درون کشور و بویژه آقای دکتر ابراهیم یزدی و هواداراناش). آری، سرنوشت همهی اینها، به سرنوشت حکومت مذهبی وابسته است و موجودیت همگی تابع بقای نظام است، و بنابراین هرگز به راه حلی که بوی الغاء این نظام را بدهد تن در نخواهند داد. به جا آوردن این حقیقت برای من بسیار تلخ بود که از زبان رهبر سالخوردهی یکی از همین گروههای با سابقهی چپ شنیدم که صاف و پوست کنده به من چنین گفت: اگر قرار بر این باشد که در یک رفراندم آزاد رأی مردم ایران به رضا پهلوی تعلق گیرد، که من یقین دارم چنین خواهد شد، من میگویم رفراندم بی رفراندم، و رأی مردم بی رأی، ما مخالفیم. در چنین شرایطی برای من به عنوان یک ایرانی علاقمند به ملت و کشور خود، که راهی جز رأی مردم نمیشناسد، و راه حلهای دیگری چون زور و سرنگونی به مدد خارجی را راه حل نمیداند، چه چارهای و چه امیدی باقی میماند؟ چه فایدهای داشت که یک عنصر اساساً فرهنگی چون من – که هرگز از روزی که خودش را شناخته عضو هیچ حزب و دستهای، یا از شمار فعالان سیاسی نبوده – پیام ملی خود را دنبال کند و بکوشد تا ایرانیان با هم همکاری کنند و هم سخن شوند؟ همهی نیروهای مؤثر در ایجاد حرکت بسیج شدهاند برای جلوگیری از حرکت، بسیج شدهاند برای تفرقهاندازی و شقاق افکنی به انواع بهانههای بیارزش و عمده کردن مسائلی که در شرایط امروزی اصلاً عمده نیستند، مانند جمهوریخواهی در برابر مثلاً سلطنت طلبی، فدرالیزم و دادن حکومتهای محلی به کسانی که خود را نمایندهی اقوام ایرانی میدانند بی آن که معلوم باشد این نمایندگی از کجا به آنان داده شده، در برابر مثلاً نظام واحد دولتی و ایجاد یک سازمان دمکراتیک و مبتنی بر قانون گذاری ملی توسط نمایندگان منتخب مردم. و همهی اینها، همهی این صورت مسألههای دروغین هم تا بخواهی از همه نوع حمایت مالی و سیاسی نظام دینی موجود برخورداراست، چرا؟ برای این که به آچمزشدن نیروهای سیاسی، قفلشدن هر نوع حرکت در مقیاس ملی و، در نتیجه، ادامهی حیات نظام موجود میانجامد. به عبارت دیگر، می دیدم به وضعی شبیه به بنبست ۱۳۳۲ و فقدان یک ارادهی ملی برای خروج از آن نزدیک میشویم که ناگزیر کار را به دخالت خارجیان خواهد کشاند چنان که در همان سال کشانده بود. چه راه دیگری برای من باقی میماند جز به خلوت تنهائی خود روآوردن و به همان کاری پرداختن که همیشه بدان پرداختهام: کار فرهنگی و ترجمهی متون بنیادین در فلسفه. این بود که من، به تقریب از دو سال پیش، تکلیف خودم را به عنوان یک ایرانی که حرف خودش را به هم میهناناش زده، تمام شده تلقی کردم و به خود گفتم بهتر است این چند صباح آخر عمر را بنشینی و چند کار ناتمامات را به سرانجام برسانی. همین کار را هم کردم و در این دو سالهی اخیر، جز یک حضور سمبلیک در ماه ژوئن سال گذشته در نشست لندن و یک مقاله که شما آن را با عنوان «آزمونی دشوارتر از اوین» در سال گذشته منتشر کردید، نشانی از دخالت و فعالیت من در سیاست در جائی نیست. من سرگرم ترجمهی کتاب بنیادین فلسفهی غرب، یعنی «فنومنولوژی ِ» هگل، و اثر دیگری در همین زمینه از ژان وال، فیلسوف و استاد فرانسوی، به نام «ناخشنودی آگاهی در فلسفهی هگل» هستم و به خوبی هم پیش رفتهام: پیشگفتار کتاب هگل در حدود ٢٠٠ صفحه آمادهی چاپ است و از کتاب ژان وال نیز ١٢٠ صفحهاش ترجمه شدهاست. اینها کارهای دو سال گذشتهی من بوده. حالا بردارید این کارها را مقایسه کنید با آنچه «پیک نت» از قول «نیویورکر» در باب نشستن من در کنار آقایان پرویز ثابتی و احمد اویسی برای مشورت دادن و یاری رساندن به رضا پهلوی نوشتهاست و من کل آن را در سر آغاز همین مطلب آوردهام. من، چنان که میدانید، در نشست اخیر جمعی از هم میهنانمان در پاریس نیز حضور نداشتم. با این حساب آیا پرسیدنی نیست که باقر پرهام که در گوشهی تنهائی خودش در ساکرامنتو سرگرم ترجمهی هگل است چه گونه میتواند در کنار آقایان اویسی و پرویز ثابتی به یاریی شاهزاده رضا پهلوی بر خیزد که به نوشتهی خود پیک نت این روزها سر گرم فعالیت در اروپا و خاورمیانه است؟ از این گذشته، اگر تودهایها نمیدانند- که به نظرم میدانند ولی به روی خود نمیآورند- دست کم همکاران پشت پردهی پیک نت از وزارت اطلاعات رژیم که پروندههای ساواک در دستشان است که باید بدانند که باقر پرهام در سال ۱۳۵۴ به دستور کتبی سازمانی که آقای پرویز ثابتی رییس آن بودند از حضور و کار در نه تنها دانشگاه تهران بلکه همهی دانشگاههای کشور محروم شد. حالا همین پرهام چه گونه میتواند بلند شود و در کنار آقای پرویز ثابتی، که معلوم نیست در کجای دنیاست، به حمایت از رضا پهلوی فعالیت کند؟ آخر سخنی راست بگو ای همه جا کج!
من البته میکوشم شمارهی اخیر «نیویورکر» را که «پیک نت» مدعی استناد به آن است پیدا کنم و ببینم چه نوشتهاست و اگر مطلب به گونهای که «پیک نت» مدعی آن است حقیقت داشته باشد، این بار دیگر کتباً به این نشریه و گردانندگان آن اعتراض خواهم کرد. ولی به «پیک نت» حرفی ندارم که بزنم. زیرا این نشریه و امثال آن را حتی شایستهی این که مطلبی خطاب به آنها نوشته شود نمیدانم. این را نیز بگویم: امیدوارم کوششهای هم میهنانام برای یافتن راه حلی دمکراتیک و مبتنی بر آراء مردم در جهت حل بحران سیاسی کنونی ایران به نتیجه برسد و ما روزی شاهد برگزاری یک رفراندم آزاد برای تعیین نوع نظام مورد علاقه ملت ایران در آینده باشیم. در این رفراندم، شاهزاده رضاپهلوی نیز، مانند هر ایرانی دیگر از هر طایفه و تبار سیاسی حق دارد خود را در معرض قضاوت و آزمون آراء مردمی بگذارد. من نیز مانند هر ایرانی دیگر یک رأی دارم که در همان روز رفراندم آن را به نفع کاندیدای مورد علاقهام (اگر زنده ماندم و چنین رفراندمی را به چشم خود دیدم) به صندوق خواهم انداخت.
امیدوارم همین قدر برای به اصطلاح خبرنگاران و گزارشگران داستان پرداز (از قماش سیمور هرش و نویسندگان نیویورکر و پیک نت و آن خبرنگار ایرانی دویچه وله که گزارش قبلی نیویورکر را در سال گذشته به صورتی مغرضانه بازتاب داد) کفایت کند. این جماعت شرکت سهامیی سیمور هرش –پیک نت و شرکاء، که تا کنون چند بار با ادعای دسترسی به اسناد محرمانهی کاخ سفید و پنتاگون در بارهی حملهی نظامیی آمریکا به ایران با ذکر تاریخ روز به اصطلاح افشاگری کردهاند و همه هم دروغ از کار در آمده، البته خوب بلدند حقایق را تحریف کنند و از کاهی کوهی بسازند، و دستبردار از این روشهای نادرست هم نخواهند بود. من ولی به همین قدر بس میکنم زیرا حوصله و وقت این که کار خودم را زمین بگذارم و هر بار به اظهار نظرهای بی پایهی این و آن پاسخ بگویم، به راستی ندارم.
ساکرامنتو – ٢٦ ژوئن ٢٠٠٧ میلادی / باقر پرهام
░▒▓ همه نوشتهها و ویدئوها در آدرس زیر است:
برای ارسال این مطلب به فیسبوک، آیکون زیر را کلیک کنید:
facebook